جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (137)

سلام 

1. پیرزنه از یکی از اقلیت های قومی که مشخص بود داره به زور فارسی حرف می زنه با لهجه غلیظ بهم گفت: سرت که درد می کنه، پاهات هم که خیلی درد می کنه، پس من چکار می کنم؟! 

2. به خانمه گفتم: دیگه مشکلی ندارین؟ گفت: از چشمهام هم آبریزش بینی دارم! 

3. به بچه گفتم: امروز توی خونه تون که بودی شکمت کار نکرده؟ گفت: نه فقط وقتی رفته بودیم گردش اونجا کار کرد! 

4. بچه گفت: چرا دفعه پیش که اومدم اینجا شربتش تلخ بود؟ گفتم: شربت شیرین اینجا نداریم! گفت: پس چرا مال داداشم تلخ نبود؟! خدائیش نمیدونستم چی بگم؟! 

5. مرده با حالت تهوع و سرگیجه اومده بود گفتم: چی شده؟ گفت: سرم درد می کرد. دوستم یه قرص بهم داد گفت مال سردرده خوردم. وقتی خوردمش گفت: هه هه هه باهات شوخی کردم بهت قرص متادون دادم! 

6. ساعت دوازده ظهر پیرزنه گفت: برام یه آزمایش قند و چربی می نویسین؟ گفتم: می نویسم اما برای فردا صبح باید پیش از خوردن صبحانه آزمایش بدین. گفت: خب من هنوز هم صبحانه نخوردم! 

7. داشتم یه مریضو می دیدم و یه مریض دیگه پشت در ایستاده بود. پیرزنه اومد از لای در منو نگاه کرد و به مریضی که پشت در بود گفت: باز هم این دکتره است؟ من قبلا پیشش اومدم. چیزی حالیش نیست اما دستش خیلی خوبه! 

8. خانمه گفت: صبح که رفتم دستشوئی توی مدفوعم انگل دیدم. حالا باید آزمایش انگل بدم؟! 

9. با یکی از پرسنل درمونگاه صحبت میکردیم. یه پرنده که با چوب تراشیده شده بود بهم نشون داد و گفت: پسر من اصلا اطلاعات پزشکی نداره اما اینو برام درست کرده! 

10. خانمه گفت: آبریزش بینی تر دارم! 

11. به پیرمرده گفتم: این دوتا قرص که بهم نشون دادین که یکیند. گفت: آره راست میگین پس فقط این یکیشونو بنویسین! 

12. به خانمه گفتم: هیچ داروئی رو مرتب مصرف می کنین؟ گفت: بله این قرصو دارم برای اعصاب میخورم. گفتم: این که مال معده است. گفت: جدی؟ نمیدونستم برای معده هم خوبه! 

پ.ن1: یک بار چندین ماه پیش به خانم «ر» معاون درمان شبکه گفتم: خانمم ازتون تشکر کرد که منو دوشنبه شیفت گذاشتین چون دیگه برای دیدن برنامه 90 تا دیروقت تلویزیون خونه مون روشن نبود. از اون ماه به بعد تقریبا همه دوشنبه شبها شیفت بودم مثل امشب! 

پ.ن2: از وقتی از کیش اومدیم دیگه عسل بهونه پارکو نگرفته اما هنوز کلی از جملات قصارش توی پارک باقی مونده! از طرف دیگه هر چند روز یک بار هم یه چیز جدید میگه. نمیدونم نوشتن جملاتش کی تموم بشه؟! 

هفته پیش که برای دیدن فیلم شهر موشهای 2 رفتیم سینما وقتی بلند شدیم که از سالن بریم بیرون عسل بهم میگه: «بابا بریم تلویزیونشونو خاموش کنیم بعد بریم!»