جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۳) (مورد پنجم)

پیش نویس: 

سلام 

از مدتها پیش طرح این داستانچه به ذهنم رسیده بود و قصد داشتم اونو نزدیک به نوروز توی وبلاگ بگذارم. اما وقتی از نشریه سپید پیام دادند که مطلب ویژه نامه عیدو زودتر براشون بفرستم ناچار شدم این پستو زودتر بنویسم چون حال اینکه اینو برای سپید ایمیل کنم و یه پست دیگه رو هم توی وبلاگ بگذارم ندارم!

به محض اینکه چشم هایش را باز کرد متوجه سردردش شد: اَه... چه سردردی! چرا اینقدر سرم درد میکنه؟
ناخودآگاه دستشو بالا آورد تا روی سرش بگذاره. دستش چند سانتیمتری بالا رفت و بعد متوقف شد: یعنی چه؟ چرا دستهام حرکت نمیکنن؟ اصلا من کجام؟ اینجا چکار می کنم؟
سرش را کمی به یک طرف کج کرد که باعث شد درد شدید و تیرکشنده ای در ناحیه ی سر و گردنش بپیچد. چند لامپ مهتابی روی سقف بودند که یکی از آنها کلاً خاموش بود و دیگری هر چند ثانیه یک بار چشمک می زد. دیوارها همه کاشی بودند. تختی که رویش خوابیده بود به وسیله پرده از تخت های دیگر مجزا می شد. تخت ها هم همه فلزی و بلند بودند و در هر دو طرف دارای موانعی که از سقوط جلوگیری کنند. صدای بیب ... بیب ... از همه طرف به گوش می رسید. کمی دقت بیشتر او را متوجه چند سیم کرد که به قفسه سینه اش وصل شده و سُرُمی که به آن وصل بود. همهء اینها ثابت می کرد که او فقط می توانست یک جا باشد: بیمارستان. اما چرا؟!
سر و صدای چند خانم را که داشتند با هم صحبت می کردند می شنید. تصمیم گرفت صدایشان کند، اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست. زبانش مثل یک تکه چوب خشک شده بود. همهء توانش را جمع و تلاش کرد، اما درنهایت به جز یک سرفه، صدای دیگه ای از او درنیامد. این بار سرش را به طرف دیگر خم کرد. خوشبختانه این بار شدت درد کمتر بود. ساعت بزرگ و عقربه ای روی دیوار بود که ساعت هفت را نشان می داد. اما هفت صبح بود یا هفت شب؟ نمیدانست!!
ظاهراً تلاش بی فایده بود. تصمیم گرفت صبر کند تا ببیند چه پیش می آید؟ چند دقیقه بعد صدای پایی شنید. یکی داشت به او نزدیک می شد. حواسش را جمع کرد و منتظر شد... طرف هرکسی که بود، اول به سراغ تخت سمت چپ او رفت. سر و صدای مختصری آمد و بعد پردهء دور تخت او کنار زده شد و یک خانم با لباس سبزرنگ ظاهر شد. لباس سر تا پا سبز بود و یک هدبند سبزرنگ هم روی پیشانیش به چشم می خورد. خانم اول به سراغ فشارسنجی رفت که به دستش بسته شده بود، فشارش را گرفت و بعد نگاهی به صورتش انداخت... با تعجب گفت:
ـ اِ... تو کِی به هوش اومدی؟!
و پیش از آن که منتظر جواب بشود، برگشت. پرده را کنار زد و گفت:
ـ بچه ها! یکی به آنکال بیهوشی زنگ بزنه و بگه مریض تخت دو به هوش اومد. توی کاردکسش هست که باید اطلاع بدیم.
و به سراغ تخت سومی رفت.
همان یک لحظهء کوتاه که پرده از جلوی صورت مریض کنار زده شد کافی بود تا او چند پرستار سبز پوش دیگر را ببیند و یک سینی... چشمانش به محتویات داخل آن سینی آشنا بود...
-:" خدایا اسمشون چی بود؟ آهان خودشه... هفت سین! پس الان  عیده... اما خدایا... چرا من چیزی یادم نمیاد؟!
پرستار بعد از اینکه به همه تخت ها سر زد دوباره به سراغش آمد...
_ خوب مرد جوون... چطوری؟ میدونی عزرائیلو جواب کردی؟ خیییلی شانس آوردی که هنوز زنده ای. از شب چهارشنبه سوری که از اتاق عمل آوردنت بیرون تا امروز بیهوش بودی...
با خودش فکر کرد: شب چهارشنبه سوری؟! یعنی من سوخته بودم؟ نه بابا اصلاً احساس سوختگی نمی کنم ... تازه از کی تا حالا مریض سوختگیو میبرن اتاق عمل؟!... آییییی سَرَم...
وقتی دوباره به خودش آمد پرستار رفته بود، اما صدایش را می شنید که به یکی از همکارانش می گفت: توی این ماه توی  کشور این مورد پنجمه. دیگه قضیه کاملا سیاسی شده خدا خودش به خیر کنه.
مورد پنجم؟... سیاسی؟! یعنی چی؟ یعنی مثلا من تروریستم؟... شاید... لابد برای همین دستهامو بستن... اما آخه با پارچه؟!
حوصله اش سر رفته بود بخصوص که هنوز یادش نمی آمد که جریان چیست. به جز قطره های سرُم و عقربه های ساعت، هیچ جنبنده ای به چشم نمی آمد. فکرش را روی قسمت های مختلف بدنش متمرکز کرد. به جز سرش در هر دو پا و کتف چپش هم درد شدیدی احساس می کرد. تصمیم گرفت که کمرش را از روی تخت بلند کند، اما چنان دردی احساس کرد که منصرف شد.
ناگهان برای اولین بار صدای مردانه را شنید: سلام... سلام.
ظاهراً همهء پرستارها از جواب دادند: سلام آقای دکتر... خسته نباشید...
- خوب پس به هوش اومد؟ یه سر بهش بزنم ببینم...
چند لحظه بعد پرده کنار تختش کنار زده شد و مردی بلند قد و لاغراندام ظاهر شد...
- خوب؟ سلام جوون... چیطوری؟ نَه نَه آروم باش نمیخواد حرف بِزِنی... میگم تو اصن منا یادت میاد؟
خیلی به مغزش فشار آورد... دکتر با این لهجه غلیظ اصفهانی برایش آشنا بود اما او چه کسی بود؟
- یادت نیمیاد؟ طوری نیست... اسم خودتا یادتس؟
به زحمت سرش رابه علامت جواب مثبت تکان داد.
- خوب برا شروع همینم بسه، بقیه شم یواش یواش یادت میاد نگران نباش. با این همه خونی که از جمجمه ات کشیدیم بیرون و این ضربه ای که مغزت دیده بود همین هم خوبس. ایشالا تا چن روز دیگه میفرستمت تو بخش تا خونواده تَم بیبینی.
دکتر چراغ قوه همراهش را روشن کرد و نور را داخل چشمهای مریضش انداخت. بعد نگاهی به کاغذهائی که پای تخت بیمار بود کرد و چیزهائی روی آنها نوشت و امضاء و مهر کرد و بعد دور شد.
چند دقیقه دیگر گذشت. هرچقدر تلاش می کرد، به جز چند نکته کوچک و ابتدائی چیزی به یادش نمی آمد. احساس کرد که در بخش باز شد و چند لحظه بعد صدای پرستارها بلند شد:
- خانم شما؟... دانشجوی پزشکی هستین که باشین اینجا ملاقات ممنوعه... آهان برای ملاقات اون مریض اومدین؟ خوب باشه اما زیاد طولش ندین... اِاِاِ خانم دکتر؟!... گان بپوشین. واااااای!
دختر جوانی کنار تخت مرد ظاهر شد.
- سلام... خوبی؟... درد داری؟
خیلی به خودش فشار آورد اما با وجود اینکه چهره این دختر هم براش آشنا بود، اسمش را به یاد نیاورد. یک لحظه به خودش آمد و متوجه شد دختر همچنان درحال صحبت کردن است.
- ممکنه تا مدتی فراموشی داشته باشی و به جز چیزهای خیلی مهم چیزیو یادت نیاد، ولی نگران نباش یواش یواش همه چیز یادت میاد. منو که یادت هست؟
ظاهرا این دختر آدم مهمی در زندگیش بود. دلش نیامد بگوید که او را هم یادش نیست! پس سرش را به سمت پائین کمی خم کرد.
- خوب خدا رو شکر خیالم راحت شد. بذار ببینم چکارت کردن؟
دست دختر به سمت سر مرد رفت.
- آخ... الهی دستشون بشکنه... اما عزیزم آخه تو چرا یه لحظه فکر نکردی؟ من چقدر بهت اشاره کردم که نه؟ آخه تو نگفتی وقتی این همه رزیدنت و اینترن و پرسنل اونجان چرا استاد به توی استاژر میگه برو و به خونواده اون مریض که بیرون اتاق احیاء منتظر بودند بگی که مریضشون اکسپایر شده؟!
از طرف ایستگاه پرستاری صدای رادیو بلند شد:
آغاز سال یکهزار و سیصد و نود و یک...
بعد نوشت:
بنا به درخواست بعضی از دوستان باید بگم یه دانشجوی پزشکی (البته منظورم دوستانی که از دوره لیسانس وارد رشته پزشکی میشن نیست) اول به مدت پنج ترم دوره علوم پایه رو میگذرونن. دروسی مثل بیوشیمی٬ انگل شناسی٬ فیزیولوژی و ...
بعد میرن دوره فیزیوپاتولوژی که در مدتی حدود یک سال با مقدمات بیماریها توی دستگاه های مختلف بدن آشنا میشن.
در دوره دو ساله بالینی (اکسترنی=استاژری) یه دانشجوی پزشکی برای اولین بار رسما وارد بیمارستان و کلینیک میشه و با اساتید بالای سر بیمارها با بیماری ها و درمانشون آشنا میشه و مرتب توی بخشهای مختلف چرخ میخوره.
و بالاخره در دوره اینترنی روزها با اساتید مریضهای بخشها رو میبینه و شبها کشیک میده و توی اورژانس مریض میبینه که اون هم به صورت چرخشی و توی بخشهای مختلفه.
بعد از اون یه پزشک عمومی فارغ التحصیل میشه که اگه توی امتحان تخصص قبول بشه برای چند سال (معمولا چهار سال) میره توی همون بخش و رزیدنت میشه.
ضمنا اکسپایر شدن یعنی فوت کردن

داستانچه (۲) (شنیده بود ...)

پیش نویس: 

سلام 

وقتی برای روز پزشک داستان کوتاهی که به طور کاملا ناگهانی به ذهنم رسیده بود نوشتم و درون  وبلاگ گذاشتم با چنان لطفی روبرو شدم که تصورش را هم نمیکردم. 

و همین لطف دوستان بود که باعث شد این بار  به جای فراموش کردن این داستانچه  آن را درمعرض قضاوتشان بگذارم. 

امیدوارم که ناامیدشان نکرده باشم

در سمت چپ و راست، پشت سر و جلوتر از او، همه جا پر از شرکت کنندگان در مسابقه بود. همه مسیر پر از شرکت کنندگانی بود که تمامی آنها تنها و تنها یک هدف داشتند: اول شدن.
حتی مقام دوم هم در این مسابقه نفس گیر برای او ارزشی نداشت. او هم مانند بقیه شرکت کنندگان درانتظار باز شدن مسیر و شروع مسابقه بود و سرانجام مسابقه شروع شد.
هجوم شرکت کنندگان پشت سر او سبب شد که ناگهان به درون مسیر پرتاب شود و پس از آن با آخرین سرعتی که می توانست شروع به حرکت کرد.
این مسابقه برای او حکم مرگ و زندگی را داشت و این تصور که باید به هر قیمتی در آن اول شود تنش را لرزاند و بر سرعت حرکت خود افزود. او یکی از جوانترین شرکت کنندگان بود.
مدت زیادی از زمان شروع نمی گذشت که جلوتر از سایرین قرار گرفت و با آخرین سرعتی که می توانست حرکت می کرد. به این فکر کرد که چقدر به ورزش علاقمند است. خودش را در آینده تصور کرد، در حالی که درحال بالا بردن جام قهرمانی مسابقات دو و میدانی جهانی بود. این بالاترین آرزوی پدرش بود. گرچه درواقع همه چیز به او بستگی نداشت... در همین لحظه احساس کرد کسی به او تنه زد و از او پیش افتاد. یکی از شرکت کنندگان بود که شاید در آینده یک زندگی آرام و کارمندی را ترجیح می داد. بهرحال همه ی آنها فقط از روی اجبار در این مسابقه شرکت کرده بودند.
اما با این وجود نمی توانست ببازد. باید باز هم به سرعتش اضافه می کرد. باید برنده می شد...
***
نمیدانست چه مدتی است که درحال حرکت است اما کم کم داشت دچار ضعف می شد. استراحت در این راه مفهومی نداشت پس به حرکت خود ادامه داد. اما به تدریج ضعف به حدی رسید که دیگر قادر به حرکت نبود.
ناگهان به یاد آورد که شنیده بود در طول مسیر نوشیدنیهای تقویتی در مکانهای مخصوصی قرار داده شده اند و ناگهان چشمش به یکی از آنها افتاد. با آخرین سرعتی که برایش مانده بود آنرا نوشید و طعم شیرینش را با تمام وجود حس کرد. جان تازه ای گرفت و دوباره شروع به حرکت کرد.
از یک پیچ گذشتند و ناگهان چشمش از دور به نقطهء پایان افتاد.
چیزی به آخر راه و اول شدن باقی نمانده بود. با همه توانش شروع به حرکت کرد و حتی برای تلف نشدن وقت، از نوشیدن آخرین نوشیدنی تقویتی موجود درمسیر خودداری کرد ولی نمی دانست که این بزرگترین اشتباهش خواهد بود.
در نزدیکی نقطه پایان بود که بار دیگر احساس ضعف کرد. دیگر توانی برای حرکت نداشت. ولی جای ایستادن هم نبود. دیگران داشتند با سرعت به او نزدیک می شدند. درحالی که حتی به او نگاه هم نمی کردند و هدف همهء آنها تنها به نقطه پایان بود و بس. جای درنگ نبود. باید کاری انجام میداد. بقیه داشتند به او میرسیدند... همه توانش را جمع کرد و خودش را به سمت نقطه پایان پرتاب کرد اما...
نه!!! او نمیتوانست باور کند! نقطه پایان اجازه عبور نمی داد و او شنیده بود که این امر تنها درصورتی ممکن است که او اول نشده باشد.
باشتاب سرش را بالا آورد و به هدف نگاه کرد. متوجه شد که یکی دیگر از شرکت کنندگان پیش از او به نقطه پایان رسیده است. شرکت کننده ی پیروز با تمام وجود می خندید و به بازنده ها نگاه می کرد.
او اول نشده بود آن هم به خاطر یک اشتباه احمقانه. دیگر از دست او کاری ساخته نبود و همه چیز برایش به پایان رسیده بود.
او شنیده بود که اسپرمهای باقیمانده بیش از چند ساعت زنده نخواهند ماند...

داستانچه (استاد)

دکتر محمودی به بداخلاقی شهرت داشت. هر روز که استاژرها و اینترنها و رزیدنتها می خواستند با او راند یا دیدار بیماران را دوره کنند، اول می رفتند همه پرونده های بخش را با دقت می خواندند تا اگر استاد ازشان سوالی پرسید بلد باشند. بعد هم کلی دعا می خواندند که آن روز استاد ازشان سوالی نپرسد.

آن روز دکتر محمودی وسط راند وقتی رسید به تخت مریضی که دیشب بستری شده بود نگاهی به پرونده اش کرد و گفت:
ـ کی این مریضو بستری کرده؟
دکتر حسینی رزیدنت بخش سرفهء کوتاهی کرد و جواب داد:
ـ استاد من بستریش کردم.
دکتر محمودی نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ خوب دکتر! مشکلشو بگو تا همه بشنوند.
او نفس عمیقی کشید و توضیح داد:
ـ بیمار یه آقای ۵۴ ساله است که کیس شناخته شده  فشار خون و هیپرلیپیدمیه. ضمناً از حدود ده سال پیش به الکل هم اعتیاد داره. دیشب با ایکتر شدید مراجعه کرد که به گفته همراهانشون از دو روز پیش شروع شده ولی دیشب یکدفعه شدید شده. حدود دو ساعت بعد از بستری بیمار دچار بیقراری و هذیان گوئی شد. درحدی که مجبور شدیم با دارو آرومشون کنیم.
دکتر محمودی پرسید:
ـ من به شما نگفتم تکست بخونین دکتر؟  اقلا کتاب ترجمه میخونین طوری بخونین که ارزش داشته باشه. بیقراری و هذیان گوئی یعنی چه؟
دکتر این بار یک نگاه به دخترهای گروه کرد. اربابی اینترن شیفت دیشب بود که کاملاً مشخص بود اگر بهش اجازه بدهند، حاضر هست روی تخت خالی گوشهء اتاق بخوابد و چند ساعتی بیهوش بشود. دکتر محمودی اشاره ای به او کرد و گفت:
ـ خانم دکتر! شما دیشب این مریضو دیدین؟
- بله استاد.
-خوب مشکلش چیه؟
- من فکر میکنم مریض انسفالوپاتی کبدی داشته باشه.
- هیچکس نظر دیگه ای نداره؟
همه ساکت بودند و همهء نگاهها به زمین بود که صدایی مردانه با لهجه ای عجیب به گوش رسید: داروی این مرد در دست من است!
همه ناخودآگاه برگشتند و به مرد نگاه کردند. مردی حدوداً پنجاه ساله با ریش بلند و لباسی بلند که هیکل تنومندش را می پوشاند، عمامه ای هم روی سرش بود و معلوم نبود از کجا گذرش به اونجا افتاده.
دکتر محمودی نگاهی به مرد کرد و پرسید:
ـ شما کی هستین؟ چطور اومدین اینجا؟
مرد جواب داد:
ـ نام من حسین است. اهل خراسانم ولی در حال حاضر در همدان به سر می برم و امروز مهمان شمایم.
بعد با تعجب به سُرُمی خیره شد که در حال تزریق به مریض روی یکی از تخت ها بود و شروع کرد به برانداز کردن آن.
دکتر محمودی گفت: خوب پس اینجا مهمان شدین. اشکالی نداره می تونین توی ادامه راند با من باشین ضمناً ازتون یک نمره کسر میشه چون روپوش ندارین. خوب دقت کنین تا یه چیزی یاد بگیرین.
ـ شرمنده ام اما سالهاست که کسی نتوانسته چیز جدیدی به من بیاموزد.
دکتر محمودی با تعجب گفت: چی؟! تو اصلاً چی بلدی؟! چه کتابی خوندی؟ چشمت به سسیل و هاریسون خورده؟ رزیدنتی یا اینترن؟
ـ من هیچ یک از اینها که گفتید نیستم و این کتابها را هم نخوانده ام. من کتاب قانون را نوشته ام.
- یعنی وکیلی؟ غلط نکنم از بخش روانپزشکی فرار کردی. گفتی دوای این مردو میدونی؟ خوب چی بهش میدی مثلاً؟
- می خواهید درمانش کنم؟
-: آره درمانش کن ببینم!
- بخارات سمی بدن این مرد که از کبد بیمارش ناشی میشود، در بدنش تجمع یافته و حال باید آنها را تخلیه کرد.
پیش از اینکه کسی بتواند از جایش تکان بخورد، مرد یک سنگ نوک تیز را که معلوم نبود از کجا آورده بلند کرد و روی سر بیمار کوبید. خون از سر بیمار جاری شد و اول روی سر و صورتش و بعد روی بالش ریخت.
دکتر محمودی با ناراحتی پرسید: یعنی چه؟! این کارها چیه؟ یکی زنگ بزنه به انتظامات بیان این دیوونه رو بندازن بیرون. فقط خدا کنه همراه های این مریض ازمون شکایت نکنن.
چند دقیقه بعد سر بیمار پانسمان شده بود و دکتر محمودی که از این حادثه غیرمنتظره هنوز درتعجب بود راند را تعطیل کرد.
دکتر داشت به پانسیون برمی گشت که به دکتر عالی پور برخورد. دکترای مهندسی پزشکی که مدتها بود داشت روی ساخت یک دستگاه کار می کرد که هنوز کسی چیزی درباره اش نمی دانست و هربار که درباره این دستگاه از او توضیح می خواستند، فقط می گفت که: این دستگاه توی تاریخ علم یه نقطه عطفه.
دکتر عالی پور با اضطراب به دکتر محمودی نزدیک شد و گفت: دکتر! شما یه آدم غریبه و عجیب و غریبو ندیدین؟
- چرا! وسط راندم اومد و یکی از بیمارها رو هم مجروح کرد چطور؟ می شناسینش؟
- یادتونه مدتها بود که روی ساخت یه دستگاه کار می کردم؟ اون یه دستگاه انتقال اجسام بود.
- انتقال اجسام؟

- بله دکتر... و هر روز هم آزمایشش می کردم که موفقیت آمیز نبود. امروز نمی دونم چی شد که مشخصات "ابن سینا" رو بهش دادم و رفتم از بوفه چای بگیرم. وقتی برگشتم دیدم دستگاه درست کار کرده اما از ابن سینا خبری نبود. شما ندیدینش؟

پی نوشت: روز پزشک مبارک.

حکایت یک مرد

سلام 

الان این مطلبو نوشتم تا بفرستم برای سپید گفتم حالا که دیگه حالش نیست بشینم یه مطلب دیگه تایپ کنم برای آپ کردن وبلاگ همینو اینجا هم بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد:

پسر بچه خوشحال بود، از یک جهت برای اینکه داشت توی بازی نقش همان شغلی را بازی می کرد که همیشه عاشقش بود و از جهت دیگر برای اینکه همبازی کسی بود که همیشه دوستش داشت! بخصوص وقتی دختر عمو کنارش نشست و پسر داشت برایش نسخه می نوشت و توضیح می داد که:

ـ  این قرصو روزی سه بار میخورین... این شربتو هر شش ساعت یک قاشق مرباخوری.

 وقتی می دید که او با چه اشتیاقی به حرفهایش گوش میدهد قلبش از شادی لبریز می شد. 

مادرش گفته بود که امسال باید به مدرسه برود و خوب درس بخواند تا بتواند به آرزویش برسد و دکتر بشود. وای اگر واقعاً دکتر می شد و نسخه می نوشت چه لذتی داشت...

***

 پسر خوشحال بود. همانطور که برای چندمین بار روزنامه را باز می کرد تا اسمش را به عنوان قبول شدگان در کنکور و در رشته پزشکی ببیند، از شادی در پوست نمی گنجید. از یک جهت برای اینکه بالاخره در همان رشته ای که همیشه آرزویش را داشت قبول شده بود و از سوی دیگر برای این که شنیده بود وارد شغلی پردرآمد شده که می تواند بوسیله ی آن هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد. 

وای اگر می توانست یک زندگی خوب فراهم کند و با دختر عمو یک زندگی شیرین را شروع کند چه لذتی داشت...

***

مرد جوان خوشحال بود. چون پیش وجدان خودش روسفید بود و می دانست هرچه که امکان داشت برای مریضش انجام داده، هرچند از اول هم مشخص بود با چنین تصادف شدیدی احتمال زنده ماندن مریض بسیار کم است.

 انتظار تشکر از همراهان بیمار را نداشت، هر چه بود آنها یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند اما دیگر حمله به او و دیگر پرسنل بخش اورژانس و قاتل خطاب کردن آنها کار درستی نبود. بخصوص وقتی که شنید یکی از دختران پیرمرد متوفی با صدای بلند فریاد می زند: 

ـ پدرمو انداختن زیر دست چندتا دانشجو تا چیز یاد بگیرن، اونها هم کشتنش!

 دلش گرفت، حق او این نبود...

***

پزشک جوان خوشحال بود. بعد از گرفتن شمارهء نظام پزشکی از تهران، به شهرشان بازمی گشت و بعد از هفتهء آینده برای گذراندن دوران طرح، به یکی از مناطق محروم استانشان می رفت. احساس می کرد به زودی خدمت واقعی به مردم را آغاز می کند، اما از بابت دیگری نگران هم بود. او داشت برای اولین بار به جائی می رفت که دیگر خودش شخص اول بود! نه کسی بود که از او سوالی بپرسد و نه کسی که در صورت لزوم پشتش پناه بگیرد. او نگران مسیولیت شغلی اش بود...

*** 

پزشک جوان خوشحال بود. دخترعمو با لباس سپید عروسی کنارش نشسته بود و منتظر خواندن خطبه عقد برای سومین بار بود تا «بله» را بگوید و برای همیشه مال یکدیگر شوند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، اما از مسألهء دیگری نگران بود. با وجود اینکه در آزمون دستیاری نمره خوبی کسب کرده بود اما درنهایت قبول نشده بود. میدانست که بعد از ماه عسل باید به دنبال کار بگردد و در صورت پیدا نکردن کار به دنبال گرفتن مجوزهای لازم برای افتتاح مطب برود.  زنی فریاد زد: 

ـ «عروس رفته گلاب بیاره!»

***

پزشک جوان خوشحال بود. همسرش به او خبر داده بود که به زودی به خانواده ای سه نفره تبدیل خواهند شد. از حالا به فکر انتخاب یک اسم مناسب و خرید وسائل مورد نیاز افتاده بود. اما از جهت دیگر نگران بود!

 با افتتاح چند مطب جدید در ماه های اخیر در آن منطقه و نیز اجرای طرح پزشک خانواده در روستاهای اطراف تعداد بیماران مطبش هفته به هفته کمتر می شدند. هر چند روز یک بار هم از طرف شهرداری و... برای گرفتن عوارض و مخارج دیگرِ مطب به سراغش می آمدند. راستی منشی اش را هم باید عوض می کرد. دخترک از وقتی نامزد کرده بود دیگر حواسش به کار نبود. از اول تا آخر کار مطب یا در حال صحبت کردن با تلفن بود و یا نوشتن نامه... نه! این دختر دیگر برایش منشی نمی شد! 

موضوع بعدی که فکرش را به خود گرفته بود، اینکه نمی دانست آن مریض هم که تهدید به شکایت کرده بود، واقعأ شکایت کرد یا نه؟ اگر شکایت می کرد و او را مقصر اعلام می کردند، باید دیه میداد؟

***

پزشک جوان خوشحال بود. از این جهت که بالاخره بعد از چند بار آزمون استخدامی که در آنها پذیرفته نشده بود به عنوان پزشک خانواده به یک روستا می رفت. هزینه های مطب یکی دو ماهی بود که از درآمدش بیشتر شده بود و داشتن آن دیگر مقرون به صرفه نبود. فقط نمی دانست که چرا همسرش با او نیامد و وعده داد که به زودی او را ببیند. 

***

درحال باز کردن وسائل بود که متوجه نامه ای لابلای آنها شد و بازش کرد. همسرش نوشته بود: 

من همسر یک پزشک شدم تا زندگی راحتی داشته باشم نه اینکه در روستاهای دورافتاده عمرم را هدر بدهم و یا در شهر با نداری بسازم. همان طور که گفتم به زودی می بینمت، در دادگاه خانواده برای امضاء حکم طلاق! 

و پزشک جوان دیگر خوشحال نبود...

پ.ن۱: چند روزیه که عکس گوشه وبلاگم توی اینترنت اکسپلورر نیست اما توی موزیلا هست! کسی میدونه چرا؟ 

پ.ن۲: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کرده که باید بگم چشم به زودی. 

پ.ن۳: بالاخره پول بلیتهای اتوبوس و پول آژانس کلاس طب کار در تهران را گرفتم اما همونطور که گفته بودند پول شامها را ندادند. آژانس پرستیژ هم فعلا قبول کرده که پول بلیتهائی که خودمون خریدیم و از استانبول رفتیم آنتالیا رو بهمون بده تا ببینیم چی میشه؟ 

پ.ن۴: دیشب تصادفا به سایتی برخوردم که نوشته بود ارزونترین و نزدیکترین مسیرو برای هر دو شهری که انتخاب کنین بهتون میده. برای امتحان مسیر تهران-ایروان را انتخاب کردم که جواب داد: از تهران به دوبی و بعد از دوبی به مسکو با پرواز «الامارات» و بعد از مسکو به ایروان با پرواز «ائروفلوت» واقعا که چقدر نزدیک و ارزون نه؟! 

پ.ن۵: «عماد» ازم پرسید: بابا چرا خورشید غروب میکنه؟ خیلی خلاصه و بچه گونه چرخش زمینو براش شرح دادم. گفت: اگه زمین با این سرعت میچرخه چرا ما حسش نمیکنیم؟ گفتم: چون خودمون هم باهاش میچرخیم. چند دقیقه بعد دیدم چشمهاشو بسته و میگه: بابا الان زمین یه کم چرخید! گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه سرم یه کم گیج رفت!!