جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (3)

سلام

سال پیش یه روز رفتم به یه درمونگاه روستائی. به جای یکی از همکاران پزشک خانواده که اون روزو مرخصی گرفته بود.

خوشبختانه درمونگاه خلوت بود و مریض ها تک تک میومدند.

چند مریضو دیده بودم که خانمی حدودا پنجاه ساله وارد مطب شد. یه چادر کهنه به سرش بود که به همراه لباسهای مشابهش به خوبی وضعیت مالی شو نشون میداد. گفتم: بفرمائین. گفت: ببخشید آقای دکتر. پسرعموم الان توی خونه ماست و حالش خیلی بده. میتونین بیائین و ببینینش؟ گفتم: الان توی خونه است؟ گفت: بله. گفتم: شرمنده، من نمیتونم درمونگاهو ول کنم و با شما بیام خونه. برام مسئولیت داره. گفت: خیلی حالش بده آقای دکتر. اصلا نمیشد بیاریمش. گفتم: شرمنده. گفت: خونه مون همین پشته راهی نیست. گفتم: به هر حال من نمیتونم درمونگاهو خالی بگذارم.

زن بدون هیچ حرف دیگه ای خداحافظی کرد و بیرون رفت و من مشغول دیدن یه مریض دیگه شدم. اما به محض اینکه مریض بعدی از مطب خارج شد همون خانم همراه با مسئول پذیرش مرکز وارد مطب شدند و آقای «ق» مسئول پذیرش گفت: آقای دکتر اگه ممکنه بیائین بریم و مریضشونو ببینین. خونه شون همین پشت درمونگاهه. من مریضشونو دیدم. واقعا نمیشه آوردش ....

خلاصه که اون قدر گفت و گفت و گفت که بالاخره راضی شدم. من و اون خانم و آقای «ق» پیاده از درمونگاه خارج شدیم. دیوار درمونگاهو دور زدیم و توی کوچه پشت درمونگاه وارد یه خونه شدیم. یه خونه کهنه و قدیمی و درب و داغون. خونه ای که هر آجرش حکایتی از فقر و بیچارگی خونواده ای که ساکنش هستند بهمون می گفت.

بادعوت اون خانم وارد یکی از اتاق ها شدیم. یه مرد که ظاهرا هم سن و سال زن بود ولی به شدت شکسته شده بود روی یه تشک کثیف و کهنه دراز کشیده بود. بدنش به شدت ایکتریک بود (زردی داشت) و به سختی نفس می کشید.

یه لحظه وارفتم. گوشی و فشارسنجیو که همراهم برده بودم روی زمین گذاشتم و به خانمی که مارو به اونجا برده بود گفتم: این مریض چشه؟ گفت: سرطان کبد داره. از بیمارستان هم مرخصش کردند و گفتند دیگه کاری از دست ما برنمیاد. گفتم: خب حالا انتظار دارین من چکار کنم؟ گفت: هیچی! فقط الان دو روزه که دیگه غذا هم نمیتونه بخوره. اگه میشه یکی دوتا سرم تقویتی براش بنویسین.

دفترچه بیمه مریض همون جا بود. براش نوشتم و برگشتیم درمونگاه. از مسئول تزریقات هم خواهش کردم که بره خونه شون و سرمشو براش بزنه. اون روز تا آخر وقت و تا دیدن آخرین مریض توی فکر اون مرد بودم. وقتی مریض ها تموم شدند و به طرف ولایت به راه افتادیم. آقای «ق» بهم گفت: اون مرده رو دیدین دکتر؟ میدونین خونواده اش چه روزهائیو پشت سر گذاشتن؟ گفتم: نه چطور؟

گفت: این مرد وقتی جوون بود با یکی از دخترهای روستا ازدواج کرد و صاحب یه دختر شد. اما کمی بعد زنش که از اول عاشق پسرعموش بود و به اجبار پدرش با اون ازدواج کرده بود دخترو پیش پدرش گذاشت و با پسرعموش فرار کرد. این مرد هم قسم خورد که تلافی کار زنشو سر دخترش دربیاره (!!) چند سال بعد و وقتی دخترش یه کم بزرگ تر شد یه مرد افغانی که این طرفها کار می کرد دخترو دید و عاشقش شد و اومد خواستگاری. مرده هم فورا دخترشو داد به مرد افغانی! یه مدت که گذشت افغانیه برگشت به کشورش و زنشو هم با خودش برد. اینجا روستای بزرگی نیست و همه از حال همدیگه باخبرند. مدتی که گذشت شنیدیم که اون دوتا توی افغانستان بچه دار شدن و دارن زندگی میکنن. اما یه مدت که گذشت شنیدیم که طالبان به روستاشون حمله کرده تا همه شیعه های اونجارو قتل عام کنه. این خونواده هم از روستا فرار می کنند اما توی تعقیب و گریز شوهر دختره تیر میخوره و کشته میشه. و چون راه مرز ایران به شدت تحت نظر طالبان بوده دختره دست بچه شو میگیره و به هر زحمتی که بوده از مرز میگذره و میره پاکستان. اونجا گرفتار سربازهای مرزی پاکستان می شه و بازداشتش می کنن. اما یکی از پلیسهای پاکستانی وقتی داستان زندگیشو میشنوه دلش به حالش میسوزه و باهاش ازدواج می کنه. چند سالی میگذره و اونها صاحب دوتا بچه دیگه هم میشن. اما یه روز توی یه بمب گذاری انتحاری شوهر پاکستانی دختره هم کشته میشه. حالا اون دختره با یه بچه افغان و دوتا پاکستانی داره اونجا زندگی می کنه.

از اون طرف مرده اینجا از چند سال پیش متوجه شد که سرطان کبد داره و چون همه خانواده اش به خاطر کاری که با دخترش کرد چشم دیدنشو نداره سراغ هیچکدومشون نرفت. اما حالا که دیگه دکترها هم جوابش کردن دل دختر عموش به حالش سوخت و چند روزیه که خونه دخترعموشه. حالا دخترش هم که متوجه وضعیت پدرش شده زنگ زده که به اندازه پول بلیت هواپیمای خودم و بچه هام برام پول بفرستین تا بیام و یه بار دیگه بابامو ببینم اما کسی هم اینجا این همه پول نداره ....

اینجا بود که آقای راننده صدام کرد و گفت: رسیدیم ...

چند روز بعد وقتی آقای «ق» رو دیدم و سراغ اون مردو گرفتم گفت: فردای روزی که شما دیدینش داشتند پارچه سیاه به دیوار خونه دخترعموش نصب میکردند.

نظرات 76 + ارسال نظر
رسول پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ http://quiper.mihanblog.com

آدم مو به تنش سیخ میشه... بعضی زندگی ها مثل یه داستان تلخ میمونن... یه طوری اصلا...

واقعا

ع پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 ب.ظ

چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت

ممنون از لطفتون

سمیرا و ماهی ها پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ http://samiravamahiha.persianblog.ir/

سلام متاسفانه من اولین باره میام وبلاگتون . پست آخرتونو خوندم و واقعا ناراحت شدم .
دو تا پست قبلشم خوندم . اگه بدونید چقدر خندیدم:)))) . الان به زور دارم سعی میکنم که نخندم . این همکاره جاسوسه ما هم هی میاد و میره میبینه من همچنان با خودم دارم میخندم .
این خاطرات جالب نیست خیلییییییی جالبه

یه بارم حاله من خیلی بد بود اصلا یه وعضی با مامانم رفتیم دکتر . آقای دکتر گفت چی شده منم وایسادم همه ی مشکلاتمو گفتم بعد مامانم ناراحتو مضطرب خودمم همین طور . وقتی ساکت شدم تا ببینم دکتر میخواد چی تشخیص بده . دکتر صداشو صاف کرد گفت دندوناتو کجا ارتودنسی کردی ؟؟؟؟

سلام
امیدوارم آخرین بار نباشه که این طرفا تشریف میارین
یعنی توی ساعت اداری دارین وبگردی میکنین هی وای من!
عجب دکتر باحالی بوده ها! حالا کجا ارتودنسی کردین؟

بهار پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:53 ق.ظ


خدا همه مارو ببخشه
از ما گذشت خوب و بد
اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن
که این روزگار نیست!

واقعا

مرسده پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ق.ظ http://avaiezendegi.blogfa.com

داستانش حرفی واسه گفتن نمیذاره جزسکوت.....
بیچاره دخترش

واقعا

یاس پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ق.ظ http://nasimsahari.blogsky.com

آره واقعا طالبانیا چه آدمای کثیفی هستن.تازه کتابشو تموم کردم.خیلی جاللب افغانستان ر و به تصویر کشیده بود و ذهنیتمو درباره ی افغانستان تغییر داد.کتاب تاثیرگذاری بود.

واقعا

مریم پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ق.ظ


حالم گرفته شد...عجیبببببببببب.....

شرمنده

شلیل چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:40 ب.ظ

متشکرم دکتر به خاطر راهنمایی در مورد گلین باره.

خواهش می کنم

شیرین امیری چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ب.ظ

خیل هم ناجالب

واقعا

aban91 چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ http://www.21mehromah.blogfa.com

این مرد هم قسم خورد که تلافی کار زنشو سر دخترش دربیاره(!!!!!!!!!!!) یعنی چی؟! چطور تلافیی؟ اصلا نمی تونم درک کنم!
نمی دونم چی بگم؟ یه جورایی توی بهتم

اگه فهمیدین لطفا به من هم خبر بدین

soodi چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ب.ظ http://www.soodi.blogfa.com

سلام...
واقعا ناراحت کننده بود، مخصوصاسرنوشت دخترش...
ولی خوبه که گهگاهی این جورخاطرات هم میذارین...آدموتوفکرفرومیبره

سلام
واقعا
ممنون از لطفتون

مژگان امینی چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:32 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

باز هم جایی برای گفتن دلتنگی ها.
بیچاره بچه ها قربانی های اصلی

واقعا

مهسا چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ http://med90mahsa.blogfa.com

چه زندگی غم انگیزی
حالمون گرفته شد آقای دکتر

واقعا
شرمنده

ندنیک چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:12 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

عجب داستانی بود

واقعا

physio چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:10 ب.ظ

سلام بسیار ناراحت کننده بود،مطالب "شماو کامنت های دوستان" رو که میخونم خیلی جالبن و خستگی کاری و درسی از تنم بیرون میره اما انگار همیشه قرار نیست که اینطور باشه
راستی این خانمه که با پسرعموش ازدواج کرد چطور مرد بیمار هم شده پسر عموش ،مگر شوهر سابقش نبود ؟؟؟؟؟؟/؟؟
خدایا عجب پدر سنگ دلی !اما چوب خدا صدا نداره!!!!!!

سلام
شرمنده که ناراحت شدین
این خانمه با پسرعموش ازدواج نکرد زن اون مرده با پسرعموش فرار کرد

خانوم سین چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:06 ب.ظ http://miss-siin.blogfa.com/

گر ز هفت آسمان بلا آید...راست بر جانِ مستمند آید
گناه دختر بیچاره چی بود؟؟؟

واقعا
این که دختر این پدر و مادر شده بود

تیراژه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:03 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

چه غم انگیز و دردناک بود ..

واقعا

بهار چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:16 ب.ظ

عجب!
خدا رحمتش کنه.
نباید آدمارو قضاوت کرد.
تو شرایط بدبختی عقل آدما مختل میشه.

خب این که بعله

عاطفه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.ati-91.blogfa.com

سلام آقای دکتر
چقدر غم انگیز

سلام
شرمنده

شیدا مهرزاد چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:05 ب.ظ http://manohichkas.mihanblog.com

سلام آقای دکتر.
واااااااااااااااااااااااااای!حالم بد شد!عجب سرنوشتی.مو به تن آدم راست میشه.
خدایا شکرت به خاطر نعمت خوشبختی و اسایشی که درکنار پدرو مادرم دارم.

سلام
شرمنده که ناراحت شدین

دکتر شلیل چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:45 ب.ظ http://ghalbamzand.blogfa.com

سلام دکتر

واقعا غم انگیز

سلام
واقعا

نئو چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ

ایضا

یاس چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://nasimsahari.blogsky.com

یه جورایی هم یاد کتاب بادبادک باز افتادم!

از نظر طالبان؟

یاس چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://nasimsahari.blogsky.com

یه جورایی هم یاد کتاب بادبادک افتادم!

یاس چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:01 ب.ظ http://nasimsahari.blogsky.com

عجب حکایتی بود. من که میگم تاوون کارو رو که کرده پس داده دختر بیچاره چه تقصیری داشت که مادرش ولش کرده رفته.

واقعا

هیچی دیگه چهارشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:46 ب.ظ http://asam20.blogfa.com

خیلی قشنگ بود
خیلی آ
واقعی بود یا ساخته ی ذهنت؟هرچند در هردو صورت احسنت داری

ممنون
دقیقا چیزی بود که برام تعریف کرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد