جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۷۰)

سلام:

۱. سر شیفت بودم که با صدائی شبیه موتوسیکلت از خواب پریدم و متوجه شدم مسئول پذیرشه که داره خرناس میکشه! 

یه فیلم یک دقیقه ای ازش گرفتم و صبح نشونش دادم که گفت: توی خونه بهم میگفتن خرخر میکنی اما من باور نمیکردم!

۲. به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: همه جام درد میکنه، دیگه خسته شدم، کاش همین جا میمردم خودت می بردی خاکم می کردی و می اومدی بعد مریض بعدیو می دیدی!

۳. خانمه گفت: دیروز با شوهرم دعوامون شد؛ با لگد زد توی شکمم. از دیروز دلم درد میکنه. آپاندیس نیست؟!

۴. به خانمه گفتم: شکمتون از حد طبیعی برای این موقع از بارداری تون بزرگتره. گفت: حالا این که بزرگتر از حد طبیعیه، طبیعیه؟!

۵. به مرده گفتم: وقتی این آزمایشو می دادین، ناشتا بودین؟ گفت: مجبور شدم دو سه تا لقمه غذا بخورم، آخه دیگه گرسنه ام شده بود!

۶. خانمه گفت: چند روزه پامو که میگذارم زمین احساس می کنم توی سرم یه زخم هست!

۷. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: اول بگم من مجردم. گفتم: خوب؟ گفت: چند روزه نمیدونم چرا اینقدر احساس ضعف می کنم؟!

۸. به مرده گفتم: وقتی نفس می کشین قفسه سینه تون درد می گیره؟ گفت: با بینی که نفس می کشم آره ولی با دهن که نفس می کشم نه!

۹. به پسره گفتم: توی این دو هفته همه اش سرفه و خلط داشتین؟ گفت: نه گاهی اونقدر بهتر میشه که بتونم قلیونمو (غلیون؟) بکشم!

۱۰. پیرزنه گفت: سینه ام خلط داره، خلطم هم این رنگیه و فورا دست کرد توی کیفشو یه پلاستیک خلط که سرشو گره زده بود آورد بیرون!

۱۱. نسخه پیرزنه رو نوشتم و رفت بیرون. پیرزن بعدی تازه نشسته بود روی صندلی که اولی دوباره اومد تو و گفت: راستی یادم رفت بگم، یه بسته از اون قرص های جوشان که برای تنگی نفس تازه اومده برام بنویسین. پیرزن دومی آروم صدام کرد و گفت: کلسیمو میگه!

۱۲. خانمه دوتا پسر دوقلو چهار پنج ساله همراهش بودند که نیومده توی اتاق فرار می کردند. خانمه یکیشونو میگرفت و کشون کشون می آورد تو میرفت دومیو بگیره و بیاره اولی فرار میکرد.

خلاصه که چند دقیقه ای طول کشید تا تونستم اون دوتا بچه سرما خورده رو ببینم!

پ.ن۱: تا حالا چند بار قرار شده بود با دوستان مجازی از نزدیک ملاقات کنیم. 

اما از اونجا که من هیچوقت نمیتونم هیچ کاریو راحت و بی دردسر انجام بدم در این مورد هم هربار در آخرین روزها مسئله ای پیش می اومد که همه چیزو بهم میریخت.

اما بالاخره امشب این طلسم شکسته شد و ما تا دقایقی پیش میزبان دوست خوب مجازیمون دکتر ژیلای محترم و همسرشون بودیم که حسابی شرمنده مون کردند و هرطور بود ما و اذیتهای عمادو تحمل کردند. چون قرار شده آنی یه پست کامل در این مورد بنویسه من دیگه توضیح بیشتری نمی دم.

پ.ن۲: یه روزی صبح سر شیفت یکی از مراکز شبانه روزی رفتم که دیدم حسابی شلوغه و بعد با پخش مستقیم از تلویزیون و ارتباط ویدئوئی با وزارت بهداشت و درمان طرح پزشک خانواده شهری توی اون درمونگاه و دو سه تا درمونگاه دیگه توی کشور رسما راه اندازی شد. همون روز تصویر من هم در حال معاینه مریض از شبکه خبر پخش شد!

پزشکهائی که اونجا مطب داشتند اومدند و به هرکدوم یه اتاق دادند. اما بعد از یک ماه چون از پولی که بهشون وعده داده بودند خبری نشد همه شون یکی یکی برگشتند توی مطبهاشون.

چند ماه پیش یه هیئت از استان بوشهر اومدند تا با این طرح آشنا بشن و وقتی با اتاقهای بسته و قفل شده روبرو شدند گفتند: پس ما هم الکی اجراش نکنیم و رفتند! چند روز پیش هم از شبکه بهداشت اومدند و کامپیوترها و .... رو بردند. تنها نتیجه این طرح صدور دفترچه های بیمه ای بود که مخصوص این طرحند و خیلی از پزشکهای متخصص قبولشون نمیکنند و فقط سر ما توی درمونگاه شلوغ تر شده. حالا دولت چطور اعلام کرده که از نتیجه طرح در شهرهای پایلوت راضیه و قراره این طرحو توی بقیه شهرها هم اجرا کنه من نمیدونم؟!

پ.ن۳: رفتیم توی سایت و عدم انصرافمون از گرفتن یارانه رو اعلام کردیم. قرار شد دوباره درآمدمون بررسی بشه!

پ.ن۴: نمیدونم چرا مدتیه رفته ام توی فکر سفیر لیبی و خانمش که توی اون سفر سفرا دیده بودم. نمیدونم با تغییر رژیم کشورشون چی به سرشون اومده. خدائیش زن و شوهر فهمیده ای به نظر می رسیدن.

پ.ن۵: چی؟ امتحان چی شد؟ خوب بگذارین فردا کلید اولیه پاسخ ها رو بدن تا با خیال راحت برم سراغ درس خوندن برای سال بعد!

بعدنوشت: خوب به نظر شما چند روز استراحت کافیه تا بعد آدم شروع کنه به خوندن برای امتحان سال بعد؟!

نظرات 51 + ارسال نظر
کافه چی شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ق.ظ http://cafekolangi.com

درود
دکتر جان اول از همه تشکر بابت مهمونی امشب؛
فوق العاده بود...تو ماشین تا خونه همش با ژیلا از خوبی های شما و خانم آنی حرف می زدیم..
وصد البته از دستپخت خوب آنی خانم
واقعا شب به یاد ماندنی یی بود...
بدرود

علیک درود
ای بابا منو بگو که فکر کردم خیلی شب زنده دارم
شما که دیگه رودست منو هم آوردین!
نه بابا کاری نکردیم که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد