جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۵)

سلام 

امروز میخواستم ادامه خاطرات طرحو بنویسم اما به لطف همولایتی ها به اندازه کافی خاطره برای یه پست دیگه جمع شد! 

۱.رفته بودم به یه درمونگاه روستائی. یه پیرزن اومد و گفت: مریض قبلی که الان از پیشتون برگشت توی کوچه منو دید و گفت یه دکتر خوبی اومده و اینقدر به آدم میرسه که نگو!  

ممکن بود ذوق کنم البته اگه اون پیرزن اولین مریض اون روز نبود!! 

۲.خانمی میگفت: برای بچه ام قرص اشتها آور نوشتند اما وقتی بهش میدم خیلی خواب آوره. گفتم: خوب مشکلی نیست٬ قبل از خواب بخوره. گفت: اون وقت شب بخوره اشتهاش تا صبح هم زیاد میمونه؟! 

۳.به خانمه گفتم: وزن بچه تون چقدره؟ گفت: درست یادم نیست ۲۰ کیلو بود یا ده کیلو و هشتصد گرم!! 

۴.داشتم یه بچه که با تب شدید آوردند رو میدیدم که مادرش در حالی که به شدت نگران بود گفت: ببخشید آقای دکتر! ممکنه یه وقت چیزیش نباشه؟! 

۵.میخواستم گلوی یه بچه سرماخورده رو ببینم که به هیچ عنوان دهنشو باز نمیکرد٬ مادرش گفت: اگه دهنتو باز نکنی دفعه بعد با بابات باید بیائی دکتر! بچه بیچاره چنان دهنشو باز کرد که تا طنابهای صوتیش هم پیدا شد!! 

۶.خانمه میگفت: این بچه رو سه روز پیش هم آوردمش اینجا اما خوب نشد. گفتم: اونوقت چی براش نوشته بودند؟ گفت: هیچی! اومدیم اینجا گفتند دکتر نیست برگشتیم خونه!! 

۷.خانمه اومده بود و میگفت: این آزمایشو برام نوشتند نشد بریم تاریخش گذشت٬ تاریخشو عوض کن. گفتم: چون یه پزشک دیگه نوشته من نمیتونم تاریخشو عوض کنم اگه میخوای توی یه برگ دیگه برات بنویسم. گفت: اون وقت باید جوابشو به خودتون نشون بدم شما هم که فقط همین امروز اینجائین! 

۸.یه دختر جوون فقط با استفراغ اومده بود و هرچقدر ازش شرح حال میگرفتم هیچ علتی براش پیدا نمیکردم. ازش پرسیدم: شما ازدواج کردین؟ گفت: نههههههههه! 

درنهایت مجبور شدم درمان علامتی کنم. 

وقتی داشت میرفت بیرون گفت راستی دکتر من عقدم و .... (دختره از روش مورنینگ آفتر استفاده کرده بود!) 

۹.توی یکی از درمونگاه های روستائی بودم که دیدم پشت سر هم زنها میان تا براشون «پاپ اسمیر» بنویسم. از ماماشون پرسیدم: امروز چه خبره؟! گفت: از شبکه اومدند بازدید و ایراد گرفتند که تعداد پاپ اسمیرهاتون کمه من هم الکی به زنهای اینجا گفتم اخیرا توی این روستا چند مورد سرطان سرویکس کشف شده! گفتم: اونوقت نپرسیدن چه کسانی؟ گفت: چرا اما من گفتم این جزء اصول رازداری حرفه ایه و نمیتونم بهتون بگم! 

۱۰.گوشیو برداشتم تا صدای ریه یه بیمار سرماخورده رو گوش کنم. گفت: میخوای گوشیو بگذاری روی سینه ام؟ گفتم: آره. فورا پشتشو کرد و کمرشو زد بالا! 

۱۱.به پیرزنه گفتم: مشکلتون چیه؟ در حالی که زانوشو کاملا خم کرده بود و اونو به ران پاش چسبونده بود گفت: مدتیه نمیتونم زانومو «اینطوری» خم کنم! 

۱۲.به خانمه گفتم: فشار خونتون رفته بالا. گفت: از فشار عصبی هم میشه؟ گفتم: بله فشار عصبی داشتین؟ گفت: نه! 

۱۳.خانمی بچه ۴-۳ سالشو با تب و «راش» های پوستی آورده بود. گفت: دکتر این چیه؟ گفتم: آبله مرغان که نیست .... یکدفعه حرفمو قطع کرد و گفت: سرخکه دیگه! پس تو نمیفهمی که سرخکه؟ منو بگو که گفتم تو دکتری میفهمی!!  (حاضرم قسم بخورم که سرخک نبود!) 

۱۴.وقتی نسخه خانمه رو نوشتم گفت: راستی چند شبه که موقع خواب تپش قلب پیدا میکنم. گفتم: اونوقت چند دقیقه طول میکشه؟ نسخه شو برداشت و گفت: خیلی ممنون و رفت بیرون! 

۱۵.اخیرا تزریقات خیلی از درمونگاهها شخصی شدن و تزریقاتی های استخدامی اکثرا تغییر شغل دادن. یکیشون هم خانمی بود که توی این پست بهش اشاره کردم و شده مسئول داروخانه. چند روز پیش صدام کرد و گفت: دکتر بیا توی این نسخه قرص متوکاربامول رو خط بزن به جاش مترونیدازول بنویس! 

گفتم: چرا؟ گفت: آخه من بهش مترونیدازول دادم رفت!! (امیدوارم گرفتگی عضله گردنش خوب شده باشه!!) راستی امروز صبح هم متوجه شدیم که همین خانم یک مرتبه شروع کرد به جیغ زدن! همه کارمندهای درمونگاه رفتیم توی داروخونه که متوجه شدیم یه «موش» رفته اونجا!! تا موش کشته نشد ایشون به محل کارشون برنگشتند!! 

۱۶.امروز یه پیرزن اومد و گفت: برام آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: ماه پیش آزمایش دادم گفتند «غوره» خونم رفته بالا (ترجمه: اوره) 

۱۷.امروز صبح یه خانم هیستریک آوردند. بهش سرم زدیم و گفتم: مشکلش چی بوده؟ گفتند: با شوهرش دعوا کرده. چند دقیقه بعد شوهرشو هم بیهوش آوردند و روی تخت کناریش با هم سرم گرفتند و بعد با هم رفتند خونه! 

۱۸.امروز صبح یه آقائی از تهران با موبایلم تماس گرفت و گفت: خانم من از ماه آینده برای طرح میاد ولایت شما. ما میخوایم همه شیفتهاشو بفروشیم شما کسی رو سراغ ندارین که بخره؟! هنوز نفهمیدم از کجا شماره پزشکهای اینجا رو پیدا کرده بودند؟ 

پی نوشت: چند شب پیش باز مجبور شدم برای «عماد» قصه بسازم تا یه قصه ای که تا حالا نشنیده بشنوه. گفتم: یه بچه ای بود اسمش «عماد» بود .... گفت: «عماد» که اسم خودمه!! 

گفتم: خوب پس اسمش «فرهاد» بود ... گفت: «فرهاد» هم که پسر خاله مه! 

گفتم: خوب پس اسمش «حسن» بود ... 

یه کم فکر کرد و بعد گفت: باشه «حسن» خوبه ... آخه همچین اسمی اصلا توی دنیا نیست!!

نظرات 59 + ارسال نظر
likemoon سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:08 ب.ظ http://1of1000.blogfa.com

دکتر باحال بوددددددددد باحال
حافظه داریداااااااا

فکر کردی من کم الکیم؟!

زبل خان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ب.ظ

می پرسد بابای بچه مورد شماره 5 چه جوریه...بیاریدش مطب اگه بچه ها شیطونی کردنو حرف گوش ندادن بگید میدیم عمو بخورتتا....

اگه باز هم دیدمش میپرسم حتما

زبل خان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

مدتیه دستم درد میکنه وقتی راه یمرم لنگ می زنم..(شماره 10)

شما هم؟!

زبل خان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

اقاقی دکتر غوره بالای خون ادمو میکشه؟؟

آره مگه نمیدونی آب غوره فشارو میاره پائین؟!

زبل خان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:05 ب.ظ http://zebelestan.wordpress.com

ماشاا..عماد چه گیریه....اسم هم دیگه باید از خودتون بسازید؟؟..بگید هوخشتره..شفیوز....

چه همسری..تمام کشیکای زنشو میخریده..؟؟

ببخشین این شفیوز کیه؟
آره فکر کنم از اونهان که پول پارو میکنن لابد!

باران سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:25 ب.ظ http://baranbanoo.persianblog.ir

غوره خون؟؟؟
شماره ۳ دقتش خیلی زیاد بوده...در مورد شماره ۱ هم باید بگم من هم جدیدا وقتی ازم تعریف می کنن زیاد خوشحال نمیشم!
شماره ۶ هم باحال بود...مشابهش برام رخ داده بود..خیلی خندیدم.

آره غوره!
کاملا
آره همه دیگه نقاب دارن
ممنون

مهدیه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:16 ب.ظ http://http://atropin.blogfa.com/

وایی من مرده ی مینی خاطراتتونم.
مردم از خنده خیلی باحال بود اصلا اصلانم دره پیت نبودن.
بازم بنویسین آقای دکتر عالین!!!!
من الان نقش مشوقتونو داشتم.... اگه یه وقت جایی مصاحبه ای چیزی کردین بگین من مشوقتون بودما!!!!

ممنون از لطفتون
اتفاقا فردا یه کنفرانس مطبوعاتی دارم!! :دی

مرجان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام
یادمه تو یه مصاحبه تلویزیونی از یه خانم پیری پرسیدن همسرتون چند سال پیش فوت شدن؟خوب ده بیست سی سال پیش.ـــمرتبط با شماره ۳
۵- چه پدری.من از اینجا ترسیدم!

اینجا به مراکز دستور دادن تموم قرصای اچ دی جمع شه!

۹-چه مامای متفکری!
وای شماره ۱۰ خیلی باحال بود
شماره ۱۱ باحال تر

چقدر مریضای شما دعواگیر تشریف دارن!

غوره خون!!!!یاد آب غوره افتادم.چطوری خندتون رو نگه میدارین

شماره ۱۷ چقدر رمانتیک بود

اسم حسن تو دنیا نیست!خدا نگه داره پسر گلتون رو

سلام
جالب بود ممنون
اینجا که پر از اچ-دیه
چرا جمع کردند؟

مرجان سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 06:45 ب.ظ

یا الله
اوووووووووووووول

سلام
تبریک!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد