جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)

مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. کاملاً مشخصه که شما دارین در برابر من مقاومت می کنین! باور کنین من قصد دارم به شما کمک کنم. پس سعی کنین آروم باشین و جبهه نگیرین.

خانم دکتر چند ثانیه ای ساکت بود و بعد آروم گفت:

_ خودتون خوب میدونین که چرا من اینجام. چون به نظر مادرم شما مشاور خیلی خوبی هستین و تونستین بهش در تحمل یه پیردختر که به هیچ عنوان حاضر به پذیرش هیچ خواستگاری نیست کمک کنین. اون بیچاره هم اصلاً نمیدونه که من چرا اینکارو می کنم. خوب حالا میخواین چکار کنین؟ من خوشحال میشم اگه به مادرم بگین نمیتونین بهم کمک کنین تا برای همیشه از دستم خلاص بشین.

- این چه حرفیه که میزنین خانم دکتر؟ کمک به شما وظیفهء منه. حتی اگه خودتون چندان رغبتی به این کار نداشته باشین. امروز هم مادرتون بیرون توی اتاق انتظار هستند؟

_ بله! چطور؟

روانکاو از روی صندلی بلند شد، به طرف در رفت و آن را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم! خوب هستین؟ یه لحظه تشریف میارین تو لطفا؟

پیرزن آرام آرام وارد اتاق شد. چهره اش به شدت پیر و شکسته به نظر می رسید. با کمک عصا به سختی راه می رفت و بعد از چندین قدم کوتاه خودش را به اولین صندلی رساند و روی آن نشست. عینک ته استکانیش را روی چشمش جابجا کرد و به چهرهء روانکاو خیره شد و گفت:

_ بفرمائید.

مشاور به چشمان پیرزن نگاه کرد. چشمانش با وجود سن بالا و عینکی که آنها را بزرگتر از حد معمول نشان می داد زیبا بودند. کاملاً مشخص بود که این زن در دوران جوانی برای خودش برو و بیایی داشته ولی حالا چه؟ تنها در یک خانهء بزرگ همراه با دختری که سالهاست از سن ازدواجش گذشته زندگی می کند. مادری بود که به شدت نگران دخترش هست که می خواهد با زندگیش چکار کند؟ بخصوص وقتی که دیگر خودش در این دنیا نباشد.

- ببینین مادر! بگذارین خیلی رک باهاتون حرف بزنم. دخترتون حاضر نیست به من، درواقع به خودش کمک کنه. برای همین من فقط یه راه دیگه بیشتر ندارم و چون میدونم که اون مخالفت میکنه خواستم جلو شما بهش بگم ... تنها راهی که برای من مونده... هیپنوتیزمه.

خانم دکتر با شنیدن این کلمه تکانی به خودش داد و گفت: نه! حتی فکرشو هم نکنین!

اما روانکاو بدون اینکه توجهی به این عکس العمل نشان بدهد، به آرامی گفت:

_ خوب چی میگین مادر؟ من برای این کار به رضایت شما و دخترتون نیاز دارم. اگه ایشون خودشون نخوان من نمیتونم هیپنوتیزمشون کنم. پس لطفا راضیشون کنین و هروقت راضی شدند تشریف بیارین.

***

چند روز بعد خانم دکتر با ظاهری آرام ولی درونی پر از اضطراب روی صندلی روبروی روانکاو نشسته بود. پیرزن هم همچنان بر روی نخستین صندلی اتاق به آن دو خیره شده بود.

مرد گفت: بسیار خوب! تو الان یه دختر بچه پنج ساله ای... خوبی؟

- نه!

- چرا؟

- آخه الان خوردم زمین دستم زخم شده!

- اشکالی نداره زود خوب میشه. خوب انگار باید چند سالی بریم جلوتر... الان شما هفده سالتونه. چکار می کنین؟

- دارم درس میخونم. به پدر قول دادم که هرطور شده همین امسال توی کنکور قبول بشم. اونم توی رشتهء پزشکی.

- این روزها از چیزی نگرانی نداری؟ البته به جز کنکور.

- نگرانی؟... نه... اون پسره عوضی که چن وقتی بود هر روز توی راه دبیرستان دنبالم راه می افتاد اما از روزی که به پدر گفتم دیگه ندیدمش. نمیدونم بهش چی گفت یا چکار کرد. اصلاً هم برام مهم نیست.

- خوب بهتره چند سال دیگه بریم جلوتر... الان کجائین؟

- دارم طرح میگذرونم. تورو خدا ببین بعد از این همه سال درس خوندن کارمون به کجا رسیده! منو فرستادن آخر دنیا! دارن زنگ میزنن. حتماً باز مریض اومده. اما راستی سرایدارمون امشب نیست. بهش خبر دادن حال مادرزنش توی بیمارستان به هم خورده او هم مجبور شد زن و بچه هاشو ببره تا شهر. مجبورم خودم برم ببینم کیه... چقدر محوطه تاریکه... لابد لامپ سوخته ... کیه؟ گفتم کیه؟ چرا جواب نمیده؟! بذار در رو باز کنم ببینم کیه؟

بفرمائین؟ شما کی هستین؟ مریض بدحال دارین؟... خوب بفرمائین.

بذارین ببینم... چرا صورتهاتونو بستین؟ ... برین بیرون آقایون! بیرون وگرنه الآن سرایدارو صدا می کنم. پاتو از لای در بردار وگرنه الان داد میزنم.

خانم دکتر نفس نفس می زد و با استرس فریاد زد: مردم... بریزن اینجا... به دادم برسییید... گفتم برو گمشو عوضی... به من دست نزن... دستمو ول کن... منو کجا میبرین؟ دهنمو ول کن آشغال... ولم کنییین... تورو خدا... التماستون می کنم... روسریمو نه... نههههههههههه...

دقایقی بعد، روانکاو که خانم دکتر را از دنیای هیپنوتیزم خارج کرده بود، همچنان بهت زده روبروی او نشسته بود. خانم دکتر همچنان با صدای بلند گریه میکرد درحالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود و همراهش اشک می ریخت...

***

روانکاو با شرمندگی و درمانده دستهایش را در هم می مالید. نمی دانست چکار کند یا چه بگوید که میزان شرمندگی و ندامتش را نشان دهد. فقط توانست بگوید:

_ منو ببخشید، کار بدی کردم،عمل فاحشی بود که هرگز خودمو بخاطرش نمی بخشم... باور کنین از اول اصلاً چنین قراری نداشتیم. منو و دوتا از دوستام تصادفاً شنیدیم که سرایدار درمونگاه داره میره شهر. تصمیم گرفتیم نصف شب بیائیم و یه کمی سر به سرتون بذاریم. به خدا خودم هم نمیدونم چی شد و چرا کار به اونجا کشید؟

- اما کشید جناب روانکاو کشید. اون دوتا الان کجان؟

- دوهفته بعد از اون ماجرا و رفتن شما از روستامون هردوشون سوار ماشین پدر یکیشون بودند که تصادف کردند... رفتند زیر تریلی. آخه حتی گواهینامه نداشتن. نمیدونم چی شده بود و کی مقصر بود اما من فکر کردم اون هم تقاص کاری بود که با شما کردیم. خودم هم همون وقت میخواستم خودمو بکشم اما جراًت نکردم. برای فراموش کردن ماجرا خودمو توی درس غرق کردم و شدم اینی که میبینین.

بعد هم دست سرنوشت منو فرستاد به همون شهری که شما هم هستین. من وقتی ماجرا رو توی اون نامه برای شما توضیح دادم مطمئن بودم که تا نامه ام به دست شما برسه من دیگه توی این دنیا نیستم. اما ظاهراً قسمت نبود. حالا هم برای مجازات حاضرم هر کاری بگید بکنم.

- مجازات؟! کدوم مجازات میتونه دل منو آروم کنه؟! چه مجازاتی میتونه درحد کاری باشه که شما کردین؟ میدونین این همه سال من چی کشیدم؟ میدونین چند وقت توی بخش روانی بستری بودم؟ بعدش هم رفتم خارج. پدر و مادرم اصرار داشتند تا برم شاید بتونم همه چیزو فراموش کنم. اونجا بیهوشی خوندم و برگشتم. اون شبو نتونستم فراموش کنم اما کم کم رفت توی هزارتوی ضمیر ناخودآگاه...

- وقتی برای اولین بار دیدمتون تعجب کرده بودم که چرا اینقدر قیافه تون برام آشناست. اما اصلاً به فکرم نرسید که ممکنه شما همون... اما یادمه که فامیلتون این نبود...

- عوضش کردم. پدرم که مُرد فامیلو هم عوض کردم. نمی خواستم چیزی منو یاد گذشته بندازه.

- حالا میخواین چکار کنین؟

- چکار می تونم بکنم؟ شما می خواید چکار کنید؟

روانکاو به او خیره ماند اما چیزی نتوانست بگوید.

***

از ICU خارج شد. قدم زنان در راهروهای بیمارستان حرکت کرد و به سلام پرسنل و بعضی از بیماران جواب داد تا بالاخره به اتاق CCU رسید و زنگ در را زد.

بلافاصله یکی از پرستارها که قصد داشت خارج بشود در را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم دکتر! اومدین مادرتونو ببینین؟ بهترن شکر خدا.

در همین موقع یک نفر او را از پشت صدا کرد.

- ببخشید خانم دکتر سلام! شما الان شوهرمو توی ICU دیدین. ما رو نذاشتن بریم تو. میشه بگین حالش چطوره؟

خانم دکتر نگاهی به صورت زن کرد. چشمان نگران زن همچنان به او خیره بود. با لحن آرام و مهربانی جواب داد: خوب میشن نگران نباشین.

- راستش اصلاً نمیدونم چرا این کارو کرده؟ توی زندگیمون که هیچ مشکلی نداشتیم. آزارش هیچوقت به یه مورچه هم نمی رسید. یعنی شما میگین چرا او خودکشی کرد؟...

پی نوشت: این داستان چند ماه بود که ذهنمو قلقلک میداد. اما نمینوشتمش چون احساس میکردم ممکنه به بعضی از همکاران روانشناس بربخوره درحالی که به هرحال هرداستانی یه «بدمن» لازم داره و هر فردی هم بالاخره باید شغلی داشته باشه (امیدوارم نگین کاش حالا هم نمینوشتیش!) 

به هرحال اگه هنوز کسی هست که از این داستان ناراحت شده همین جا رسما ازش عذرخواهی میکنم.

راستی این داستانچه هم توسط سرکار خانم نسرین در بیست و ششم اسفند نود و نه بازنویسی شده است.

نظرات 70 + ارسال نظر
سارا یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:22 ق.ظ http://sm19.blogfa.com

چ عذابی کشید اون خانوم دکتر بیچاره
فقط یه سوال....روانشناسه اخرش خودکشی کرد؟

واقعا
اقدام به خودکشی کرد که موفق نبود

آناهیتا یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ق.ظ http://www,elahebaran.blogfa.com

سلام

خیلی عالی نوشته بودین. خوشمان آمد. هرچند داستان تاسف باری بود ولی هنرمندانه نوشته شده بود. ممنون

سلام
از لطفتون ممنون

مهدیس شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://manodoostam.blogsky.com

شما دکتر ... شما پدر نمونه ...
خجل نکنین این مهدیسو ... البته من خیلیییی سخت خجل میشماااااااااااا ...

اختیار دارین دختر نمونه!

مژگان امینی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

جالب بود.

ممنون

nova شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:52 ب.ظ

how terrible...

I Know

یک جراح شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ب.ظ http://1jarah.blogfa.com

راستی...
میدونستین من خیلی خوشحال میشم ازینکه بهم سر میزنین؟؟
میخواستم بدونین قدر ِ این لطفتونو میدونم.
ممنون

خواهش میکنم
اختیار دارین

miss-apple شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:23 ب.ظ

واسه خاطر اون دوست عزیز باید بگم شک نکن که واقعیته!!!
همین پارسال تو روستاهای دور افتاده شهرمون یه خانم دکتر رو ۲ یا ۳ تا مرد ...
تازه تا اونجا که من می دونم بی شرفا بعد اینکه کثافت کاریشون رو کردن دکتر رو کشتن.
ببخشید حرف رکیک داشت این کامنت!

البته این داستانچه ربطی به اون ماجرا نداره
اما خدائیش واقعا تاسف آوره

مرجان شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:59 ب.ظ

سلم
داستان خوبی بود.ام بیشتر باید روش کارشه به نظرم.بعضی جاها ابهام داره.انگار داستانی رو خلاصه کرده باشن اما خوب خلاصه نشده باشه.باید خیلی فکر کرد تا فاعل پیدا بشه.الته این فقط نظر من هست.
دستتون درد نکنه

سلام
شرمنده من بیشتر از این از داستان نویسی سردرنمیارم
اما فکر میکنم حق با شماست
ممنون از تذکرتون

p.k شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:16 ب.ظ http://barghestan.persianblog.ir/

چقدر طولانی بود.. رسیدم اخرش اولش یادم رفت...
ولی در کل جالب بود..
بنده خدا مامانه...

شرمنده
ممنون

ساده باجی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ

از قسمت تریلی و ICU خنک دل شدیم
.........
خبری ازش هست...نمونش همین داستانه
حکایت چوب خداست

ممنون از لطفتون

دختری در همین حوالی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:52 ب.ظ http://hamin-havaali.blogfa.com/

سلام
حس میکنم تا یه قسمتاییش واقعی بود...
خوب بود

سلام
تا یا از؟
ممنون

ساده باجی شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ http://lhichl.blogfa.com

شدیدن دلم خنک شد...
نمی دونم دل خانم دکتر هم خنک شد یا نه؟
.........
عدالت

با کدوم قسمتش؟ :دی
من هم نمیدونم
.........
خبری ازش نیست!

فاطمه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ق.ظ http://www.radepayegol.blogfa.com

واقعی بود؟
حداقل هسته اولیش؟

چند ماه پیش که یه خبر تجاوز پخش شد ولی بیشتر از اونو چیزی ازش نمیدونم

سوگل شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ق.ظ

بسیار عالی و تاثیرگذار بوود ! من هنوزم توی شوکم !

واقعا؟ ممنون

یک جراح شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ق.ظ http://1jarah.blogfa.com

سلام
چقدر داستانِ غم انگیزی بود...
ولی واقعا" خوب نوشتینش...
ممنونم

سلام
شرمنده اگه ناراحتتون کردم
ممنون

نگران آینده جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام.ای کاش قانونی تصویب می شد که براساس اون دختر خانمها بتونن طرحشونرو در شهر خودشون بگذرونن و حتی دانشگاه رو.به نظر من اونطوری خیلی بهتر بود و از این جور مشکلات براشون پیش نمی آمد.

سلام
فعلا خانم های متاهل رو از طرح اجباری معاف کردن

مهدیس جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ب.ظ http://manodoostam.blgsky.com

کارم به جایی رسیده که شما آپ میکنی حتی ولی من نه ...........
دکتر داستانچه چیه ... ماشالا ماشالا طوماریه واسه خودش ... هنوز نخوندم ...

+راستی مرسی واسه جوابه پسته قبلی ...

+یه چیزه دیگه ... انقد از این لفظه دکتر خوشم میاد ... ینی دوس دارم یکی دکتره رو دکتره خالی صدا کنم ... خیلی باحاله ... دکتر دکتر ... هه ...

+وااااااااااااااااااااااااااااااااای این شوخی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این چه شوخی ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...
اه اه ... نمیتونم خودمو کنترل کنم وااااااااااااااااااااااااااای ...
اوووووووووووووووووووووف ... ینی چی چرا دهنه آدمو باز میکنن آخه ... وای وای با اعصابو روانه من که بازی شد واقعی ای که نبوده هاااااا دکتر ؟؟؟؟؟ وای بگو نبوده ...

شرمنده
دفعه بعد منتظر میمونیم اول شما آپ کنین
چند ماه پیش که یه همچین خبری پخش شد
الله اعلم

ریحانه جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ http://ttaranomm.blogfa.com

ایضا

C.N.A جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:55 ب.ظ http://captain01.blogfa.com

سلام
داستان قشنگی بود ،آقای دکتر این داستانا واقعیته؟؟
یا زاییده ی تخیل آقای کارگردانه؟؟
شوخی!

سلام
هیچ بعید نیست واقعیت هم داشته باشه

گلابچه جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:35 ب.ظ

سلام دکتر جون.تمام آرشیوتونو خوردمخودمونیم چه عذابی میکشید با اینا سرو کله میزنید بعضی خاطراتتون خیلی خنده دار بود واقعن.خواستم بگم خیلی دوستون میداریم البته به چشم دکتری

سلام
ممنون از لطف شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد