جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که «پاستیل» آمد +پی نوشت

پیش نوشت: 

سلام 

قصد داشتم این بار ادامه خاطرات طرحمو بنویسم (قابل توجه خان داداش

اما چند روز پیش یه اتفاق کوچولو افتاد که گرچه شاید به نظر شما چندان جالب نباشه اما چون ممکنه فردا توی تهران پخش بشه که مردم ولایت ما فلانند و بهمان تصمیم گرفتم اونو بنویسم. 

خواستم بگذارمش برای خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۴) که دیدم به عنوان یه شماره از اون پست نمیشه گذاشتش. بعد خواستم بگذارمش تا برسم به خاطرات سال ۸۸ که دیدم دیگه خیلی دیر میشه. پس به عنوان یه پست مستقل همینجا مینویسمش و برای اینکه بعضی از دوستان «پمفولیکس» درنیارن دو سه تا پی نوشت هم میگذارم! 

چند ماهیه که دوتا خانم دکتر اهل تهران برای طرح اومده اند ولایت ما.  

هر چند روز یه بار با هواپیما میان٬ چند روز پشت سر هم شیفت می ایستن و بعد هم با هواپیما برمیگردن تهران (البته نه با همدیگه اما به هرحال روش کارشون یکیه). 

چند روز پیش شیفت صبح یکی از مراکز شبانه روزی بودم و رفتم تا شیفتو از یکی از این خانم دکترها تحویل بگیرم که دقیقا یک هفته بود شیفت عصر و شب اونجا بود. 

خانم دکتر شیفتو بهم تحویل داد و گفت: ببخشین آقای دکتر٬ من برای ساعت ۳ بعدازظهر بلیت دارم. ممکنه تا ظهر توی اتاق استراحت باشم و ساعت ۲ با هم بریم تا من فرودگاه پیاده بشم؟ (توضیح اینکه در تمام یک هفته ای که خانم دکتر اینجا بود اتاق استراحت پزشک در طول شیفت صبح هم در اشغال ایشون بود!) (یه توضیح دیگه اینکه هیچکدوم از شیفتهای من داخل خود ولایت نیست بلکه درمونگاههای شبانه روزی ما همه شون توی شهرهای کوچیک نزدیکشه که از ۵ تا ۳۰ دقیقه با ولایت فاصله دارند و مسیر برگشت من به ولایت هم از بغل فرودگاه میگذشت)

چند دقیقه به ساعت ۲ مونده بود که خانم دکتر همه وسایلشو از اتاق استراحت آورد بیرون و اومد نشست کنار من و پرسنل درمونگاه که مریض نداشتیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم. در میون صحبتها خانم دکتر یه بسته «پاستیل» از جیبش درآورد و به همه مون تعارف کرد. مسئول تزریقاتمون (که یه پرستار بازنشسته است) یکی برداشت و با تعجب نگاهش کرد و گفت: خانم دکتر! این دیگه چیه؟! خانم دکتر هم گفت: پاستیل! مسئول تزریقات گرامی هم یه کم پاستیلو کشید و فشار داد و گفت: خوردنیه؟ مثل لاستیک میمونه! 

من و خانم دکتر به زور جلو خودمونو گرفته بودیم که نخندیم. آقای مسئول تزریقات فرمودند: بچگیهای ما از این چیزها نبود. ما یه گلوله های کوچک کاکائوئی میخوردیم که بهشون میگفتن «اسمارتیز»!! 

کاش ماجرا همین جا تموم میشد چون خانم مسئول داروخانه تازه به جمع ما اضافه شدند و بعد از معاینه پاستیل فرمودند: این دیگه چیه؟! مثل لاستیک میمونه! ما که بچه بودیم یه چیزهائی میخوردیم شبیه «پولکی» (همون پولک) که یه چیزی شبیه «نی» بهش وصل بود و بهش میگفتند آب نبات!! 

خدا رو شکر که راننده زودتر رسید و من و خانم دکترو از اونجا برد وگرنه دیگه هیچی! 

توی راه حسابی خنده ام گرفته بود. راننده متوجه شد و گفت: چی شده دکتر؟ جریانو براش تعریف کردم. گفت: پاستیل؟ چی هست؟! و وقتی خانم دکتر یکی بهش تعارف کرد٬ اول معاینه اش کرد و بعد گفت: این دیگه چیه؟ مثل لاستیک میمونه!! این تهرانی ها چه چیزهائی میخورند!! 

خانم دکتر گفت: من اینو از مغازه بغل درمونگاه خریدم!! 

شکرخدا همون موقع رسیدیم فرودگاه و خانم دکترو پیاده کردیم. 

حالا اگه یه جا شنیدین که همولایتیهای ما نمیدونن پاستیل چیه بدونین جریان چی بوده! 

پ.ن۱: میخواستم این بار درباره داستانهائی که برای عماد میگیم بنویسم که میبینم از قضا آنی دیشب نوشته (راست میگن که دل به دل راه داره!!) 

خلاصه که مدتیه عماد فقط داستانهائی رو قبول داره که تا حالا نشنیده. من هم اول همه قصه های بچه گونه که بلد بودم براش گفتم و بعد همه کارتونهای زمان بچگی که یادم بود و مدتیه که دارم براش داستان میسازم بعضی شبها هم قصه های «خاله شادونه» و همکارانشو که شبها تعریف میکنن سر شیفت نگاه میکنم تا بتونم شب بعد برای عماد بگم!! (نمیدونم کدوم بچه اون موقع میخوابه عماد که تا ما رو نخوابونه خودش نمیخوابه!) 

خلاصه٬ چند شب پیش داشتم یه قصه از خودم میگفتم که توی اون یه بچه آهو گم شده بود. یکی دو دقیقه از قصه میگذشت که عماد آهی کشید و گفت: این هم که از اون قصه هاست که بچه هه گم میشه و آخر قصه مامانش پیداش میکنه!! 

پ.ن۲:همونطور که «در زندگی دردهائیست که مثل خوره روح را میخورد» در زندگی سوالهائیست که آدم رویش نمیشود از یکی بپرسد!! اخیرا جواب یکی از این سواها رو توی اینترنت دیدم و چون به سبک وبلاگ دوست خوب مجازیمون «زندگی جاریست» میخورد گفتم بفرستمش برای ایشون اما بعد گفتم مگه خودم دستم اینجوریه؟! توی وبلاگ خودم میگذارمش ایناهاش

پ.ن۳:پیش از نوشتن این پست با خودم گفتم: چرا دیگه مدتیه نظر خصوصی از طرف دوستان برام نمیاد؟ بعد همینجوری رفتم توی سایت «ا.کسین ا.دز» که دیدم ای دل غافل کلی نظر خصوصی از عهد تیرکمون شاه اونجا مونده! 

خوب عزیزان دل برادر! من که علم غیب ندارم وقتی نظر خصوصی میگذارین بگین یا اگه حالشو ندارین دست کم توی قسمت پروفایل برین روی تماس با ما و اونجا نظر بگذاریت تا آدم زودتر متوجه بشه باشه؟ 

بعد نوشت: من امشب یه اشتباه احمقانه کردم که باعث شد کل قالب وبلاگم به هم بریزه و کلی طول کشید تا تونستم دوباره درستش کنم. 

دیکشنری رو دیگه نگذاشتم٬ ساعت رو هم همینطور (گوشه کامپیوتر کدومتون ساعت نیست؟!) مشکلتر از همه برگردوندن گوگل ریدر بود که مجبور شدم برای برگردوندنش دوباره از وبلاگ دوست محترم مجازی خیلی از ما یعنی یک دانشجوی پزشکی استفاده کنم. 

اما عذاب آورترین قسمتش از نظر من اینه که کل وبگذرم پاک شده (حیف از اون بیست و دو هزار و خرده ای که اومده بودند توی وبلاگ!) 

به هر حال وبگذرم دوباره از اول شروع به کار کرده. و منتظر حضور شما دوستان خوبه. 

منتظریم .....

نظرات 56 + ارسال نظر
شهاب حسینی جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:56 ب.ظ http://www.roozneveshtam.blogfa.com

سلام دکتر
حالا این پاستیل چی هست ؟!!

سلام
یه چیزیه مثل لاستیک میمونه!

wandering stager جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:13 ب.ظ http://www.wanderingstager.blogfa.com

سلام دکتر خوبین؟؟
اتفاقا داشتم امروز به این فکر می کردم که چند روزه پست نذاشتینو ما رو گذاشتین تو خماری!!
ولی خیلی تعجب کردم از پستتون! اگه از یه آدم معتمد نمی شنیدم فکر می کردم جک ساختن.
در مورد آلبینیسم هم منو یاد داستان جوجه اردک زشت انداخت
واسه عماد تعریفش کردین که؟؟

سلام
من که دوشنبه آپ کرده بودم آخه
دیگه چه انتظاری دارین مگه؟!

یک دانشجوی پزشکی جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ب.ظ

یادش بخیر یاد بچگیم افتادم!عماد کوچولو رو دست کم گرفته بودینا!منم از این بچه های با وی سفید یکبار دیدم دلم براش سوخت.

آره دست کم گرفته بودم!
ببخشین با وی سفید؟

مرجان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:50 ب.ظ

خدا عماد رو برای بابا مامانش و بابا مامانش رو برای عماد نگه دار.

ممنون

مرجان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:49 ب.ظ

سلام
من عاشق پاستیلم.تازگیا هم تا ژله درست میکنم روش با انواع پاستیل تزیین میکنم.مثل همین امروز که به مناسبت تولد خواهرم کلی ژله طبقه ای و دسر درستیدم
تا حالا خیلی شهرهای کوچیک گذر کردم که پاستیل رو نمیدونستن چیه.منم براشون توضیح میدادم اینقدریه.نرمه و...اخه من تو مسافرت حتما" باید پاستیل همرام باشه.یه یار جدانشدنیه

سلام
من هم خوشم میاد اما نه دیگه این قدرررر!

مرجان جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ

وای خدایا شکرت با بی وبلاگی هم اول شدممممممممممممممممممم ....

تبریک عرض مینمائیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد