جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (122)

سلام

۱. ساعت یک صبح مرده اومد و گفت: الان سه ماهه که بی خوابی دارم!

۲. زنه گفت: داروهائی که نوشتین داروخونه اینجا نداشت. گفتم: میتونین بیرون بگیرین؟ گفت: اون وقت شما اینجا نوشتین داروخونه بیرون بهمون میدن؟!

۳. خانمه گفت: اسهالم درست مثل آبیه که دست و صورتمونو باهاش میشوریم!!

۴. خانمه گفت: اگه آزمایش کامل برم بعد اگه حامله هم باشم نشون میده؟!

۵. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: میشه واکسنشو بزنیم؟ گفتم: چرا نزنین؟ گفت: اینو واکسن بدو تولدشو که زدیم گردنش باد کرد، واکسن شش ماهگی شو که زدیم زیر بغلش. حالا هم نوبت واکسن یک سالگیشه!

۶. مرده گفت: این مریض سرم نمیخواد؟ گفتم: نه. چند دقیقه بعد اومد و گفت: سرم براش ننوشته بودین؟ گفتم: نه. گفت: خودتون وقتی گفتم سرم بنویسین گفتین خب باشه!

۷. مسئول تزریقات اومد پیشم و گفت: بی زحمت به مریض ها بگین داروهاشونو بیارن بهتون نشون بدن. گفتم: چرا؟ گفت: آخه خیلی از داروها توی داروخونه اینجا نیست. نزدیک داروخونه بیرون هم یه تزریقاتی هست!

۸. خانمه گفت: باید برم پیش متخصص داخلی؟ گفتم: نه باید برین پیش جراح. گفت: مگه متخصص داخلی با جراح فرق می کنه؟!

۹. مرده گفت: مدتیه که چند روز پشت سرم درد می گیره، بعد میاد پشت شونه هام و همین طور میاد پائین تا پشت پاهام و بعد دوباره از اول!

۱۰. به خانمه گفتم: توی خونه بهش دارو هم دادین؟ گفت: بله استامینوفن. گفتم: تب داشت؟ گفت: نه همینطوری!

۱۱. خانمه گفت: اون قدر اشتها ندارم که وقتی یه بار غذا میخورم همه تعجب می کنن!

۱۲. خانمه ساعت یازده شب بچه شو با استفراغ آورده بود. گفتم: اسهال هم داره؟ گفت: نمیدونم از هشت صبح که پوشکش کردم دیگه بازش نکردم!

پ.ن: و سرانجام از «دائی» تبدیل شدم به «باباجی» !!

نظرات 68 + ارسال نظر
هیچی دیگه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ب.ظ http://asam20.blogfa.com

تو کامنت قبلی اسمم یادم رفت!

تکرار نشه!

[ بدون نام ] یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:10 ب.ظ

سلام!
شماره۳
شماره۷
شماره۹که کلا بدنش شده پیاده روی درد!
شماره۱۰خب همینجوری مگه اشکالش چیه!
شماره۱۲بنده خدا بچه هه عجب مادر فداکاری داشته!

سلام
ممنون از لطفتون

خانم دکتر یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ب.ظ http://dandoonak.blogsky.com

مورد ۸ خیلی با حال بود
تبریکات فراوان باعث تبدیل... باباجی احتمالا مخفف همون بابا جون باید باشه

ممنون
من که تبدیل به چیزی نشدم فقط اسمم عوض شده! فکر کنم

سنجاقک یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:45 ب.ظ

من بعضی وقتا اینجا رو میخونم به ای کیو عه خودم شک میکنم که!!!
4.میشه؟!! :|
12.چیزی از وجدان درد مادرانه در وجودش نبوده بنده خدا

برای چی شک می کنین اون وقت؟
حالا که شده!
واقعا

دکترکوچولو یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:34 ب.ظ

5- احتمالا اورده بوده پیش شما تا اینبار شما حدس بزنین ک کجاش باد میکنه !!
واالله !!

کجاش باد می کنه؟!

دکترکوچولو یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:31 ب.ظ

نازی :))
باباجی :))

ممنون

شلیل یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:15 ب.ظ http://ghalbamzand.blogfa.com

سلام دکتر
3. خیلی بی فرهنگ بوده اصلا خاطره جالبی نبود.
6. این روزا مردم طرح درماانم یاد گرفتن والا بخدا
8. پ ن پ
9. اخخخخخخخخخخخخخخخی
12. امان از دست مادرای این دوره . خدا به داد بچه ی نسل بعد برسه
پ ن . تبریک تبریک . افرین به عسل دم عیدی باباشو خوشحال کرد[

سلام
ممنون از لطفتون

زهره خاموش یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:41 ب.ظ

همه 12 پست اینجوری بودم
ولی دست دردنکنه پیوستش شادم کرد خدا عسلو حفظ کنه....

اینجوری تون مستدام!
ممنون

aban91 یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.21mehromah.blogfa.com

اوه...مورد 3 چه حال به هم زن بود!

باز خاطرات جالبی بودن... دستتون درد نکنه

خب باباجی که عالیه... تبریک می گم....پیشرفت خوبیه....

راستی ببخشین...سلام!

ممنون از لطفتون
سلام از ماست

soodi یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:46 ب.ظ http://soodi. blogfa. com

سلام....حکیم باشی! نه خسته....
این مورد3باید شاعرمیشد بااین تشبیه واستعاره ی زیباش
مورد12رو که خوندم، یک دقیقه برای شادی روح اون بچه سکوت کردم، حتماتاالان گندیده رفته پی کارش بچه معصوم...
...
بهتون تبریک میگم بالاخره وجودتون ازطرف عسل خانوم به رسمیت شناخته شد...

سلام
ممنون
از لطفتون هم ممنون
میگم چرا شما وسط اسم وبلاگتون فاصله میگذارین آیا؟

خانوم معلم یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام آقای دکتررر..خوبین
این مریضاتون خیلی بامزه ن.. بین خودمون باشه بیشتر این سوتی هارو منم میدم.. اصلا میخواین یه قرارداد امضا کنیم سوتی ازمن نوشتنش از شما بعد سودشو فیفتی فیفتی 50/50 تقسیم کنیم بینمون
ای جان عسل عزیزمممممم الهی قربونش برم چه شیرین زبونه.. آقای دکتر تبریک عرض میکنم این افزایش درجه تون ( اصطلاح رسمی شو بلد نیستم)رو ایشالا برین تا المپیک
خدا عمادو عسل جون رو برا پدر مادر بزرگوارش حفظ کنه

سلام بر خانم معلم
ممنون پس تشریف بیارین برای امضای قرارداد البته اگه نی نی تون بگذاره
ممنون
راستی نی نی دار شدن شما هم مبارک

فرشته یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:49 ق.ظ http://bietemad.mihanblog.com

"اسهالم درست مثل آبیه که دست و صورتمونو باهاش میشوریم!!"

دکتر... بازم باحال بود... بازم کلی خندیدم
تو این اوضاع و احوال ...خنداندن مردم اجری جزیل داره

حالا خوبه نگفت میخوریم!
خنده تون مستدام

سودی یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:44 ق.ظ

وای شماره 3چه تعبیری کرده
بیچاره اون بچه ای که از 8صبح تا 11شب پوشکش عوض نشده

واقعا
اون که وااااقعا!

ندنیک یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 ق.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

واااای طفلک بچه مورد 12

واقعا

عطیه یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ق.ظ

اینا از رو سادگی اینجوری حرف میزنن یا شیرینن کلا؟

هرسه!

ستاره بامداد یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:08 ق.ظ http://morningstars.blogsky.com

باباجی عسل خانم سلام!کسب عنوان جدید و ارتقا به درجه باباجیت! مبارک.با تلاش های بیشتر می تونین بالاخره به آرزوتون برسین و بابایی بشین!

آمین!

sab یکشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ق.ظ http://sabinaaa.blogfa.com

چقدر این سری کم بود دکتر..
رسیدن به سکوی قهرمانی باباجی شدن رو تبریک می گم

تعدادشون که همون قدر بود
ممنون

[ بدون نام ] شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

7خیلی احساس زرنگ بودن داشت؟!
پ ن:
حالا باباجی معنی دقیقش چیه؟!معنیش برادر مادر نیس که!؟!؟...ینی باور کنیم عسل خانوم به پدری پذیرفتنتون!؟

خیلی
احتمالا همون باباجون باشه
فکر کنم
راستی صبا هم از اون سایت فوتبالی حذف شده دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد