جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (5)

سلام 

اواسط تابستون سال پیش بود و ساعت حدود نه شب. شیفت شلوغی بود و پشت سر هم مریض میومد. درحال دیدن مریض ها بودم که یه لحظه متوجه شدم در درمونگاه باز شد و چند نفر ریختند توی درمونگاه. 

منتظر بودم که بیان توی مطب و مطمئن بودم که باز یه مریض بدحال آوردن. اما همه شون مستقیما رفتند توی تزریقات. 

اما صدای گریه شدید و قطع نشدنی که از توی اتاق تزریقات بلند شده بود باعث شد تا خودمو به اونجا برسونم تا بفهمم جریان چیه؟ 

سه چهار نفر دور خانم مسئول تزریقات حلقه زده بودند. کمی جلوتر رفتم و متوجه شدم خانم مسئول تزریقات درحال پاک کردن خون از صورت یه پسر حدودا یک سال و نیمه است. همه وقتی منو دیدند کنار رفتند و خانم مسئول تزریقات زخم بالای ابروی بچه رو نشونم داد و گفت: بخیه میخواد دیگه؟ گفتم: آره اما نخ ظریف دارین؟ گفت: آره. گفتم: خب پس مشغول بشین. 

خیالم راحت شد که مریض بدحال نیست. اما مسئله این بود که صدای گریه از اون بچه نبود. سرمو کمی به اطراف چرخوندم و منبع گریه رو پیدا کردم. یه پسر حدودا دوازده ساله گوشه اتاق تزریقات و روی زمین نشسته بود و مثل ابر بهار درحال گریه بود. متعجب بودم که اگه این پسر هم آسیب دیده چرا کسی به دادش نمی رسه؟ رفتم پیشش و گفتم: تو چت شده؟ گفت: هیچی. گفتم: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: حالش خوب میشه؟ گفتم: آره بابا چیزی نشده که یه زخم کوچیکه. 

گفت: جواب بابامو چی بدم؟ گفتم: تو چرا باید جواب بدی؟ گفت: آخه از بغل من افتاد. گفتم: نترس چیزی نشده فقط دوسه تا بخیه میخوره. گفت: سه تاااا؟؟ وااای جواب بابامو چی بدم؟ و صدای گریه اش بلندتر از قبل بلند شد. 

بچه ظاهرا قصد آروم شدن نداشت. از اون طرف یه مریض دیگه هم اومده بود و مجبور شدم برگردم توی مطب. 

سه چهارتا مریض پشت سر هم اومدند و رفتند. درحال دیدن یه مریض دیگه بودم که در درمونگاه با شدت باز شد. یه نگاهی به در کردم. یه مرد حدودا چهل ساله و تنومند اومد توی درمونگاه و مستقیم اومد توی مطب. گفت: بچه ام کجاست؟ گفتم: بچه تون؟ همون که سرش زخمی شده بود؟ یکدفعه چهره اش رفت توی هم. گفت: سرش زخمی شده بود؟ الان کجاست؟ گفتم: توی تزریقات. مرد با عجله دوید توی تزریقات. اول صدای مرد بلند شد: بابا .... بابا .... چت شد بابا؟ 

بعد صدای یکی از افرادی که بچه رو آورده بودند درمونگاه: خدارو شکر طوری نشده. بخیه اش کردن. 

چند لحظه بعد یه صدای دیگه بلند شد: بابا .... بابا ... توروخدا .....  

صدای بعد صدای آدم نبود. صدای پرتاب شدن یه صندلی بود و بعد از اون صدای فریاد و گریه اون پسر دوازده ساله شدیدتر از قبل بلند شد. خودمو باعجله به تزریقات رسوندم. دونفر از مردهایی که بچه رو آورده بودند درمونگاه دور کمر پدر بچه رو گرفته بودند و با تمام قدرتشون اونو به سمت عقب می کشیدند. اون پسر هم درحالی که از ترس میلرزید گوشه اتاق پناه گرفته بود. گفتم: چکار می کنید آقا؟ چیزی نشده که. خدائیش از نگاهی که مرد بهم انداخت ترسیدم. مرده یه لحظه سکوت کرد و بعد درحالی که  اون دونفر داشتند اونو از درمونگاه بیرون میبردند فریاد زد: بالاخره که میای خونه ..... خدا به دادت برسه ..... میکشمت! 

و باز صدای گریه اون پسر از توی اتاق تزریقات بلند شد. 

کار بخیه و پانسمان اون پسربچه تموم شد و همراهانش برش داشتند و رفتند. اون پسر دوازده ساله هم درحالی که همچنان درحال گریه بود دنبالشون از درمونگاه خارج شد. 

تازه داشتم معنی حرفشو میفهمیدم: جواب بابامو چی بدم؟ .... 

راستی کی میگه پدر و مادرها بین بچه هاشون فرق میگذارن؟ 

پ.ن1: توی هر درمونگاه چندخانم برای تزریقات هستند که بعضی شون پرستارند بعضی ماما و حتی گاهی از رشته های دیگه مثل تکنیسین های اتاق عمل توشون پیدا میشه. برای همین نوشتم خانم مسئول تزریقات! 

پ.ن2: تا چند سال پیش اخبار سینمارو دنبال میکردم و فیلمهای مطرح هرسالو میدیدم. اما الان چند ساله که چنان درگیر زندگی شدم که سینما هم مثل خیلی دیگه از سرگرمی هام به حاشیه زندگی رونده شده. 

اما اخیرا یکی دوتا از ساخته های جدید سینمای ایرانو دیدم که خدائیش چندان خوشم نیومد. 

اول فیلم «کریستال» رو دیدم. حتی اگه بگذریم از این که داستان و پایان بندی فیلم یه تقلید ناشیانه از فیلمهای مسعود کیمیائی بود. و حتی اگه بگذریم که گریمور این فیلم ظاهرا به جز روشن کردن رنگ موی آقایون کار دیگه ای بلد نبود من هنوز نفهمیدم چطور ممکنه زنی که یک ساله از شوهرش خبر نداره تونسته هم به طور غیابی از شوهرش طلاق بگیره و هم با فرد دیگه ای ازدواج کنه؟! 

شنبه شب هم فیلم «آدمکش» رو از شبکه سه دیدم که هرچقدر فکر میکنم میبینم بازیگر نقش منفی این فیلم (حامد بهداد) اگه هیچ کاری نمی کرد خیلی راحت تر به هدفش می رسید! 

البته باید اعتراف کنم که چند دقیقه از حساس ترین بخش فیلمو به علت قطع برق ندیدم و ممکنه توی همون چند دقیقه موضوع دیگه ای رو شده باشه! 

پ.ن3: برای عسل توضیح میدم که وقتی میریم توی مغازه نباید خودش یه چیز برداره. باید هرچیزیو که پولشو دادیم برداریم. 

بعد میریم توی مغازه. خرید می کنیم و داریم میائیم بیرون. طبق معمول بین عسل و ظرف خیارشور می ایستم. بعد از پله میام پایین و دست عسلو هم میگیرم تا از پله بیاد پائین. یه لحظه احساس میکنم که دستش رفت توی یه ظرف دیگه و اومد بیرون! یه نگاه به دستش می کنم و میبینم یه تخم مرغ توی دستشه! میگم: اینو چرا برداشتی بابا؟ میگه: تو که بهش پول دادی! با هزار بدبختی تخم مرغو بدون این که بشکنه از چنگش درمیارم و سرجاش میگذارم درحالی که عسل همچنان داره میگه: تو که یه بار پول دادییییییی ......!