جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

فقط در یک شیفت

پیش نویس

سلام

هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه شیفتهای ما پره از خاطرات (از نظر خودم) جالب، این بار تصمیم گرفتم همه خاطرات یکی از شیفتهامو بنویسم که مال چند هفته قبله. شیفتی که جزء شیفتهای شلوغ تقسیم بندی میشه.

از همون ساعت دو بعدازظهر که شیفتو تحویل گرفتم حمله مریضها شروع شد و همین طور ادامه داشت تا حدود چهار و نیم که یه کمی خلوت تر شد. ساعت حدود پنج و نیم بود که یه پسرو آوردند و گفتند با موتور زمین خورده. مشکل خاصی نداشت. به بهیارمون گفتم زخمشو پانسمان کنه و برن برای احتیاط یه عکس هم بگیرند.

چند دقیقه بعد دیدم همراه مریض داره دنبالم میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پس بهمون آمبولانس نمیدین؟ گفتم: نه این به آمبولانس احتیاجی نداره، آمبولانس مال مریضهای بدحاله. همراه مریض رفت پیش مریضشو و یکی دودقیقه بعد دیدم مریض خودشو زده به غش بازی و داد و فریاد که: وقتی زمین خوردم سرم هم ضربه خورد. حالا سرم داره گیج میره و حالت تهوع دارم و ....

هرطور که بود ردش کردیم رفت. حدود یک ساعت بعد دیدیم یه نفر دویده توی درمونگاه و میگه: ویلچرتون کو؟ کجاست این ویلچر؟ گفتم: ایناهاش کنار دیوار. گفت: پس بیائین کمک. رفتیم بیرون و دیدیم یه پیرزنو پشت یه سواری خوابوندن و حالا میخوان از ماشین بیارنش بیرون. گفتم مشکلشون چیه؟ گفتند: سابقه مرض قند داره. حالا هم نمیدونیم قندش رفته پائین یا بالا؟

مریضو گذاشتند روی ویلچر و خواستند بیارنش تو که دیدیم ویلچر خراب شده و یکی از چرخهاش به راحتی نمیچرخه. گفتم: این چرا اینجوری شده؟ مسئول داروخونه گفت: قرار بود مسئول امور عمومی بده عوضش کنن فرصت نشد. هرطور بود مریضو آوردیمش توی درمونگاه. طبق کتاب باید یه نمونه خون از این مریضها گرفت برای آزمایش و بعد بهشون قند زد تا وقتی جواب آزمایش بیاد چون مقدار قندی که توی یه سرم قندی هست اونقدر نیست که اگه مریض به خاطر بالا رفتن قند خون مشکل پیدا کرده باشه حالشو خیلی بدتر کنه. اما مسئله اینه که همراهان محترم مریض نمیگذاشتند بهش سرم قندی بزنیم و انتظار هم داشتند هرچه زودتر کاری کنیم تا حالش خوب بشه! یکدفعه یادم افتاد اخیرا یه گلوکومتر برامون اومده. به مسئول داروخونه گفتم: گلوکومترو بده. گفت: کاغذ نداره! قرار بود امروز مسئول امور عمومی بره براش از شبکه کاغذ بگیره یادش رفت!

همراه مریض گفت: پس آمبولانسو بدین ببریمش بیمارستان. گفتم: خودتون هم میتونین ببرینش. همراه مریض فرمودند: این از ویلچرتون این هم از گلوکومترتون این هم از دکترتون. بعد هم ویلچرو بلند کرد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بهیار مرکز و یکدفعه ویلچرو پرت کرد طرف بهیارمون که خوشبختانه بهش نخورد. از ترس جونمون مریضو گذاشتیم توی آمبولانس و ردش کردیم رفت!

بعد از اون یه حمله دیگه هم داشتیم.

حدود ساعت هشت و نیم شب بود و داشتم توی اتاق استراحت شام میخوردم که دیدم بهیارمون صدام میکنه و میگه: یه پسرو آورده اند که دوتا زخم کوچیک داره اما نمیدونم چرا خونریزیش بند نمیاد؟

رفتم اتاق تزریقات و پانسمان. دیدم یه پسر جوونه با دوتا زخم چاقو. یکی روی دستش و یکی روی صورتش. طول زخم روی صورتش حدود دو سانتیمتر بیشتر نبود اما خون همه سر و صورت و لباسهاشو پر کرده بود و جالب اینکه فقط میگفت: من بخیه نمیخوام. یه پانسمان برام بگذارین زودتر برم. گفتم: بخیه که میخواد. فقط باید ببینیم کار اینجاست یا باید بری بیمارستان؟ بهیارمون داشت روی زخمو فشار میداد ببینیم خونریزی قطع میشه یا نه که دیدیم صدای داد و فریاد از بیرون بلند شد. پسره نگاه ملتمسانه ای بهم انداخت و گفت: نگفتم روشو پانسمان کنین من زودتر برم؟ در همین حین در اتاق تزریقات و پانسمان با یه لگد باز شد و یه پسر با هیکلی دست کم سه برابر من پرید توی اتاق و درحال دادن فحشهای بالای هجده سال به پسر زخمی بهش حمله کرد و شروع کرد به زدن مشت و لگد و .... بعد اونو از روی تخت انداخت روی زمین و به کتک زدنش ادامه داد. من و بهیار گرامی هم جونمونو برداشتیم و از اتاق زدیم بیرون! به مسئول پذیرش گفتم با پلیس تماس بگیره. چند دقیقه بعد چندتا جوون دیگه ریختند توی درمونگاه و رفتند سراغ اون جوون هیکلی و شروع کردند اونو از اون پسر زخمی دور کردن. پسر هیکلی هم مقاومت میکرد اما بالاخره در برابر اون چند نفر کم آورد و کشیدنش توی سالن. بیشتر مریضهائی که نوبت گرفته بودند و منتظر من بودند هم از توی درمونگاه فرار کردند. اون چند نفر خواستند اون پسر هیکلیو از محوطه درمونگاه ببرند بیرون و او هم مقاومت میکرد که یکدفعه سکندری خورد و رفت توی یه شیشه بزرگ روی در درمونگاه و شیشه با صدای بلندی خرد شد. بعد هم همه شون رفتند توی حیاط. یکی دو دقیقه بعد بود که بالاخره مامورین محترم از راه رسیدند و اون پسرو بردند.

رفتم پیش اون پسر زخمی و گفتم: حالا دیگه مطمئنم که باید بری بیمارستان!

حدود یک ساعت بعد داشتم مریض میدیدم که سه تا پسر جوون درحالی که با شدت درحال خندیدن بودند اومدند توی مطب. بعد هم یکیشون گفت: دکتر راستش ما یه جا مشروب مفت پیدا کردیم و تا توی چشمهامون خوردیم. دفعه قبل که اینطور شد و اومدیم اینجا دکتره زنگ زد پاسگاه حالا تو دیگه زنگ نزنیها تا کلاهمون توی هم نره!

دوتاشون بدحال نبودند اما برای یکیشون سرم و آمپول نوشتم و رفتند طرف اتاق تزریقات یکی از دوستانشون تصادفا از راه رسید و گفت: خدا بد نده چی شده؟ یکی از پسرها هم یکدفعه صداشو برد بالا و گفت: به توچه؟ مگه فضولی؟ مگه من بهت میگم چرا اومدی اینجا؟ .... با هر فلاکتی بود از هم جداشون کردیم و پسرها رو فرستادیم برن اتاق تزریقات و پانسمان. چند دقیقه بعد باز یه مریض چاقو خورده آوردند که بعدا فهمیدیم از دوستان همون پسر هیکلیه که توسط دوستان اون پسر زخمی چاقو خورده. یکی از تختهای اتاق تزریقات و پانسمان هنوز پر از خون بود و دومی هنوز در اشغال اون پسر مست. به پسر مست گفتم: پاشو تا بریم توی اتاق تزریقات خواهران. خواستم سرمشو ازتوی پایه سرم دربیارم که دستمو گرفت و همون طور مستانه بهم گفت: دکتر دست به سرم من زدی خودت میدونیا!

اینجا بود که دوستان پسر چاقو خورده جدید اومدند کمک من. پسر مستو به زور از روی تخت بلند کردند و فرستادند توی اتاق تزریقات خواهران اون هم یکدفعه لحنشو عوض کرد و گفت: باشه بابا دعوا که نداریم! بعد شروع کردیم به بررسی زخمهای پسر چاقو خورده جدید.

دیگه اواخر شب بود و درمونگاه خلوت شده بود. رفتم توی اتاق استراحت و بالاخره موفق شدم بقیه شاممو بخورم و چند دقیقه بعد روی تخت دراز کشیدم و از هوش رفتم.

تا صبح چندبار بیدارم کردند. صبح هم صبحانه خوردم، روپوش پوشیدم و رفتم توی مطب چون اون روز شیفت صبح هم بودم ....

پ.ن۱: پنجشنبه شیفت بودم و جمعه قرار بود یکی از همکاران بیاد و شیفتو تحویل بگیره که دیدم یکی دیگه از دوستان اومد. گفتم: شیفتو با دکتر «و» عوض کردین؟ گفت: نه دکتر «و» برای رزیدنتی رزرو شده بود و بهش زنگ زدند هرچه زودتر بیا. او هم به سرعت با شبکه تسویه حساب کرد و رفت.

موفق باشی دکتر «و»

پ.ن۲: با چک هائی که برای خرید خونه دادم دسته چکم تموم شد. وقتی میخواستم دسته چکمو عوض کنم یه نگاه به اولین برگش انداختم و دیدم دروجه باجناق گرامی چک دادم برای پس دادن قرضی که برای خریدن این خونه بهم داده بود! حالا این دسته چک چقدر دوام داشته باشه نمیدونم؟ (از وقتی بهمون یه کارت عابربانک متصل به حساب جاری داده اند زیاد چک نمیکشم)

توضیح ضروری۱: هردو این پی نوشت ها رو میخواستم دوهفته پیش بنویسم اما نمیدونم چرا یادم رفت!

توضیح ضروری۲: هر کامنتی که به نام شهر اشاره کنه تائید نخواهد شد!

نظرات 74 + ارسال نظر
khaleazar شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ http://www.khaleazar.blogfa.com

kalantari,az in shifte shoma,hayajanesh kamtar budaa

مرجان-رشت شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام
چه شب پرخاطره ای بود واقعا" !این رو همینطور که نوشتید برای دیگران و افراد خونواده تون تو جمع تعریف کنین قطعا" کلی خنده بر لبها مینشانید!به قیمت یه شب کلی ترس خوردن !

سلام
میترسم مجبورم کنن استعفا بدم!
راستی من هرچقدر فکر میکنم آدرس وبلاگتون یادم نمیاد!!

سارای شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:03 ب.ظ http://dumaaan.blogfa.com/

...

چند سال بعد مواظب خودتون باشین!

فاطمه شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:50 ب.ظ http://www.radepayegol.blogfa.com

خسته نباشی دکی

چقدرپرماجراااا
خداصبرتون بده

سلامت باشی
واقعا
ممنون

مهدی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ب.ظ http://manabash.blogfa.com/

سلام من سر زدم شما هم سر بزنید. دوستای مشترک زیادی داریم. بعدش تصمیم گیری کنیم که چه بکنیم!!!

سلام
چشم
مثلا چکار قراره بکنیم آیا؟

آنا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.anna1980.persianblog.ir

اره مردرو زدم...دو برابر من قد داشت..رفتمرو سکو محکم زدم تو صورتش..ادم بی ادبی بود...مرخصیم اجباری نبود...اون موقع دانشجوبودم همزمان هم کار میکردم هم درس میخوندم..دانشگاهم تهران بود..میخواستم برم امتحان بدم اون یک ماهو مرخصی گرفته بودم...

آفرین به شما
البته فکر کنم اگه طرفش مرد بود راحت تر جوابشو میداد

الی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ق.ظ http://www.adrinabanoo.blogfa.com

از ابراز همدردی تون ممنون

من از همه بهترم شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ق.ظ http://2khtare-khoof.blogfa.com/

سلام دکتر
حداقل اسم استان رو بگین!

سلام
من جونمو دوست دارم باور کنین

دیادیا بوریا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام دکتر جان
چه کشیک سختی بود...دکتر انگار جز همون بد کشیک ها هستید ها؟؟؟

سلام از ماست
خدائیش اون شب واقعا استثناء بود

من و هسملی شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ http://manohasmali.blogfa.com

فرهنگ غنی و زیبامون اصلا حال آدمو عوض میکنه! انگار لیان شامپوئه! چه خبره!!!!!‌ دکتر تا حالا زنده موندی خیلیه ها!!! هر روز میری سرکار صدقه بزار! از میدون جنگ بدتره!
گرچه دکتر جان معتقدم مربوط به منطقه زندگیتونم میشه و کلا یه چند استان داریم تو ایراد خیلی با گرز و کتک زدن و شیر فهم کردن مردم حال میکنن! یعنی منظورم اینکه اینجور جاها فراونی این افراد هم بیشتره، ورگرنه همه جا ازین آدمها داره

واقعا
ظاهرا منطقه ما هم از همون چندتا استانه

مرجان شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ق.ظ http://mahroo1371.blogfa.com

سلام
جان من ؟ واقعی بود همه اینا ؟
همه تو یه شب؟!
به شخصه شجاعتتون رو تحسین می کنم
من اگه بودم سکته کرده بودم بعد از ریختن دو تا گروه اوباش !

سلام
باور کنین البته واقعا اون شب استثناء بود
ممنون

miss-apple شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ق.ظ

خب !!! فقط اینکه خسته نباشد!!!
بعد از اون همه خون و خونریزی موندم چه طور دل و دماغ غذا خوردن داشتین!!!‌البته خب عادت می کنه هر کسی به شغلش!!!
پس فقط تو سریال پرستارانه که رئیس بیمارستان هم دعوا و درگیری ببینه می ره جداشون کنه ...
ایشاالله رزیدنتی شمااا!!! فقط لطفا یه رشته با کلاس!!!!

خب !!! سلامت باشید !!!
دقیقا مسئله همون عادته
آره بابا اونها که همه اش فیلمه!
ممنون انشاءالله

مستانه شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:32 ق.ظ

فکر کنم شما خیلی بد شیفتین!!!!!!!!!!!!!!
من همیشه میگم دکترای خیلی گناه دارن واقعا خسته نباشین

گاهی رگ بدکشیکیم میگیره!
ممنون

sahar شنبه 29 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ق.ظ

salam
ajab shir tu shiri bude...
migam unja ke goftid az hoosh raftam man ye lahze goftam yani mishe man ham in hesso 2bare tajrobe konam?
rasti BROMAZEPAM inja ba esme tejariye LEXOTAN tu bazar hast va az goroohe benzodiazepines ha hast.30min ghable khab bayad khorde beshe albate ru man tasiri nadasht.

سلام
یه شیفت اینجا بدین این حسو تجربه میکنین
ممنون از توضیحتون اما راستش من اسم تجاریشو هم تا حالا نشنیدم!
اینجا مدتیه زولپیدم اومده و دارن روش حسابی مانور میدن

دلارام جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ب.ظ http://delaaram.persianblog.ir

خخخ پس بابام حق داره بهم میگه برو ورزش رزمی میری یه جا میخوای کار کنی مردم لات و لوت و بتونی جم کنی واسه همین روزاست هااااا
مواظب دکتر ریولیمون باش دکی جان
انشالله شما هم رزیدنتی بری که من خوشحال شم انشالله که قبول شییییییی

واقعا حق دارن
ممنون

neda جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ب.ظ

khodaish reshtast darim????

همینو بگو

هانیه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:01 ب.ظ http://khoda-behtarindost.blogfa.com

سلام فکر کنم باید تمام بیماران اون شیفتتون رو به متخصص اعصاب و روان معرفی میکردید فقط با این کارتون فکر کنم کار خودتونم به بیمارستان میکشید

سلام
خودتون جواب خودتونو دادینا!

امی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 ب.ظ http://weineurope.blogsky.com

وای چقدر ترسناک چرا مردم اونجا اینقدر مهاجمی هستن؟ خیلی مواظب خودتون باشید دکتر شبا اگه شیفت دارید موقع استراحت و خواب در اتاقتون رو قفل کنید .

اتفاقا در این مورد معروفند!
میترسم بیدار نشم و مجبور بشن بیان صدام کنن پس نمیتونم قفل کنم

انا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ب.ظ http://www.anna1980.persianblog.ir

راستش این اتفاقات برای کسایی که میشنون و یا میخونن خنده داره ولی کلا بخیر گذشته کلی وحشتناکه..من یه زمانی بیمارستان کار میکردم تقریبا هر روز از این اتفاقات داشتیم..یه دفعه هم من یه مردیو کتک زدم...اون لحطه فقط هعصبانی بودم و میزدم...بعدش یک ماه رفتم مرخصی بعد یک ماه که اومدم تو بیمارستان دیدمش دو پا داشتم دو پای دیگه قرض کردم و د در رو..یکی از همکارام تو همون حالت میگفت خوبه تو زدیشو داری در میری اگه اون میزدت چیکار میکردی؟؟؟!!!

واقعا
یه مردو کتک زدین؟
ایول
نکنه مرخصیتون اجباری بود؟

آنا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.anna1980.persianblog.ir

یعنی شما عصر شب صبح بودین؟؟؟؟؟

جهت اطلاع من هر روز از صبح تا ظهر شیفتم و ماهی چند شیفت عصر و شب هم دارم
اون روز صبح توی یکی از درمونگاه های شهری بودم

زری* جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ http://mydaysofveto.persianblog.ir/

نمردیمو یه بار اول شدیم

تبریک!

افسون جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:00 ب.ظ

وای شبیه فیلن اکشن بود(البته من اکشن نمیبینم ولی فکر کنم اینجورین دیگه نه؟!)
من حساب کردم یه چند صد تومنی باید صدقه داده باشید قبل این شیفت!

تقریبا شبیه بود
قبل این شیفت؟ من از کجا میدونستم این شیفت اینطوری میشه؟

مامان یک کودک سرطانی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ب.ظ http://kidcanser.blogfa.com

من همیشه خاموش می خونمتون اما الان دیگه نتونستم یعنی فضولی اجازه نداد
نمی شه یواشکی به من اسم شهر رو بگین

شما لطف دارین
شرمنده
نمیدونم میدونین که یه بار سر اسم شهر چه بدبختی کشیدم؟

زری* جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ب.ظ

این چه شغلیه شما دارین؟؟؟
وااااااااااای..

پزشکی!
این واااااااای رو پایه ام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد