جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۱۱) (آخرین تیر ترکش)

سلام

از زمان نوشتن پست قبل تا الان فقط یک بیمار با سوتی قابل نوشتن اومده! پس ناچارم برم سراغ یه پست غیرخاطرات:

مرد در ماشینشو بست. در باک بنزین را باز کرد. کارت سوخت را داخل پمپ گذاشت و شروع به زدن بنزین کرد. دختر وقتی دید پدرش حواسش به آنها نیست سرش را جلو برد و به مادرش گفت: حالا واقعا راه دیگه ای نیست؟ آخه من روم نمیشه این همه وقت برم خونه عمو. مادرش گفت: مگه اونجا بهت بد میگذره؟ دختر گفت: نه! راستشو بگم؟ عمو از بابا مهربون تره. زن عمو هم خیلی خوبه. اما آخه بحث یک روز و دو روز نیست. دو هفته است. مادرش گفت: میدونم مامان، نمیدونم این مشاورش این روش درمانو  از کجا آورده؟ دو هفته توی یه ویلا توی یه جای آروم بدون هیچ ارتباطی با جهان خارج! آخه این هم شد درمان؟ گرچه ته دلم امیدوارم واقعا موثر باشه. دیگه خسته شدم از این که هر روز برم کلانتری و سند بگذارم و آقا را بیارم بیرون و بعد بیفتم دنبال گرفتن رضایت. هیچ کس نباید به حضرت آقا بگه بالای چشمت ابروئه وگرنه بهش برمیخوره و باهاش گلاویز میشه. نمیخواستم توی این سرما باهاش برم توی ویلای دوستش اون هم موقعی که اونجا پرنده هم پر نمیزنه اما دیدی که! این دفعه آخری چیزی نمونده بود چشم اون بنده خدا رو با مشت کور کنه فقط برای این که بهش گفته بود چرا یکدفعه اومدی و داری میری جلو صف؟

در همین لحظه در ماشین باز شد و مرد روی صندلی راننده نشست. بعد سرش را برگرداند و به دخترش گفت: همه چیزو برای مدرسه ات برداشتی بابا؟ چیزی رو توی خونه جا نگذاشتی؟ دختر گفت: نه بابا همه چیزو برداشتم. مرد حرکت کرد و چند دقیقه بعد ماشین دم در خانه برادرش توقف کرد. همه از ماشین پیاده شدند. در خانه باز شد و برادر کوچک تر مرد از خانه خارج شد.

- سلام داداش! بالاخره رفتنی شدین؟

+ سلام، آره دیگه. بریم ببینیم خدا چی میخواد. 

- حالا بیایین تو یه استراحتی بکنین بعد میرین.

+ قربونت داداش. با هزار بدبختی دوهفته مرخصی گرفتم. بذار درمانمو کامل کنم.

- حالا این مشاور که رفتی کارش خوب هست؟ درمان این طوری ندیده بودم تا حالا.

+ همه که خیلی دارن ازش تعریف میکنن. بنده خدا هر کاری تونست کرد اما فایده نداره. یه لحظه خون جلو چشممو میگیره و دیگه چیزی نمیفهمم.

- هرطور که میدونی. پس دو هفته دیگه منتظرتونیم.

در همان زمان زن هم درحال گفتگو با جاریش بود.

- حالا همه چیز برداشتی؟

+ آره صندوق عقب پره. مگه چقدر غذا میخوریم توی دو هفته؟

- اما نگرانتون میشیم. کاش گوشیت را میبردی گاهی یواشکی یه زنگ میزدی.

+ نه خواهر. اون وقت اگه فهمید تا آخر عمر ولمون نمیکنه هر اتفاقی که براش افتاد میگه چون تلفن آورده بودی. تازه قراره رسیدیم اونجا رادیو و تلویزیون را هم جمع کنیم.

- وا! حوصله تون سر میره که. 

+ چکار کنیم دیگه یه طوری میگذرونیم بالاخره.

مرد با برادرش دست داد و به طرف ماشین اومد. زن هم به طرف ماشین اومد اما وسط راه دخترشو بغل کرد و گفت:

- عمو و زن عمو را اذیت نکنی ها!

+ چشم. شما هم مراقب خودتون باشین.

- باشه عزیزم. ببینمت! گریه میکنی؟ مگه کجا داریم میریم؟ سه چهار ساعت بیشتر راه نیست. گریه نکن دیگه تو دیگه برای خودت خانمی شدی.

+ چشم گریه نمی کنم. 

- آفرین دخترم. خب دیگه سفارش نمیکنم. فعلا خداحافظ.

زن هم سوار ماشین شد و بعد مرد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. به خیابان که رسید دور زد و به سمت خارج از شهر رفت. کم کم خانه های شهر به پایان رسیدند و خانه باغ های روستایی شروع شدند. درختها کاملا شکل پاییزی داشتند. بعضی کاملا برگ های خود را از دست داده بودند و بر روی بعضی از درخت ها هم برگ های رنگارنگ جلوه گری می کردند. بعد از دو سه ساعت مرد راهنما زد و چند ثانیه بعد از اتوبان خارج شد. از اینجا به بعد و در این راه روستایی جلوه گری طبیعت مشخص تر بود. زن گفت:

- حیف که قراره همه اش توی اون ویلا بمونیم. وگرنه می شد عصرها بیاییم این جاها یه چرخی بزنیم.

+ بذار این دو هفته تموم بشه و خیالم راحت بشه چشم.

مرد ماشین را جلو در یک ویلای بزرگ نگه داشت. از ماشین پیاده شد و در ویلا را باز کرد. بعد به زنش گفت: تو ماشینو بیار تو تا من درو ببندم.

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند. کاملاً مشخص بود که مدتی هست کسی وارد آنجا نشده. همان جا ترمز گرفت و صبر کرد تا مرد سوار شود. بعد به راه افتاد و تا نزدیک ویلا جلو راند.

تا زن ترمز دستی را کشید هر دو پیاده شدند و زن در صندوق عقب را باز کرد تا شروع به خالی کردن وسایل بکند. چند لحظه بعد مرد به او ملحق شد و شروع به بردن وسایل به داخل ویلا کرد. کم کم همهء وسایل از ماشین تخلیه شدند.. زن در صندوق عقب را بست و وارد ویلا شد و گفت: اینجا یه نظافت اساسی لازم داره. مرد گفت: دو هفته اینجاییم. عجله نکن. همه کارها را امروز انجام بدی بعد حوصله ات سر میره. من می رم نفت بیارم بخاری را پر کنم. و از ویلا خارج شد. زن نگاهی به اطراف کرد و وارد اتاق خواب شد. با خودش گفت: این هم از آخرین تیر ترکش. اگه این بار نتونم درستش کنم دیگه هیچ وقت نمیتونم. بعد در کیفش را باز کرد. کیف وسایل آرایشش را بیرون آورد و آن را جلو میز توالت داخل اتاق گذاشت.

 ...

مرد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و آرام او را تکان داد و گفت:

- بیدار شو! کِی خوابمون رفت؟ اون هم امروز که باید برگردیم. فکر میکنی چقدر خوابیدیم؟

+ فکر کنم نصف روز یا حداکثر یک روز.

- یک روز؟ نه بابا. من فردا دیگه باید برم سر کار. پاشو باید راه بیفتیم. اگه برای خونه چیزی میخوای هم بگو تا توی راه بخرم.

...

صدای مرد سکوت پاسگاه را شکست.

- جناب سروان، مگه تقصیر منه که قیمت همه چیز گرون شده؟ تا براش کارت کشیدم بهم میگه دزد، چه میدونم مال مردم خور ... بعد هم باهام گلاویز شد. بعد دستمالش را از روی زخم سرش برداشت و به آن خیره شد.

افسر پلیس سرش را برگرداند و رو به مرد دیگر داخل اتاق کرد. مرد سرش را پایین انداخته و ساکت بود. همسرش هم روی صندلی کنار او نشسته بود.

- خارج بودی؟ 

+ نه جناب سروان خارج کجا بود؟ دو هفته توی یه ویلا خودمونو حبس کرده بودیم.

- میخواستی ترک کنی؟

+ من فقط سیگار می کشم جناب سروان. به توصیه یه مشاور توی ویلا بودیم تا آروم بشم و بتونم خودمو کنترل کنم.

- چقدر هم درمانش موثر بوده!

بعد داد زد: سرباز احمدی!

چند لحظه بعد در اتاق باز شد و یک سرباز جوان وارد اتاق شد. به جلو میز که رسید پایش را محکم به زمین کوبید و احترام نظامی گذاشت.

- ایشونو ببر بازداشتگاه تا تکلیفش مشخص بشه.

+ چشم قربان! بلند شو آقا.

زن سرش را بلند کرد و گفت: جناب سروان نمیشه یه لطفی بکنید و نبریدش بازداشتگاه؟ بعد از دو هفته داریم میریم پیش دخترمون. 

از لای در نیمه باز اتاق صدای بلند تلویزیون داخل سالن به داخل می آمد:

- من اصلا بهشون گفتم هروقت صلاح دونستین این مصوبه را اجرا کنین و به من هم نگین. من هم مثل شما صبح جمعه فهمیدم که بنزین گرون شده.

نظرات 51 + ارسال نظر
شادی شنبه 10 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 11:53 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

در تمام مدتی که داستان جذاب رو می‌خوندم چند تا پایان به ذهنم رسید بغیر از پایانی که شما نوشتید، بسیار جالب بود.

مطمئنم که پایان های شما جالب تر بوده
ممنون

نسرین شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 03:56 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

فوقش سطر آخر را حذف کنید. هرچند فکر می کنم چون مربوط به گذشته میشه اشکالی نگیرن.
بهرحال میل شماست.

حالا تا ببینم چی میشه

نسرین جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:42 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

پیشنهاد می کنم این داستانتونو برای اون مجله بفرستید. شاید بخاطر این بوده که باید وقت میذاشتن برای ویرایش. اما فکر می کنم الآن این داستان نقص نوشتاری نداره.
چیزی از دست نمیدین ولی اگه چاپ بشه تعداد بیشتری از خوندنش برخوردار میشن و لذت می برند.

نمیدونم
شاید
البته فکر نکنم سیاسی چاپ کنن

فال چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 03:49 ب.ظ

از پاسخگویی شما ممنونم دکتر

خواهش می گردد

همکار چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام آقای دکتر لطفا به من هم یاد بدید چطوری بدون تاریخ تولد مهمان انتخاب کنیم

سلام
اول متوجه منظورتون نشدم
اما دوم متوجه شدم
روی اون خونه کوچیک بالا و سمت راست صفحه کلیک میکنین بعد میرین قسمت پیگیری کارت بهداشت و کد ملی را میزنین. معمولا مینویسه درخواست صدور کارت بهداشت ثبت نشده است. حالا از بالای صفحه قسمت ارائه خدمت را انتخاب کنید و بزنید روی ویزیت.

فال دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:42 ب.ظ

سلام دکتر وقتتون بخیر
اینکه میگن اگه کرونای سنگین گرفته باشی دیگه بدنت آنتی بادیشو میسازه و انگار واکسن زدی درسته؟
من زمستون ۹۸ کرونا گرفتم و ریه م هم درگیر شد و تا چند ماه بعدش عوارض ریوی و مغزیشو داشتم.
امسالم دیگه داره شیش ماه میشه که علایمی شبیه آلرژی تنفسی و آبریزش بینی دارم و عطسه و خیلی کم سرفه. به نظرتون برم واکسن بزنم؟
دانشگاه اولتیماتوم داده که بریم ثبت نام کنیم. آیا گوش بدم یا بپیچونم؟

سلام
بعد از ابتلا بدن آنتی بادی میسازه اما باز هم بهتون زدن واکسن را توصیه میکنم چون ایمنی واکسن بهتر از ایمنی ابتلاست. دلایلش مفصله.
علائمی که میگین بیشتر به حساسیت میخوره تا کرونا و به نظر من مشکلی برای تزریق واکسن نیست.

زهرا..‌. دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:55 ق.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

خیلی جالب بود واقعاکافیه یه هفته بیرون نریم بعدش حال اصحاب کهف رودرک میکنیم.....خداب دادمون برسه

ممنون
بله متاسفانه همین طوره

مرضیه دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام
شروع کردید و داستان هاتون رو توو روزنامه ام تقاضا بدید که چاپ شن؟
بلاخره باید از یک جایی شروع کرد..

سلام
اول فکر کردم خودتون روزنامه دارین
مدتی چاپ میشدن تا این که روسای اون نشریه عوض شدند و به نظر روسای جدید نوشته های من ارزش چاپ کردن نداشتن

سینا یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:55 ب.ظ http://sinadal.blogsky.com

ولی جالب بود ، بیشتر از همه این پیگیری و دقتی که برای بهتر و بهتر شدن در نوشتن دارین ، تحسین برانگیزه .

سپاسگزارم

نیلو جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:54 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

داستان بسیار جالبی بود. وصف حال این روزای مردم جامعه ما... واقعا اعصاب برامون نذاشته شرایط حاضر. قیمت های نجومی... شرایط کرونایی... مسئولین چولمنگ... خدا به همه مون رحم کنه فقط..

ممنون
چولمنگ؟

بهار پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:26 ب.ظ http://Searchofsmile.blog.ir

واقعا ها

واقعا

شیشه پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:16 ب.ظ http://Www.sangoshishee.blogsky.com

قصه تلخ و واقعی و تکراری هر روز ما
ایکاش یکروزی برسه که صبح که از خواب بیدار میشیم دغدغه الان قیمت دلار چند شده فلان چیز چقدر گرون شده، الان چیکار کنم و... نباشیم، امنیت داشته باشیم،. ذهنمون آروم باشه

امیدوارم اگه به سن ما وصال نداد دست کم برای بچه هامون اینطور باشه

هوپ... پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:57 ب.ظ

اون مصوبه ادمای ارومم روانی کرد چه برسه به این آقا!
غافلگیری خوبی داشت دکتر

واقعا
سپاسگزارم

طیبه تی تی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:30 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام آقای دکتر خدا قوت
خیلی عالی بود، استعداد سیاسی تون هم خیلی بالاست ،ماشالا، همه استعدادهاتون با هم رو نمی کنید که،والا چشمامون شور نیست ها!!
من هم مثل خانم طهورا فکر می کردم و آخر داستان بی نهایت غافلگیر شدم و خیلی هم خوشحال که افکار من اتفاق نیفتاد و سیاسی شد
بازم خدا قوت.خیر ببینید

سلام ممنون
قراره این بار برای ریاست جمهوری هم ثبت نام کنم
عجب عموی بیچاره!
خواهش میگردد

مینو چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:14 ب.ظ http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

سلام آقاهه حق داشت عصبانی باشه
هر روز هممون عصبانی تر میشیم

داستان خوبی بود

واقعا
ممنون

چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:37 ب.ظ

سلام تمام مدت استرس داشتم نکنه حالا که موبایل نمی‌برند تصادف کنند و دختر یتیم بشه
خدا رو شکر بخیر گذشت
اشکالی نداره حالا چند روز بره بازداشتگاه بهتره تا اگه تصادف میکردن

سلام
ممنون از لطف شما دوست ناشناس من!

معلوم الحال چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 06:55 ب.ظ http://daneshjoyezaban.blog.ir

سلام
عالی بود. دست مریزاد. با قسمت آخرش داغونم کردید. اصن له شدم

سلام
ممنون اما دیگه در این حد هم نبودا!

رافائل چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:48 ق.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام.
خیلی خوب بود. بابت جمله ی آخر خیلی خندیدم. کلی حرف داشت.
اما نمیدونم چرا همش یاد اون فیلمی بودم که نویسنده با زن و بچه اش میره یه ویلای دورافتاده، بعد دیوونه میشه میخواد اونارو بکشه

سلام
ممنونم
فکر میکنم منظورتون فیلم درخشش استنلی کوبریک باشه خدائی مقایسه بین این دوتا یه نوع توهین به ایشونه!

نسرین چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 03:41 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

در مورد چند کامنت اجازه می خوام نظرم را بگم. خوبه که وقتی داستان می نویسید بحث روی نوشتار میشه و کلی چیز از هم یاد می گیریم.
با وجود در نظر گرفتن اختلاف سلیقه ها، آقا فرهاد معمولاً حوصله خوندن مطالب بلند را ندارن وگرنه می دونیم که نوشتار اگر اسمش داستان هست، پس باید شامل مقدمه، متن و هسته، و در انتها نتیجه گیری باشه. زیاد هم خلاصه اش کنیم نامفهوم میشه. البته من با نظر اون دوستی که فرمودند گفتگوی بین مادر و دختر خلاصه بشه مخالف نیستم هرچند نکته گمراه کننده ای بود برای هستهء اصلی داستان.
یکی دیگه از دوستان خواستن ادامه اش بدین. من مخالفم.
این قسمت دیگه ایجازه. نویسنده موظف نیست پا به پای خواننده پیش بره، ما را در صحنه هم رها کنه، با فکر و ذهن خودمون می تونیم هر جوری دوست داشتیم بقیه رو بپردازیم و شکل بدیم. وگرنه نویسنده پیام اصلی را که مقصودش بوده بیان کرده.
زری جان اینجا فکر کنم باید جمع باشه عزیزم. اگر نوشته بودند: ردیف خانه ها... حق با تو بود.
دکتر عزیز،
التماس می کنم منو استاد خطاب نکنید، من شاگردم. بگید همکلاسی لطفاً.
در اونمورد که پرسیدید، تلفنی براش خوندم وگرنه زیاد دوست نداره وبلاگ بخونه.

از لطفتون ممنونم
چشم
الکی که دکتر نشدیم آخه

مظهرگلی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:55 ق.ظ http://Mazhar-goli.blogfa.com

سلام
هرچند وقت یکبار میام و همه ی پست هایی که نخوندم یک جا میخونم
داستانتون کشش خوبی داشت. منم مثل بقیه منتظر بودم یه بلایی سر خانومه بیاد. ولی بنظر میرسید با اهل و عیالش روابطش حسنه بود! چون هیچ تنشی بینشون حس نمیشد. لااقل یه گیری میدادن بهم بعد خانومه میگفت باشه تو راس میگی که مخاطب متوجه عمق فاجعه میشد!

سلام
خوش اومدین
نه دیگه بیچاره خودش تو روی خانمش شرمنده بود

Marjan سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام، عالی بود، عالی

سلام
سپاسگزارم

صبا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:53 ق.ظ http://gharetanhaei.blog.ir/

اصلا معلوم نبود داستان واسه یه آقای دکتر بوده که فقط می رفته درمانگاه و کشیک

خیلی خوب بود

سپاسگزارم

فریبا سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:14 ق.ظ

یعنی نمی شد دارو مصرف کنه.بیماری با این شدت که بدون دارو درمان نمی شه.من که دکتر نیستم ولی خودم با شدت خیلی خیلی کمتر دچار مشکل شدم با مصرف دارو کاملا خوب شدم.
افراد با شدت بیماری هم دیدم که با دوز بالاتر خوب شدن.
حالا نکته داستان گرونی بود یا مشکل اعصاب ؟

خب اگه دارو مصرف میکرد که داستان خراب میشد

شیمن سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:34 ق.ظ

دکتر جان سالهاست که نشده بود بیام اینحا اخرین بارهایی که می خوندم وبلاگهاتون و مال اون موقع بود که عسل و می بردین پارک و اصلا راضی نمیشد بیاد خونه فقط به وعده ی بستنی خریدن سر راه خونه می اومد ... چقد امروز فکر کردم تا توونستم پیداتون کنم چقد حس خوبی دارم با خاطراتتون

خوش اومدین
خوشحالم که این همه سال منو فراموش نکردین

زرگانی دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:25 ب.ظ

سلام!
جالب بود، کشش خوبی داشت. من بیشتر مجذوب طنز تلخ داستان شدم. تنها اشکال کمی جدی‌ای که میشه به داستان گرفت اون دیالوگ ابتدایی بین مادر و دختر بود. بهتره توی یک دیالوگ نسبتا طولانی به خواننده اطلاعات ندیم چون تصنعی میشه. اگر در قالب دیالوگ‌های کوتاه دونفره باشه یا دانای کل ماجرا رو بگه، داستان روان‌تر میشه. اما این اشکال هم اون‌قدرا جدی نیست. ایده‌های خوبی به ذهنتون میادها!

سلام
حق با شماست ممنون
دفعات بعد سعی میکنم بهتر بنویسم

یک عدد مامان دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:10 ب.ظ http://Www.Kidcanser. Blogsky

سلام آقای دکتر
توی پیوندها یک پیج داشتین به اسم خاله آذر. من هرازگاهی از اینجا می رفتم وبلاگ شون و می خوندم اما الان دیدم نیست آخرین مطلبی هم که ازشون خوندم یک خاطره از یکی از مریض هاشون که کلی باهاش خندیده بودم
ایشالله که خوب باشن

سلام
بله ایشون از وبلاگ نویسان قدیمی و بسیار محترم هستند
این هم آدرسشون
khaleazar.blogfa.com

طهورا دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام جالب بود ولی تمام مدتی که داستان رو می خوندم می ترسیدم تو این مدت بلایی سر دخترشون اومده و عمو......
چون رو قسمت رسوندن دختر خونه عمو تکیه شده بود
خدا رو شکر بلایی سر دخترشون نیومده

سلام
ممنون
آهان از اون لحاظ
نه بابا عموی بیچاره اصلا توی این فکرها نبود

رفیعه دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:47 ب.ظ

داستان جالبی بود با یک قصه آشنای اجتماعی. درد مردم را لابلای سطرهاش میشه حس کرد. فضاسازی خوبی داشتین.
منهم از خاتمه داستان خیلی خوشم آمد.

شما را از خاطرات سرکار خانم نسرین میشناسم.
وقتی شما از این داستان تعریف میکنید پس واقعا خوب بوده.
خوشحال شدم.
از لطفتون سپاسگزارم.

آلبرتو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:37 ب.ظ https://zirebaran.blogsky.com

سلام دکتر
داستان جالبی بود؟ فقط داستان واقعی هست؟ دوست دارم ادامه اش رو هم بنویسید.

سلام آلبرتو عزیز
نه واقعی نیست فقط تخیلات منه.
نمیدونم چطور بشه ادامه اش داد.

مهربانو دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:49 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

این داستان عااالی بود .
زخم کهنه ی روحمون رو دوباره باز کرد ، ممنون که با نوشتن داستان نمیذارید بلاهایی که سرمون آوردن فراموشمون بشه

ممنون
این سیاسی ترین کاری بود که تا به حال انجام دادم

نل دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:41 ق.ظ

پنتظر بودم زنه ارو بکشه.غافلگیر شدم.

بیچاره حقیقت میگفت. اخه ادمهای زیادی حس میکنن، کشور ارث پدر و مادرشونه و متعلق به اوناس و هرکاری دلشون میخواد بنابه قدرتشون میکنن.
یکی قیمت بنزین زیاد میکنه. یکی جلوی ورود واکسن میگیره.یکی برای پوششت تصمیم میگیره.یکی مجبور میکنه انتی بادی بدی.یکی... .
همینها هم شیفت گردشی توی کشور میچرخن.مثلا یکی میشه معاون.یکی میشه ریس.یکی میشه مشاور..
شیفت بعدی جابجا میشن

وای پنتظر چه چیزهائی بودین.
ممنون از لطفتون

فرهاد دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:49 ق.ظ http://hamidfarhad.blogfa.com

من داستانهامو چندبار کوتاه میکنم وتا به پنج شش خط نرسه تو وب نمینویسم

هر چقدر داستان کوتاه تر باشه رسوندن همه مطلب مورد نظر توش سخت تره
مطمئنا کار شما باارزش تره
موفق باشید

زری دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 09:02 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

در جواب کامنت نسرین جان درباره ی جمع بودن فعل رسیدن، یه چیزی یادمه که تو کتاب مدرسه خوندیم که وقتی فاعل جمله از اشیاء باشد در آوردن فعل بصورت مفرد یا جمع مختاریم. نمیدونم درست تو ذهنمه یا نه؟ اما اگر دوست داشتید یه سرچ بکنید.

در مورد داستان، خیلی عالی نوشته بودید اینکه همه مون منتظر یه پایان تکراری براش بودیم اما شما با هوشمندی پایان و هدف مدنظرتون را نوشتید. از طرف دیگه فشارهای بسیار بالایی که شرایط جامعه به همه مون وارد میکنه (ببینید فاعل فشارها هست اما فعل مفرد اومده ) را خیلی خوب ترسیم کرده اید.

راستش نمیدونم
ممنون از توضیح شما

فریبا راد دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:57 ق.ظ

خیلی قشنگ تمومش کردین عالی بود

سپاسگزارم

نسرین دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 03:11 ق.ظ http://tajavozmamnoo.blogfa.com/

ببخشید ولی الآن که کامنتمو خوندم دیدم یک سطر می تونه بهتر باشه:
زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند.

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار شد و بطرف حیاط ویلا حرکت کرد.
منتظر داستانهای بعدیتون هستم.

ممنون
چشم

مریم دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:45 ق.ظ http://mhgh650222.blogfa.com/

خیلی زیبا بود ...

سپاسگزارم

عاطفه دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:09 ق.ظ

خدا خیرتون بده
واقعا کار بدی کردید‌من دو سال برای شک اون حمعه خودم رو تو ویلا زندانی کرده بودم تا اوضاع روحیم به قبل برگرده
بعد شما با این داستان، هر چی رشته بودم پنبه کردید.
انصافا اول داستان استرس داشتم و به دنبال پایان تلخ بودم
که آخر داستان مثل پتک کوبید رو سرم
برم ویلا

یک دکتر ادبیات یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:28 ب.ظ

وای همه اش منتظر این بودم زنه را با کلت بکشه یا از پشت سر نفت را خالی کنه روش آتشش بزنه یا خلاصه زنده از اون باغ بیرون نیاند. حالا باز خدا را شکر زنده اند.

دیگه زنها بلدند چطور با سیاست رفتار کنند

رویا یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:59 ب.ظ

من می‌ترسیدم با هم برن تو اون خونه و چون گوشی و وسیله ارتباطیم نیست، یه وقت سر موضوعی دعواشون شه و ... یه بچه این وسط بی مادر زیادی تخیلی فکر کردم

زن بیچاره دیگه یاد گرفته بود چطور با شوهرش رفتار کنه

سارا یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 07:33 ب.ظ http://15azar59.blogsky.com

سلام
بیا این همه پول بده مشاور این همه برو ویلا تمیز کن دگمه رفتن رو حالت اصحاب کهف را فعال کن رو خودت کار کن اخرشم یه صبح جمعه ای که هیچ کس از هیچی خبر نداشته هر چی رشته بودن را پنبه کرد
حالا هی ادم میخواد حرفایی نزنه که بچه های محترم بالا نکنندش تو گونی ببرنش مگه این اقای دکتر میزاره
البته روانشناسشم فکر کنم خودش از اون صبح جمعه به بعد ویلا لازم شده
.
قلمتون خیلی خوبه تصویر سازی خوبی میکنید بسیااار موفق باشید

سلام
از لطف شما سپاسگزارم
فکر کنم این سیاسی ترین پست تاریخ این وبلاگ بود!

پارادوکس یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:34 ب.ظ http://Limooa.blogfa.com

سلام
خیلی پست جالبی بود :)

سلام
ممنونم

زبله یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 03:12 ب.ظ

بنظرم منم دوهفته لازم دارم از دست بعضیا

همه مون لازم داریم!

رها یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:19 ب.ظ

واقعا نه
ب هر حال واقعا برام این قضیه عجیب هست

چه عرض کنم؟

مریم یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:49 ب.ظ http://mabod.blogsky.com

سلام آقای دکتر
خدا قوت و پرتوان باشید
قلمتون خیلی شیوا و روان بود ، الهی که داستان نویسیتون ادامه دار و پایدار باشه ، ببینیم این دولت جدید برای حل گرانی بنزین چه اندیشه ای می کند و همچنین سایر مشکلات دیگه

سلام
سپاسگزارم
امیدوارم وضع مردم هرچه زودتر بهتر بشه

نسرین یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:07 ب.ظ http://tajavozmamnoo.blogfa.com/

اختیار دارید.
خوب و روان بود فقط دو نکته را می تونم گوشزد کنم:
فعل رسیدن قرار بوده جمع باشه شما مفرد نوشتین:... کم کم خانه های شهر به پایان رسید و
وقتی میگید خانه ها پس رسیدند درسته.
دومین مورد :

در این پاراگراف "شد" و "زن" و "کرد" زیاد تکرار شده و وقتی که سوار ماشین شده خب معلومه که با ماشین حرکت کرده پس کلمه ماشینِ دومی هم زیادیه... این تکه را براتون ادیت می کنم بقیه عالیه:

زن پیاده و دوباره از سمت راننده سوار ماشین شد. بعد حرکت کرد و بطرف حیاط ویلا راند. کاملاً مشخص بود که مدتی هست کسی وارد آنجا نشده. همان جا ترمز گرفت و صبر کرد تا مرد سوار شود. بعد به راه افتاد و تا نزدیک ویلا جلو راند.
تا زن ترمز دستی را کشید،هر دو پیاده شدند و زن در صندوق عقب را باز کرد تا شروع به خالی کردن وسایل بکند. چند لحظه بعد مرد به او ملحق شد و شروع به بردن وسایل به داخل ویلا کرد. کم کم همهء وسایل از ماشین تخلیه شدند.
شکسته نفسی نکنید شما قلم روانی دارید. لذت بردم

ممنونم
حق با شماست
الان درستش میکنم.

نسرین یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:50 ب.ظ http://tajavozmamnoo.blogfa.com/

تبریک!
داستان فضاسازی خیلی خوبی داشت و آدم لحظه به لحظه با آدمای داستان به جاهای مختلف می رفت و حسشون می کرد.
سوژه را هم حساس و خوب انتخاب کرده بودین. گران شدن روز به روز (گاهی با فاصلهء نزدیکتر) و دلیل عصبی شدن مردم و در نهایت آخرین پاراگراف که محشر بود
معلق گذاشتن آخر ماجرا هم بهترین کاری بود که می تونستین بکنید چون این اوضاع همچنان در جامعه ادامه داره.

ممنونم استاد
اول خواستم پیش از انتشار براتون بفرستم اما بعد گفتم دلیلی نداره هی مزاحمتون بشم
درس پس دادم خدمتتون

لیدا شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:27 ب.ظ

گرانی بنزین که دیگه بیات شده دکتر جان.

میدونم
تا اون دولت بود جرات نکردم اینو بگذارم!

رها شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:23 ب.ظ

منم بی‌کار!
رفتم اون پست رو پیدا کردم
مطمئن تر شدم اونا رو من نگفتم:/

اما خودمونیم
چرا با خشم جواب دادین و چرا بی حوصله جواب دادین به هم شبیه نیستن؟

zahragoli شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 11:10 ب.ظ http://zahragoolii.blogfa.com

مگه میشه پستای شمارو نخوند
فقط نظری نداشتم خواستم اعلام حضور کرده باشم

سپاسگزارم

zahragoli شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 10:47 ب.ظ http://zahragoolii.blogfa.com

خب خداروشکر پست جدید گذاشتین
من همش میام اینجا چک میکنم و میبینم پست جدید نیست مایوسانه میرم

خواهش
حالا پست را خوندین یا نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد