جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر یهویی (۲)

سلام

همون طور که توی پست قبلی نوشتم یهویی مسافر شیراز شدیم. من یه بار در سه سالگی و یک بار هم در سال هفتاد و دو و از طرف دانشگاه به شیراز رفته بودم و این بار برای بار سوم به شیراز می رفتم.

صبح دوشنبه از سر شیفت برگشتم خونه و بعد رفتم دنبال مهمان سرای اداره توی شیراز که تازه فهمیده بودم که اصولا وجود داره! اما چون زودتر رزرو نکرده بودم بهم اتاق ندادند.

نهایتا حدود ساعت ده و نیم صبح بود که هردومون حرکت کردیم. از نزدیک شهر اسمشو نبر رد شدیم و از هر دهی که میگذشتم به یاد خاطرات تلخ و شیرین اونجا می افتادم.

هر چه بیشتر به سمت جنوب میرفتیم هوا گرم تر می شد و درختان بیشتری بر روی کوه ها دیده می شدند. اخوی گرامی هم با سرعت خیلی بیشتر از ما حرکت میکرد و بعد گوشه ای می ایستاد تا ما بهشون برسیم! مناظر اطراف دیگه واقعا زیبا شده بودند به طوری که وقتی بعد از گذشتن از چندین تونل و کلی پیچ و خم به شهر کوچک پاتاوه رسیدیم آنی گفت: احساس میکنم توی پوکت هستم! واقعا هم مناظر دست کمی از پوکت نداشتند اما حیف که عملا هیچ سرمایه گذاری برای توسعه توریسم انجام نشده.

در چند کیلومتری یاسوج و در حیاط یه امامزاده بساط ناهارو پهن کردیم. هوا اول نیمه ابری بود، بعد ابری شد، کم کم بارون شروع شد و بعد هم تگرگ!

بعد از ناهار دوباره راهی شدیم و عصر به شیراز رسیدیم. کلی دنبال یه هتل گشتیم اما یا پر بودند و یا قیمتشون خیلی بالا بود. به زحمت یه جا با قیمت مناسب و کیفیت نسبتا مطلوب پیدا کردیم. اول یکی دو ساعت خوابیدیم و بعد راهی شاهچراغ شدیم و چون دیروقت بود دوباره به هتل برگشتیم.

صبح روز سه‌شنبه بعد از خوردن صبحانه راهی شدیم. اول رفتیم سراغ ارگ کریم خان و چرخی توی اونجا زدیم. بعد رفتیم سراغ بستنی فروشی پشت ارگ که اخوی گرامی از قبل تعریفشو شنیده بود. عسل بستنی قیفی میخواست اما از طعم بستنی سنتی که اونجا فروخته میشد خوشش نیومد. از اونجا راهی بازار وکیل شدیم. با این که در اواسط اردیبهشت ماه بودیم هوا گرم بود و برای همین قدم زدن در بازار وکیل و زیر سایه لذت‌بخش بود حتی با وجود شلوغی بازار.

برای عسل باز هم بستنی خریدم که باز هم بستنی سنتی بود و مجبور شدم باز هم خودم بخورمش!

از بازار وکیل راه چندانی تا هتل نبود پس به هتل رفتیم و بعد از ناهار و استراحت به زیارت جناب حافظ رفتیم. همزمان با حضور ما گروهی از بچه‌های دبستانیو به اونجا آوردند. معلمشون پرسید: کی میتونه نوشته های روی قبرو بخونه؟ و یکی از بچه‌ها گفت: سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز…!

درصد قابل توجهی از بازدید کنندگان هم توریست های خارجی بودند که البته سن اکثرشون بالا بود و بیشترشون ظاهرا به زبان روسی صحبت میکردند.

از اونجا پیاده راهی باغ جهان نما شدیم که هنوز هم وجه تسمیه شو نفهمیدم. و بعد از اونجا هم سوار تاکسی شدیم و رفتیم شهربازی که ازمون فاصله چندانی نداشت. اما من که خیلی از بازی های اونجا خوشم نیومد. با دیدن یه دستگاه بستنی قیفی آنی ازم خواست یه بار دیگه برای عسل بستنی بخرم. گفتم: من که دیگه بستنی میل ندارم! آنی خودش رفت و برای همه مون بستنی قیفی خرید و آورد اما این بار عسل گفت: چرا بستنیش دورنگه؟ من بستنی قیفی فقط سفید میخوام! نصف شب از شهربازی اومدیم بیرون، شام خوردیم و برگشتیم هتل.

صبح روز چهارشنبه را با زیارت جناب سعدی شروع کردیم که باز هم پر بود از بچه های دبستانی. بعد هم پیاده راهی باغ دلگشا شدیم و اونجا فهمیدم که اون روز روز شیرازه (به چه دلیل نمیدونم) و ورود به باغ رایگانه. داخل باغ ساختمانی بود که سال هفتاد و دو من اونجا برای اولین بار با پرداخت پول ((سگا)) بازی کردم! اما حالا اونجا انواع موزه بود که روی درش هم نوشته بود به مناسبت روز شیراز موزه رایگان است. درحال دیدن موزه سکه و رادیو و…  چندباری با صدای بلند از آنی پرسیدم: پس کجا موز میدن؟ دم در نوشته بود موز رایگان! مردم اطرافمون هم پوزخند میزدند و سری تکون میدادند!

اون روز بعد از ناهار و استراحت راهی باغ ارم شدیم. اول سری به شربت خانه زدیم و بعد دور ساختمان زیبای باغ چرخیدیم که تصادفا با دخترعمه گرامی روبرو شدیم که با خانواده و دوستانشون به شیراز اومده بودند. بعد هم رفتیم به دو سه تا مجتمع تجاری برای دیدار و خرید خانمها.

شب موقع خوردن شام با اخوی گرامی صحبت کردیم و بالاخره قرار شد به جای جمعه روز پنجشنبه برگردیم تا جمعه را هم استراحت کنیم.

صبح روز پنجشنبه بعد از خوردن صبحانه با هتل تسویه حساب کردیم و به سمت مرودشت به راه افتادیم. و از اونجا به تخت جمشید رفتیم و کلی راه رفتیم. به نظر من که گذاشتن چوب روی پله ها و ساخت سایه بان فلزی روی بخشی از تخت جمشید گرچه برای حفاظت از اونجا انجام شده ابهت تخت جمشیدو کم کرده.

خیلی دوست داشتم نقش رستمو هم ببینم اما بچه ها واقعا خسته شده بودند پس از خیرش گذشتم و فقط به دیدن پاسارگاد رفتم که قبلا نرفته بودم و از دیدنش لذت بردم. فقط نفهمیدم اون شکل های شبیه نقاشی های انسان های نخستین روی بدنه آرامگاه و بدتر از اون متن عربی در سمت راست دهانه ورودی آرامگاه کار کی بوده؟! بعد از خوردن ناهار هم همون مسیرو ادامه دادیم تا به آباده رسیدیم. اونجا برای اولین بار در طول تاریخ (!) ازگیل خوردم که از طعمش خوشم اومد. از اونجا تا نزدیکی ولایت هم آنی پشت ماشین بود که باعث شد بتونم چند ساعت استراحت کنم و سرانجام به ولایت برگشتیم.

پ.ن۱: چند دقیقه پیش از رسیدن ما به ولایت بود که والدین گرامی هم از مشهد به ولایت برگشتند.

پ.ن۲: باتوجه به شلوغی زیاد خیابان های شیراز اکثر جاهای این شهرو درحالی رفتیم که ماشینهای خودمون توی پارکینگ هتل بود و سوار تاکسی میشدیم. نمیدونم از شانس ما بود یا همه راننده تاکسی های شیرازی این قدرخوش صحبت و خوش اخلاق هستند؟

پ.ن۳: در تمام مسیر برگشت عسل می پرسید: وقتی رسیدیم خونه بستنی قیفی فقط سفید برام میخرین؟  جالب این که هنوز هم نخریدیم چون با هم بیرون نرفتیم!

پ.ن۴: جاده برگشت از نظر زیبایی مسیر اصلا به پای مسیر یاسوج نمی رسید.

پ.ن۵: تقریبا در هیچ جای شیراز عسل حاضر نشد عکس بگیره و توی همه عکسها موهای پشت سرش توی عکس ها هست!