جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (6)

سلام 

تا همین الان هم که دارم شروع به نوشتن می کنم دارم فکر می کنم که کدوم یکی از دو خاطره ای که توی ذهنم اومده براتون بنویسم؟ 

خب بالاخره تصمیممو گرفتم. هرچند ممکنه خیلی از شما از این پست خوشتون نیاد و بگین بعد از دوهفته آپ کرده و حالا هم ببین چی نوشته! اون یکی رو که جالب تره میگذارمش برای یک دفعه دیگه! 

چند سال پیش بود. نمیگم چند سال چون خدائیش خودم هم یادم نمیاد. مطمئنا این وبلاگو هنوز درست نکرده بودم پس خیلی سال میشه. 

زمستون بود و هوا به شدت سرد. یه لایه برف روی زمین بود که همه جا رو سفید سفید کرده بود. ساعت حدود یک و نیم صبح یه روز جمعه بود و من درحال دیدن مریضی که همین چند دقیقه پیش منو برای دیدنش از خواب بیدار کرده بودند. 

درحال نوشتن نسخه بودم که در درمونگاه باز و بسته شد. پیش خودم گفتم: باز خدا پدرشو بیامرزه که همین حالا که بیدارم اومد و صبر نکرد برم و بخوابم و بیاد. نسخه مریضو نوشتم و به دستش دادم. اون هم تشکر کرد و رفت. چند لحظه صبر کردم تا مریض جدید بیاد توی مطب. اما خبری نشد. بالاخره خودم از مطب بیرون رفتم. دو پسر حدودا هجده ساله وسط درمونگاه ایستاده بودند و با پرسنل صحبت می کردند. جلوتر رفتم و گفتم: چی شده؟ مسئول پذیرش گفت: اومدن و میگن یه نفر افتاده سر کوچه! یکی از پسرها اومد طرف من. گفت: حالش خیلی بده افتاده بود سر همین کوچه. برین بیارینش. گفتم: ما که نمیتونیم آمبولانسو بیرون بفرستیم. واقعا سر همین کوچه است؟ گفت: آره. اما لطفا زودتر به دادش برسین. بعد هم هردوپسر سر و صورتشونو با شال بستند و از درمونگاه رفتند بیرون. سوار موتورشون شدند و راه افتادند. 

رفتم نزدیک بخاری سالن و پیش خودم گفتم: خدائیش عجب قدرتی دارند که توی این سرما سوار موتور میشن! راننده آمبولانس اومد جلو و گفت: چکار کنم دکتر؟ شما که میدونین ما نمیتونیم آمبولانسو ببریم مریض از بیرون بیاریم. میخواین زنگ بزنم 115؟ گفتم: نه! میترسم سرکاری باشه. خودتون برین. اگه سر همین کوچه است که مشکلی نداره. 

راننده از درمونگاه رفت بیرون. آمبولانسو روشن کرد و از حیاط درمونگاه هم خارج شد. ما هم منتظر موندیم. حتی بهیار شیفتو هم بیدار کردم و گفتم که منتظر باشه. اما چند دقیقه بعد آمبولانس درحالی برگشت که خبری از مریض توش نبود. از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: هم سر این کوچه رو نگاه کردم هم سر کوچه بالائی اما هیچ خبری از هیچ مریضی نبود. گفتم: دقیق نگاه کردی؟ گفت: آره هیچکس نبود. بعد هم راه افتاد و رفت طرف اتاق استراحتش. 

خودم هم یکی دو قدم رفتم طرف اتاق استراحتم اما خدائیش نتونستم جلوتر برم. با خودم گفتم: اگه واقعا کسی باشه چی؟ اگه راننده حواسش نبوده یا میخواسته توی این سرما زودتر برگرده و بخوابه چی؟ یه نگاه روی ساعت کردم. دیگه ساعت دو بود. باید زودتر تصمیم می گرفتم. 

اما به کی باید خبر می دادم؟ 115؟ نه اون وقت اگه خبری نبود دیگه هربار برامون مریض می آوردن بهمون چپ چپ نگاه می کردند. یکدفعه یه چیزی توی ذهنم جرقه زد. گوشی تلفن درمونگاهو برداشتم. اول یکو گرفتم، بعد یه یک دیگه و بعد صفر. 

تلفن دو سه تا زنگ خورد و بعد یه نفر گوشیو برداشت و باصدای خواب آلود گفت: «پلیس 110 بفرمائین» 

خودمو معرفی کردم و جریانو توضیح دادم. با دقت گوش داد و بعد گفت: شما فکر می کنین واقعا یه نفر اونجا باشه؟ گفتم: من مطمئن نیستم. اما میترسم واقعا یکی اونجا باشه و راننده ما اونو ندیده باشه. گفت: باشه یه واحد میفرستم. 

ساعت از دو و نیم گذشته بود. یه ماشین پلیس چند دقیقه پیش اومده بود توی درمونگاه و وقتی یه بار دیگه جریانو برای مامورین توضیح دادم رفته بودند سر کوچه اما برنگشته بودند. کم کم مسئول پذیرش هم رفت بخوابه. بعد از اون هم مسئول داروخونه اما من و بهیار مرکز همچنان کنار بخاری نشسته بودیم. 

بالاخره صدای ماشین پلیس بلند شد. ایستاد کنار درمونگاه و چندتا بوق زد. ما هم رفتیم بیرون. یکی از مامورین پلیس کمی شیشه ماشینو پائین کشید و سرشو از شیشه بیرون آورد و گفت: ما همه جارو گشتیم اما هیچکس نبود. احتمالا یکی سر به سرتون گذاشته. بعد هم راه افتاد و رفت. 

دیگه خیالم تقریبا راحت شده بود که خبری نیست. پس رفتم اتاق استراحت و افتادم روی تخت و از هوش رفتم. تا صبح یکی دوتای دیگه هم مریض اومد اما هیچکس نگفت کسیو سر کوچه دیده. 

هوا دیگه روشن شده بود و شیفتم داشت تموم می شد. به لطف ماجرای دیشب و مریضهائی که اومده بودند اصلا نتونسته بودم بخوابم. چشمهام از بیخوابی به شدت قرمز شده بود و داشت میسوخت. دیگه حتی حال و حوصله شانه کردن موهامو هم نداشتم. وقتی پزشک شیفت جمعه اومد با هم سلام و علیکی کردیم و پریدم توی ماشین تا برم خونه. خدارو شکر کردم که جمعه است و لازم نیست تا ظهر هم مریض ببینم. به سر کوچه که رسیدیم راننده گفت: اونجا چه خبره؟ چشمهامو باز کردم. سی چهل نفر سر کوچه کناری ایستاده بودند. راننده سرشو از شیشه بیرون و پرسید ببخشید چی شده؟ یکی از جوونهائی که اونجا بود گفت: یه جسد افتاده توی جوی آّب! 

بدنم لرزید. یعنی خودش بود؟ همونی که دیشب نه راننده آمبولانس پیداش کرد و نه مامور 110؟ یعنی همون موتوریها بهش زده بودند؟ یعنی کوتاهی از من بود؟ اما دیگه چکار باید میکردم؟ 

تا چند هفته منتظر بودم تا از پلیس بیان سراغم و ازم مشخصات اون دوتا موتوریو بپرسند. اما هیچ خبری نشد! خدائیش الان که دارم این پستو مینویسم دیگه حتی یادم نمیاد اون شب دقیقا چه زمانی بود یا حتی با کی شیفت بودم. چه برسه به این که بخوام قیافه اون دو موتورسوارو به یاد بیارم. 

پ.ن1: بالاخره بعد از کلی نامه نگاری باز بهمون کارانه دادند. 117 هزار تومن برای سه ماه! 

پ.ن2: از اداره بیمه اومدند بازدید و کلی گیر دادند که چرا پزشک خانواده شهریو شروع نکردیم. گفتیم: با کدوم امکانات اون وقت؟ گفتند: آخه شبکه بهداشت رسما به ما اعلام کرده که از اول دی شروع شده! 

پ.ن3: عماد ازمون خواست یه چیزی براش بخریم اما نخریدیم. گفت: حالا که این طور شد میرم یه پست توی وبلاگم میگذارم و به همه میگم ربولی حسن کور درواقع کیه؟!

نظرات 60 + ارسال نظر
ستوده یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:27 ب.ظ http://aletaha15.blogfa.com

وکجاست آدرس وبلاگ پسرتون

زرنگین؟!

ققنوس یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:17 ب.ظ

پس زودتر از عماد خودتون بگید ریولی حسن کور کیه؟؟؟!!!!
دکتر جان انگار ۱۱۰ و راننده آمبولانس هم خواب بودند..... بنده خدا!!!
دکتر جان فکر کنم حوالی استان مرکزی و یا اصفهان هستی درسته؟؟؟؟؟

عمرا
احتمالا
ممکنه!

مهدی یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:07 ب.ظ http://audiology.blogfa.com

خسته نباشید دکتر عزیز که آدم کیف میکنه مطالب شما رو میخونه. فرق نمیکنه طنز بنویسین یا خاطره. کلا قشنگ و دلنشین مینویسین. و این یه موهبت هست که به شما دادن. دوستتون داریم

سلامت باشید
شوخی بود دیگه؟

آدم زاد یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:25 ق.ظ

سلام. چقدر ناراحت کننده بود. آدم وقتی فکر میکنه ممکنه حتی ی صدم درصد باعث مرگ یکی شده باشه تموم سیستم فکریش به هم میریزه.ولی خوشم میاد عماد خان بچه تیزیه

سلام
واقعا
باز هم واقعا

مریم یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:18 ق.ظ

اون دوتا جوون که دیده بودن کجا افتاده/بهش زده بودند باید با آمبولانس میرفتن و جاش رو نشون میدادن. نه اینکه برن پی کار خودشون.

ما منتظر پست عماد هستیم

دقیقا

Miss.hiss یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ق.ظ http://whitelife.blogfa.com/

اولا ک خوب لازم بود دیگه که عوض شه!
دوما اخه دکتر بنده در حالی ک 5 6 ساعت دیگه عمل دارم از بی خوابی!والا نکردن به ما ی قرص بدن ی امشب و راحت بخوابیم! اومدم اینجا اونم امشب پست گذاشتید به این بی مزگی ببخشیدا انقدر رک گفتم.،خدایی اخه!
ای ول عماد،حالا ربولی حسن کور واقعی کیه!
در ضمن هیچ وقت الکی به بچه قول ندید!هرگز!

اولا شرمنده که دیر جواب میدم
ثانیا امیدوارم عملتون خوب انجام شده باشه
ثالثا من ناراحت نشدم چون حق با شماست!
رابعا ما قولی بهش ندادیم دلیلی هم نداره که هرچی بچه میخواد براش بخریم

افسانه یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:46 ق.ظ

سلام
شما سعی خودتون رو کردین، قسمت اون ادم هم اینجوری بود تا فوت شه
ایول به عمادددددد

سلام
ممنون از نظرتون

سیما شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:26 ب.ظ

....خب تو جوی آب ....آخه شب بوده و تاریک چیزی دیده نمیشده
عماد
میشه آدرس ویلاگشو بذارین

ممنون از نظرتون
عمرا!

suri شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:12 ب.ظ

حالا ربولی حسن کور در واقع کی هست؟؟؟
امون از این پسرااااااااااا...حالا خوب شد نگفت عکستونو تو وبش میذاره با ذکرر مشخصات..تهدیدش منو خفت کرد...

نویسنده این وبلاگه دیگه!
واقعا

فاطمه شنبه 13 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:47 ب.ظ

ای وای من ! چقدر سخت

واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد