جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

پایان تلخ (روزی که بیمه آمد (2) و ادامه)

سلام

فکر میکنم جمله "یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه" بعد از اکران فیلم "درباره الی" بین مردم رواج پیدا کرد. و واقعا هم جمله درستیه. متاسفانه توی سالهای اخیر مشکلات خیلی بیشتر از خوشی ها بوده. توی پایان سال 1402 هم دو موضوع کاملا متفاوت حالمو گرفتند که امیدوارم باعث بشه در سال آینده اتفاقات خوب زیادی برام بیفته و دیگه از تلخی بی پایان خبری نباشه. میخواستم آخر سالی یک پست خاطرات جدید بگذارم اما ظاهرا قسمت نبود. شاید توی پست بعدی.

 

ادامه مطلب ...

نویسنده های دروغگو

سلام

یادمه توی کتاب عربی توی یکی از سالهای تحصیلی حکایتی را میخوندیم که توش نوشته بود: پادشاهی خواب دید که همه دندونهاش ریخته و فقط یکی مونده. از خوابگزار دربار تعبیرشو سوال کرد و او بهش گفت: همه اعضای خانواده شما پیش از شما میمیرند و او ناراحت شد. بعد از "ابن سیرین" پرسید و او بهش گفت: عمر شما از همه اعضای خانواده تون بیشتره و او خوشحال شد.

اما نمیدونم چرا الان دو روزه که ما هر کار کردیم هنوز نتونستیم به مادر آنی بگیم که با مرگ خواهرش الان او تنها بازمانده خانواده اش شده و عمرش از همه خواهرها و برادرهاش بیشتر شده. متاسفانه به دلیلی دوری مسافت مراسمش را هم نتونستیم بریم.

چند روز دیگه با یک پست جدید درخدمتم.

بعدنوشت: بنا به درخواست رسمی آنی، از این پس مطلقا هیچ خبری درباره ایشان و خانواده محترمشان در این وبلاگ درج نخواهد شد. 

پیام عشق

سلام

تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.

و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.

  

ادامه مطلب ...

در ادامه پست قبل ...

سلام

امروز صبح با عماد و جناب باجناق راهی شهر محل دانشگاه عماد شدیم. جناب باجناق هم اومدند چون دخترش هم اتفاقا توی همون شهر قبول شده و کمی کار داشتند.

خلاصه که رفتیم و دانشگاه را پیدا کردیم و ثبت نام کردیم و هزینه شهریه ثابت را پرداخت کردیم و بعد هم رفتیم و یه خوابگاه خودگردان گیرآوردیم با اتاقهای ده تخته! که توش از دانشجو بود تا کارمند و حتی پزشک!

خلاصه که قراره عماد اونجا حسابی مرد بشه! البته باید مواظب خودش هم باشه.

کلاسهاش هم هفته آینده شروع میشه.

دیروز برای یه پست خاطرات دیگه به اندازه کافی مطلب جمع شد. به زودی میگذارمش توی وبلاگ.

بعدنوشت: یکی دو روز پیش فهمیدیم توی دانشگاه آزاد دو شهر مختلف هم توی رشته حقوق و کامپیوتر قبول شده. با فاصله ای تقریبا برابر با دانشگاه غیر انتفاعی ولی در مسیرهایی متفاوت. اما نهایتا تصمیمش این شد که اینجا ثبت نام کنه.

این پست برای تبریک گفتن شما نوشته شده و ارزش دیگری ندارد!

سلام 

و سرانجام قسمت عماد هم این بود که در رشته حقوق مشغول به تحصیل بشه.

در دانشگاهی نه چندان با فاصله از ولایت.

و همچنان حرف مرد یک کلام است. از دبستان تا دانشگاه با غیرانتفاعی!

یک روز تلخ دیگه

داغ پدر ندیدم اما میدونم که خیلی سخته
آنی جان تسلیت!
چند روزی در خدمتتون نیستم.

از اون بالا کفتر میایه!

سلام

میخواستم امروز یه پست خاطرات دیگه بگذارم اما اتفاقی که دیروز افتاد باعث شد تصمیم بگیرم تا یادم نرفته اینجا بنویسمش. پست خاطرات هم برای چند روز دیگه.

دیروز حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. من و آنی هرکدوم یک طرف اتاق نشسته بودیم و بچه ها هم سرگرم کارهای خودشون بودند و هرچندثانیه یک بار صدای پاروکردن برفی که در حال باریدن بود از خونه همسایه به گوش میرسید که یکدفعه سروصدای عجیبی بلند شد. همه مون از جا بلند شدیم و به دنبال منبع صدا میگشتیم. صدا یک لحظه قطع میشد و بعد دوباره بلند میشد. همه مون هم از همدیگه میپرسیدیم صدای چیه؟ آنی اول در دستشوئی را باز کرد. بعد عماد گفت: انگار صدا از داخل حمامه. در حمام را هم باز کردیم اما خبری نبود و بعد یکدفعه صدا قطع شد و بعد صدای ناله و داد و فریاد یه نفر بلند شد. صدا نه از داخل دستشوئی بود و نه از داخل حمام بلکه از داخل اتاق خواب بود. آنی دوید توی اتاق خواب و بعد پرده ای که برای حفظ گرما جلو نورگیر زده بودیم کنار زد و یکدفعه دیدیم یه پسر جوون  نشسته روی زمین و داره داد و فریاد میکنه! آنی گفت: تو دیگه کی هستی؟ بعد هم به من گفت: زنگ بزن به پلیس بگو دزد گرفتیم! عماد اومد توی اتاق و گفت: این که دزد نیست! من میشناسمش قبلا همکلاس بودیم حالا هم توی مدرسه خودمون یه رشته دیگه میخونه. خونه شون هم توی همین آپارتمان بغلیه! پسره هم که انگار از اون حالت بهت اولیه اش بیرون اومده بود یه فریاد زد و بعد رفت و روی تخت ما خوابید! 

رفتم و یه نگاه به داخل نورگیر کردم و تازه فهمیدم که خدا چقدر به این پسر رحم کرده! خوشبختانه بعد از شکستن طلق روی نورگیر و سقوطش داخل نورگیر، اول طلقی که ما بالای طبقه خودمون گذاشته بودیم و بعد هم وسایلی که داخل محوطه نورگیر گذاشته بودیم سرعتشو کم کرده بود و باعث شده بود زنده بمونه.

آنی از پسره شماره گرفت و به خونه شون زنگ زد. من هم به اورژانس زنگ زدم که یه نوار ضبط شده گفت: همه کارشناسان اورژانس درحال صحبت هستند لطفا منتظر بمانید! یکی دو دقیقه طول کشید که بالاخره یه نفر جواب تلفنو داد و من هم جریانو بهش گفتم و قرار شد آمبولانس بفرستند و خواست من دم در باشم و راننده آمبولانسو راهنمایی کنم. 

رفتم پایین. چند ثانیه بعد یه خانم از سر کوچه اومد و رسید به خونه ما و بی مقدمه از من پرسید: اینجاست؟ گفتم: بله بفرمایید تو! بعد یه پسر جوون و بعد یه پیرمرد و بعد یه خانم دیگه و .... بالاخره آمبولانس هم رسید. بعد تکنیسین های اورژانس اومدن توی خونه و بعد از ابراز تعجب از این که مریض بعد از این سقوط زیاد بدحال نیست با احتیاط برای پیشگیری از آسیب به نخاع و مهره ها برش داشتند و بردند و خانواده اش هم رفتند بیرون. اما بعد از چند دقیقه اون پسر جوون برگشت و اجازه خواست از جایی که برادرش (؟) افتاده عکس بگیره. اول از داخل اتاق خواب عکس گرفت و بعد از روی پشت بام و بعد هم رفت.

شب مادر پسره اومد دم خونه و گفت پسرشو به خاطر آسیب به مهره ها و شکستگی استخوان کتف و مقادیری بریدگی و پارگی بردن اتاق عمل و کلی هم به خاطر رفتار منطقی ما ازمون تشکر کرد. پدرش هم زنگ زد و گفت: فردا یک نفرو میارم که نورگیرو درست کنه که تشکر کردیم و گفتیم خودمون درست میکنیم. گفت: پس هرچقدر هزینه اش شد بفرمایید تا تقدیم کنیم.

امروز هم آنی دوباره بهشون زنگ زد و گفتند حالش بهتره اما تا چند هفته باید فقط بخوابه! ضمنا گفتند: هنوز بهمون نگفته روی پشت بام شما چکار میکرده؟! یعنی میومده سیگار یا ... بکشه؟ یا نگاهی به خونه عموش که اون طرف کوچه ماست بندازه یا خونه همسایه بالایی که همیشه خدا پرده هاشون بازه را دید بزنه یا ...؟

بدرود خانم "ر"

سلام

شرمنده میدونم خیلی تاخیر کردم.

به لطف یزدان و بچه ها (!) توی این مدت به اندازه سه تا پست کامل خاطرات جمع شده که یکی یکی براتون میگذارم. برای من زیاد خنده دار نیستند شاید چون تا به حال چندین بار خوندمشون! آخه هربار که یه خاطره جدید پیدا میشه و میخوام آخر یکی از پستها اضافه اش کنم از اول پست تا اونجا رو میخونم و بعد مینویسمش!

و اما مناسبت این پست:

دوستان عزیز و قدیمی این وبلاگ حتما هر از چند گاه اسم خانم "ر" را توی این وبلاگ خوندن و میدونن که مسئول امور درمان شبکه بودند. از چندماه پیش توی شبکه شایع شده بود که ایشون داره بازنشسته میشه. باتوجه به همکاری های زیادی که ایشون در تمام سالهائی که من توی شبکه بهداشت ولایت هستم با من داشتند تصمیم گرفتم به وسیله ای کمی از زحماتشونو جبران کنم. بخصوص که این اواخر رابطه مون از همکاری و رئیس و مرئوسی به نوعی دوستی تبدیل شده بود و حتی ضامن وامهای همدیگه شدیم و .... و اینجا بود که دست به دامان دکتر "م" شدم که تا چند ماه پیش توی یکی از درمونگاه ها بودند ولی الان توی شبکه کار میکنند. قرار شد ایشون به طور نامحسوس بفهمند که روز بازنشستگی خانم "ر" دقیقا چه روزیه؟ و چند روز بعد و اوایل همین ماه بود که گفتن از کارگزینی پرسیدن و آخرین روز کاری ایشون بیست و هشتم دی ماهه. اما مسئله این بود که من روز بیست و هشتم شیفت بودم و نمیتونستم به خود خانم "ر" بگم که شیفتمو عوض کنه. در نهایت باز هم دست به دامان دکتر "م" شدم و ایشون هم با رئیس شبکه (که خودشون هم به زودی بازنشسته میشن) هماهنگ کردند و نهایتا قرار شد جلسه تودیع خانم "ر" نه روز بیست و هشتم که سه روز زودتر برگزار بشه!

بعد رفتم توی فکر که حالا برای تقدیر از ایشون باید چکار کرد؟ نمیخواستم یه مقدار ظرف و ظروف براشون بخرم بخصوص که سلیقه شونو در این مورد نمیدونستم. پول هم نمیخواستم بدم چون میدونستم هرچقدر برای این کار کنار بگذارم به نظرم کافی نیست. بخصوص که هنوز هیچکدوم از وامهائی که برای ساخت خونه گرفته بودیم تموم نشده. پس به این نتیجه رسیدم که باید برم سراغ چیزی که ارزش معنوی داشته باشه. پس رفتم سراغ اینترنت. یه متن پیدا کردم و دستی به سر و گوشش کشیدم و دادم نوشتند و جلدش گرفتم. بعد به بهانه ای خواستم روز بیست و پنجم منو به مرکز راه دوری که پزشک نداره و از چند هفته پیش اونجا میرم نفرستند. و بعد راهی درمونگاه های مختلف شدم و همین طور مطب بعضی از پزشکهائی که قبلا توی شبکه بودند و حالا متخصص شدن و مطب زدن. و از همه شون خواهش کردم زیر لوح تقدیر را مهر و امضا کنند. یکی از همکاران توصیه کرد از هرکسی زیر لوح تقدیر را مهر میکنه یه مبلغی هم بگیرم برای خرید هدیه اما من روم نشد. تا این که زیر لوح تقدیر پر شد وگرنه باز هم از این پزشکها میشناختم. و بالاخره در اواخر وقت اداری دیروز درحالی که تقریبا همه مسئولین واحدها توی سالن اجتماعات جمع بودند من و دکتر "م" هم با لوح تقدیر و دسته گلی که خریده بودم به جمع اونها اضافه شدیم. راستش من تا به حال توی چنین مراسمی شرکت نکرده بودم و نمیدونم برای هر پرسنلی که بازنشسته میشه چنین مراسمی گرفته میشه یا نه؟ اما به هرحال اول رئیس شبکه صحبت کرد و از فضائل خانم "ر" داد سخن داد و بعد از یکی دو نفر دیگه خواست صحبت کنند و بعد یکدفعه از من خواست به عنوان نماینده پزشکان صحبت کنم. من هم هنگ کردم و نتونستم بیشتر از چند کلمه حرف بزنم (و همون شب براشون یه کامنت نوشتم و عذرخواهی کردم). درحین صحبتهای مسئولین واحدها بود که رئیس شبکه سرشو برد نزدیک گوش معاونش و گفت: پس یه لوح تقدیر هم نگرفتین؟ جناب معاون هم روی میز را نگاه کرد و گفت: چرا آقای دکتر ... گرفتن! پیش خودم گفتم: خوب شد من این لوح تقدیر را گرفتم!

روسای واحدها کادوهائی را که گرفته بودند تقدیم کردند و من هم لوح تقدیر را بهشون دادم و به وضوح ذوق زدگی شونو وقتی مهر بعضی از پزشکهائی که سالها پیش از شبکه رفته بودند دیدند احساس کردم. بعد هم گفتند: من امشب عکس این لوح را میگذارم توی گروه خانوادگی مون و پزشو میدم! بعد هم با خودم میبرمش کانادا! گفتم: چرا کانادا؟ گفتند: پسرم ساکن اونجاست قراره برم خونه شون.

بعد هم شیرینی خوردیم و عکس گرفتیم و هرکسی رفت دنبال کار خودش! من هم رفتم توی اتاق دکتر "م" که لطف کردند و نصف پول لوح تقدیر و دسته گل را به کارتم ریختند.

خلاصه که خانم "ر" روز بیست و هشتم رسما بازنشسته میشن و امروز هم تماس گرفتند و بعد از تشکر مجدد برنامه شیفتهای بهمن ماه را بهم دادند. و از هفته آینده هم قراره درخدمت جانشین ایشون خانم "ق" باشیم.

پست خاطرات هم اگه اتفاق خاصی نیفته تا چند روز دیگه!

گوشی!

سلام

دوستان قدیمی تر حتما با مصیبت هایی که من با گوشی های موبایل هوشمند خودم داشتم آشنا هستن.

فقط خدا میدونه که چندبار به آنی گفتم من به همین گوشی بی هوش (!) سونی اریکسون w810 خودم راضیم. اما به اصرار آنی گوشی هوشمند خریدم و دردسرها شروع شد. از اولین گوشیم (Sony Xperia) که یادم نیست C بود یا M و بعد از خرید فهمیدم فقط یک گیگابایت حافظه داخلی داره! تا گوشی بعدی (Sony Xperia Z3) که بعد از مدتی شروع کرد به شارژ خالی کردن وحشتناک و هر کاری کردم درست نشد. تا گوشی بعدی(Samsung A8) که حدود یک ماه بعد از خرید و درست در روز بازی ایران و مراکش در جام جهانی فوتبال ۲۰۱۸ از دستم افتاد و از اون به بعد دیگه برای من گوشی نشد که نشد. بخصوص اون ماجرای خاموش و روشن شدن های مکررش که کفرمو درآورده بود اما دیگه روم نمی شد دوباره برم و گوشی بخرم! بخصوص با وضعیت اقتصادی فعلی. برای همین خاموش و روشن کردن هاشو تحمل میکردم گرچه واقعا عصبی میشدم.

تا روز جمعه گذشته و درست راس ساعت پنج و نیم عصر که گوشی باز هم خاموش و روشن شد. فکر کردم حتما مثل همیشه چند بار خاموش و روشن میشه و تموم میشه اما این بار ماجرا ادامه پیدا کرد و گوشی هر دو سه دقیقه یک بار خاموش و روشن شد. این ماجرا همچنان ادامه داشت تا جایی که شب موقع خواب شارژ گوشی تموم شده بود و برای همین صبح گوشی زنگ نزده بود و من خواب موندم و فقط وقتی راننده زنگ خونه را زد از خواب پریدم! و نهایتا اون روز به خاطر من همه پرسنل درمونگاه با تاخیر سر کار رسیدند و حسابی شرمنده شدم. 

وقتی خاموش و روشن شدن گوشی تا غروب روز شنبه ادامه پیدا کرد بردمش برای تعمیر که آدرس یک مغازه را دادند و گفتند برم اونجا اما وقتی رفتم اونجا دیدم مغازه اش تعطیله و روی یک کاغذ نوشته تا یک هفته کار نمیکنه. گوشی را بردم مغازه کناری اونجا که گفت درستش میکنه. باز هم همون گوشی غیر هوشمند قدیمی را برداشتم و چون اندازه سیمکارت هام به اون نمی‌خورد شماره ای که عسل باهاش میرفت سر کلاس مجازی را ازش گرفتم. این ماجرا تا چند روز ادامه داشت و هر بار که به جناب تعمیرکار موبایل زنگ میزدم میگفت هنوز برای گوشیم بورد پیدا نکرده! نهایتا دیشب وقتی با آنی از اون طرف رد می‌شدیم رفتیم دم مغازه و جناب تعمیرکار رسما گفت معلوم نیست بورد چه زمانی پیدا بشه. گفتم: به نظر شما چکار کنم؟ برم توی فکر یه گوشی دیگه؟ که گفت: آره! بعد هم به یک نفر زنگ زد و گفت: دو نفر میان اونجا گوشی بخرن. براشون مناسب حساب کن آشنان! بعد هم آدرس یک مغازه را داد که رفتیم اونجا. توی راه به آنی گفتم: حالا خوبه این کلمه "آشنان" یه نوع رمز باشه که بهمون گرون بفروشن! رفتیم اون مغازه که یک گوشی بهمون نشون داد و قیمتشو گفت و وقتی داشت از گوشی تعریف می کرد آنی آروم  بهم اشاره کرد و دیدم با گوشی خودش قیمت این گوشی را سرچ کرده و قیمت واقعی اون بیشتر از یک میلیون ارزون تر از چیزیه که جناب مغازه دار داره میگه! گفتم: ما بریم یه دور بزنیم و برگردیم! رفتیم یک مغازه دیگه و یک گوشی بهتر از اونو با قیمت ارزون تر گرفتیم. و خلاصه که از دیشب با گوشی جدید درخدمت فضای مجازی هستم. گوشی سامسونگ M32.

پ.ن۱. از یکی از دوستان که کامنت خصوصی گذاشته بودن و نشد براشون ایمیل بزنم عذرخواهی میکنم. 

پ.ن۲. چند روز دیگه باید بیمه مسئولیتمو هم تمدید کنم. فکر کنم این ماه رسما میریم زیر خط فقر!

پ.ن۳. چند روز دور بودن از گوشی هوشمند باعث شد به بعضی از کارهای دیگه هم برسم و ازجمله بعد از مدتها یک کتاب بخونم! باید سعی کنم از این به بعد هم برای حضور در فضای مجازی محدودیت بگذارم.