جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

حکایت یک مرد

سلام 

الان این مطلبو نوشتم تا بفرستم برای سپید گفتم حالا که دیگه حالش نیست بشینم یه مطلب دیگه تایپ کنم برای آپ کردن وبلاگ همینو اینجا هم بگذارم امیدوارم که خوشتون بیاد:

پسر بچه خوشحال بود، از یک جهت برای اینکه داشت توی بازی نقش همان شغلی را بازی می کرد که همیشه عاشقش بود و از جهت دیگر برای اینکه همبازی کسی بود که همیشه دوستش داشت! بخصوص وقتی دختر عمو کنارش نشست و پسر داشت برایش نسخه می نوشت و توضیح می داد که:

ـ  این قرصو روزی سه بار میخورین... این شربتو هر شش ساعت یک قاشق مرباخوری.

 وقتی می دید که او با چه اشتیاقی به حرفهایش گوش میدهد قلبش از شادی لبریز می شد. 

مادرش گفته بود که امسال باید به مدرسه برود و خوب درس بخواند تا بتواند به آرزویش برسد و دکتر بشود. وای اگر واقعاً دکتر می شد و نسخه می نوشت چه لذتی داشت...

***

 پسر خوشحال بود. همانطور که برای چندمین بار روزنامه را باز می کرد تا اسمش را به عنوان قبول شدگان در کنکور و در رشته پزشکی ببیند، از شادی در پوست نمی گنجید. از یک جهت برای اینکه بالاخره در همان رشته ای که همیشه آرزویش را داشت قبول شده بود و از سوی دیگر برای این که شنیده بود وارد شغلی پردرآمد شده که می تواند بوسیله ی آن هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد. 

وای اگر می توانست یک زندگی خوب فراهم کند و با دختر عمو یک زندگی شیرین را شروع کند چه لذتی داشت...

***

مرد جوان خوشحال بود. چون پیش وجدان خودش روسفید بود و می دانست هرچه که امکان داشت برای مریضش انجام داده، هرچند از اول هم مشخص بود با چنین تصادف شدیدی احتمال زنده ماندن مریض بسیار کم است.

 انتظار تشکر از همراهان بیمار را نداشت، هر چه بود آنها یکی از عزیزانشان را از دست داده بودند اما دیگر حمله به او و دیگر پرسنل بخش اورژانس و قاتل خطاب کردن آنها کار درستی نبود. بخصوص وقتی که شنید یکی از دختران پیرمرد متوفی با صدای بلند فریاد می زند: 

ـ پدرمو انداختن زیر دست چندتا دانشجو تا چیز یاد بگیرن، اونها هم کشتنش!

 دلش گرفت، حق او این نبود...

***

پزشک جوان خوشحال بود. بعد از گرفتن شمارهء نظام پزشکی از تهران، به شهرشان بازمی گشت و بعد از هفتهء آینده برای گذراندن دوران طرح، به یکی از مناطق محروم استانشان می رفت. احساس می کرد به زودی خدمت واقعی به مردم را آغاز می کند، اما از بابت دیگری نگران هم بود. او داشت برای اولین بار به جائی می رفت که دیگر خودش شخص اول بود! نه کسی بود که از او سوالی بپرسد و نه کسی که در صورت لزوم پشتش پناه بگیرد. او نگران مسیولیت شغلی اش بود...

*** 

پزشک جوان خوشحال بود. دخترعمو با لباس سپید عروسی کنارش نشسته بود و منتظر خواندن خطبه عقد برای سومین بار بود تا «بله» را بگوید و برای همیشه مال یکدیگر شوند. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، اما از مسألهء دیگری نگران بود. با وجود اینکه در آزمون دستیاری نمره خوبی کسب کرده بود اما درنهایت قبول نشده بود. میدانست که بعد از ماه عسل باید به دنبال کار بگردد و در صورت پیدا نکردن کار به دنبال گرفتن مجوزهای لازم برای افتتاح مطب برود.  زنی فریاد زد: 

ـ «عروس رفته گلاب بیاره!»

***

پزشک جوان خوشحال بود. همسرش به او خبر داده بود که به زودی به خانواده ای سه نفره تبدیل خواهند شد. از حالا به فکر انتخاب یک اسم مناسب و خرید وسائل مورد نیاز افتاده بود. اما از جهت دیگر نگران بود!

 با افتتاح چند مطب جدید در ماه های اخیر در آن منطقه و نیز اجرای طرح پزشک خانواده در روستاهای اطراف تعداد بیماران مطبش هفته به هفته کمتر می شدند. هر چند روز یک بار هم از طرف شهرداری و... برای گرفتن عوارض و مخارج دیگرِ مطب به سراغش می آمدند. راستی منشی اش را هم باید عوض می کرد. دخترک از وقتی نامزد کرده بود دیگر حواسش به کار نبود. از اول تا آخر کار مطب یا در حال صحبت کردن با تلفن بود و یا نوشتن نامه... نه! این دختر دیگر برایش منشی نمی شد! 

موضوع بعدی که فکرش را به خود گرفته بود، اینکه نمی دانست آن مریض هم که تهدید به شکایت کرده بود، واقعأ شکایت کرد یا نه؟ اگر شکایت می کرد و او را مقصر اعلام می کردند، باید دیه میداد؟

***

پزشک جوان خوشحال بود. از این جهت که بالاخره بعد از چند بار آزمون استخدامی که در آنها پذیرفته نشده بود به عنوان پزشک خانواده به یک روستا می رفت. هزینه های مطب یکی دو ماهی بود که از درآمدش بیشتر شده بود و داشتن آن دیگر مقرون به صرفه نبود. فقط نمی دانست که چرا همسرش با او نیامد و وعده داد که به زودی او را ببیند. 

***

درحال باز کردن وسائل بود که متوجه نامه ای لابلای آنها شد و بازش کرد. همسرش نوشته بود: 

من همسر یک پزشک شدم تا زندگی راحتی داشته باشم نه اینکه در روستاهای دورافتاده عمرم را هدر بدهم و یا در شهر با نداری بسازم. همان طور که گفتم به زودی می بینمت، در دادگاه خانواده برای امضاء حکم طلاق! 

و پزشک جوان دیگر خوشحال نبود...

پ.ن۱: چند روزیه که عکس گوشه وبلاگم توی اینترنت اکسپلورر نیست اما توی موزیلا هست! کسی میدونه چرا؟ 

پ.ن۲: دوست خوبمون دکتر بابک منو به یه بازی دعوت کرده که باید بگم چشم به زودی. 

پ.ن۳: بالاخره پول بلیتهای اتوبوس و پول آژانس کلاس طب کار در تهران را گرفتم اما همونطور که گفته بودند پول شامها را ندادند. آژانس پرستیژ هم فعلا قبول کرده که پول بلیتهائی که خودمون خریدیم و از استانبول رفتیم آنتالیا رو بهمون بده تا ببینیم چی میشه؟ 

پ.ن۴: دیشب تصادفا به سایتی برخوردم که نوشته بود ارزونترین و نزدیکترین مسیرو برای هر دو شهری که انتخاب کنین بهتون میده. برای امتحان مسیر تهران-ایروان را انتخاب کردم که جواب داد: از تهران به دوبی و بعد از دوبی به مسکو با پرواز «الامارات» و بعد از مسکو به ایروان با پرواز «ائروفلوت» واقعا که چقدر نزدیک و ارزون نه؟! 

پ.ن۵: «عماد» ازم پرسید: بابا چرا خورشید غروب میکنه؟ خیلی خلاصه و بچه گونه چرخش زمینو براش شرح دادم. گفت: اگه زمین با این سرعت میچرخه چرا ما حسش نمیکنیم؟ گفتم: چون خودمون هم باهاش میچرخیم. چند دقیقه بعد دیدم چشمهاشو بسته و میگه: بابا الان زمین یه کم چرخید! گفتم: از کجا فهمیدی؟ گفت: آخه سرم یه کم گیج رفت!!

نظرات 44 + ارسال نظر
من(رها)! جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:56 ب.ظ http://nemidoooonaam.blogfa.com/

نمی دونم چرا بچه بودیم بهمون می گفتن اگه می خواین پولدار بشین باید دکتر(البته از نوع پزشک!!) بشین؟!!!
ببخشیدا ولی لپ عماد رو از طرف من بکشید!!!

چه عرض کنم؟
چشم

داریوش یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://www.dariushferdowsi.blogfa.com

سلام مهربون همیشگی_____$$_________$$$
_____________________$$$$_______$$$___$$$$$
____________________$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
___________________$$$_$$$$___$$$__$$$$____$
___________________$____$$$$_$$$$_$$$
_______________________$$$$$$$$$$$$$$
من آپمممممممم _______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___________________$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
..____________@ __$$____$$$$_$$$_$$$__$$$$$
_________€€€€€€€€$____$$$$___$$__$$$$___$$$
______€€€€€€€€€€€€€€__$$$_____$$___$$$____$$
____€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$$___$$$____$
___€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$$_____$$____$$$
__€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_$_____$$$____$$
_€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€_______$$$____$
€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€€______$$$
$$$___$$$___$$$___$$$___$$$_____$$$
_°_____°______°_____°_____°______$$$
_____________€__________________$$$
_____________€__________________$$$
زود بیااااااااااا ____€_________________$$$$
_دیرنکنی ها____€._______________ $$$$$
____بدوووووو___€..____________ $$$$$$$$
__________€€€€€€€._..-♥*°*♥-.._ ~~~*°*~~~
~~~ _..-♥*°*♥-..~~~~ _..-♥*°*♥-.._
_..-♥*°*♥-..__..-♥*°*♥-.._
منتظر حضور گرمت هستم
نظر یادت نره..................

با من بودی؟!

کلک شید جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

سلام
دلم لرزید برای فردایم...
همین



خوشوقت شدم از آشنایی با شما دکتر

سلام
حق دارید
همین


ممنون
و همچنین

ماهرخ سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:56 ق.ظ http://www.mahrokh1979.blogfa.com

تلخ بود امیدوارم واقعی نبوده باشه
اگه واقعی بود خیلی گریه دار بود و جای تاسف داشت
و اگه فقط یک داستان بود خیلی به خانمها بی انصافی شده بود

واقعی که نبود
نه به همه اونها

تــَـنــْـهـــآی ِ وَحــْـشــــی جمعه 11 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 ق.ظ http://khis.blogfa.com/

دردم میاد وقتی این چیزا رو می خونم ..گر چه خودم زیاد می نویسمشون اما ..می دونی که !

نه نمیدونم چون تا حالا وبلاگتونو نخوندم!

خیالاتی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ب.ظ

سلام

چه داستان غم انگیزی
دخترعموش چه بی وفا بوده!
ولی واقعا گویای حال gpهای این مملکته!

سلام
آره واقعا

خانم ورزش چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ب.ظ

وای ببخشید روز پدر بوده اصلا حواسم نبود روزتون مبارک

دیگه تکرار نشه :دی

خانم ورزش چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:06 ب.ظ

سلام آره همیشه همین طوری بوده می دوییم که زندگی کنیم وقتی به دستش آوردیم یا قدرش رو نمی دونیم یا دیگه وقتی نداریم راستی اولا روز پزشک اول شهریور بود اونم تغییر کرده که روزتون رو تبریک می گند

سلام
تبریک دوستان به خاطر روز مرد بود
مثل اینکه ما ماشاءالله مردیما!!

Skygirl چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.3669.blogfa.com

چه داستان غمنیکی.منم دوست داشتم دکتر بشم آما الان دارم پرستاری می خونم.موندم اگه می خواستم پرستار بشم چی میشد لابد بهیار می شدم.اما از اینکه پزشکی قبول نشدم خوشحالم چون فهمیدم اصلا آدم این حرفه نیستم.

خدا رو شکر
پس خیلی شانس آوردین :دی

ملیحه چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ http://drmhadinejad.blogfa.com

سلام
همیشه همه چی به وقف مراد نیست...
از این خاطره میشه درس عبرت گرفت...

سلام
آره واقعا ........

یک جراح سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ http://1jarah.blogfa.com

نه خیلی بیشتر از چسب رازی!
ببخشید نبودم که بیام وبلاگتون و روز پدر رو بهتون تبریک بگم
ولی الان تبریک بگیرم.
از قدیم گفتن ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره
روزتون مبااااااااااااااارک

جدی؟!
خواهش میشود
تبریک بگیری؟!
ممنون جات!!

سمیرا سه‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.rangarang2.blogfa.com

مث اینکه من دارم وارد قسمت دوم داستان شما میشم خب اگه اخرش اینه که دیگه ادامه ندم اخه این چه زندگی ایه؟
عماد

هدف من هم همین بود :دی

مرجان دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ

من هم همینطور!

دکتر کوچولو یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ب.ظ http://az-avvale-rah.persianblog.ir

داستان قشنگی بود! و واقعی

ممنون
بله متاسفانه

خاطرات تلخ زندگی یک پزشک یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.pezeshktanha.blogsky.com

سلام بابای روزت مبارک کادومو بده((عماد))
روزتون مبارک
یه افتخار دیگر نصیب ایران میشود:بدبخترین-کم توقع ترین-بیچاره ترین -ارزانترین پزشکان دنیا در ایران زندگی میکنند

سلام
روز منه کادو هم بدم؟!
آره واقعا

مظهرگلی یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:26 ق.ظ http://www.mazhar-goli.blogfa.com

اههه اون بالایی منم!!
چرا اسمم نیوفتاد
علاوه براینکه زمین دورخورشید ودور خودش می چرخد...مظهرگلیم دور خودش می چرخد

آهان ...
حالا زیاد نچرخ باز سرت گیج میره :دی

[ بدون نام ] یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ق.ظ

سلام.
روزتون مبارک
من چرخش زمین رو تقریبا مثه عماد درک کردم!!با این تفاوت که اینقدر دور خودم می چرخیدم سرم گیج می رفت!! بعد میوفتادم وسط قالی!!! بعد انگار با قالیه می چرخیدم !!بعد می گفتم عجـــب
پس زمین این طوری می چرخه

سلام
خوب فکر عماد دیگه به اینجا نرسید :دی

فینگیلی یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

سلام دکتر ربولی
روزتون مبارک!ایشالا همیشه هم خودتون و هم سایتون بالا سر خانوادتون باشین!
تولدتون هم مبارک...خوش باشین همیشه!

سلام
هم خودم هم سایه ام با هم؟ :دی

×بانو! شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

روزتون و تولدتون مبارک

ممنون شدید!

کامران شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:11 ب.ظ

برای روز تولدت:
باز مطرب مثنوی اغاز کرد
بلبل خوشخوان زنو اواز کرد
گشته او دمساز با آوایمان
تابگوید شرح بخش زایمان
گوید از روزی که استاجر بدم
تازه در لیبر بپیمودم قدم
انزمان اوضاع لیبر ساز بود
راه هر کار خلافی باز بود
بخش ما فرمانده از حد بیش داشت
هر کسی قانون برای خویش داشت
ان یکی متخصص اکسی توسین
عادتا در لحظه های واپسین
بوسکوپان با سنتو قاطی مینمود
اتروپین هم بر فنرگان می فزود
وانگهی معجون خود را بی امان
شوت میکردی بکون زائوان
گر رحم سالم جهد زین ماجرا
بچه اسفیکسی است بی چون و چرا
شاهکار وان دگر وقت اپی است
کاین اپی در هیچ جا بنوشته نیست
سوزن و نخ را به هر سو میکشاند
هر کجا عشقش کشیده مینشاند
زیر و بالا را به هم بر دوختی
گفتم این را از کجا اموختی
رینگ باپرینه فورشت با مخاط
هر یکی با دیگری در ارتباط
یکدوشان هم خود مجرب خوانده اند
لیک در گام نخستین مانده اند
وقت صحبت گنده گوز و عن کلفت
در عمل درمانده از اخراج جفت
دیگری تا یک پرینه جر دهد
نسبت انرا به استاجر دهد
فتنه انداز و زبانبازودغل
دو بهم زن اتش افروز محل
منبع اخبار کذب وحرف مفت
منتشررسازنده راز نهفت
.........

سلام دکترجان
ممنون

یک جراح شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ http://1jarah.blogfa.com

اگه بدونین اون "همکار آینده" که گفتین چقدر چسبید!

لابد اندازه چسب رازی!

[ بدون نام ] شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ق.ظ

سید جان :
وقتی اینترن بودم شعری به دستم رسید که اینگونه اغاز میشد:
باز مطرب مثنوی اغاز کرد
بلبل خوشخوان زنو اواز کرد
گشته او دمساز با آوایمان
تابگوید شرح بخش زایمان
گوید از روزی که استاجر بدم
تازه در لیبر بپیمودم قدم
انزمان اوضاع لیبر ساز بود
راه هر کار خلافی باز بود
نمیدانم شما بعد از ما به این قصیده برخوردید یا نه. هر چند نوشته های شما معمولا از خودتان است. ولی اگر کپی کامل این قصیده را دارید بسیار خوشحالی میافریند.

کاش اسمتونو هم مینوشتین
اما در مورد سوالتون شرمنده این اولین باری بود که این شعرو میدیدم

بابک شنبه 5 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ http://babaktaherraftar.blogfa.com

دکترجان سلام
اقا می بینم که خیلی تراژدیک اخرش رو تموم کردی
خدا رو چه دیدی شاید اون دکتر جوان ازمون دستیاری قبول شد بعد پزشک مشهوری شد بعد افتاد تو کار ساختمون سازی(چه ربطی داشت)(ولی واقعیه) و....
ولی اینجوری خیلی تلخ تموم شد
این عماد خان هم خیلی با حاله ها دور بعدی در مورد زلزله یه توضیحی براش بدید
در ضمن روز پدر مبارک

سلام از ماست
اتفاقا درآمدش هم بیشتره
دیگه علت زلزله که کشف شده نیازی نیست من براش توضیحی بدم :دی

بهداشتی جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ب.ظ

منظور من تور نبود که آخه
اینکه آدم پولاشو جمع کنه یواش یواش بعد بره مسافرت.... اینو می گفتم

آهان
پس این بود!

لژیونلا جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:24 ب.ظ

سلام
روز پدر مبارک
تولدتون هم مبارک
بنده هم سید هستم مثل عذرابانو

سلام
ممنون
انگار سیدهای وبلاگستان دارن زیاد میشن

سارا جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://saturn64.blogsky.com

سلام
حاااااال شما؟؟؟؟

سلاااام
خانم فیلتر شده
وبلاگ جدید درست نکردی؟
راستی از کامنت خصوصیتون هم ممنون

زندگی جاریست... جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

راستی تولدتون هم مبارک. روز پدر و روز مرد هم بر شما مبارک

راستی خیلی ممنون :دی

زندگی جاریست... جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ http://parvazz.wordpress.com/

سلام
چقدر غم انگیز
ولی به نظر من خانمها وقتی ازدواج کردند حتی با کسی که از نظر شغلی جایگاه اجتماعی بالائی رو داره ، باید بدانند که زندگی پستی و بلندی و مشکلات زیاد داره. باید با مشکلات مبارزه کرد تا طعم خوشبختی رو چشید.

سلام
البته این داستان که واقعی نبود!

بهداشتی جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:39 ب.ظ

اتفاقا مسافرتای اینجوری بیشتر مزه میده
تولدتونم تبریک میگم انشا... سایه ی توام با سلامتیتون همیشه بالای سر عماد و آنی جون باشه.

آره اما اون موقع آدم اذیت میشه
تازه شاید بدون تور بریم بیشتر اذیت بشیم :دی

وروجک جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ http://jighestaan.blogfa.com

همیشه از دکتر بودن بدم میومده حتی وقتی بچه بودم انقدر بدم میومد بهم بگن بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی؟ایشالا دکتر بشی.
هرکس یه علایقی داره ولی کسی از اینده خبر نداره من خیلی می ترسم از اینکه این همه زحمت می کشی تا به یه جایی برسی اما اخرش یه جور دیگه تموم میشه

واقعا امیدوارم به هر چیزی که دوست داری برسی

یک دانشجوی اقتصادی جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

سلام
سید..
داستات؟
پ.ن4:
حالا از نظر اقتصادیم خیلی مذخرفه..
5:
ایول عماد که انقد آی کیوش بالاست.راستی /ای کیوش چنده؟

سلام
سید ...!
ممنون
آره واقعا
راستش نمیدونم تا حالا ازش آزمایش نگرفتیم

ریحان پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ http://dr-reihan.persianblog.ir

۱.نه قرار نیست بنویسم...ولی چطور مگه؟
۲.پزشک خیلی وقته مه دیکه نه جوانه نه خوشحال!!!

۱.هیچی فقط منتظر بودم تعجب کنین که از کجا فهمیدم :دی
۲.دقیقا همینطوره

یک جراح پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:54 ب.ظ http://1jarah.blogfa.com

وای!
خوب شد گفتین!!!
مرسی

خواهش میشود همکار آینده!

متین بانو پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ب.ظ

... خیلی غم انگیزه

نثرتون رو بسیار دوست میدارم..

همیشه به سفر و خوشی البته ایشالله بدون مشقات سفر قبلیتون

واقعا ...
واقعا؟! ...
ممنون و همچنین
ما که فعلا باید بگذاریم پولهامون دوباره جمع بشه!

پسر شیطون پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ق.ظ http://narcist.blogfa.com

سلام.
نمیدونم قصه بود، یا هر چیز دیگه، ولی جالب بود.. خدارو شکر که تو اونجوری نیستی همه چیز OK هستش دیگه و اینا...!
حالا ایروان چرا؟!
وای ی ی ، اگه عماد به جای گالیله بود الآن اسمش عمادلیله بود

سلام
آره قصه بود
حسابی
نمیدونم همینجوری
فکرشو بکن دیشب برای مسیر تهران - توکیو گفت باید از مسیر رم برید!!
عمادلیله؟!! :دی

×بانو! پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:42 ق.ظ http://delneveshteha-007.blogfa.com/

بنظرم اینکه پزشکا اکثر زمانشون رو تو مطب / بیمارستان و... هستن خیلی برای همسرشون سخت تر از تو روستا زندگی کردنه..

شاید!

یک جراح چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://1jarah.blogfa.com

سلام!
مرسی از اینکه اومدین وبلاگم!
واقعا" خوشحالم کردین.
و اینو بگم که من هم خوشحال شدم که فرمودین دوستانتون تخصص قبول شدن!
واقعا" خوش به حالشون!
مخصوصا" آخریه!
انشالله نوبت شما هم میشه
نوبت من هم میشه(!) (درباره ی وبلاگمو خوندین؟؟)
جدا" غوره هه از همه قشنگ تر بود؟
شاید میخواستین بهم تذکر بدین که اشتباه نوشتم!
مرسی!
نمیدونم چرا خیلی وقته که سوادم نم کشیده!
از بس اینجا بارون میاد

سلام
خواهش میشود
انشاءالله
اقلا هر دوشونو درست میکردی :دی

بهداشتی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:22 ب.ظ

سلام.خیلی جای تاسف داره .کلا جوون باید یا تا سفید شدن موهاش درس بخونه یا از همون اول بزنه تو کار آزاد.
حالا کجا می خواین برین که ارزونترین و نزدیکترین مسیرو می خواین؟ خود کفا شدین دیگه بی تور میرین سفر یه قلاب ببرین

کاملا موافقم
حالا که نه
چند سال دیگه که دوباره پولهامون جمع شد!
آره واقعا اینقدر با این تور اذیت شدیم که دیگه هرجا خواستیم بریم خودمون میریم

... چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:51 ب.ظ


یعنی بعد از طلاق دختر عموتون با انی ازدواج کردین ؟!!

چقدر تو باهوشی!

فینگیلی چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:09 ب.ظ http://www.ruzegaran.blogsky.com

سلام
آره تلخ بود...کیه که گوش بده؟!فکر نکنم اونایی که قدرت تغییر این وضع رو دارن از مشکلات بی خبر باشن...
دکتر ربولی ارزونترین راه که با دوچرخست دوچرخه بردارین بزنین به جاده!پیاده هم میشه ها ولی خب ممکنه کفشتون هی تند تند خراب شه هزینش میره بالا!

سلام
هیچکس گوش نمیده مدارکش هم موجوده!
آره واقعا فقط یه کم طول میکشه

لژیونلا چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:31 ب.ظ

سلام.
جالب بود و قابل تامل
خوشحالی خیلی وقته که از میون ما رخت بر بسته!

سلام
بله متاسفانه

هدیه چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ

سلام.چه خاطره ی تلخی بود!
واقعا تو جامعه ی ما هم این اتفاقات داره عادی میشه وخیلی تاسف انگیزه!!!

سلام
شما لطف دارین
البته این خاطره واقعی نبود اما اتفاقاتی مشابه اون هر روز داره رخ میده

P.A چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://www.maheehsas.blogsky.com

سلام وبلاگ جالبی داشتی
به وبلاگ منم یه سر بزن به قشنگی وبلاگ شما نیست.چون تازه ساختمش زیادم مطلب نداره.ولی خوشحال میشم اگه یه سری به ما هم بزنی
موفق باشی

سلام
باشه یه سری بهت میزنم!

98iran چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.1.98iran5.com

Salam Weblog Zibaee Dari
Be Site Downlooad Music Ma Ham Sar Bezan
Ma Roozane Balay 10 Music Irani Va Khareji jadid Mizarim
Va Shoma Mitonid Karahato To Ghesmatar Talar gotman Bezarid Ta Hame Ba Karhay Shoma Bishtar Ashna Beshan
In Site Dar Mah Hay Akhir Joze Behtarin Site Hay Iran Bode Va Man Tavaston In Pigham Faghat Mikhahim Adress Jadid Site Shomaro Ba Khabar Mikonim
Be Omid Didar Va Movafaghiat Baray Shoma [گل]
http://www.1.98iran5.com

سلام
مگه خوندیش؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد