جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

چهل سالگی

سلام

از سال 1360 که پدر گرامی خونه فعلیشو رو خرید و به این خونه اومدیم، یکی از وظایف من توی خونه خریدن نون بود.

یکی از اون زنبیلهای قرمز رنگ پلاستیکی (که توی ولایت ما بهشون میگفتند ساک) برمیداشتم و میرفتم سر کوچه، از خیابون رد می شدم و می رفتم توی صف. بعد به میزان لازم نون میخریدم و  برمیگشتم خونه.

تا اون روز که وقتی از خواب بیدار شدم متوجه دود غلیظی شدم که از سر کوچه به هوا بلند می‌شد. هنوز خیلی از صحنه های اون روز یادمه. از اون دود غلیظ و سیاه تا رد خونی که از توی مغازه تا وسط خیابون ریخته بود و هیچوقت نفهمیدم مال کیه؟ و تا ماشین آتش نشانی که آژیرکشون اومد و وقتی آبو باز کرد معلوم شد پمپش خالیه و رفت و تا مردم آتیشو خاموش کردند دیگه چیزی از مغازه باقی نمونده بود.

از اون به بعد نزدیکترین نونوایی به خونه ما چند کوچه با خونه فاصله داشت و باید برای رسیدن به اون حتی از یه خیابون هم رد می‌شدم تا از اون نون های دونه ای پنج ریال بخرم.

اما یکی از چیزهایی که باعث شد اون مغازه سوخته برای همیشه توی ذهن من موندگار بشه نقاشی بود که به دیوار اونجا نصب شده بود. توی اون نقاشی یه سرسره بزرگ بود که یه بچه کوچیک روی پله اولش پا گذاشته بود. چند پله بالاتر یه بچه بزرگتر، بعد یه جوون، بعد یه مرد با کت و شلوار سیاه دامادی با یه عروس که کنارش ایستاده بود، بعد همون مرد سر کار و در بالای سرسره همون مرد با زنش و دو سه بچه ایستاده بودند. بعد مرد روی سرسره می‌نشست و شروع می کرد به پایین اومدن و هرچقدر که پایین می اومد پیرتر می‌شد. تا این که به پایین سرسره می رسید و مستقیما به داخل قبرش فرو می‌رفت. زیر هر عکس هم. چند بیت شعر در وصف اون گروه سنی نوشته شده بود. هربار که توی صف نونوایی بودم با سواد ابتدایی اون موقع خودم شعرهای زیر هر نقاشی رو می‌خوندم، اما حالا فقط و فقط یه مصراع از اون همه شعر یادمه. جایی که مرد با زن و بچه هاش درست بالای سرسره ایستاده بودند و زیرش نوشته بود: بهار عمر باشد تا چهل سال...... 

و من از چند روز پیش این بهارو تموم کردم و دارم آماده میشم که روی سرسره بشینم و سفر بی برگشتمو به سمت پایین شروع کنم. 

حالا که در اوج سرسره ام و بیشترین میدان دیدو دارم، میبینم که در بعضی مواقع کارهایی را انجام داده ام که نباید. و گاهی هم کارهایی را انجام نداده ام که باید. اما مطمئنم که اگر روزی به عقب برگردم مسیر کلی زندگی من همون چیزی خواهد بود که تا به حال بوده و امیدوارم در ادامه زندگی هم بتونم مسیر مناسبی داشته باشم.

خب دیگه کم کم برم و روی سرسره بشینم و برم پایین. گرچه هیچ بعید نیست موقع نشستن پام بلغزه و زودتر از موعد راهی اون سوراخ گور توی نقاشی بشم. همون طور که این اتفاق در هر جای دیگه ای از این مسیر هم ممکن بود و هست که بیفته.

پس همین جا اگه هرکدام از دوستان از دست من ناراحتند ازش عذرخواهی میکنم.

اصلا شاید هم در اوج از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کردم!

پ.ن1: پاراگراف اول این پستو دیشب توی خونه نوشتم اما به دلایلی مودم قطع شد و الان دارم بقیه شو با گوشی و سر شیفت می‌گذارم.

پ.ن2: دیشب باز نمیتونستم برای وبلاگهای بلاگفا نظر بگذارم. باز هم بلاگفا قاطی کرده آیا؟

پ.ن3: یه بار جایی خوندم که آدم وقتی پیر میشه که خاطراتش از آرزوهاش بیشتر بشن. با این حساب من هنوز چند سالی تا پیری فاصله دارم.

پ.ن4: عنوان این پست نام یه فیلمه از علیرضا رئیسیان که هنوز ندیدمش.

پ.ن5: اگه میپرسین چرا این پستو فردا تموم نکردم باید بگم امکانش نیست. چون فردا تولد عسلو برگزار می‌کنیم که هنوز روی اولین پله های اون سرسره است. البته تولدش واقعا فردا نیست اما چون فردا تعطیله و فامیل راحت تر میتونن بیان فردا تولد میگیریم. 

نظرات 101 + ارسال نظر
Bluish شنبه 27 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ق.ظ http://bluish.blogsky.com

سلام
پس دارین وارد تابستانِ عمر میشین! مبارک باشه!
انشالله تابستانِ زیبا و سرسبزی داشته باشین :)
تولد عسل جان هم مبارک

سلام
بله
کاش همه شو تعطیل بودم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد