جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (107)

سلام

این هم دومین و آخرین بخش از خاطرات دانش آموزان بدو ورود به دبستان امسال:

۱. گوشیو که گذاشتم روی سینه بچه گفت: اگه قلبم داره تند می زنه مال اینه که هرروز از صبح تا شب توی کوچه ام!

۲. (۱۴+) فشار بچه رو که گرفتم گفت: عمو میشه یه بار دیگه هم بکنی خیلی حال داد!

۳. بچه مثل بچه آدم (!) نشسته بود روی صندلی و داشتم فشارسنجو میبستم دور بازوش که مادرش بهش گفت: حالا بادش میکنه تا اون عدد قرمزه. بچه یکدفعه پرید بالا و گفت: نهههههه نمیخوامممم بازش کننننن و چنان داد و فریادی به پا کرد که نگو. با هزار فلاکت آرومش کردیم و فشارشو گرفتم. وقتی از اتاق می رفتند بیرون مادرش گفت: فکر کنم به خاطر حرف من بود که این حرکتهارو می کرد آره؟!

۴. معاینه بچه که تموم شد پدرش گفت: ببخشید ما همه جا رو رفتیم جای دیگه ای هم هست که بریم؟!

۵. به مرده گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: این بچه اون قدر مریض نمی شه که ما حتی براش دفترچه هم نگرفتیم!

۶. پرونده بهداشتی بچه رو از پدرش گرفتم و باز کردم. همه اش سفید بود. گفتم: اینجا اتاق آخره. چرا اول اومدین اینجا؟ گفت: گفتیم اول بیائیم خدمت شما که بزرگ اینجا هستین!

۷. خانمه با بچه اش وارد اتاق من شدند که بچه با دیدن من فرار کرد و گفت: من نمیام پیش دکتر. الان آمپول میزنه! مادرش گفت: بیا این که دکتر نیست. اگه دکتر بود که در اتاقشو می بست!

۸. (۱۴+) خانمه گفت: دیروز بچه مو بردم واکسنشو بزنه مرده هی فشار می داد توی دهنش و مالشش می داد روی لبهاش اشکالی نداره؟ گفتم: چیو؟؟ گفت: همون ظرف پلاستیکیو که قطره فلج توشه!

۹. به خانمه گفتم: ساکن کجا هستین؟ گفت: وا ما که یه بار چند ماه پیش توی درمونگاه .... اومدیم پیشتون که!

۱۰. وسط دیدن بچه ها برام یه استکان چائی و یه بیسکوئیت (از همون بیسکوئیت ها که به بچه ها می دادن) برام آوردند و گذاشتند روی میز. معاینه بچه که تموم شد مثل خان دستشو دراز کرد و بیسکوئیت منو برداشت و از در رفت بیرون!

۱۱. معاینه بچه که تموم شد مادرش گفت: مشکلی که نداشت؟ گفتم: ظاهرا توی بینائی سنجی خوب جواب نداده. از بچه اش پرسید: اونجا خوب جواب ندادی؟ جواب نده تا تو هم عینکی بشی بدبخت بشی!

پ.ن۱: از پزشک طرحی هنوز خبری نیست و حتی کامنتهارو تائید نکرده. امیدوارم با خبرهای خوش برگرده.

پ.ن۲: هفته پیش رفتم سراغ گرفتن پروانه مطب که گفتند: مسئولش این هفته مرخصیه و هفته بعد میاد. نامه بردم برای گرفتن عدم سوء پیشینه که گفتند: مسئولش همون آقائیه که این هفته مرخصیه! یه نامه از شبکه بردم که توی ساعات غیر اداری بهم احتیاج ندارن و خواستم تائیدش کنن که گفتند: تائید این نامه هم کار همون آقاست که این هفته مرخصیه!! خدا عاقبتمونو به خیر کنه.

پ.ن۳: سایت www.weblogestan.ir  رو پیدا کردم که ظاهرا یه چیزی شبیه گودره (البته فقط درمورد بولد شدن وبلاگ های آپ شده). اما من که نتونستم توش عضو بشم. شما میتونین؟!

پ.ن۴: یکی از پرسنل شبکه باهام تماس گرفت و گفت: یه خانم دکتر مجرد خوب سراغ دارین برای امر خیر؟ گفتم: دکتر ... که تازه اومده طرح ظاهرا دختر خوبیه. گفت: نه یکیو میخوام که سنش بالاتر باشه. گفتم: حالا شاه داماد هم پزشکند؟ گفت: نه دکترا هم نداره اما چون زن همه برادرهاش پزشکند میخواد جلو اونها کم نیاره!

خلاصه اگه دوست دارین و واجد شرائط هستین بسم الله!

نظرات 57 + ارسال نظر
گیلاس آبی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ب.ظ http://thebluecherry.blogfa.com

دکتر,مورد 8 مشکوک میزد!!باید میگرفتی که نگرفتی!!

یعنی؟
آخه توی اون شلوغی می شد گرفت؟!

زهره خاموش یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:10 ب.ظ

بقول گیسو "از شما چه پنهون" دودسته شیم سینه بزنیم

حالا این گیسو از شما چه پنهون که گفتی یعنیییی چه؟

اقای حس هفتم یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:11 ق.ظ http://seventhhess.persianblog.ir/

سایت همسریابی باز کردین؟
اگه آنی خانم بفهمه که داری از این کارا می کنی کله تو بیخ تا بیخ... بعله...

ها؟
نه بابا سایتم کجا بود؟ فقط یه خاطره کوچولو نوشتم!

صدرا یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:35 ق.ظ http://amma.loxblog.com

6- سلام دکتر بزرگ
7. دیدی دکتر جان ببند در مطب رو
9. حافظه نداری دیگه دکتر جان باید بدونین کی چند ماه پیش اومده پیشتون( اما خوشم اومد طرف اعتماد به نفسش هزاره )
10. نوش جان
11. خوب شد حداقل من عینکی نشدم
پ.ن. 4 -

و علیکم السلام!
چشم :دی
واقعا
اون خوردش نوش جان من؟!
خودم که عینکیم چکار کنم آیا؟
یعنی تا این حد عجیب بود؟

سودی یکشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ق.ظ

وای مردم از خنده. دکتر مطمءنین اینایی که نوشتین (+14)

یعنی بیشتر بودن؟

ندا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام... ازبچگی دوس داشتم پزشکیو ...درسشو...کارشو... ولی خب ... دیگه شرایط نذاشت ماهم تجربش کنیم...
خاطرات قشنگی بود...

سلام
مهم اینه که آدم توی هر شغلی که هست سعی کنه بهترین باشه
کاری که من نتونستم

پونی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com

اعتماد به نفس بعضیا تو حلقم

منو که نمیگین؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد