جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

روزی که "جارو" آمد

سلام

بعد از دو پست خاطرات و کم شدن اونها فرصت مناسبیه برای نوشتن یک خاطره بی مزه از دوران جاهلیت که چند روز پیش تصادفا یادم اومد!

مطمئن نیستم چه سالی بود اما فکر کنم سال اول یا دوم دانشگاه بودم. اون زمان علاقه زیادی به مجله های جدول پیدا کرده بودم و مرتبا درحال حل کردن جدول ها و ارسال جوابها به دفتر مجلات بودم بخصوص توی دوران تعطیلات تابستون.

یه بار یه مجله جدول خریدم که بالای اولین جدولش نوشته بود: این جدول ویژه کارخانه ... است و جوایزش ربطی به جوایز مجله نداره. جواب این جدول را باید در یک پاکتِ جدا به آدرس زیر بفرستید. جدول را حل کردم و در پایان مهلتی که داشت همزمان با ارسال پاسخ جدول های دیگه ای که از مجله حل کرده بودم به آدرس داده شده ارسال کردم. ماه بعد شماره جدید مجله را خریدم که توی صفحه اولش نوشته بود: برندگان جدول ویژه کارخانه ... بعد هم اسامی صد نفر را نوشته بودند که من نفر بیست و یکم یا بیست و دوم بودم. بعد هم نوشته بود این افراد میتوانند جاروبرقی ساخت کارخانه ... را با تخفیف ویژه خریداری کنند یعنی به جای بیست و یک هزار و پانصد تومان مبلغ بیست هزار و پانصد تومان پرداخت کرده و جاروبرقی را با پست رایگان دریافت کنند!

من که چنین پولی نداشتم. صبر کردم تا پدر بزرگوار از سر کار اومد و موضوع را بهش گفتم. بابا هم که طبق معمول به همه چیز بدبین بود و میترسید که پولشو بخورن. بخصوص که اسم اون کارخونه را تا اون روز نشنیده بودیم (و بعد از اون هم دیگه نشنیدیم )  اما بالاخره هرچی باشه هزار تومن هم  هزار تومن بود. پول را واریز کرد و فیشش را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم (راستش مطمئن نیستم شاید هم پول نقد را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم). چند هفته گذشت و دیگه بابا تقریبا مطمئن شده بود که پولمونو خوردن. اما بالاخره یه روز ماشین پست اومد در خونه و یه کارتن بهمون تحویل داد و رفت. روی کارتن عکس یه جارو برقی بشکه ای دیده میشد. کلی ذوق کردیم اما هرطور که بود تا برگشتن بابا صبر کردیم که اومد و جعبه را باز کرد و اول چند قطعه فیبر (فوم) از توی کارتون بیرون اومد و بعد هم یک جارو برقی خوشگل! بعد هم سر همش کردیم و روشنش کردیم که ظاهرا قدرت بدی هم نداشت. یه آپشن هم داشت که من توی هیچ جاروی دیگه ای تا به حال ندیدم و البته نمیدونم به چه دردی هم میخوره! طبق چیزی که توی دفترچه جارو نوشته شده بود لوله خرطومی شو درآوردیم و توی یک محل دیگه که نوشته شده بود زدیم و نتیجه اش این شد که جارو به جای مکش از توی لوله باد میزد!

جارو برقی چند هفته ای گوشه انباری باقی موند تا این که یک شب توی یه مهمونی آقاجون (مرحوم پدربزرگم) اونو دید و به بابا گفت: اگه لازمش ندارین من میخرمش. به محض این که مهمونها رفتند بابا کلی به من غر زد که چرا باعث شدم آقاجون جارو را ببینه؟! بعد هم گفت: اینها الان پول ندارند. اگه جارو را بهشون بدیم معلوم نیست کی پولشو بدن؟ من هم که روم نمیشه به پدرزنم بگم پول بده. خلاصه که چند روزی توی فکر بود تا این که یک روز خوشحال اومد خونه و گفت: آقای ... (یکی از همکارانش) میخواست یه جارو برقی بخره. من هم گفتم یکی دارم. قرار شد فردا براش ببرمش. گفتم: به آقاجون چی میگین؟ گفت: میگم همکارم بهم رو زد من هم روم نشد بهش بگم نه!

فردا بابا با جارو برقی رفت سر کار و بعدازظهر که از سر کار برگشت با غرور مبلغ بیست و پنج هزار تومن از جیبش درآورد و بهمون نشون داد و فهمیدیم در این معامله بیشتر از چیزی که تا اون روز فکر میکردیم سود کردیم! چند روزی گذشت و یه روز بابا اومد خونه و گفت: همکارم هر روز داره غر میزنه. میگه چرخ های این جارو برقی خیلی کوچیکه. به محض این که یه کم دنبال خودمون میکشیمش چپ میکنه! مامان گفت: حالا میخواد پسش بیاره؟ بابا گفت: نه روش نشد! گفت میبرمش توی ویلای کنار رودخونه ام که زیاد ازش استفاده نکنم.

چند هفته گذشت. یک روز بعد از اتمام کلاسهای دانشگاه و پیش از رفتن به خونه برای رفع خستگی رفتم توی یکی از بازارهای ولایت. درحال چرخیدن و تماشای مغازه ها بودم که پشت ویترین یکی از مغازه ها چشمم به یک فروند جاروبرقی ... افتاد. با ذوق زدگی رفتم توی مغازه و جارو برقی را قیمت کردم. جناب فروشنده هم فرمودند: سی هزار تومن! وقتی برگشتم خونه ماجرا را برای بابا تعریف کردم. فردا بعدازظهر وقتی بابا از سر کار اومد گفت: آقای ... گفت: جارو برقی تونو بردم توی ویلا اما دیدم آخرش به درد نمیخوره. تمیزش کردم و به عنوان جارو برقی که تا به حال ازش استفاده نشده دادم به یه مغازه دار توی بازار ... تا برام بفروشه. و اونجا بود که فهمیدم اون جارو برقی که من توی مغازه دیدم درواقع همون جارو برقی خودمون بوده! تا چند هفته وقتی از اون طرف رد میشدم ناخودآگاه میرفتم ببینم هنوز هستش یا نه تا این که بعد از مدتی یک روز رفتم و دیدم نیستش. دیگه کی خریدش و عاقبت این جارو به کجا رسید خبر ندارم.

و این بود ماجرای جایزه ما! ببخشید که این پست این قدر بی مزه بود.

پ.ن1. وقتی دبستان میرفتم یک بار یک سری سوال مذهبی بین همه پخش کردند و گفتند اینها را حل کنید و پاسخنامه را با سی تومان پول (سی تا تک تومنی) بگذارید توی پاکت و به آدرسی که داده شده بفرستید تا توی قرعه کشی شرکت کنید. یه مسابقه دیگه هم همراهش بود که افرادی که اسامی خاصی داشتند (همه شون از اسامی مذهبی) میتونستن با ارسال یک برگ فتوکپی شناسنامه و سی تومان دیگه توی اون مسابقه هم شرکت کنند. شصت تومان گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم رفت و دیگه ازش خبری نشد. هیچ وقت نفهمیدم اصولا قرعه کشی انجام شد یا نه؟! احتمالا فکر کردن کسی برای سی تومن نمیره شکایت کنه. از آدرسش هم فقط اسم شهرش یادم مونده که اونو هم نمینویسم. چه کاریه برای خودم دردسر درست کنم؟! احتمالا یکی از عللی که بابا شک داشت برای جارو هم پول بفرسته همین بود!

پ.ن2.عماد الان سر جلسه کنکوره. امیدوارم من اشتباه کرده باشم و نتیجه خوبی بگیره اما با این درسی که این پسر خوند چشمم آب نمیخوره!

نظرات 59 + ارسال نظر
زهره چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:22 ب.ظ https://shahrivar03.blogsky.com/

وای من هم یه خاطرۀ جایزه ای دارم... چه حسی داشت اون مسابقه های پاکت و پستی. یادم باشه در یک فرصت مقتضی ثبتش کنم :)))

آقای دکتر دیشب توی یکی از کانالها یه پوستر برای وسایلی که خوبه بچه ها سرِ جلسۀ کنکور با خودشون ببرند دیدم؛ ناخودآگاه به خودم اومدم دیدم دارم میگم خدایا شکرت که کنکوری نیستم!!! گناه دارند واقعاً.
حالا ان شا اله که برای پسر شما بهترین ها اتفاق بیفته چه از مسیر کنکور باشه چه از بقیه مسیرها

پس منتظریم.
بله واقعا سخت بود بخصوص اون دوران ما
ممنونم

ترنج چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 11:55 ق.ظ https://khoor-shid.blogsky.com/

داستان خیلی جالبی بود آقای دکتر. میتونست یکی از قسمتهای "قصه های مجید" بشه.

ممنونم
برم یه زنگ به آقا هوشنگ (مرادی کرمانی) بزنم!

مادر خونه چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 11:06 ق.ظ Http://n1393.blogsky.com

سلام آقای دکتر
عارضم خدمتتون اون قسمت که بجای مکندگی ، قوت محکم میکنه برای گرد و خاک و تار عنکبوت و جاهای باریک که آشغال گیر میکنه هست
مثل اطراف دنده ی ماشین و ترمز دستی

حس خوبی از پستتون گرفتم
امیدوارم آقا عماد توی رشته ی مورد دلخواهش موفق بشه
چقد زود بزرگ میشن بچه ها
و این بزرگ شدن بچه ها چه بغضی رو به من القا میکنه...

سلام
بله حق با شماست. به ذهن من نرسیده بود.
ممنونم
بله درست میگین.

سارا چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:53 ق.ظ http://15azar59.blogsky.com

ای خدا چه خاطره بامزه ای بود اقای دکتر خیلی قلمتون شیرینه خاطره که مینویسید قشنگ ادمو توی فضای اون داستان میبره
.
چرا قرعه کشیهاتون پولی بوده
من سال دوم دبیرستان توی پرسش اول مهر رییس جمهور شرکت کردم و در کمال ناباوری برنده شدم و از طرف نهاد بهم جایزه خوبی دادن اونم با تشریفات یادش بخیر چه پزی میدادم به دوستان نویسنده و شاعر کلاسمون به قول شما هیییی جوونی کجایی که یادت بخیر
.
ایشالا اقا عماد حتما قبول میشن نگران نباشید

ممنون
این هم از شانس مایه
مبارک باشه. معلومه خیلی جایزه خوبی بوده.
امیدوارم.

تیلوتیلو چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:51 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام جناب دکتر
خاطره تون بی مزه نبود ... یه عالمه نوستالژی بود
کلی از حال و هوای اون روزها و سادگیهامون یادم اومد
اگه بشینیم فکر کنیم هممون از این مدل خاطره ها داریم
اما جارو برقی عجب ماجرایی داشت....

سی تومن ها را بگو... خدا میدونه چقدر پول جمع کردند با همین سی تومن و شصت تومن....

سلام
ممنونم
بله خیلی از خاطره ها را هم فراموش کردیم دیگه.
بله برای دوران خودش کلی پول بود.

امید چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:43 ق.ظ

این در مورد پی نوشت پست قبل هست
من برای ریزش مو پیش خیلی از دکترها رفتم
یکبار پشت در مطب یکی شون نشسته بودم تا نوبتم بشه و صدای دکتر را میشنیدم
هر کی هر مشکلی شامل چربی سر - شوره - خشکی پوست و ... می گفت دکتر ازش می پرسید شامپو عسل استفاده کردی میگفت نه دکتر براش از این شامپو می نوشت
من رفتم داخل گفتم دکتر ریزش مو دارم گفت شامپو عسل استفاده کردی گفتم اره ولی فایده نداشت سرم را نگاه کردو گفت نه بابا خیلی بهتر از دفعه قبل شده فکر کنم حدود 10 درصد به موهات اضافه شده
و برام شامپو عسل نوشت در حالی که اولین بار بود میرفتم پیشش

ممنون
چه علاقه عجیبی داشتن به شامپو عسل!
نکنه با زنبورها قرارداد داشتن؟

الف مثل الی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:10 ق.ظ

بلوور منظورم بود. چرا نوشتم بلوبر ؟
وقتی تایید زدم، چشمم خورد

آهان!
من هی داشتم فکر میکردم بلوبر چی هست؟

الف مثل الی چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:08 ق.ظ

سلام ، چه جالب بود سرگذشت این جاروبرقی.
اون حالتش شبیه بلوبر نبود؟ برای تمیز کردن گرد و خاک از جایی استفاده میشه. مثلا ما برای تمیز کردن کیسهای کامپیوتر یا سخت افزارهامون استفاده میکنیم.
ایشالا عماد جان هم نتیجه دلخواهش بگیره.

سلام ممنون
بلوبر؟
امیدوارم.

صحرا چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:53 ق.ظ http://Sahra95.blogsky.com

چه جالب که باید یه پولی هم تو پاکت میذاشتین تا تو قرعه کشی شرکت کنید کلاهبرداری روز روشن
این جاروبرقی هم معلوم نشد منزل آخرتش کجا بوده
هنوز هم جدول حل میکنید آیا؟

واقعا
خوردن و یه آب هم روش!
خدا میدونه.
مدتهاست که فرصت نکردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد