جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (4)

پیش نوشت:

سلام

اولا شرمنده بابت تاخیر

ثانیا بالاخره همه مناسبت ها برگزار شد و راحت شدیم. الان هم دارم با عجله تایپ می کنم چون باید برم ترک اعتیاد و بعد هم از همون طرف سر شیفت. چون هیچوقت بیشتر از سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب پشت سر هم ننوشتم این بار باید می رفتم سراغ یه چیز دیگه!

خانم دکتر آرام روی تخت اتاق استراحت درمونگاه شبانه روزی دراز کشیده بود و فکر می کرد. به روزهای پایان طرحش فکر می کرد که یکی یکی درحال گذشتن بودند. به این که چند ماه دیگه طرحش تموم میشه و میتونه با فراغ بال برای آینده خودش تصمیم بگیره.

اون میتونست مطب بزنه و صبر کنه تا مطبش بگیره و یه درآمد درحد متوسط پیدا کنه. یا این که بشینه و حسابی درس بخونه و شانسشو توی امتحان دستیاری آزمایش کنه. امتحانی که هرسال کلی حرف و حدیث داشت. دست کم اگه قبول نمی شد میتونست تقصیرو گردن تقلب بندازه! گرچه حتی اگه قبول هم می شد چهار سال پر از شیفت و استرس با حقوق پائین انتظارشو می کشید و تازه بعد از اون دوران طرح تخصص که معلوم نبود باید ازکجا سردربیاره.

معلوم نبود اون بار هم مثل حالا خوش شانس باشه. مثل حالا که برای طرحش شیفتهای مرکز شبانه روزی شهر کوچیک محل زندگی شو بهش داده بودند. البته این مسئله همیشه خوب نبود. خیلی از بیماران اونو میشناختند و حتی از اقوام بودند. دیگه توی خونه و مهمونی و هرجای دیگه هم باید برای اقوام نسخه می پیچید و گلایه هاشونو به خاطر تاثیر نکردن داروهائی که براشون نوشته بود می شنید. اما اشکالی نداشت. همین که بعد از شیفت ظرف چند دقیقه به خونه می رسید و میتونست راحت استراحت کنه ارزششو داشت. خوشحال بود که لازم نیست مثل خانم دکترهائی که خودشونو با هواپیما برای شیفتهاشون میرسونن و بعد از شیفت میرن ساعتها توی راه باشه و بعدهم چندین روز پشت سر هم شیفت بده.

توی همین فکرها بود که صدای زنگ اتاق استراحت پزشک بلند شد. باز مریض اومده بود. تعداد مریض های اون روز گرچه خیلی زیاد نبود اما برای اون درمونگاه خلوت یه کم بیشتر از حد معمول بود.

ازجاش بلند شد. روپوش سفیدشو پوشید و راهی مطب شد. مریض یه بچه سه چهار ساله بود که از صبح اون روز دچار اسهال و استفراغ شده بود. یه بیماری شایع توی اون فصل و اون محیط. اما چقدر قیافه مادر بچه براش آشنا بود. نسخه رو که نوشت مادر بچه گفت: لطفا ویزیتشو رایگان کنین خانم دکتر! من پرسنلم. خانم دکتر یکدفعه به یادش اومد که اون زنو کجا دیده.

-: بله بله تازه شناختمتون شما توی درمونگاه .... کار می کنین؟

-: بله خانم دکتر!

-: چشم بفرمائین! این هم ویزیت رایگان!

خانم دکتر نسخه رو که نوشت ازجا بلند شد و آرام به سمت اتاق استراحت برمیگشت که یه مریض دیگه وارد درمونگاه شد. خانم دکتر از میانه راه برگشت و دوباره به سمت مطب رفت.

هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. یه روز دیگه از دوران طرح خانم دکتر گذشته بود. خانم دکتر درحال تماشای تلویزیون بود که باز صدای زنگ بلند شد. مریض باز همون بچه بود.

-: خانم دکتر! این که بهتر نشد که! میشه براش آمپول بنویسین؟

-: قانونا نیازی به آمپول نداره ها!

-: میدونم اما باز باید فردا برم سرکار اگه بهتر نشه که نمیتونم ولش کنم و برم.

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن خانم دکتر نسخه دومو نوشت. مادر هم گفت: خیلی ممنون خانم دکتر. آمپولشو خودم توی خونه بهش می زنم.

چند ساعت بعد خانم دکتر توی اتاق استراحت خوابیده بود که صدای زنگ بلند شد. خانم دکتر که تازه بعد از دیدن مریض قبلی خوابش برده بود به زور چشمهاشو باز کرد اما با شنیدن صدای فریاد باعجله بلند شد و خودشو به مطب رسوند.

-: خانم دکتر! چی برای این بچه نوشتی؟ ازوقتی آمپولشو بهش زدم هی داره بدحال تر میشه. از چنددقیقه پیش هم که نفسش داره تنگی می کنه.

-: من که چیزی ننوشتم. یه آمپول هیوسین بود و یه پلازیل. خودتون که واردین که. حالا اجازه بدین ببینم چش شده؟

به محض این که خانم دکتر گوشیو روی سینه بچه گذاشت با شنیدن اون همه خشونت صدا خودش هم متعجب شد.

پیش خودش گفت: یعنی چه؟ این بچه چرا این طوری شده؟ درسته پلازیل عوارض داره اما نه این طور ...

درنهایت بچه رو با آمبولانس فرستاد بیمارستان و صبح فردا و پیش از رفتنش به خونه بود که خبر مرگ اون بچه رو شنید.

خیلی فکر کرد که علت مرگ چی میتونه باشه اما چیزی به ذهنش نرسید. اما موضوع وقتی جالب شد که فهمید مادر بچه ازش شکایت کرده.

رفتند دادگاه و پرونده از اونجا به نظام پزشکی ارجاع شد. دوطرف چندبار رفتند و اومدند و حرفهاشونو زدند و درنهایت قرار شد بچه کالبدشکافی بشه تا علت دقیق مرگ مشخص بشه.

اون چندهفته ای که خانم دکتر منتظر جواب بود براش واقعا عذاب آور بود. حالا دیگه خیلی هم خوشحال نبود که توی شهر کوچیک خودشون کار می کنه. هرروز به خودش میگفت: اگه واقعا من باعث مرگش شده باشم چی؟ اون وقت چطور میتونم اینجا به کارم ادامه بدم؟ اصلا چطور توی شهر راه برم؟ هر لحظه ممکنه چشمم به چشم پدر و مادر یا اقوام اون بچه بیفته.

اون شهر کوچیک عملا به دو دسته تقسیم شده بود. خانواده و اقوام خانم دکتر و بعضی دیگه از مردم هیچ ایرادی رو به اون وارد نمیدونستند و بقیه منتظر اعلام گناهکاری خانم دکتر بودند.

تا این که سرانجام بعداز چند هفته نتایج کالبدشکافی از تهران رسید و علت مرگ اعلام شد: پنومونی آسپیراسیون ناشی از مواد استفراغی (ترجمه: التهاب ریه و تنگی نفس منجر به مرگ به علت بازگشت مواد استفراغ شده به داخل نای.

خانم دکتر تبرئه شد البته فقط توی دادگاه و نظام پزشکی. خدا میدونه چه زمانی باید طول بکشه تا مردم اون شهر بتونن بازهم به خانم دکتر اعتماد کنن.

پ.ن1: این داستان واقعی بود. طرح خانم دکتر تمام شد اما نمیدونم الان کجاست؟

پ.ن2: وقتی عسل میره پارک دیگه به این راحتی برنمیگرده خونه. یکی از راههای بردنش به خونه اینه که یه سر میریم به مغازه اون طرف خیابون. یه بستنی صورتی (بستنی توت فرنگی) برای عسل میخریم و یکی برای عماد. بعد برمیگردیم توی پارک و من هی بهش میگم: وااااااااااااای بستنی عماد داره آب میشه عماد گناه داره بریم بستنی شو بهش بدیم؟!

گرچه کمی هزینه داره اما معمولا جواب میده!

پ.ن3: این پستو توی خونه شروع کردم و حالا توی ترک اعتیاد با موبایل کلاغ پری (!) تمومش کردم

پ.ن4 (بعدنوشت): مراسمی که توی این روزها داشتیم به خوبی و خوشی تموم شد. توی مراسم انتخاب پزشک نمونه اون قدر خوش گذشت که آنی گفت: یادت باشه دیگه نمونه نشی تا مجبور نشیم یه بار دیگه این مراسمو تحمل کنیم!

جایزه ام هم یه تقدیرنامه بود با یه بسته حاوی پنج کتاب جیبی: قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، دیوان حافظ،و رساله دانشجویی. (این بخشو یه بار نوشتم اما پرید دفعه دوم هم یادم رفت بنویسم!)

نظرات 67 + ارسال نظر
سما سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:47 ب.ظ

سلام
دکتر داشتم کامنتا رو می خوندم یه لحظه به خودم شک کردم. گفتم وقتی من می خوندم اسمی از جایزه نبود، خوب شد اول پینوشتتون اضافه کرده بودید بعد نوشت وگرنه دچار بحران روحی می شدم

در مورد بستنی ها هم امیدوارم بهشت با شیب ملایم به زیر پاتون انتقال پیدا کنه.

سلام
خواهش می گردد
تازه بعدش یه پی نوشت دیگه هم یادم اومد که دیگه گذاشتمش برای پست بعد!
شیب ملایم

شیــــدا مهرزاد سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 04:34 ب.ظ http://manohichkas.mihanblog.com

سلام آقای دکتر.
با خانواده دعوتید وبم!

سلام
مزاحم میشم

عطیه سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:47 ب.ظ

وااااااااااااای چ خانم بد شانسی. دقه 90همه چی ب هم ریخت.
این حس مسئولیتتون به خواننده ها و وبلاگتون واقعا تحسین برانگیزه. همیشه موفق باشید و سایتون بالای سر خانواده.

از لطفتون ممنونم

تکتم (دکتر آشپز) سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:25 ب.ظ

والا بنده اگر دوتا بستنی بخرم و آوین همراهم باشه عمرا بذاره یک قطره اش هم به خونه برسه!

فاطمه سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 03:05 ب.ظ

بدیش اینه که معمولا این شایعه مجرم بودن دکتر رو همه میشنوند ولی بی گناه بودنش رو نه ! و یا اصلا باور نمیکنند.

روش خوبیه برای جدا کردن عسل خانوم از پارک ولی باعث نمیشه شرطی شه و همیشه طلب بستنی کنه؟

دقیقا
نه بعضی وقت ها هم براش پاستیل میخرم

زهره سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 11:58 ق.ظ http://zohrehvameysam.blogfa.com/

سلام آقای دکتر

با خودن این پست برای خانم دکتر ناراحت شدم

عسل جونو از طرف من ببوسین خواهر زاده منم با اینکه یک سالشه ولی خیلی دوست داره بره پارک بعدظهر که میشه همش میگه دد دد

میگم دیگه حقتون بود بهتون یه سکه بدن حالا تمام نشد نیم نشد ربع یا حداقل حقوقتونو اضافه کنن

سلام
من هم همین طور
چشم
من هم دیگه نمونه نمیشم تا آبروشون بره!!

پژمان سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:49 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com/

کلا ماجرای خانم دکتر دپرسم کرد.

حق دارین

زهره خاموش سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام
نتیجه اخلاقی اون بیمار چی بود ؟
عکسای مراسمو کجا میشه دید؟

سلام
این که الکی به پزشک ها تهمت نزنین!
زرنگینا!

ققنوس سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام آقای دکتر چقدر ناراحت کننده بود. هم برای خانم دکتر و هم بچه و مادرش... واقعا متاسف شدم.
راستی جایزه‌ةون فقط همینا بودن... سکه‌ای..کارتی چیزی دیگه توش نبود.!!!!؟؟؟
روش خونه آوردن عسل هم خیلی جالب بود آقای دکتر :))))

سلام واقعا
فقط همین متاسفانه!
ممنون

خانم گل سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:40 ق.ظ

پ.ن 4:با جایزه هاتون بهشتو میتونید پیش خرید کنید

زرین سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:30 ق.ظ

ممنون آقای دکتر.

خواهش میشود

پونی سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:23 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com

چقدر استرس ممکنه پیش بیاد

واسه همینه من فقط کشاورزی خوندم!!

واقعا
من هم فقط پزشکی خوندم!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 01:08 ق.ظ

ما کماکان منتظر عکسی از عسل هستیم، حالا یا در وبلاگ شما یا در وبلاگ همسرتون

به زودی انشاءالله

افسانه سه‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ق.ظ

چقدر بده، که یک مادر داغ بچه اش رو ببینه، تا وقتی بچه نداشتم این جور چیزها رو که میشنیدم ناراحت میشدم اما راحت از کنارشون رد می شدم. اما الان حتی خودن و تصور کردنش واسم یک عذاب میشه،
از یک طرف هم اون خانم دکتر هم گناه داشت،
پس سعی کنین دیگه نمونه نشین، بسه دیگه

دیگه ببینین اگه یه پدر داغ ببینه چی میشه؟!
چشم

علی کور دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 09:47 ب.ظ

سلام حسن کور !
فقط میشه گفت چه خانم دکتر بد شانسی جلب اعتماد
مردم واقعا سخته مخصوصا تو کار پزشکی.سالها زحمتش بر باد فنا رفته
بچه که بودم عاشق بستنی نونی ( قیفی) بودم !!
خدا بچه هاتو حفظ کنه .

سلام
کاملا موافقم
اون هم بستنی قیفی های اون موقع

دختر دریا دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 08:05 ب.ظ http://daryacity.blogfa.com

بیچاره خانوم دکتر

دختر داشتن نعمته آقای دکتر
خدا هردوشون رو براتون حفظ کنه

واقعا
میدونم
ممنونم

دکتر نقاش دوشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:27 ب.ظ http://www.pezeshkejavan.blogfa.com

سلام.
من چندمی ام؟ که کامنت میزاره.
چه روش مسالمت آمیزی ، هوشمندانه است!

سلام
اولی!
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد