جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۵)

پیش نویس: 

۱.واقعا که دست شما درد نکنه! منو بگو که از چه کسانی راهنمائی میخوام! کسانیکه نمیتونن یه کلمه نظر مخالف خودشونو تحمل کنن! 

تا من باشم دیگه همه حرفها و مشکلاتمو بریزم توی خودم. فقط اگه چند هفته دیگه صدای انفجار شنیدین بدونین از کجاست! 

۲.تمام این خاطرات (جز یکی دو مورد که مال گذشته است و تازه یادم اومده و همونجا بهش اشاره میکنم مال همین دو سه هفته اخیره (ببینین ما کجا داریم زندگی میکنیم)! 

خوب دیگه بریم سراغ بخش دیگه ای از (به قول دکتر سارا) سریال جومونگ: 

۱.سال پیش توی دانشکده کنگره هاری داشتیم. از همون کنگره ها که از بهورز و کاردان تا پزشک عمومی و متخصص همه رو دعوت میکنند و طوری حرف میزنند که نه به درد پزشکها میخوره و نه بهورزها ازش سر در میارن!! 

خلاصه٬ استاد محترم که از تهران اومده بود داشت با حرارت هاری رو توضیح میداد و گفت: اگه حیوونی که آدمو گاز گرفته در دسترس باشه ۱۰ روز نگهش میداریم٬ اگه نمرد به هاری مبتلا نبوده. یکدفعه یکی از بهورزها بلند شد و گفت: ببخشید! مگه توی بدن آدم چیه که ۱۰ روز بعد از گاز گرفتن سگو میکشه؟! 

۲.از پیرمردی که شب ۲۱ ماه رمضان مسموم شده بود پرسیدم: غذای خاصی خوردین که ممکن باشه باهاش مسموم شده باشین؟ 

گفت: ما اینجا یه غذائی داریم که بهش میگیم شله زرد. میدونین چه جور غذائیه؟! (حالا شما میدونین؟!) 

۳.از مردی شرح حال میگرفتم که با سر درد اومده بود. و اون بنده خدا هم به سوالها جواب میداد. اما زنش هر ۳۰ ثانیه یک بار یکدفعه (انگار که سوزنش گیر کرده باشه) میگفت: «مغز و اعصابش» درد میکنه!! و در نهایت فهمیدیم که منظورش اینه که داروهای اعصاب میخوره! 

۴.داشتم برای یک پیرزن نسخه مینوشتم که گفت: دیروز هم اومدم اینجا برام یه آمپول نوشتن. آمپوله مال چی بود؟ گفتم: چه آمپولی بود؟ گفت: نمیدونم اسمش چی بود. خوب تو حالا بگو به چه درد میخوره؟! 

۵.دو هفته پیش ساعت ۸ شب که شیفتو از یه خانم دکتر تازه فارغ التحصیل شده تحویل گرفتم دیدم هم پرسنل و هم مریضها دارن غرغر میکنن. گفتم: جریان چیه؟ و فهمیدم که خانم دکتر محترم از تک تک مریضهاش شرح حال میگرفته و بعد با موبایل مادرش تماس میگرفته که : الو مامان! یه مریض با این شرح حال اومده چی براش بنویسم؟!!! 

۶.فشار یه پیرزنو گرفتم و گفتم: فشارتون ۱۶ است. گفت: خدا رو شکر! قبلا بالا میرفت! 

گفتم: خوب حالا هم بالاست! گفت: جدی؟! ۱۶ هم بالاست؟؟!! 

۷.یه آقائی خانمشو آورده بود و میگفت: داشت آشپزی میکرد که چاقو رفت توی دستش. اگه میشه یه عکس براش بنویسین یه وقت «کا*ندوم» دستش پاره نشده باشه!! (ترجمه: تاندون)

بقیه اش توی ادامه مطلب:

۸.یه خانمی اومده بود و میگفت:صورتم لک زده. گفتم: از کی؟ گفت: ۳ روزه. گفتم: توی این ۳ روز بزرگتر شده؟ گفت: نمیدونم من امروز متوجهش شده ام!!! 

۹.ساعت هفت و نیم صبح یه پیرزن اومد و دفترچه اشو انداخت جلوم و گفت: اول فشارمو بگیر تا بگم چه ام شده! (البته این جمله مشترک خیلی از بیمارانه) بعد هم گفت: حالا برام آزمایش بنویس! گفتم: آخه چه آزمایشی؟! گفت: چه میدونم میخوام چک آوت (!) کنم. هر آزمایشی که بلدی بنویس!! 

۱۰.از زمان نوشتن خاطرات (از نظر خودم) جالب (۴) تا به حال «آنی» داره غر میزنه که چرا در مورد شماره ۲ اون پست توضیح ندادی که مردم اون ناحیه ترک زبان هستند و هیچکس نمیدونه که دکتر«ر» (دندونپزشک مرکز) ترکی بلده و اون پیرمرد هم به ترکی به زنش اون جمله رو گفته؟ خوب حالا اینو هم بدونین!

اما همین دکتر «ر» چند روز پیش میگفت: دوتا پیرزن دم در اتاقم به ترکی صحبت میکردن. اولی گفت: دندونهای مصنوعیت چطورن؟ دومی گفت: «بالا» م خیلی خوبه اما «پائین» م کلا «وله»!!

۱۱.یه مریض اومد تو و گفت: توی راه همه اش داشتم دعا میکردم که خودتون شیفت باشین هر وقت اینجائین دستتون شفاست و .... 

بعد از نوشتن نسخه هم کلی دعام کرد و رفت. همچنان در حال ذوق مرگی بودیم که یه مرد اومد یه نگاهی کرد توی مطب و برگشت و رفت. 

کنجکاو شدم جریان چیه؟ رفتم دنبالش که دیدم رفت و به خانمش گفت: خودشه پاشو بریم یه جای دیگه!! 

12.یه آقائی اومد که روی پاش سوخته بود. براش دارو نوشتم. 

خانمش فقط اصرار میکرد که: دکتر آمپول کزاز نمیخواد؟ آمپول کزاز! نمیخواد؟ 

گفتم: نکنه قراره این بابا کزاز بگیره و این سروش الهیه که داره هشدار میده! 

آخرش براش تتابولین نوشتم. زنه رفت و اومد و گفت: خیلی گرونه دکتر! حالا حتما باید بزنه؟! 

13.یه پیرزنه اومده بود و هرچقدر ازش میپرسیدم چه ات شده فقط میگفت: من خیلی «اخلاص» دارم!! چند لحظه طول کشید تا اینکه فهمیدم منظورش (روم به دیوار) «اخلاط»ه! 

۱۴.شبی که آخرین قسمت سریال جومونگ پخش میشد یه مریض اورژانس اومد و با آمبولانس فرستادیمش بیمارستان اما دیگه از آمبولانس خبری نشد که نشد. ما هم دیگه نگران شده بودیم که آمبولانس اومد و فهمیدیم رفته اند و نشسته اند توی بیمارستان با خیال راحت جومونگ را دیده اند و بعد برگشته اند! 

۱۵.از مریضی که با سر درد اومده بود پرسیدم: «دردش کم» و زیاد میشه؟ گفت: نه «درد شکم» ندارم!! 

۱۶.به پیرمردی که به خاطر درد زانو اومده بود گفتم: زانوت «ورم» هم میکنه؟ گفت: نه اون قدری که باید ورم کنه! 

۱۷.چند ماه پیش بود که به مادر بچه ای که با تب اومده بود گفتم: دارو بهش دادین؟ 

گفت: استامینوفن بهش دادیم اما معمولی بود! گفتم: معمولیش دیگه کدومه؟ گفت: از اونها نبود که روشون نوشته «ضد درد ضد تب»!! 

۱۸.دیروز خانمی بچه اشو آورده بود گفتم: چی شده؟ گفت: سابقه عفونت ادراری داره باید هر ۳ ماه یکبار آزمایش «کشش» ادرار بده!! (ترجمه: کشت ادرار) 

۱۹.دیشب ساعت ۴ صبح از خواب بیدارم کردند. گفتم: چی شده؟ گفتند فردا میخواهیم بریم مشهد گفتیم فشارشو چک کنیم وسط راه حالش بد نشه! 

پی نوشت۱: هفته پیش رفتم adsl رو شارژ کنم که عماد هم باهام اومد.

خانمی که اونجا بود گفت: آقای ... و من هم فامیلمو گفتم. 

گفت: اسم کوچیکتون؟ و من هم گفتم. 

یکدفعه عماد گفت: من هم اسمم عماده اما هنوز اسم کوچیک ندارم!! (عماد متولد اسفند 1383 است) 

پی نوشت2: میگم توی ولایت شما هم مریضها هنوز روی ساعت قدیم میان درمونگاه؟ 

اینجا از ساعت 8 که شیفت عوض میشد «حمله» شروع میشد تا حدود ساعت یک. اما حالا حمله از 7 تا 12 است! 

ببخشید که این پست خیلی طولانی شد. 

امیدوارم من هم روزی به اونجا برسم که برای یک پست چند سطری شصتاد تا نظر داشته باشم مثل «بعضی ها»!!

نظرات 107 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

ولی مطالب جالب بودن
خوش گذشت

ممنونات!

سمیرا یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:19 ب.ظ http://rangarang2.blogfa.com

تصور من از شما در اوایل خوندن این پست
و من

حیف که برای جواب دادن آیکون ندارم وگرنه یه تصوری نشونت میدادم که ....

سارای یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ http://zeddehaal.persianblog.ir/

ایول داری دکتر جون....
خیلییییییییییییییی روحم شارژینگ شد !..مرسی زیات!

اون شماره 10 خیلی باحال بود ..همون دوتا مریضی که دکتر "ر" تعریفشو کرده بود
می گم خدایی شغلتون اصلن کسالت بار نیستا!

لطف داری شما
خواهش آبجی!
مگه من گفتم هست؟

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

من هم یکبار فشار یک مریض رو گرفتم 15 بود!بهش گفتم 15!برگشت گفت چه جالب من فشارم همیشه بالاتر از این حرفهاست!این بار پایینه!
8 و9جالب بودمخصوصا 9 (آیکون خنده!)
11- حتما ناراحت شدین!

شما که حالا اول کاری خواهر من صبر داشته باش
خاطرات یکی یکی میرسند

یک دانشجوی پزشکی یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام!دکتر دلتون پره شروع نکرده دعوا می کنین؟.هر چند واقعا نمی دونم حرفهای برخی دوستان چه ربطی به در خواست شما داشت. شما عصبانی می شین خطرناک می شینا!

من معمولا عصبانی نمیشم
اما خوب اگه بشم ....
بچه ها مواظب باشین!

چپ دست یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ http://chapdastrastdast.blogsky.com

چپ دست یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ب.ظ

اول!
خاطراتت جدا جالب و خنده دار بود! دلمو شاد کردی!
ان شاالله نظرات هم زیاد می شه

خدا از زبونت بشنوه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد