جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (2)

سلام

قصه به اینجا رسید که ما به فرودگاه رسیدیم. با رسیدن به فرودگاه امام خمینی ما وارد یک بازی شدیم به نام پارکینگ خالی را پیدا کن!

بازی به این صورت بود که یکی یکی به پارکینگها مراجعه میکردیم و مسئولان پارکینگها هم میگفتند جا نداریم! تا این که بالاخره توی پارکینگ شماره پنج یه جای خالی پیدا شد. وقتی به مسئول پارکینگ گفتم اگه ماشینو اینجا بگذارم که ماشینهای پشت سرم نمیتونن بیان بیرون گفت: خب ترمز دستیو بخوابون و دنده رو خلاص کن تا هروقت لازم شد ماشینو به جلو یا عقب هل بدیم!

بعد از پارک ماشین اومدیم سر خیابون و مثل خیلی های دیگه منتظر اتوبوس رایگان فرودگاه شدیم. تا اون موقع هیچوقت اون همه چمدونو توی یه اتوبوس ندیده بودم.

بالاخره وارد فرودگاه شدیم. اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد پله برقی بود که اونو بارها توی اخبار ورزشی و موقع بازگشت تیمهای ورزشی دیده بودم. یه نگاه به تابلو نشون دهنده پروازها کردم. پرواز ما هنوز به انتهای تابلو هم نرسیده بود. چند دقیقه ای نشستیم تا پروازمون روی تابلو به نمایش دراومد و همون موقع بلندگو هم برای اولین بار ازمون دعوت کرد که برای تحویل بارمون مراجعه کنیم. هرچقدر از سر تا ته سالنو نگاه کردم نفهمیدم کجا باید بریم؟ رفتم سراغ خانمی که توی اطلاعات نشسته بود و پرسیدم: ببخشید ما کجا باید بریم؟ و ایشون فرمودند: باید برین اون ور!

وقتی به آنی گفتم گفت: حتما درست نپرسیدی بعد خودش رفت و پرسید و عینا همون جوابو شنید! از یکی از پرسنل دیگه اونجا پرسیدم که گفت: پروازتون مال چه ساعتیه؟ گفتم: دو ساعت دیگه. گفت: الکی نرین دیگه به پرواز نمیرسین همین حالا برگردین! گفتم: همین حالا اسم پروازمونو از بلندگو صدا کرد. گفت: مگه به صدا کردنه؟!

از پرسنل اونجا که ناامید شدیم خودمون شروع به گشتن کردیم و بالاخره راهرویی رو پیدا کردیم که از همون کنار اطلاعات به سالن پشتی میرفت و وقتی رفتیم اون طرف تازه فهمیدیم که اصل فرودگاه اون طرفه.

اول گیتمونو پیدا کردیم و چمدونو تحویل دادیم و همون جا کارت پرواز هردو پروازو گرفتیم. بعد به جایی هدایت شدیم که مسافرین پروازهای مختلف توی چند صف ایستاده بودند تا پاسپورتشون مهر خروج بخوره و فیش عوارض خروج از کشورو تحویل بدن. بعد هم حواله دلارهامونو دادیم و دلار گرفتیم و توی سالن نشستیم.

صدای اذان صبح که بلند شد همه برای دقایقی کارو قطع کردند و البته هیچکدوم مشغول نماز نشدند. فقط این وسط پرواز ما چند دقیقه تاخیر پیدا کرد. بعد یکی یکی کارت پروازو نشون دادیم و از طریق یه راهرو بزرگ که مستقیما به در هواپیما وصل شده بود وارد هواپیمای ایرباس الاتحاد شدیم که سه صندلی در هر طرف داشت.

عماد کنار پنجره نشست. عسل کنارش و من روی صندلی اول. آنی هم ردیف پشت سر ما بود و همه راهو مشغول صحبت با یه خانم ایرانی ساکن آمریکا که داشت میرفت خونه اش.

چند لحظه بعد یکی از خانمهای قرمزپوش مهماندار درحالی که دو دستشو مثل یه ضربدر روی سینه گذاشته بود از سر تا ته هواپیما رفت و برگشت درحالی که توی هر دستش یه اسپری بود که یه ماده کاملا بی رنگ و بی بو ازش خارج میشد و من که نفهمیدم چی بود.

بعد از اون سخنرانی همیشگی دو در در جلو.......  که البته توی مانیتورهای جلومون پخش میشد و از اون نمایش همیشگی مهماندارها خبری نبود هواپیما بالاخره از زمین بلند شد. جلو هر مسافر یه مانیتور بود که میتونست با اون فیلم ببینه یا بازی کامپیوتری انجام بده یا مسیر حرکت یا تصویر بیرونو تماشا کنه. امکان کانکت شدن با گوشی و تبلت هم بود که ظاهرا پولی بود و از خیرش گذشتم. به هرنفر یه هدفون هم داده شد. اما از هدفون من هیچ صدایی بیرون نیومد. هدفونو با عماد عوض کردم اما ظاهرا عیب از چیز دیگه ای بود. به یکی از مهماندارها گفتم که گفت: صبر کنید تا هواپیما از زمین بلند بشه. دفعه بعد هم گفت الان برمیگردم اما رفت و دیگه برنگشت!

خستگی چند ساعت رانندگیو به شدت احساس میکردم پس بی خیال فیلم شدم و درحالی که عماد مشغول بازی کامپیوتری بود و عسل درحال تماشای فیلم باب اسفنجی بیرون از آب بعد از خوردن صبحانه ای که بهمون دادند از هوش رفتم.

یکدفعه از خواب پریدم و دیدم عماد داره بهم ضربه میزنه. گفتم: چیه؟ گفت: صدای هدفونت درست شد؟!

یه نگاه به مانیتور کردم. هنوز روی آسمان ایران بودیم. بعد یه نگاه به اطراف کردم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. خانمهای مسافر دیگه مهلت نداده بودند از مرز رد بشیم!

دیگه خوابم نبرد و مشغول تماشای بیرون و درون(!) هواپیما شدم تا لحظه فرود توی فرودگاه ابوظبی. خوشبختانه نیازی به ایستادن توی صف برای زدن مهر ورود و خروج امارات نبود و فقط یه بار دیگه کیف و کمربند و..... را از زیر اشعه رد کردیم و به یه سالن دیگه رفتیم. توی مسیر هم پر از مغازه های فرودگاهی و صرافی و..... بود.

عسل یکدفعه هوس بستنی کرد. بردمش دکه ای که اونجا بود و یه صددلاری دادم. گفت: پول خرد ندارم بعد هم تا اومدیم پول خرد کنیم موقع رفتن شد!

برام جالب بود که فرودگاهی با این عظمت برخلاف تهران (و بعد بانکوک و پوکت) از اون راهروهای متصل شونده به در هواپیما (اسمشو نمیدونم خب!) نداشت و مسافرهارو با اتوبوس جابجا میکردند. خداییش کلی راه هم با اتوبوس رفتیم تا به هواپیما رسیدیم.

موقع بالا رفتن از پله ها متوجه شدم هواپیما متعلق به هواپیمایی jet airways هست و نه الاتحاد و کلی تعجب کردم، البته بعدا سرچ کردم و فهمیدم الاتحاد شش فروند بویینگ 777 از این هواپیمایی هندی اجاره کرده.

وارد هواپیما که شدیم داشتم ذوق مرگ می شدم. صندلیها عالی بود. اما چند قدم که برداشتم متوجه شدم اونجا قسمت فرست کلاس بوده!

هواپیما از هواپیمای قبل خیلی بزرگتر بود. در کنار هر پنجره سه صندلی بود و اون وسط چهار صندلی دیگه. آنی و بچه ها کنار یکی از شیشه ها نشستند و من کنارشون روی اولین صندلی وسط هواپیما. عسل هم گفت: نوبت منه کنار پنجره بشینم!

هواپیما از زمین بلند شد. مهماندارها هر چند دقیقه یک بار ظاهر می شدند و هربار چیزی می آوردند. یه بار نوشیدنی ( که برخلاف هواپیمای قبل شامل نوشیدنی های ال.کل.ی هم میشد، یه بار یه دستمال مرطوب یه بار دو کیف حاوی کتاب و اسباب بازی برای عماد و عسل و...  

حدود نیم ساعت بعد از پرواز یکدفعه یکی از مهماندارها ظاهر شد و دو پرس غذا به من و آنی داد و رفت. دیگه هم خبری از غذا نشد. دیگه کم کم به این نتیجه رسیده بودیم که باید همین دو غذا رو بخوریم که برامون منو آوردند تا ناهارمونو انتخاب کنیم و فهمیدیم اونها غذای بچه ها بوده.

من میخواستم چیزیو امتحان کنم که تا به حال نخوردم پس برنج مصریو با مرغ انتخاب کردم اما برنجش تفاوت چندانی با برنج ایرانی و هندی نداشت! اما سبک پختنش فرق میکرد.

به پایین که نگاه میکردیم ارتفاع اون قدر زیاد بود که عملا چیزی دیده نمیشد. این بار دیگه هدفونم هم کار میکرد پس رفتم سراغ فیلمها. بیشتر از صد فیلم قابل دیدن بود، اما بیشترشون فیلمهای مطرحی نبودند. بالاخره فیلم the evil wears prada با بازی مریل استریپ را دیدم و وقتی دیدم تازه داریم از روی هند رد میشیم فیلم دومو کاملا شانسی انتخاب کردم که فیلم خاصی هم نبود با نام aloha.

با نزدیک شدن به مقصد خلبان چند بار از مسافران خواست که بشینند و کمربندهارو ببندند و هربار هواپیما برای چند ثانیه تکان تکان میخورد.

نزدیکیهای بانکوک هم یه فرم دوقسمتی بهمون دادند تا پر کنیم. شامل مشخصات شخصی، شماره پرواز، هدف از سفر، و... 

نصف فرمو توی فرودگاه بانکوک ازمون گرفتند و نیمه دومشو موقع ترک این کشور.

بالاخره به بانکوک رسیدیم. هواپیما به تدریج ارتفاعشو کم کرد و به زمین نشست. توی بانکوک که اختلاف دو و نیم ساعته با تهران داشت هوا دیگه تاریک شده بود. پاسپورتمونو مهر کردند و نصف فرمی که گفتم گرفتند. از چشممون عکس گرفتند و بعد رفتیم و چمدونمونو گرفتیم و رفتیم پیش یه خانم تایلندی که اسم تور مارو صدا میزد. بعد به هرنفر یه سیمکارت تایلندی true move داد که همه جای این کشور روی رومینگ بود و من نفهمیدم خودش جایی آنتن میداد یا نه؟! بعد از هر خانواده یه عکس گرفت. عسل باز بستنی میخواست که هیچکدوم از مغازه های توی فرودگاه نداشتند! یکی از آقایون همراهمون لطف کرد و در چمدونمونو که قفل شده بود و رمزشو یادمون رفته بود برامون باز کرد و بعد سوار یه مینی ون شدیم و درحالی که من برای اولین بار سوار ماشینی می شدم که فرمونش سمت راست بود هر مسافرو دم هتلش پیاده کردند و ماهم که تنها مسافرین اون شب هتل خودمون بودیم که از توی نت پیداش کرده بودم.

پ.ن1: میخواستم تا آخر بانکوک رو توی همین پست بنویسم اما دیگه خیلی طولانی میشه شرمنده.

پ.ن2: روز جمعه رفتم سر قرار. اما بیشتر بچه ها نبودند. بد نبود اما اگه بچه های بیشتری میومدند بهتر بود.

پ.ن3: پست بعد عکس هم داره قول میدم! 

ادامه مطلب ...