جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (5)

سلام

سه شنبه بیست و چهارم شهریور نود و چهار 
آنی برای امروز تور جزیره جیمزباندو گرفته بود. صبح سوار ماشین تور شدیم و بعد از کلی تاخیر به لطف دیر کردن اون دو نفری که قبلا هم درباره شون نوشتم رفتیم طرف اسکله. توی راه هم مجبور به توقف شدیم چون محتویات معده یکی از خانمهای باردار هموطن کف ماشین تخلیه شد و شوهرش از مغازه ای که اونجا بود کلی آب معدنی و دستمال کاغذی خرید و کف ماشینو تمیز کرد. مغازه درست کنار یه معبد پر از ای کیو سان بود!
خلاصه که رفتیم اسکله و از سر تا ته اسکله یه پیاده روی طولانی کردیم و بالاخره سوار قایق شدیم و به راه افتادیم.
یکی دو ساعت توی راه بودیم. مناظری که میدیدیم فوق العاده بود. دریا پر بود از جزایر کوچکی که از درختان بلند پوشیده شده بودند و قایق از بین اونها حرکت میکرد. یه نکته عجیب این که آب معدنی و کوکاکولا رایگان بود!
بالاخره به جزیره جیمزباند رسیدیم که درواقع چیزی نبود جز یه جزیره کوچیک با ارتفاع زیاد که شهرتشو مدیون نمایشش در یکی از فیلم های جیمزباند (مردی با اسلحه طلایی) بود.
ما سوار قایق های کوچکی شدیم که به قایق ما نزدیک شده بودند و با اونها توی جزیره بزرگتر کناری پیاده شدیم و کلی عکس و فیلم گرفتیم. درحال راه رفتن توی اون جزیره بودم که دمپاییم پاره شد. رفتم سراغ یکی از دکه هایی که اونجا بود و گفتم این دمپایی چند؟ گفت هشتصد بات! آنی گفت ولش کن بابا گرون میده. چند قدم که اومدیم خانمه آنیو صدا زد و گفت دمپاییو چند میخوای؟ آنی گفت دویست بات! و بالاخره بعد از کلی چونه زدن سیصد بات خریدیمش. بعد دوباره سوار همون قایقهای کوچیک شدیم و به قایق خودمون برگشتیم. بعد از یه ناهار سلف سرویس روی قایق با همون غذاهای عجیب و غریب رفتیم به یه جزیره کوچیک دیگه و گفتند باید سوار قایق های بادی کوچکی بشیم که دور قایق جمع شده بودند.
من و عماد و عسل توی یکیشون سوار شدیم اما هرکاری کردم آنی سوار نشد. با قایق اطراف جزیره چرخیدیم و بعد وارد یه نوع غار شدیم که کفش از آب پوشیده شده بود. ارتفاع غار به تدریج کمتر شد تا جایی که چند بار مجبور شدیم کف قایق دراز بکشیم تا سرمون به جایی نخوره! بعد هم برگشتیم به قایق خودمون.

دفعه دوم دور و بر جزیره ای به نام جزیره میمونها سوار قایق شدیم اما این بار علاوه بر آنی عسل هم سوار نشد! ضمن این که ما حتی یه میمون هم ندیدیم. بعد هم قایقمون وسط دریا نگه داشت و گفت هرکی میخواد بپره توی آب که فقط چند نفر این کارو کردند.
موقع برگشتن برای دقایقی بارون شدیدی شروع شد و امواج نسبتا بلندی روی دریا ظاهر شد به طوری که همه جلیقه های نجاتو پوشیدند. اما بعد هوا صاف شد و صاحب قایق گفت هرکی توی گوشیش آهنگ خوب داره بگذاره و دوباره صدای همون آهنگهای آرش بلند شد و بعضی از خانمها هم ایستادند و گرد و خاکی که به لباسهاشون نشسته بود تکوندند!
نزدیک اسکله که شدیم صاحب قایق یه ظرف جلو همه گرفت و رسماً اعانه جمع کرد. و بعد هم با ماشین تور برگشتیم هتل.
از نکات جالب این روز دوستی و بازی عسل با یه دختر بچه عرب هم سن و سال خودش بود که کلی ازشون فیلم گرفتم اما وقتی میخواستم برای وبلاگ ازشون عکس بگیرم بازیشون تمام شد!
عماد هم با یه دختر هفده ساله گرم صحبت بود که دختره داشت براش تعریف میکرد که هرروز به خونه شون توی ایران زنگ میزنه و از پدرش میخواد سگشو بیاره پشت تلفن تا باهاش حرف بزنه!
پشت هتل یه بازار سر باز بود پر از انواع گوشت و میوه و سبزی و لباس و.... 
امشب سری به این بازار زدیم و این کارو در شبهای بعد هم انجام دادیم.
اسم چندتا از میوه‌ها رو هم یاد گرفتم از دراگون بگیر تا کی لوغوم. و چندتای دیگه که اسمشونو بلد نیستم. مثل این و این
این هم یه عکس از انواع گوشتها و این هم یکی دیگه. و این و این و این و این و این و این و این و این و این

چهارشنبه بیست و پنجم شهریور نود و چهار 
توی ایران به ما گفته بودند که دو تور شهری رایگان داریم یکی توی بانکوک و یکی توی پوکت و البته اگه تور بانکوک به هر دلیلی لغو شد دو تور شهری رایگان با ناهار توی پوکت خواهید داشت. توی پوکت هم تور شما شامل بازدید از شهر قدیمی و پل معروف پوکت خواهد بود.
اما تور ما نه دوبار بود نه با ناهار و نه با بازدید از جاهایی که گفتم.
بهمون گفتند ساعت نه صبح آماده باشیم. بعد هم سوار ماشین تور شدیم و راه افتادیم. راننده تایلندی اول خودشو معرفی کرد و گفت من چای هستم. میدونم که خیلی از شما منو میخورید! بعد اول مارو بردند به یه ساحل زیبا و طولانی به نام کارون. اما چون بارندگی بود و موجها بلند اجازه شنا داده نشد و ما فقط ایستادیم و موجهارو نگاه کردیم!
بعد مارو بردند به مزرعه عسل. عسل تا اسم زنبورو شنید خودشو به من چسبوند و گفت من نمیام اینجا! اما خوشبختانه اثری از زنبور اونجا نبود بلکه فقط انواع خوراکی ها و نوشیدنی هایی که با عسل تهیه میشد میفروختند. بعدهم مارو به اتاقی بردند و یه خانم تایلندی مسلمان و محجبه به زبان فارسی کلی درباره خواص عسل و ژله رویال برامون گفت و بعد سعی کرد اونهارو بهمون بفروشه. کیفیت عسلش خوب بود ولی نه اون قدر که بخوام حدودا سه برابر داخل ایران برای عسل پول بدم. هیچکس دیگه هم چیزی نخرید. 
از اونجا راهی یه جواهر فروشی بزرگ شدیم به نام .... (اسمشو یادم رفته شرمنده)
من و عماد در حال تماشای آکواریوم اونجا بودیم که صدامون کردند. بعد توی یه قطار شبیه قطار شهربازی سوار شدیم و رفتیم داخل یه تونل که همه مراحل ساخت جواهرو بهمون نشون میداد از ایجاد آتشفشان ها و دگرگونی سنگها و...  تا کار جواهر سازی امروزی.
بعد هم رفتیم تا بهمون جواهر بفروشند اما قیمت جواهراتشون هم وحشتناک بالا بود. به آنی گفتم خوبه طلاهاتو اینجا بفروشیم اما قبول نکرد! 
بعد رفتیم دیدن مجسمه بزرگ بودا. چای بهمون گفت هرجا خواستین برین و از هرجا خواستین عکس بگیرین اما حق ندارین به چیزی دست بزنین چون شما بودایی نیستین. انواع مجسمه ها به رنگ های مختلف اونجا بود اما مهمترینشون یه مجسمه خیلی بزرگ و سفید بود. این عکسو هم از اون بالا گرفتم.
زیر مجسمه چندین پایه سیمانی بود که بعضیشونو با سنگهای سفید پوشونده بودند. من خیلی تعجب کردم وقتی دیدم روی این سنگها این همه نوشته وجود داره. اما جلوتر که رفتیم فهمیدم ما میتونیم با پرداخت سیصد بات هرچه خواستیم روی یکی از سنگها بنویسیم!
کمی جلوتر هم میتونستیم چهل بات بدیم و یه زنگ ازشون بخریم و بالای یکی از اون مجسمه ها آویزون کنیم. 
توی یه قسمت هم فلش زده بودند به طرف جای پای بودا. من که هرچه گشتم جای پایی ندیدم و بیشتر به نظر میرسید شکل یه پا با رنگ طلایی روی سنگ نقاشی شده. (ظاهرا جای پا فقط مخصوص ما نیست).
ساعت حدود یک بعدازظهر بود که تور تمام شد و چای گفت هرکی میخواد دم بازار پیاده اش میکنیم و هرکی میخواد بره هتل. بچه‌ها خسته بودند پس ماهم رفتیم هتل.

یکی دیگه از تفاوت های هتل پوکت نسبت به بانکوک این بود که استخرش روی سقف هتل بود و اونجا هم بیشتر روزها درحالی بچه هارو میبردم استخر که هیچوقت ندیدم کس دیگه ای هم اونجا توی آب باشه.

شب به درخواست آنی بلیت شو سایمون کاباره را گرفتیم. کلی معطل ماشین تور شدیم که دیر اومد دنبالمون اما وقتی سوار شدیم درکمتر از پنج دقیقه رسیدیم! با خودمون دوربین برده بودیم اما اونجا تنها جایی بود که دیدم عکاسی و فیلمبرداری ممنوعه (البته به جز سالن فروش جواهرات).
مدت زیادی منتظر شدیم تا در باز شد بعد روی صندلی خودمون نشستیم. اول پذیرایی شدیم و بعد برنامه شروع شد که شامل دکورهایی از مناظر کشورهای مختلف بود و رقص و آواز و موسیقی به سبک همون کشورها. از روسیه تا چین و از هند تا ژاپن و...  و البته خبری از ایران نبود! بعد از اتمام برنامه هم با ماشین برگشتیم خونه عماد! 
آنی خیلی از این برنامه خوشش اومده بود ولی من نه چندان. موقع برگشتن به هتل از دم یه مغازه ماساژ رد شدیم و یادمون اومد که خیلی ها کلا برای ماساژ میان تایلند اما نه وقتش بود و نه حالش! فقط عماد خیلی اصرار داشت که ماساژ بگیره. به صاحب مغازه گفتم برای پسرم چه ماساژی دارید؟ گفت fish massage میخواین؟ گفتم چی هست؟ وقتی دیدیمش عماد با خوشحالی قبول کرد. بعد کفش و جورابشو درآورد و پاچه هاشو هم بالا زد و پاهاشو تا زانو فرو کرد توی آکواریومی که اونجا بود و کلی ماهی کوچیک به سلولهای مرده پوستش حمله ور شدند. اما تا ماهی ها جمع می شدند عماد پاهاشو تکون میداد و میگفت قلقلکم میاد! بعدهم با توک توک برگشتیم خونه عماد!

شب آنی گفت حوصله اش سررفته و میخواد بریم بیرون و قدم بزنیم. اما من باهاش نرفتم چون بچه ها خواب بودند و اگه بیدار میشدند و مارو نمیدیدند نمیدونم چه عکس العملی نشون میدادند. 
نهایتا آنی ساعت حدود دوازده شب از هتل بیرون رفت و حدود نیم ساعت بعد برگشت.  هنوز دارم فکر میکنم توی کشور خودمون که ایمن ترین کشور دنیاست کدوم زن یا دختری جرات چنین کاریو داره؟

پنجشنبه بیست و ششم شهریور نود و چهار

امروز صبح قرار بود بریم جزیره phi phi (طبق نوشتار انگلیسی فی فی خونده میشه اما وقتی با خود تایلندیها صحبت میکردیم اونو پی پی تلفظ میکردند درحالی که روی پ بیشتر از یه پ معمولی تاکید میکردند.
اما شب پیش و وقتی بیرون از هتل بودیم تورلیدرمون بهم زنگ زد و گفت هواشناسی برای فردا بارندگی شدید پیش بینی کرده. برای رفتن به پی پی هم باید وارد آبهای اقیانوس بشین و شما هم که بچه کوچیک دارین بهتون توصیه میکنم که نرین. ماهم که حرف گوش کن!
اما صبح که از خواب بیدار شدیم با چنان آفتابی روبرو شدیم که توی این چندروز سابقه نداشت! و فهمیدیم که فقط پیش بینی های هواشناسی کشور ما نیست که برعکس از کار درمیاد!
خلاصه که اون روز اوقاتمون تلخ بود چون هم بیکار مونده بودیم و هم پی پی را که اینقدر درباره اش خونده بودم نمیدیدیم. فردا هم که باید برمیگشتیم. یکدفعه آنی گفت: میگم فردا داریم برمیگردیم و هنوز یه ماساژ نرفتیم! گفتم خب بیا بریم. گفت نه اول تو برو ببین چطوریه؟
از هتل خارج شدم و این بار از مسیری رفتم که قبلا نرفته بودم. نیازی به جستجو نبود. توی هر گوشه و کنار یه مرکز مخصوص ماساژ قرار داشت. همون طور که مراکز اجاره ماشین و موتورسیکلت هم فراوون بود. اما بدون شک جالب ترین کشف اون روزم همون سر کوچه بود. یه رستوران دیگه ایرانی! یعنی ما اون شب بیخود اون همه راه رفته بودیم.
دم یکی از مراکز ماساژ داشتم تابلو قیمتهارو نگاه میکردم که یه زن جوون سرشو آورد بیرون و گفت بفرمایید تو. وارد مغازه که شدم گفت چه ماساژی میخواین؟  نگاه دیگه ای به تابلوی قیمتها کردم و یکیشونو به صورت تصادفی انتخاب کردم: Thai massage. 
دختره گل از گلش شکفت و به بقیه شون گفت مشتری خودمه! 
طبق دستور دختر با لباس زیر روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم. دختره اومد و ازم خواست روی شکم بخوابم. صورتم درست روی سوراخی قرار گرفت که روی تخت قرار داشت. دختره ماساژو شروع کرد اما خیلی زود فهمید که مشتریش معذبه. پس رفت بیرون و چند لحظه بعد با یه پارچه برگشت. پارچه را روی بدن من کشید و به کارش ادامه داد. من صورتم داخل سوراخ تخت و رو به زمین بود و چیزی رو نمیدیدم و فقط فشارهای محکمیو روی جاهای مختلف بدنم حس میکردم.
بعد از چند دقیقه دختر ازم خواست که بچرخم و به پشت بخوابم. این بار هم یه حوله روی چشمهام انداخت و به ماساژ خودش ادامه داد.
بعد از حدود یک ساعت ماساژ تمام شد و من بعد از پرداخت دویست و پنجاه بات از اونجا خارج شدم.
برگشتم هتل. وقتی برای آنی بخشهایی از ماساژ مثل چرخوندن کل بالاتنه من به حالت نشسته و گرفتن دست ها و آوردن فشار به روی کمر را براش تعریف کردم از ماساژ گرفتن پشیمون شد! اما با شنیدن خبر وجود یه رستوران ایرانی دیگه نزدیک هتل قرار شد برای ناهار بریم اونجا و رفتیم. 
یه دختر جوون ایرانی اومد و ازمون سفارش گرفت. غذاها همه شون ایرانی نبودند اما اکثرا قابل خوردن بودند مثل رول میگو  که آنی سفارش داد.
موقع غذا خوردن به آنی گفتم فکر کن پدر و مادر این دختر وقتی به بقیه میگن دخترمون توی تایلند کار میکنه بقیه چه فکرهایی ممکنه درباره اش بکنن!  آنی گفت احتمالا همه شون همین جان.
بعد گفت چه خوب که بدنت بوی روغن ماساژ نمیده. گفتم من که ماساژ با روغن نگرفتم!  گفت پس چه فایده؟ عصر برو!
عصر رفتم و عماد هم دنبالم اومد. طبیعتا به یه مرکز دیگه رفتیم.  وسط اتاق تابلوی no s.e.x جلب توجه میکرد. عماد بازهم fish massage میخواست که گفتند باید صبر کنی تا بارندگی تمام بشه چون آکواریوم ماهی ها در فضای باز بود.
ماساژور این دفعه یه زن حدودا پنجاه ساله بود. اما کارش به وضوح بهتر بود.  ماساژ این بار گرچه با روغن بود اما بازهم از بوی روغن خبری نبود.
شب از هتل زدیم بیرون و با توک توک رفتیم بازار jungceylum که یکی از مهمترین بازارهای پوکت بود.
یه بازار پر از انواع پوشاک و عطر و لوازم ورزشی و چند داروخونه! شنیده بودم اونجا دارویی بدون نسخه داده نمیشه اما من خیلی راحت تونستم دارویی که لازم داشتیم بگیرم.
ظاهرا یه برنامه معرفی فرهنگ ژاپن هم برقرار بود که البته تا ما اونجا بودیم برنامه خاصی برگزار نشد. 
عماد از صبح ازم هات داگ میخواست اما از هر مغازه فست فود که میپرسیدم هات داگ دارین یا نه؟ اصلا نمیفهمید من چی میخوام! تا این که دم در یه مغازه این عکسو دیدیم.
رفتم جلو و به خانمی که توی مغازه بود گفتم یه هات داگ میخوام. گفت چی؟ عکسو نشونش دادم. گفت آهان و رفت تا یکی برامون آماده کنه. اما یکدفعه برگشت و پرسید؟ شما مسلمانید؟ گفتم بله.  گفت شرمنده بهتون نمیفروشم.  گفتم چرا؟  گفت چون این با گوشت خوک درست شده!

آخر شب که داشتیم برمیگشتیم هتل آنی جلو یکی از مراکز فروش تور گفت میخوای برای فردا خودمون تور پی پی را بگیریم؟ و بالاخره گرفتیم. با مبلغی خیلی کمتر از اونی که تورلیدرمون میخواست ازمون بگیره! برگشتیم هتل و یکدفعه به آنی گفتم اگه فردا بریم پی پی به ماشینی که میاد تا مارو ببره فرودگاه نمیرسیم! 
توی این چندروز به جز توک توک تاکسی توی پوکت ندیده بودیم. رفتم و از مسئول پذیرش هتل پرسیدم فردا میتونین برای ما تاکسی بگیرین؟ گفت نه از کسانی که تور میفروشند باید تاکسی هم بگیرید! با عجله خودمو به مرکز فروش تور رسوندم و خانم فروشنده تور را دیدم که توی همون رستوران ایرانی نشسته. یه تاکسی برای فردا گرفتم از هتل به فرودگاه و هشتصد بات دادم. وقتی میخواستم برگردم چشمم به یه بریده روزنامه افتاد. به زبان انگلیسی و داخل یک قاب. داخلش نوشته بود خانم بهجت کنعانی یک خانم ایرانی به پوکت آمده تا رستوران ایرانی باز کند. و یه مقدار توضیح دیگه. نگاهی به عکس کردم. صاحب رستوران کسی نبود جز همون دختری که ظهر ازمون سفارش غذا گرفته بود!

پ.ن1: خدائیش برای گذاشتن این عکسها خیلی اذیت شدم!

پ.ن2: فقط یه پست دیگه از سفرنامه مونده تحمل کنین. شما میتونین!