جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (267)

سلام

1. (14+) خانم مسئول داروخونه گفت: نه تا شربت ... تاریخ نزدیک دارم مینویسینشون؟ وقتی نوشتمشون اومد و گفت: هر چقدر به دکتر خودمون گفتم ننوشتشون. مرسی که هستی!

2. مسئول آزمایشگاه یکی از مراکز از اونجا رفت و یه مسئول جدید برای اون آزمایشگاه اومد. آخر وقت که میخواستیم برگردیم دیدم همه نمونه هائی که گرفته داره با خودش میاره. گفتم: اینها رو برای چی میارین؟ گفت: حقیقتش من پرستارم و اصلا چیزی از آزمایشگاه نمیدونم. بهم گفتند موقتا برو اونجا که صدای مردم بلند نشه هر روز آخر وقت نمونه هائی که گرفتی بیار خودمون آزمایشهاشونو انجام میدیم!

۳. به پیرزنه گفتم: بفرمائید. گفت: چند روزه وقتی گوش پاک کن را میکنم توی گوشم سرفه ام میگیره! (بعدنوشت: به کامنت جناب یکی زیر همین پست دقت بفرمائید)

4. شیفت شب بودم و درمونگاه غلغله بود. به مرده گفتم: درد سینه ای که میگین اصلا به درد قلبی نمیخوره و باید مال معده تون باشه. گفت: حالا اگه میشه یه نوار قلب هم بنویسین تا من خیالم راحت بشه. براش نوشتم و رفت پذیرش و قبض گرفت و بعد هم رفت توی اتاق گرفتن نوار قلب دراز کشید تا مسئول تزریقات آمپول یه مریض دیگه را  بزنه و بیاد سراغش. درمونگاه اون قدر شلوغ بود که بلافاصله اون مریض از ذهنم پاک شد و مشغول دیدن مریضهای بعدی شدم. حدود نیم ساعت بعد و وقتی کمی سرم خلوت تر شده بود  یادم به اون مریض افتاد. میخواستم برم و از پذیرش بپرسم مرده چی شد که یکدفعه در اتاق گرفتن نوار قلب باز شد و مرده ازش اومد بیرون و قبضشو پاره پاره کرد و پاشید توی صورت مسئول پذیرش و درحال گفتن یک سری کلمات مثبت شونزده رفت بیرون! مسئول پذیرش هم اومد توی مطب و گفت: ای وای اون قدر شلوغ بود که اصلا یادم رفت برم و به مسئول تزریقات بگم بیاد نوارشو بگیره!

5. نسخه بچه را که نوشتم رو کرد به پدرش و گفت: آمپول هم نوشت؟ گفتم: نه ننوشتم. خیالت راحت. پدرش گفت: اتفاقا این بچه آمپول دوست داره برای همین میپرسه!

6. یکی از اقوام یه مرخصی استعلاجی طولانی مدت ازم میخواست. گفتم: اصلا در این حدی که شما میخواین من نمیتونم بنویسم. باید یه متخصص براتون بنویسه. گفت: مهرساز آشنا دارم. بگم یه مهر متخصص داخلی براتون بسازه؟!

7. داشتم مریض میدیدم که یک خانواده جیغ زنان ریختند توی درمونگاه. از مطب پریدم بیرون و گفتم: چی شده؟ خانمه گفت: بچه ام بدون سابقه قبلی یکدفعه تشنج کرده. کارهای اولیه را براش انجام دادیم و داشتیم برای اعزام به بیمارستان آماده اش میکردیم و بچه هم همچنان بیهوش بود. مادر بچه اومد بالای سر بچه و گریه کنان گفت: چشمهاتو باز کن دخترم بیا با هم بریم مغازه میخوام برات بستنی توت فرنگی بخرم. یکدفعه بچه چشمهاشو باز کرد و گفت: من بستنی قیفی دوست دارم! و دوباره چشمهاشو بست!

8. داشتم برای مرده درباره بیماریش توضیح میدادم و او هم با دقت به صورتم خیره شده بود.وقتی بلند شد که بره گفت: ببخشید یه شوره توی ابروتون هست پاکش کنید!

9. ظهر داشتیم با ماشین اداره از درمونگاه برمیگشتیم. شیشه ماشین نیمه باز بود. یکدفعه یه حشره خورد به شیشه کنار من و یه مایع زردرنگ بخشی از شیشه را پر کرد. ساعت ده و نیم شب بود که سَرَمو خاروندم و یکدفعه یک پای سوسک از لای موهام افتاد زمین!

10. یکی از خانم دکترها ازم پرسید: بچه ای که توی استوری های این چند روز دکتر ... توی واتس آپ هست بچه شه یا نوه اش؟ گفتم: نمیدونم من اصلا استوری های ایشونو نمیتونم ببینم. گفت: من هم همین طور من هم توی گوشی شوهرم دیدم. با هم دوستند. گفتم: خب از شوهرتون چرا نپرسیدید؟ گفت: آخه شوهرم خبر نداره که من رمز گوشیشو میدونم!

11. خانمه چهارتا جعبه خالی قرص گذاشت روی میز و گفت: اینها قرصهای مادر شوهرم هستند. بنویسشون. گفتم: باشه. اما این دوتا قرص یکی هستند فقط کارخونه هاشون با هم فرق داره. گفت: یعنی یکی شونو نیاوردم؟ آخه سه نوع قرص میخوره. گفتم: خب اینها هم سه نوعند دیگه. گفت: واقعا؟ سه نوعند؟!

12.  خانمه گفت: این بچه مشکل قلبی داره. دیروز رفتیم امامزاده ... تا خوبش کنه و اونجا شب زیر کولر گازی خوابیدیم. حالا قلبش که خوب نشده هیچی سرما هم خورده!

پ.ن1. برای اولین بار در طول تاریخ میانگین بازدید روزانه (در طول یک ماه) از این وبلاگ از مرز هزار نفر گذشت (و البته مجددا به زیر هزار برگشت) از لطف همه دوستان ممنون.

پ.ن2. بعد از چند سال مصرف دارو و بهبود آزمایشاتم و ثابت موندن اونها در دو آزمایش دیگه با فواصل یک ساله با وجود گذشت دو سال از قطع داروها پزشکم خواست تا دو سال دیگه برای تکرار آزمایشات برم پیشش و باز هم نیازی به دارو نیست. آخیششششش (ممنون که سوال بیشتری نمیپرسید!)

پ.ن3. ما هر سال باتوجه به وضعیت اقتصادی و آب و هوا و ... محلی را برای مسافرت تعیین میکردیم و بعد میرفتیم سراغ تعیین زمانش. اما امسال ماجرا برعکسه. به این ترتیب: زمان سفر: اواخر شهریور. مکان: هر شهری که عماد قبول شد! فقط نمیدونم اگه دانشگاه ولایت قبول شد چکار کنیم . ضمن این که توی کنکور جداگانه تربیت بدنی هم شرکت کرد.

نظرات 56 + ارسال نظر
اعظم 46 یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:46 ب.ظ

برا مورد 7 یه ویشگون محکم می گرفتی که دیگه تمارض نکنه

چشم. شاید وقتی دیگر!

نازی یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 03:31 ب.ظ

مورد شماره ده چقدر فضول پناه برخدا
اقای دکتر نتایج کنکور کی میاد؟ ایکاش شیراز قبول بشه هم خوابگاه های دولتی اش خیلی عالیه هم شهرش هم مردمش هم استادهاش هم دانشکده حقوقش

واقعا
قراره همین روزها رتبه هاشون بیاد.
نگار که با شما موافق نیست! (وبلاگ یه زن فکر کنم خوشبخت)!

ماهی یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:29 ب.ظ https://redfishi.blogsky.com/

به بعصی خاطراتتون نمیدونم بخندم یا گریه کنم. ولی مورد ۳ خیلی بامزه بود. پاینده باشید83657

بخندین! ممنون. اون شماره چی بید آخرش؟

نسیم یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:22 ب.ظ

شماره 8 : لایک

به مرده دیگه؟

Negar یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:18 ب.ظ https://zanekhoshbakht.blogsky.com/

1)اینا رو که می گید بیشتر از دکترها می ترسم! یعنی چی چون تاریخ مصرفش داره می
گذره بنویسید؟ مریضا واقعا لازم دارند دیگه؟
5) ای ول چه بچه ای!
6) تقلب پشت تقلب
7) آخرش بود یعنی.
8) درک می کنم چه حالی شده بوده.
9)
پی نوشت 1) تبریک می گم.

1. صددرصد. مثلا یه شربت خلط آور تاریخ نزدیک هست. دیگه هر مریضی با سرفه خلط دار میاد فقط همون نوع شربتو براش مینویسم و نه بقیه شونو. نه این که داروئی که نیاز نداشته باشند بهشون بدم.
5. واقعا شجاع بود.
6. کافی بود یک بار از چنین مهری استفاده کنم. دیگه خر بیار و باقالی بار کن!
7.
8. واقعا؟
9. شرمنده
پ.ن1. ممنون

پریسا یکشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:27 ب.ظ http://sepidarsabz.blogsky.com

خیلی خوب بودن ولی اون پای سوسک...

ممنون
شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد