جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

انتظار

سلام 

اولا لازمه که از همه دوستان بزرگوار که اینجا یا از طریق روشهای دیگه به من و آنی تسلیت گفتند سپاسگزاری کنم. به هرحال جز صبر چاره ای نیست ولی زندگی همچنان ادامه خواهد داشت.

این پستو گذاشته بودم تا بعد از سه پست خاطرات بگذارم اما ظاهراً برعکس شد!

چند سالی میشد که منتظر بودیم، منتظر یه روز خاص، تا شاید بتونیم کمی از زحمات پدر و مادرمونو جبران کنیم. به هرحال کم چیزی نیست که دو نفر نه یک سال و دو سال، که پنجاه سال تمام با هم زندگی کنند. اون هم وقتی که آدم بعضی از زندگی های این روزهارو میبینه که دونفر یه روزه عاشق میشن و یه روزه فارغ! 

برادر کوچکترم که میگفت باید سالن اجاره کنیم و لباس عروس بگیریم و بعد سورپرایزشون کنیم، اما من موافق نبودم. چون اخلاق پدر بزرگوارو میدونستم. عملا غیرممکن بود که از ماجرا باخبر بشه و پا توی چنین مراسمی بگذاره. بخصوص که چنین کاری تا به حال نه تنها توی فامیل که توی ولایت هم سابقه نداشت،  و پدر من هم کسی نیست که قدمی برخلاف آداب و رسوم برداره.

نهایتا به این نتیجه رسیدیم که توی خونه شون جمع بشیم و براشون کادو ببریم، اما بعد دیدیم که این میشه همون برنامه هرسال! پس تصمیم گرفتیم که بی خبر از خودشون فامیلو هم خبر کنیم.

اما مگه میشه آدم فامیلو خونه یه نفر دعوت کنه، اون هم بدون اطلاع خودشون؟

امسال وقتی تقویم سال جدیدو برای اولین بار گرفتم توی دستم، اول یه نگاه به روز سالگرد ازدواج کردم. روز پنجشنبه بود، خوبه، اوه اوه تعطیل هم هست، چه عالی، ببینم مناسبتش چیه؟... و اینجا بود که حسابی توی ذوقم خورد! فکرشو بکن آدم همه رو دعوت کنه، یا حتی سالن بگیره و دادار دودور راه بندازه، اون هم درست روز اربعین! 

چند روز بعد وقتی با برادران گرامی روبرو شدم درباره این موضوع با هم صحبت کردیم و بالاخره قرار شد برنامه رو (که هنوز هم مطمئن نبودیم چطور قراره برگزار بشه) یک هفته به تاخیر بندازیم.

کلی درباره کادوها هم با هم صحبت کردیم، که جدا جدا بگیریم یا پول روی هم بگذاریم و یه چیز حسابی بخریم؟ و بالاخره قرار شد پولهارو روی هم بگذاریم. 

بالاخره روز سالگرد ازدواج فرارسید، اما من که میدونستم قراره برنامه هفته بعد برگزار بشه احساس خاصی نداشتم. توی خونه بودم که برادرم زنگ زد و گفت: ظاهرا چند نفر از فامیل برای برگزاری سالگرد ازدواج رفتن خونه بابا اینها! گفتن ما هم بریم! 

برنامه کلا به هم ریخت،  فامیلی که هیچ سالی توی این برنامه شرکت نمیکردند یکدفعه تصمیم گرفته بودند برای پنجاهمین سالگرد خودشونو برسونن. خداییش تعجب کردم که چطور این تاریخ یادشون مونده بود؟! 

هول هولکی آماده شدیم که یکدفعه به یاد کادو افتادیم، طبیعتا روز اربعین مغازه خاصی باز نبود، پس مجبور شدم پولی که برای خرید کادو در نظر گرفته بودم توی یه پاکت بگذارم و با خودمون ببریم. 

اون شب در جمع فامیل خوش گذشت، اما یه بار دیگه هم به من ثابت شد که غیرممکنه یه چیزی رو برنامه ریزی کنم و راحت انجام بشه! 

پ.ن۱: مورد دیگه ای به جز خاطرات برای پست بعدی به ذهنم نمیرسه، اگه مورد دیگه ای پیش اومد که مینویسم وگرنه پست بعدی خاطرات خواهد بود و احتمالا بعد از مراسم چهلم برادر آنی نوشته خواهد شد. 

پ.ن۲: روز جمعه ساعت چهار و نیم بعدازظهر توی درمونگاه شبانه‌روزی نشستم توی مطب و ساعت حدود دوازده و بیست دقیقه شب تونستم بلند شم و برم سراغ شام! فکر کنم این هم یه نوع رکورد باشه.

پ.ن۳: روز مرگ برادر آنی عسل هم تب کرده بود و برای همین نرفته بود پیش دبستانی و بردمش خونه مادرم. وقتی رفتم دنبالش گفت بابا! دردی چیه؟ گفتم نمیدونم چطور؟ گفت آخه وقتی به مامان بزرگ خبرو دادم (!) گفت پس دیگه دردی نمیکشه!

انگار

سلام

بعضی چیزها هست که تا آخر عمر از یاد آدم نمیره. مثلا انگار همین دیروز بود،  اون بعدازظهر تلخ زمستونی که داییم بی خبر اومد خونه ما و کمی دم گوش مادرم پچ پچ کرد و نهایتا با گریه گفت: آره، خاک عالم به سرمون شد.

انگار همین دیروز بود،  وقتی ضجه های مادرم شروع شد و چند دقیقه بعد بی دلیل از اتاقی که داخلش نشسته بود بلند شد و به یه اتاق دیگه رفت و گریه شو ادامه داد. 

انگار همین دیروز بود، زمانی که کم کم همه فامیل خونه ما جمع شدند و مراسم شروع شد. 

و انگار همین دیروز بود،  نه حدود سی سال پیش که من از فرزند دوم خونواده به پسر اول خونواده تبدیل شدم.

و بعد از این همه سال، وقتی صبح روز یکشنبه آنی سر شیفت بهم زنگ زد و با گریه گفت: داداشم رفت، مرخصی بگیر و بیا یه لحظه تموم اون خاطرات دوباره به ذهنم هجوم آوردند. 

داداش آنی از چند روز پیش از فوتش به دلیل تنگی نفس بستری شد ولی حالش به تدریج بدتر شد و درنهایت در اولین ساعتهای صبح روز یکشنبه برای همیشه آروم شد.

میدونم الان آنی چه حالی داره، مگه از قدیم نگفتن «غم مرگ برادر را برادر مرده میداند.»

پی نوشت: شرمنده که چند روزیه به کامنتها جواب ندادم، احتمالا تا چند روز بعد هم نمیتونم.

سلام و خداحافظ

سلام 

قرار بود امروز یه پست دیگه از خاطرات (از نظر خودم) جالب اینجا بنویسم و قرار بود در این پست از بازگشت دکترقهوه ای گرامی بنویسم و ابراز خوشحالی کنم.

اما وقتی پیش از نوشتن پست سری به کامنتها زدم و از طریق یکی از کامنتها به این پست رسیدم کلا به هم ریختم.

یادم افتاد که امسال کلا به وبلاگ روژین سرنزدم و نمیدونم چرا؟ 

ببین درد چه به روز این دختر صبور آورده بود که بالاخره چنین تصمیمی گرفته. 

واقعا حیف از اون دختر شجاع و مقاوم،

مطمئنم اگه خودم هم بخوام امروز نمیتونم پست دیگه ای بنویسم. 

فقط تونستم این چند خطو اینجا بنویسم و این آخرین کامنتو هم توی وبلاگ روژین

فعلا:

روژین عزیزم سلام 

هیچوقت خودمو نمیبخشم که چرا زودتر از این سراغ این پست نیومدم 

تا امشب که این خبر تلخو خوندم

میدونم که این کامنتو میخونی

میدونم که الان سرشار از آرامشی

دیگه نه دردی داری و نه رنجی 

آروم بخواب نازنین 

لینکت همیشه زینت بخش وبلاگم خواهد بود 

فقط 

بیچاره خانواده ات

بیچاره پاشا 

بیچاره پاشا

بیچاره پاشا

خداحافظ 

بعدنوشت: به گفته آبجی خانم خواهر گرامی روژین،  ایشون در آخرین لحظات، نظرشونو تغییر دادن و بعد از سفر به ایران در خاک وطن فوت کردن.

تغییر

سلام

بچه که بودم، موقع بیمار شدن معمولا پیش یکی از این دو پزشک می رفتم:

1. آقای دکتر «ح» که گفته می شد اولین پزشک با طب جدید در استان ما بوده. یه پیرمرد با سر بدون مو که خیلی از مردم به سرش قسم میخوردند. خدا رحمتش کنه چند سال پیش با به جا گذاشتن یه لشکر بچه که خیلی از اونها هم پزشک شدند عمرشو داد به شما.

2. آقای دکتر «غ»، یه متخصص بیهوشی که به عنوان پزشک عمومی مطب زده بود و کارش هم گرفته بود. وقتی وارد مطبش می شدم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب میکرد صندلی بزرگی بود که دکتر روش می نشست با چرخ های زیرش. همون صندلی که الان خودم هم تقریبا هر روز روش می نشینم. نمی دونم شاید اولین چیزی که علاقه منو به پزشکی به وجود آورد میل به نشستن بر چنین صندلی بود و درک احساس لذتبخش حرکت بر روی چرخهای اون صندلی!

خلاصه که این آقای دکتر هم وقتی من دانشجوی پزشکی بودم توی یه تصادف اتومبیل رفتند اون دنیا.

سال ها گذشت. من بزرگ شدم و باتوجه به اون انگیزه قوی که گفتم پزشک شدم! و بلافاصله بعد از اتمام طرح ازدواج کردم.

از همون اول با آنی تصمیم گرفتیم که به جای تلاش برای به دست آوردن پول و پول و پول سعی کنیم از زندگیمون لذت ببریم. و مدتی بعد تصمیم گرفتیم به جای زدن مطب همون حقوق شبکه رو مصرف کنیم و بعد از وقت اداری پیش هم توی خونه باشیم.

چند سال دیگه هم گذشت. من صبح ها سر کار بودم و ماهی چند روز هم شیفت می دادم. تا اینکه کار به جائی رسید که دیدم داریم کم میاریم. (از نظر اقتصادی البته) این بود که شروع کردم به خریدن شیفت های همکاران. اول یکی، بعد دوتا و کم کم کار به جائی رسید که گه گاه چهار یا پنج شیفت یک روز درمیون داشتم.

هم من و هم آنی خسته شده بودیم. اما چکار باید میکردیم؟ صرفنظر از قولی که به هم داده بودیم احساس میکردم تاسیس مطب علاوه بر نیاز به یه سرمایه اولیه قابل توجه نیاز به آدمی داره که بتونه حسابی مردمو جذب کنه که اون آدم هم طبیعتا آدم ساکتی مثل من نبود!

چند سال پیش یکی از پزشکان استخدامی شبکه که داشت دوره تخصصشو شروع میکرد ازم خواست به جاش برم توی مرکز ترک اعتیادی که کار میکرد. رفتم و محل کارشو دیدم و زیاد خوشم نیومد و رد کردم.

الان حدود یک ساله که با یه گروه وابسته به بهزیستی به خونه بعضی از پیرزنها و پیرمردهای نیازمند میریم و ویزیتشون می کنیم. هم برای اونها خوبه و هم برای من. اما توی چند ماه گذشته مسئول گروه اون قدر اصرار به نوشتن داروی کمتر و کم کردن هزینه هاش داره که هربار تصمیم میگیرم بهش بگم دیگه نمیام. اما اون وقت قسط دوتا وامی که داریم میدیم و هزینه زندگیو چکار کنیم؟

تا اینکه چند ماه پیش توی خونه نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. خانمی که پشت خط بود از طرف یکی از متخصصین سرشناس شهر تماس میگرفت و گفت برای یه کاری برم اونجا و من هم رفتم.

اونجا بود که متوجه شدم ایشون هم برای مرکز ترک اعتیادی که داره نیرو میخواد. گفتم: من حتی دوره ترک اعتیادو هم ندیدم. گفت: این هم پول گذروندن دوره. برو دوره شو ببین. اونی که شما رو معرفی کرده گفته حتما با شما کار کنم! هرچقدر هم پرسیدم کی منو معرفی کرده؟ چیزی نگفت.

خیلی فکر کردم. خدائیش از سر و کله زدن با یه لشکر معتاد خیلی خوشم نمیومد. اما قرار بود برای سه چهار ساعت کار در بعدازظهرها به اندازه همه اون شیفتهای شب پول گیرم بیاد و این بد نبود.

تا چند ماه بعد خبری از برگزاری دوره ترک اعتیاد نبود. پس رفتم دنبال گرفتن پروانه مطب که فهمیدم چون هیچوقت به فکر زدن مطب نبودم توی این چند سال میزان برنامه های بازآموزی که گذروندم خیلی کمتر از اونیه که برای گرفتن پروانه مطب کافی باشه.

کلی پول خرج برنامه های غیرحضوری توی اینترنت کردم تا جائی که امتیازم با 25 امتیاز کلاس ترک اعتیاد به میزان مورد نظر می رسید. و به این ترتیب من در روزهای اخیر دوره ترک اعتیادو گذروندم تا انشاءالله بعد از گرفتن پروانه مطب راهی کار در مرکز ترک اعتیاد بشم.

جالب اینکه همین دیروز یکی دیگه از همکاران با من تماس گرفت و خواست منو با حقوق یک و نیم برابر اون پزشک متخصص استخدام کنه که به دلیل تعهد اخلاقی که احساس میکردم قبول نکردم گرچه نمی دونم با این وسوسه چکار کنم؟!

نمی دونم شاید از این به بعد با کم شدن تعداد شیفت هام از تعداد خاطرات (از نظر خودم) جالب کم بشه و شاید هم معتاد نوشت بهشون اضافه بشه!

اما واقعا زندگیم به یک تغییر نیاز داشت حتی اگه کاملا هم خوشایندم نباشه.

پ.ن1: یه روز سر کلاس یکی از معتادین سابق گروه معتادان گمنامو آوردند که می گفت ما دوستی داشتیم که بعد از شش سال پاکی لغزش کرده و توی یه مجلسی شراب خورده. دکتر «ش» که از همکاران محترم غیر مسلمان هستند در گوش من گفت: پس ما که توی یه مراسم از روز هشتم تولدمون شراب بهمون میدن یه معتاد بالفطره ایم و خودمون خبر نداریم!

پ.ن2: دارم سر قبر امید به مردم خرما تعارف می کنم. مرده یه خرما برداشته و درحالی که داره سرشو تند تند به بالا و پائین تکون میده میگه: داداشته دیگه؟!

پ.ن3: دارم برای پیرمرده نسخه مینویسم. میگه: همین طوری مشکی پوشیدین یا برای یه مُرده پوشیدین؟ میگم: برای یه مُرده پوشیدم. میگه: خب جوون که نبوده اشکالی نداره!

پ.ن4: روز پزشک امسال شیفت بودم. پس برای اولین بار توی پست گذشته از سرویس جدید بلاگ اسکای استفاده کردم و پستو یک روز بعد از نوشتن آپ کردم. ظاهرا هم که جواب داد!

پ.ن5: قبل از درگذشت امید داشتیم برای یه مسافرت برنامه ریزی می کردیم. یه روز به آنی گفتم: فلان آژانس مسافرتی تور تاجیکستان آورده بود بریم؟ عماد گفت: تاجیکستان دیگه کجاست؟ گفتم: یه کشور دیگه که مثل خودمون حرف میزنن. گفت: من دارم میرم کلاس زبان فقط برای اینکه هروقت رفتیم یه کشور دیگه باهاشون انگلیسی صحبت کنم حالا میخواین مارو ببرین یه کشوری که مثل خودمون حرف میزنن؟!

دل

سلام

دل امید خیلی برای زندائیش تنگ شده بود ..........

اسباب کشی دوباره

سلام

الان درحال جمع آوری اسباب و اثاثیه منزل دارم این پستو مینویسم.

کلی برای پستی که میخوام امروز بنویسم نقشه کشیده بودم که ظاهرا امکانش نیست.

خلاصه که داریم از این خونه میریم.

امروز قرار بود برم پیش فروشنده خونه تا تلفن اون خونه رو به اسمم کنه و برم روش اینترنت بگیرم اما یکدفعه خودشو زد به اون راه و گفت من این شماره تلفنو لازم دارم!

خلاصه که درنهایت خط تلفنشو از اونجا برد و یه خط تلفن جدید برای من خرید که قرار شده یک هفته دیگه وصل بشه.

بدون تلفن هم که نمی شه برم دنبال گرفتن اینترنت پرسرعت.

پس تا دست کم یک هفته دیگه خداحافظ.

راستی یه چیز جالب.

نه به این خونه که توش هرروز دیش برون بود و نه به خونه جدید که براش دیش مرکزی گذاشتن برای سه تا ماهواره ای که اینجا هم میگرفتیم.

ببینم میتونم امشب افتتاحیه جام کنفدراسیونهارو مستقیم و بدون سانسور ببینم؟

حیف

سلام

زنداداش آنی امروز صبح دقایقی بعد از ترخیص از آی سی یو و آوردن به بخش یکدفعه فوت کرده.

من هم هنوز جریان دقیق ماجرا رو نمیدونم

چند روزی نیستیم.

فردا

سلام 

میدونم که بعضی از شما منتظر یکی دیگه از پستهای خاطرات (از نظر خودم) جالب هستین 

شرمنده 

با توجه به اینکه فردا قراره عسل بانو (البته هنوز بانو نشده :دی) به دنیا بیاد و بعدش ۱۵ روز برم مرخصی زایمان (!) هم یه کم استرس دارم هم میترسم تا دو هفته دیگه چیزی برای نوشتن نداشته باشم! 

پس اون خاطراتو میگذاریم برای پست بعد 

باز هم شرمنده 

خلاصه که فردا صبح باید آنیو ببرم به یکی از بیمارستان های اصفهان 

تا ببینیم چی میشه 

پ.ن۱: دو سال پیش توی این سایت ثبت نام کردم. (سایتی که باید مشخصات پرسنلیمونو وارد کنیم) سال پیش میخواستم برم توی سایت که گفت یوزر و پسوردم اشتباهه و با کلی دوندگی از اداره مون یه یوزر و پسورد جدید گرفتم. 

و حالا که میخوام حکم کارگزینی امسالو وارد سایت کنم باز همون خطا رو میده! 

جالب تر اینکه گفتم پسوردمو فراموش کردم و ازم کد ملی و شماره شناسنامه خواسته و حالا میگه اونها هم اشتباهه! 

پ.ن۲: چند شب دیگه برای یه افطاری از طرف مجله سپید به تهران دعوت شده ام. 

گفته اند همه نویسنده های مجله رو دعوت کرده اند و نمیدونم چه کسانی قراره بیان؟ 

نمیدونم برم یا نه؟ بخصوص با این وضعیت آنی. 

فقط یه چیزی 

به نظر شما من تا تهران بیام روزه ام باطل نمیشه؟!

بعد نوشت: به درخواست بعضی از دوستان رفتم دنبال شماره نامه مرخصی زایمان آقایون که بهم گفتند این مصوبه هیئت امنای اداره خودمونه و شامل حال کارمندان اداره های دیگه نمیشه شرمنده

روزی که «عماد» آمد

سلام 

میخوام دوباره برگردم سراغ خاطرات عهد عتیق 

اوایل سال ۱۳۸۳ بود و حدود دو سال از ازدواجمون گذشته بود. یه ماه مربا هم که با هم رفته بودیم کلی هم فکر کرده بودیم و به این نتیجه رسیده بودیم که اون قدر با هم نقاط مشترک داریم که بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم. پس کم کم وقتش بود که پای یکی دیگه رو هم بکشیم توی این دنیا تا بفهمه این دنیا دنیا که میگن یعنی چه؟! 

به قول آنی «دیگه وقتش بود»!!! 

یکی دو بار به حاملگی شک کردیم و بلافاصله براش یه آزمایش نوشتم که منفی بود و خورد توی حالمون! 

تا اینکه توی خرداد سال ۱۳۸۳ یه روز پنجشنبه وقتی از سر کار برگشتم توی اون مهد کودک و داشتیم با عجله وسیله هامونو جمع میکردیم تا به سرویس برسیم و از شهر «اسمشو نبر» خودمونو به ولایت برسونیم دیدم آنی با یه لبخند خاص اومد جلو و یه کاغذو گذاشت توی دستم. 

بازش که کردم دیدم یه جواب آزمایشه که توش نوشته 146=HCG که نشون میداد الان یه نفر دیگه همراه آنیه که کمتر از یک هفته از عمرش میگذره. گفتم: من که این بار برات آزمایش ننوشتم! گفت: خودم توی دفترچه ام نوشتم و امضاء تو رو هم جعل کردم پاش و مهرش کردم! .... 

اون روز توی مسیری که حدود دو ساعت و نیم طول میکشید من و آنی کلا توی یه دنیای دیگه بودیم ... 

اون روزها توی اون شهر که ما بودیم فقط یه پزشک متخصص زنان برای کل شهرستان وجود داشت (الانو نمیدونم) و طبیعتا همیشه خدا سرش وحشتناک شلوغ بود پس شروع کردیم به جستجو برای پیدا کردن یه متخصص خوب زنان که درنهایت قرعه به نام آقای دکتر «س» توی اصفهان افتاد. 

یکی از بازمانده های پزشکان مرد متخصص زنان که خیلی ها از کارش برامون تعریف کردند (و طبیعتا همین برای من کافی بود و جنسیتش اهمیتی برام نداشت). 

از اون به بعد ماهی یکبار مزاحم پدر و مادر بزرگوار میشدیم که از ولایت می اومدند به «اسمشو نبر» و آنیو میبردند اصفهان و بعد هم برش میگردوندند.  

یه بزرگواری دیگه رو هم از دکتر «س» شاهد بودیم که وقتی توی پرونده ای که منشیش برای آنی درست کرده بود شغل منو خونده بود به هیچ عنوان حاضر به گرفتن ویزیت نشده بود و درتمام چند ماهی که آنی تحت مراقبت بود ما حتی یک ریال هم پرداخت نکردیم.

بعد از چند ماه آنی بهم گفت: وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه نمیام اینجا و میمونم ولایت تو هم هر کاری که میخوای بکن. 

و همین تهدید جدی بود که باعث شد برای چندمین بار درخواست انتقالی بدم که همونطور که توی این پست نوشتم درنهایت با اون موافقت شد و ماه های آخر بارداری آنی توی ولایت سپری شد و چند روزی از اون هم توی جزیره کیش که از قضا اونجا هم با یه مامای مسیحی ایرانی همسفر بودیم که اولین همسفری بود که فهمیده بود آنی بارداره.

با نزدیک شدن به زمان زایمان شروع کردیم به جستجوی اسم و هرکدوممون چند اسم انتخاب کردیم که معمولا از طرف اون یکی چندان مقبول نمی افتاد تا اینکه یک شب وقتی تاریخ زایمان احتمالی آنی رو که اواخر سال 1383 بود حساب کردم و به خودش گفتم حاضر نشد قبول کنه و اصرار داشت بچه اوائل سال 1384 به دنیا میاد تا اینکه بالاخره سر این موضوع با هم شرط بستیم و قرار شد هرکسی درست گفته بود اسم بچه رو انتخاب کنه. 

آخرین باری که برای ویزیت رفتیم اصفهان یکی از چندباری بود که من هم تونستم برم. یه جعبه شیرینی خریدیم و دوتا سکه هم گذاشتیم روش و رفتیم توی اتاق انتظار مطب و طبق قرارمون مثل همیشه بیرون نشستم تا آنی صدام کنه و وقتی صدام کرد برای اولین بار وارد مطب شدم و از دکتر «س» تشکر کردم و جعبه شیرینیو تقدیم کردم. گرفتش و ازم تشکر کرد ولی وقتی چشمش به سکه ها افتاد بهش برخورد و گفت: من اگه میخواستم از شما پول بگیرم که میتونستم برش دارین ببینم! ترسیدیم یه کلمه دیگه حرف بزنیم و کتک هم بخوریم فورا برشون داشتیم! 

تا اینکه اسفند 1383 از راه رسید و اون روز به یاد موندنی. روزی که هنوز حسش به خوبی یادمه و گاهی که عماد شیطنت میکنه و اعصابمو خرد میکنه فقط کمی فکر کردن به اون روز میتونه اعصابمو سر جاش بیاره. 

یادمه وقتی یکی از خانمهای پرسنل بیمارستان منو برد تا برای اولین بار پسرمو ببینم داشتم برای چند نفر اس ام اس میزدم و بهشون خبر میدادم و گوشیم توی دستم مونده بود. وقتی عمادو دیدم و کمی برام توضیح داد (که الان اصلا یادم نیست در چه موردی بود؟!) یکدفعه متوجه گوشیم شد و گفت: تو داری از من فیلم میگیری؟؟! و وقتی باورش شد این کارو نمیکردم که متوجه شد گوشی من (که اون موقع داشتم) اصولا دوربین نداره. 

برگشتیم خونه و موقع وفای به عهد بود. طبق شرطی که بسته بودیم انتخاب نام بچه با من بود و بنابراین آنی هم دو اسم بهم داد و گفت: حق داری هرکدوم از این دوتا رو که خواستی انتخاب کنی!!! 

و به این ترتیب عماد متولد شد و زندگیشو جائی شروع کرد که به زودی یه پست درباره اش مینویسم ....