جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (6)

سلام

جمعه بیست و هفتم شهریور نود و چهار 

صبح که از خواب بیدار شدیم هوا ابری بود و بارون شدیدی درحال باریدن بود. با آنی رفتیم سالن غذاخوری و صبحانه خوردیم و مقداری هم برای بچه‌ ها برداشتیم و برگشتیم توی اتاق. به آنی گفتم کم کم باید وسیله هارو جمع کنیم تا اتاقو تحویل بدیم و بریم پی پی. یه نگاه به بیرون کرد و گفت میخوای نریم؟ گفتم چیو نریم؟ پولمونو که دیگه پس نمیدن. گفت میترسم توی این هوا بچه ها دریازده بشن. گفتم باشه نمیریم. چند دقیقه بعد آنی گفت خیلی دوست داری بری؟ گفتم راستشو بخوای آره. معلوم نیست که دیگه بتونیم بریم اونجا یا نه؟
آنی یه کم فکر کرد و گفت خب برو! گفتم تنهایی؟ گفت آره میترسم با این بچه‌ ها توی این هوا بیام.
خیلی با هم صحبت کردیم و بالاخره قرار شد باز آنی بچه ها رو ببره فرودگاه و من برم پی پی و بیام و با تاکسی که دیشب گرفتیم چمدونو بردارم و برم فرودگاه. 
رفتم توی لابی و منتظر ماشین تور شدم. ماشین اومد و سوار شدم اما دیدم راننده ایستاده و میگه به من گفتن اینجا چهار نفر سوار میشن!
به زور حالیش کردم که اونا نمیان اما تا از روی ته برگ بلیتمون که دستش بود به اتاقمون زنگ نزد و با خود آنی حرف نزد دلش راضی نشد.
راه افتادیم و توی بارون به اسکله رسیدیم که با اسکله جزیره جیمزباند فرق میکرد. ساعت از نه گذشته بود که بالاخره راه افتادیم. ما روی عرشه کشتی بودیم و زیر باد و بارون اما VIP ها توی سالن و جای گرم و نرم. و من دلم میسوخت که حتی بیشتر از VIP ها پول دادم و زیر بارون نشستم!
هرچه جلوتر میرفتیم هوا بهتر میشد. اما برخلاف جیمزباند منظره زیبایی نداشتیم.  فقط یکی از اون جزیره های کوچیک اواسط مسیر دیدم که از لابلای مه به زحمت قابل دیدن بود. نزدیک جزیره پی پی هم یکی دو جزیره نسبتا بزرگ ظاهر شد. 
ساعت حدود دوازده ظهر بود که بالاخره به جزیره پی پی رسیدیم
صاحب قایق از تک تک افراد پرسید که میخوان برن غواصی یا نه؟ چون تنها بودم و دوربین و....  همراهم بود جرات نکردم برم. گرچه بعد پشیمون هم شدم چون معلوم نیست که دیگه کی بتونم برم.
اونهایی که قصد غواصی داشتند سوار یه کشتی شدند و رفتند توی آب. ما هم رفتیم توی جزیره که هواش کاملا آفتابی و گرم بود درحالی که به گفته آنی توی پوکت بارون همچنان میبارید. 
به ما گفتند توی جزیره بچرخیم تا ساعت یک که برای ناهار توی پی پی هتل جمع میشیم و بعد بازهم گردش توی جزیره است تا دو و نیم که برمیگردیم.
اول بیست بات حق ورود به جزیره را پرداخت کردیم که به گفته خودشون برای تمیز نگه داشتن جزیره بود و بعد وارد جزیره شدیم. تا ساعت یک مغازه های لب ساحلو نگاه کردم که تقریبا همه چیز گرون تر از پوکت بود.
درصد قابل توجهی از فروشنده های مغازه های پی پی زنان محجبه بودند. و من دو مسجد هم اونجا دیدم. اما از یه طرف مسجد بود و از اون طرف فروشگاه های پر از انواع نوشیدنی های الکلی و از طرف دیگه این مرکز که نفهمیدم مربوط به یهودیان بود یا کشور اسرائیل. این هم جهت دیشهای اونجا که من نفهمیدم روی کدوم ماهواره تنظیم شده بودند!
ساعت حدود یک بعدازظهر بود که خودمو به پی پی هتل رسوندم. بقیه مسافرین تور هم اومدند. اولین بار بود که چنین گروه بزرگیو توی تایلند بدون هیچ ایرانی دیگه ای میدیدم. من با دو سه نفر اروپایی و پنج شش نفر هندی دور یک میز نشستیم. انواع غذاها روی یک صفحه چوبی گرد وسط میز بود که هرکسی میتونست اونو بچرخونه و غذایی که دوست داشت برداره.

بعد از خوردن غذا از هتل بیرون اومدم. تصمیم گرفتم این بار به مغازه های قسمت داخلی تر جزیره سربزنم. بیشتر از هرچیز دو نوع مغازه اونجا بود. یکی فروشندگان بلیت و کرایه قایقهای مسافری و یکی کرایه دهندگان اتاق در انواع و قیمت های مختلف. یه هتل دیگه به نام کابانا را هم اونجا دیدم. از ماشین که خبری نبود اما یکی دوبار پلیس های موتور سوار رو دیدم.

یه داروخونه دیدم که همزمان اتاق کرایه میداد و پول چنج میکرد و لباس هم خشکشوئی میکرد! این هم یه مدرک دیگه از فکر اقتصادی مردم تایلند!

در مجموع جای واقعا زیبائی بود. خوشحال بودم که رفتم و ناراحت که چرا آنی و بچه ها نیستند. اما هرچقدر فکر کردم دیدم اینجا جائی نیست که بخوام بیام و مثل این اروپائی هائی که اونجا بودند هتل بگیرم و چند روز بمونم. مطمئنا بعد از یک روز حوصله ام سر میرفت. برخلاف پوکت که پر از سگ بود پی پی هم مثل بانکوک در کنترل گربه ها بود!

همچنان درحال گردش بودم که یادم اومد وقت چندانی تا حرکت کشتی نمونده.  از وسط جزیره اومدم لب ساحل و با یه منظره بی نظیر مواجه شدم. یه ساحل زیبا و طولانی ماسه ای با یه چشم انداز فوق العاده. مدیونید اگه فکر کنید چند دختر آلمانی که لب ساحل مشغول والیبال ساحلی بودند باعث شده بودند اون ساحل این همه جذاب باشه! دیگه وقت چندانی نداشتم. ساحل درجایی قرار داشت که آب به داخل خشکی پیشروی کرده بود. که باعث شده بود اسکله از اونجا دیده نشه.طبق محاسبات من باید به سمت راست میرفتم و رفتم. اما هر چه راه میرفتم اثری از اسکله نبود. ساعت دو و بیست دقیقه شده بود که بالاخره تصمیم گرفتم از یه نفر مسیرو بپرسم. و اونجا بود که فهمیدم باید از اون ساحل به سمت چپ میرفتم نه راست!
کمتر از ده دقیقه به حرکت کشتی مونده بود. عقل سلیم حکم میکرد که بیخود عجله نکنم چون به کشتی نمیرسم. اما به تاخیر کشتی امیدوار بودم. راه افتادم. اول سریع راه میرفتم و کم کم شروع کردم به دویدن. عرق از همه جای بدنم راه افتاده بود. بالاخره به اسکله رسیدم. اما وقتی که کشتی  در چند کیلومتری ساحل و درحال دور شدن بود.
یکی از مسئولان اونجا که سرگردونی منو دید گفت چی شده؟ گفتم از کشتی جا موندم. گفت اشکالی نداره. امشب همین جا برو هتل فردا با همین کشتی برگرد. چون برچسبشو داری دیگه ازت پول نمیگیره! گفتم من امشب پرواز دارم چیو بمونم هتل؟ گفت ما امروز کشتی دیگه ای نداریم. رفتم سراغ بقیه شرکتهایی که اونجا بود و بالاخره یه بلیت برای ساعت سه و نیم گیر آوردم. ساعت سه رفتم توی اسکله و منتظر شدم تا دیگه جانمونم! بالاخره راه افتادیم. خوشبختانه این کشتی پیشرفته تر و سریع تر از کشتی قبلی بود. یه لحظه رفتم توی فکر و دیدم عملا غیرممکنه که برم هتل و چمدونو بردارم و به موقع به فرودگاه برسم. به آنی زنگ زدم و ازش خواهش کردم چمدونهارو خودش ببره و بره سراغ جایی که ازش تور گرفتیم و تاکسیو به جای هتل بفرسته اسکله.
ساعت حدود پنج و ربع بود که بالاخره به اسکله پوکت رسیدیم. از کشتی که پیاده شدیم کلی تاکسی اونجا ایستاده بود و منتظر مسافر! البته همه شون درواقع ون بودند. یکدفعه یکیشون جلو اومد و گفت شما ربولی حسن کور هستید؟ گفتم بله گفت من از طرف شرکت اومدم. سوار تاکسی شدم و راه افتادیم.
خوشحال بودم که چون دیگه لازم نیست برم هتل به موقع به فرودگاه میرسم اما فکر ترافیک سنگینی رو که باهاش برخورد کردیم نکرده بودم. یه صف طولانی ماشین جلومون بود که هر چند دقیقه چند متر حرکت میکردند و دوباره می ایستادند. یه لحظه متوجه شدم که راننده تاکسی داره غر میزنه. گفتم چیه؟ گفت میدونین الان مسیر من چقدر بیشتر شده و من باید همون هشتصد باتو بگیرم؟ گفتم یعنی چقدر بدم؟ گفت ششصد بات دیگه!
بعد هم که جناب راننده تا فرودگاه مغزمو با سوالات مسخره اش خورد! سوال هایی مثل:
واحد پول ایران چیه؟
ریال؟ یعنی مثل عربستان؟ 
هر دلار چند ریال ایران میشه؟
هر چند بات میشه یک ریال؟ (وقتی بهش گفتم هر بات حدود هزار ریال ایرانه داشت هنگ میکرد)
این دوربینو چند خریدی؟
یعنی میشه چند دلار؟
یعنی چند بات؟
چرا نقشه ایران مثل پارچه پهن شده است اما نقشه تایلند مثل پارچه چلونده شده؟!
امروز جمعه بود چرا نرفتی نماز جمعه؟! 
.......؟
بالاخره ترافیک تموم شد. اما حرصم دراومد وقتی دیدم حالا که اینقدر عجله دارم راننده دقیقا با همون سرعتی حرکت میکرد که روی تابلوهای رانندگی نوشته بود. 
پرواز ما ساعت هشت و نیم بود و ما ساعت هفت و ربع به فرودگاه رسیدیم. با عجله دویدم توی فرودگاه. دوربینو گذاشتم زیر دستگاه اشعه ایکس و رفتم توی صف کارت پرواز. بعد از کلی جوون عرب که هرکدوم چند چمدون داشتند. وقتی نوبت به من رسید و گفتم چمدون ندارم دختره کلی تعجب کرده بود. من آخرین نفری بودم که کارت پرواز گرفتم! اما وقتی رفتم توی سالن عسل تمام طول سالنو دوید تا بیاد توی بغلم و کل خستگی و استرس های اون روز از یادم رفت.
آنی پشت در گیت شماره هفت نشسته بود تا باز بشه. اما روی کارت پرواز من نوشته بود گیت شش و کلی مسافر هم داشتند از گیت شش میرفتند تا سوار هواپیما بشن.
رفتم و از اطلاعات پرسیدم که رفت و از پلیس اونجا پرسید و بعد گفت شرمنده توی چندتا از کارتها اشتباها نوشتیم گیت هفت!
وارد هواپیما که شدیم متوجه شدیم آنی و بچه ها باید روی سه صندلی کنار هم توی چهار صندلی ردیف وسط هواپیما بنشینند و صندلی من چندین ردیف با اونها فاصله داشت. آنی گفت حالا بیا کنار ما بشین اگه مسافر این صندلی اومد یه کاریش میکنیم و جالب این که با این که هواپیما پر بود کسی سراغ اون صندلی نیومد!
هواپیمای بوئینگ 777 که این بار مال خود شرکت الاتحاد بود از زمین بلند شد. این بار هم اول شام بچه ها رو آوردند. منو را که آوردند دیدم همون منو قبلیه.این بار کوفته مرغ سفارش دادم که شکلش استوانه‌ای بود و واقعا خوشمزه. فیلمها هم عوض نشده بودند. این بار mad max را دیدم. وسط دیدن فیلم آنی صدام کرد و گفت دل عسل درد میکنه. بعد به عسل گفت بیا تا دلتو بمالم. عسل گفت نه بابام دکتره اون باید بماله! وقتی دیدم بهتر نمیشه مهماندارو صدا کردم و بهش گفتم دل دخترم درد میکنه. گفت: حالش خیلی بده؟ گفتم: خیلی که نه اما دل درد داره. گفت: بچه ها به بالا و پایین رفتن هواپیما حساس ترند به زودی خوب میشه اگه خوب نشد بگین تا دکتر هواپیما رو صدا کنم. چند دقیقه بعد عسل کیسه مخصوص استفراغو پر کرد و بعد هم آروم خوابید.
اواسط فیلم بعدی (pitch perfect 2) که کاملا تصادفی انتخاب کرده بودم از شدت خستگی خوابم برد.
هواپیما که توی ابوظبی فرود اومد یادم اومد هنوز کلی پول تایلندی توی کیفمه و تصمیم گرفتم توی صرافی فرودگاه اونهارو چنج کنم اما این بار مارو از یه مسیر دیگه بردند و کمتر از یک ساعت بعد هم به سمت تهران پرواز کردیم.
توی فرودگاه ابوظبی آنی عسلو برد دستشویی و وقتی برگشت ناراحت بود. گفتم چیه؟ گفت دو نفر پلیس اماراتی دم دستشویی ایستاده اند و به زنهای ایرانی که با شلوارک و آستین رکابی میرن توی دستشویی و با مانتو و روسری بیرون میان میخندن! 
منتظر بودم که عسل ازم بستنی بخواد اما این بار نوشابه خواست! بردمش دم دکه ای که اونجا بود و عسل یه رد بول برداشت. هرچقدر هم که بهش گفتم این به درد تو نمیخوره فایده نداشت. گفتم چنده؟  فروشنده گفت چهارده درهم! گفتم من فقط دلار دارم. یه بیست دلاری دادم و یه فاکتور بهم داد که هم پول ردبول توش بود و هم هزینه چنج پول! بالاخره براش گرفتم و اومدیم. عماد گفت بده ببینم چی براش گرفتی؟ بعد روشو خونده و میگه رد....  مامان! بابا برای عسل شراب قرمز خریده! همون طور که حدس میزدم عسل کمی ازش خورد و بقیه شو مجبور شدم خودم بخورم.
وقتی سوار اتوبوس به سمت هواپیما میرفتیم متوجه یه چیز جالب شدم. با این که آنی و بچه ها باهم کارت پرواز گرفته بودند و من با کلی فاصله بعد از اونها صندلی من پیش بچه ها بود و صندلی آنی کلی با ما فاصله داشت. اما بعد که سوار هواپیما شدیم فهمیدیم صندلی هیچکس پیش خانواده خودش نیست و کلی معطل شدیم تا مسافرها صندلی هاشونو با هم عوض کردند و پیش همدیگه نشستند. این بار از مهمانداری که اسپری بزنه خبری نبود اما از داخل همه محفظه هایی که بالای صندلی ها بود بخار بیرون میزد! یکی از مهماندارها هم به فارسی صحبت میکرد.
از اول فیلمی که تا نصفه دیده بودم با دور تند گذاشتم تا رسید به جایی که دیده بودم اما هرکاری کردم دیگه از دور تند خارج نشد و بقیه شو هم با دور تند دیدم!
توی تهران فرود اومدیم و رفتیم تا توی گذرنامه مون مهر ورود بزنن. نفر جلویی ما یکی از همون دو آقای هموطن بود که قبلا درباره شون گفته بودم. پلیس گذرنامه اجازه ورود با شلوارک و لباس آستین حلقه ای بهش نداد و به دوستش گفت برو چمدونشو بیار تا اول لباسشو عوض کنه بعد بره. وقتی من رفتم جلو باجه پلیسه با لهجه شیرین مردم شمال غرب کشور بهم گفت میبینی؟ همه که اونقدر ظرفیت ندارن که برن بیرون! 
چمدونمونو برداشتیم. توی صرافی فرودگاه بات هارو با ریال عوض کردم. اما سکه هارو عوض نکرد و ما الان کلی سکه تایلندی داریم!
توی راه دوبار ایستادیم و یکی دو ساعت خوابیدیم تا بالاخره برگشتیم خونه. 

والسلام علیکم و رحمت الله

پ.ن1: تقریبا هیچ کدوم از همکاران نفهمیدند که ما چند سال پیش رفتیم ترکیه. اما گذاشتن چند عکس توی فیس بوک کافی بود تا این بار همه شبکه از سفرمون باخبر بشن.

پ.ن2: پذیرش یکی از درمونگاه ها بهم گفت: راسته که میگن از کشور خارج شدی؟ گفتم: آره. گفت: نترسیدی؟!

پ.ن3: رفتیم خونه یکی از اقوام. صاحبخونه میگفت: ما که وضعمون مثل شما دکترها خوب نیست که بریم خارج. همون جا توی ذهنم حساب کردم و دیدم با حقوقی که زن و شوهر صاحبخونه میگیرن و زمینهائی که اداره شون هر چندوقت بهشون میده و اجاره دوتا مغازه و خونه دوطبقه ای که غیر از خونه ای که توش ساکنند دارند درآمد اونها خیلی هم از ما بیشتره!

پ.ن4: وقتی با بعضی از اقوام صحبت میکردم متوجه شدم که فکر میکنن تایلند کشوریه که از زمانی که از هواپیما پیاده میشی تا لحظه برگشت پره از مسائل بالای هجده سال! درحالی که اصلا این طور نیست. جاهای مخصوصی برای این کارها هست که اگه کسی اهلش باشه میره و من نرفتم.

پ.ن5: (16+) اینو یادم رفت توی همون پست بنویسم: دم در دستشوئی بازاری که توی بانکوک رفتیم سه تا جعبه بود. میتونستیم توی اولی هفت بات سکه بندازیم و دستمال کاغذی بگیریم. از دومی با انداختن پنج بات نوار بهداشتی بیرون میومد و از سومی با سی بات تست بارداری!

پ.ن6: روز تاسوعا شیفت بودم و با دیدن 241 مریض رکورد خودمو شکستم!

پ.ن7: (16+) شنیده بودم بعضی از مردم اونجا آ.ل.ت پرست هستند و مجسمه هائی از اونو دم خونه شون آویزون میکنن. من که چنین چیزی ندیدم اما چیزهائی مثل زیرسیگاری و صابون و شمع به اون شکل دیدم که طبیعتا نمیشد بخریم و بیاریم! اما جلو خیلی از خونه ها و ادارات مجسمه های بودا در اندازه های مختلف داخل یه اتاقک قرار داشت که موقع ورود و خروج بهشون احترام میگذاشتند.

پ.ن8: به دلیل گرفتاری های درسی تا مدتی مجبورم کمتر این جا بیام شرمنده.