جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

عسل یازده ساله

سلام

اواخر تیرماه تولد عسل بود و از مدتها پیش براش دنبال یک کادو مناسب بودم. عسل سال پیش و فقط چند روز بعد از این که براش یک جفت هدفون بی سیم خریده بودیم گمش کرده بود. هدفون از اون مدلهای گرون نبود اما برای عسل خوب بود و خیلی هم دوستش داشت و به همین دلیل تقریبا مطمئن بودم که یکی دیگه از همونها رو براش میخرم. اما با خوندن این پست درمورد نوت بوک جادوئی که خانم "تیلو تیلو" نوشته بودند کنجکاو شدم و در این مورد ازشون سوال کردم و بعد برای چند روز توی مغازه های اطراف خونه پرس و جو کردم که هیچکدوم نداشتند. داشتم به این نتیجه میرسیدم که همون هدفون را بخرم که چند روز پیش از تولد یکدفعه یادم اومد که میتونم به صورت مجازی هم خرید کنم! پس شروع کردم به گشتن توی فروشگاه های مجازی که هر کدوم هم توی شهری بودند. یکی نزدیک و یکی هم دور و محصول را با نام کاغذ دیجیتال پیدا کردم.  اما مسئله این بود که همه شون نوشته بودند بعد از ... روز کاری از خرید هدیه را ارسال میکنند و به این ترتیب عملا بسته تا روز تولد به دستم نمیرسید.بالاخره توی یکی از شهرهای بزرگ نزدیک ولایت یه مورد مناسب پیدا کردم و خریدمش. وقتی میخواستم پولشو واریز کنم نوشت لطفا هدیه همراه خرید را هم انتخاب کنید. بعد هم یک سری چیز برام ردیف کرد که هیچکدومشون به درد من نمیخوردن اما چون بدون انتخاب یک هدیه نمیشد خرید کرد (!) یکی شونو انتخاب کردم. بعد رفتم سراغ قسمت ارسال وجه که نوشت اول باید توی سایت ثبت نام کنید! رفتم قسمت ثبت نام و مشخصاتی که خواسته بود نوشتم و چندین بار روی دکمه ارسال کلیک کردم که هربار ارور میداد و میخواست چند لحظه بعد مجددا امتحان کنم! دیگه حوصله ام سر رفت و رفتم سراغ یه فروشگاه دیگه که یکدفعه دیدم توی یکی از فروشگاه ها نوشته بعد از یک روز کاری... از اون طرف یکدفعه یادم اومد که باید برای یک کار واجب از خونه بیرون برم پس سریع السیر پول را واریز کردم و از خونه بیرون رفتم. وقتی کارم تموم شد و برگشتم خونه دوباره رفتم سراغ سایت و یکدفعه متوجه شدم به خاطر عجله ای که داشتم درست نوشته را نخوندم و توی سایت نوشته فروشنده تا یک روز کاری وقت داره سفارش منو تائید یا رد کنه! و بعد از چند روز ارسالش میکنه! و  به این ترتیب هدیه باز هم دیر به دستم میرسید. از طرف دیگه یکدفعه یه فروشگاه مجازی توی ولایت پیدا کردم که همین محصول را داشت و طبیعتا میتونست هدیه را خیلی زودتر به دستم برسونه. پس تصمیم گرفتم برم و سفارشم را لغو کنم که یکدفعه پیام اومد سفارش شما تائید شد! جالب تر اینجا بود که محل این فروشگاه تا ولایت بیشتر از هزار کیلومتر فاصله داشت!

مونده بودم چکار کنم که نهایتا به این نتیجه رسیدم بهترین کار گفتن حقیقته. برای خانم فروشنده پیامی فرستادم و جریان را شرح دادم. چند دقیقه بعد بود که جواب اومد و فروشنده گفت حاضره برخلاف روال معمولش فردا در اولین فرصت بره اداره پست و کاغذ دیجیتال را برام ارسال کنه. ازشون تشکر کردم و منتظر شدم.

فردا صبح توی درمونگاه وقتی سرم خلوت شد. یه کامنت برای فروشنده نوشتم و گفتم: ببخشید ارسال شد؟ و بعد رفتم سراغ مریض بعدی. حدود یک ساعت بعد دوباره میرفتم توی سایت فروشگاه و اول کامنت قبلی را که هنوز دیده نشده بود حذف میکردم و بعد دوباره همون سوال را میپرسیدم. و باز حدود یک ساعت بعد! تا این که حوالی ظهر فروشنده برام کامنت گذاشت و گفت که الان داره از اداره پست برمیگرده و بعد هم یه عکس برام فرستاد و فهمیدم نه تنها خودشون لطف کردن و کادوش کردن بلکه یه بسته کوچک تر هم توی عکس بود که گفتند چون برای هدیه تولد بوده خودم هم براش یه هدیه گذاشتم! خلاصه که حسابی شرمنده شدم.

بسته یک روز بعد به سمت تهران ارسال شد و خیالم تا حدی راحت شد. اون شب خونه یکی از اقوام برای جشن تولد یه نفردیگه دعوت بودیم. بعد از اجرای مراسم مخصوص تولد و موقع باز کردن کادوها متوجه شدم یکی شون از اون هدفون های بی سیمه و من به وضوح حسرت را توی چشم های عسل دیدم. شب موقع خواب به آنی گفتم: فکر کنم اشتباه کردم. میترسم از کادوی من خوشش نیاد و همچنان چشمش دنبال اون هدفون ها باشه. فردا وقتی آنی از سر کار برگشت گفت: برای هدفون خیالت راحت باشه. گفتم: چطور؟ گفت: چند روز پیش که عسل را با خودم بردم سر کار همه همکاران منو برای تولدش دعوت کرد! حالا اومدن و ازم پرسیدن کادو براش چی بیاریم؟ من هم گفتم: هدفون بیسیم!

یک روز بعد سایت اداره پست را چک کردم و متوجه شدم بسته رسیده به اداره پست ولایت! و مسئله اینه که عسل توی خونه تنها بود. حالا من اضطراب داشتم که عسل جعبه را باز نکنه! چند دقیقه بعد آنی تماس گرفت و گفت: عسل زنگ زد و گفت یه بسته اومده در خونه چی توشه؟ من هم گفتم: بابا برای خودش یه مقدار خرید کرده بازش نکن! بعد هم که زودتر از من رسیده بود خونه و بسته را مخفی کرده بود.

سرانجام روز تولد عسل فرارسید و من هم که مرخصی گرفته بودم به مسئول تدارکات تبدیل شدم! یه آقائی هم برای تزئینات اومد که چنین کاری توی خونواده برای اولین بار رخ میداد و این هم شد نتیجه زحمات ایشون. بالاخره زمان برگزاری جشن فرارسید و من و عماد را از خونه بیرون کردن! ما هم رفتیم خونه جناب باجناق. بعد سر ساعت من رفتم و طبق آدرسی که آنی بهم داده بود کیک را از یه قنادی که تا به حال ندیده بودمش تحویل گرفتم. کیک را گذاشتم روی صندلی جلو و حرکت کردم که احساس کردم شمعی که با فوندانت درست کردن و بالای این کیک دو طبقه گذاشتن بدجور داره تکون میخوره و ممکنه بلائی سر کیک بیاره. اما دیگه به خدا توکل کردم و حرکت کردم! به سر چهارراه که رسیدم توقف کردم و بعد تازه شروع کرده بودم به حرکت که یکدفعه کیک رو به سمت عقب خم شد و رفت توی صندلی! کیک توی یک جعبه کوچیک و کم ارتفاع بود. لبه جعبه را گرفتم و آروم بلند کردم تا کیک دوباره به صورت ایستاده دربیاد که یکدفعه به حالت طبیعی برگشت و بعد از اون طرف خم شد و داشت می افتاد که ناچار شدم با دست بگیرمش! با دست به حالت طبیعی برش گردوندم و ولش کردم که دیدم کیک دیگه نمی ایسته و از یکی از دو طرف می افته! حالا از یه طرف با دست پر از خامه کیک را نگه داشته بودم تا نیفته. از اون طرف ماشین اومده بود وسط چهارراه و شصتادتا ماشین داشتند برام بوق میزدند و دقیقا در همون موقع صفحه گوشیم روشن شد و گوشیم صدا کرد و دیدم خانم مسئول داروخونه یکی از درمونگاههای روستائی برام پیامک داده که: شرمنده میشه برای این کدملی یه سونوگرافی رحم و ضمائم بنویسین؟ مال زندائیمه میخواد همین الان بره!

هرطور بود از چهارراه رد شدم و کنار خیابون نگه داشتم. بعد کیک را دوباره به صندلی تکیه دادم دستمو تا جائی که میشد پاک کردم و دور زدم و برگشتم دم قنادی! اونها هم کلی ابراز تاسف کردند و بعد گفتند درستش میکنند اما مثل اولش نمیشه که گفتم اشکالی نداره. به آنی زنگ زدم و این خبر خوش (!) را بهش دادم و بعد برگشتم خونه باجناق. سونوگرافی را نوشتم و منتظر شدیم تا زنگ زدند و گفتند کیک درست شده. این بار با عماد رفتیم و کیک را آوردیم که همه اون نقش و نگارهای روی کیک حذف شده بود و یک لایه خامه ساده آبی رنگ روی تمام کیک کشیده بودند. بعد هم کیک را بردیم و تحویل خانمها دادیم و دوباره برگشتیم خونه باجناق دوم. چندنفر دیگه از آقایون فامیل هم اومدند اونجا و منتظر شدیم تا از خونه خودمون زنگ زدند و اجازه ورود دادند و رفتیم و دیدیم خانمهای غریبه تشریف بردن و دیگه مجلس بی ریاست. خانمها که شام و کیک خورده بودند. ما هم خوردیم و بعد هم مراسم را با فامیلها ادامه دادیم و تمومش کردیم. کادوها را هم قبل از ورود ما باز کرده بودند و عسل مشغول بازی با همون کاغذ دیجیتال (نوت بوک جادوئی) بود که ازش یه عکس گرفتم و فرستادم برای فروشنده و باز هم ازشون تشکر کردم که باز هم تبریک گفتند. هدفون های بی سیم را هم دیدم که همه همکاران آنی پول روی هم گذاشته بودند و یه هدفون گرون قیمت خریده بودند! امیدوارم این بار گم نشه.

پ.ن1. همون طور که خانم مهربانو  فرمودند نمیشه برای ما تیرماهی ها یه کار راحت انجام بشه.این هم پست ایشون.

پ.ن2. چند روز پیش از تولد خودم توی اوایل تیرماه به دکتر ایرمان عزیز هم پیام دادم و تولدشونو تبریک گفتم. متاسفانه با نابودی پرشین بلاگ وبلاگ ایشون نابود شد اما همچنان توی کانال تلگرامشون مینویسند. گرچه با فواصل خیلی زیاد. حتما این پست دکتر پرسیسکی را هم خوندین و میدونین که ایشون هم تیرماهی هستند. صبا هم اخیرا نوشت که تیرماهیه. خلاصه که پرچم تیرماهی ها بالاست!

پ.ن3. به عسل میگم: چند هفته است که نخواستی شب برات قصه بگم چرا؟ میگه: ممنون. دیگه پیش از خواب خودم کتاب میخونم. خب ظاهرا یک دوره دیگه از زندگی دخترم هم تموم شده.

پ.ن4.هدیه خود خانم فروشنده هم یک سری برچسب دخترونه بود.

پ.ن5. این پست را میگذارم تا بعد از ساعت دوازده شب روز عاشورا منتشر بشه. گرچه اون موقع خودم هم سر شیفتم اما میترسم یادم بره!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (266)

سلام

1. پیرزنه گفت: دیروز رفتم انگشت نگاری. میخوای برگه شو بهت نشون بدم؟ گفتم: نشون بدین. از توی کیفش یه جواب سونوگرافی بیرون آورد و داد دست من!

2. میخواستیم بریم سیاری (دهگردشی). خانم مسئول داروخونه گفت: یه دونه آمپول ... دارم که فقط همین امروز را تاریخ داره. مینویسین بیارمش؟ گفتم: اگه مریضش بیاد بله. وقتی رسیدیم اونجا بعد از دیدن چند مریض بهورز خانم اونجا اومد و گفت: کاری برام پیش اومده میتونم برم؟ گفتم: بله آقای ... (بهورز مرد روستا) هست. شما بفرمائید. مریضها را دیدم و بالاخره موقع دیدن آخرین مریضها اون آمپولو برای یه خانم نوشتم. او هم رفت و داروهاشو گرفت و بعد گفت: خانم ... که نیست. میرم و فردا میام و آمپولو میزنم. خانم مسئول داروخونه کلی باهاش حرف زد تا خانمه راضی شد آمپولشو پیش بهورز مرد بزنه!

3. به مرده گفتم: آزمایش چربی تون خوبه. گفت: پس من الکی دارم قرص چربی میخورم؟!

4. شب توی سوپرمارکت مشغول خرید بودم که یکی از خانم دکترها از توی یک لاین دیگه اومد و کلی سلام و تعارف کرد و بعد گفت: شرمنده میشه بیائین از ردیف بالا یه کمپوت گلابی به من بدین؟ قدّم نمیرسه!

5. مرده دوتا پسر چهار پنج ساله  را آورده بود و مرتب میگفت: براشون آمپول بنویس! و بچه ها هم هربار میزدن زیر گریه! گفتم: جریان چیه؟ مرده گفت: دو ماه پیش یه تلویزیون شصت و پنج اینچ خریدم چهل میلیون. حالا  از سر کار که  اومدم خونه میبینم بزرگه کوچیکه را اذیت کرده او هم چون زورش به بزرگه نمیرسیده رفته چکش آورده و شیشه تلویزیونو خرد کرده! بردمش تعمیر گفتند میشه سی میلیون رفتم یکی دیگه شو بخرم گفتند پنجاه میلیون! حالا خودت باشی چه عکس العملی نشون میدی؟!

6. مرده گفت: برام قرص فشار هم بنویس. گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: قرص سجّاده! گفتم: چنین قرصی نداریم!  گفت: حالا میرم یکیشونو از داروخونه میگیرم بهتون نشون میدم. رفت و برگشت و دیدم پشت قرصه نوشته داروسازی سبحان!

7. مرده گفت: سر زمین بودم که پائین دلم درد گرفت. آپاندیس نیست؟ دیدمش و گفتم: نه آپاندیس نیست. گفت: سر زمین که بودم بعضی ها میگفتن آپاندیس سمت راسته بعضی ها هم میگفتند سمت چپه. حالا کدوم طرفه؟ گفتم: سمت راسته. گفت: پس شما هم با اونهائی موافقین که میگن سمت راسته!

8. خانمه بچه شو آورد و گفت: آبریزش بینی داره. میتونم واکسنشو برنم؟ معاینه اش کردم و گفتم: بله میتونین بزنین. از مطب که رفت بیرون خانمی که پشت در بود گفت: دکتره چی گفت؟ خانمه هم گفت: گفت میتونی بهش بزنی. خانم دومی گفت: حالا این هم نظرشو گفته اما نهایتا خودت باید تصمیم بگیری!

9. همین خانم دومی هم بچه شو به همین دلیل آورده بود! بچه را دیدم و ازش پرسیدم: دیگه هیچ مشکلی نداشتی؟ بچه گفت: چرا وقتی یکی اذیتم میکنه عصبانی میشم!

10. پیرزنه چند بسته قرص از جیبش درآورد و گذاشت روی میز و گفت: اینها را برام بنویس. دیگه اصلا قرص نداشتم امروز صبح نخوردم. گفتم: توی هر بسته از این قرصها که یه دونه قرص مونده. همین ها را میخوردین. گفت: گفتم یه دونه شونو بگذارم باشه تا بفهمی چی بنویسی!

11. خانمه بچه شو با درد و آبسه و خرابی دندون آورده بود. براش دارو نوشتم و گفتم: وقتی عفونتش برطرف شد ببرین دندون پزشک تا براش یه فکر اساسی بکنه. گفت: بردمش. دندون پزشک گفت این دندون شیریه سه سال دیگه میفته. ما هم گفتیم دیگه تحمل بکنه تا بیفته!

12. (16+) خانمه با مقنعه و مانتو گشاد اومد و نشست روی صندلی و گفت: ببخشید یه لک روی بدنم زده میتونم بهتون نشونش بدم؟ در حالی که داشتم کدملیشو میزدم توی کامپیوتر گفتم: خواهش میکنم مشکلی نیست. سرعت نت خوب نبود و چند ثانیه طول کشید تا سایت باز شد. بعد که برگشتم یکدفعه دیدم خانمه فقط با شلوار و سوتین نشسته روی صندلی!

پ.ن1.ساعت کاری مون شد از شش تا یک. کلی اعتراض کردیم تا برگشت به حالت قبل. و حالا دوباره از چند روز پیش شده از هفت تا یک! صبحها باید حدود یک ساعت پشه بپرونیم تا مریضها بیان و ظهر که میخوایم برگردیم ولایت کلی مریض هست که نهایتا مجبوریم ببینیمشون!

پ.ن2. بابا خواب دیده با مامان میخواستن از مکه برگردن ولایت. بعد همه حاجی ها را روی یک صفحه بزرگ فلزی که زیرش چرخ داشته نشوندن و بعد اون صفحه فلزی را به پشت یه تراکتور وصل کردن و همه شون با اون تراکتور برگشتن ولایت درحالی که همه راه پر از برف بوده و تراکتور به سختی حرکت میکرده. حالا این که توی اون منطقه این همه برف از کجا اومده به جای خودش. مسئله جالب تر اینه که راننده این تراکتور کسی نبوده جز "من"!

روزی که "جارو" آمد

سلام

بعد از دو پست خاطرات و کم شدن اونها فرصت مناسبیه برای نوشتن یک خاطره بی مزه از دوران جاهلیت که چند روز پیش تصادفا یادم اومد!

مطمئن نیستم چه سالی بود اما فکر کنم سال اول یا دوم دانشگاه بودم. اون زمان علاقه زیادی به مجله های جدول پیدا کرده بودم و مرتبا درحال حل کردن جدول ها و ارسال جوابها به دفتر مجلات بودم بخصوص توی دوران تعطیلات تابستون.

یه بار یه مجله جدول خریدم که بالای اولین جدولش نوشته بود: این جدول ویژه کارخانه ... است و جوایزش ربطی به جوایز مجله نداره. جواب این جدول را باید در یک پاکتِ جدا به آدرس زیر بفرستید. جدول را حل کردم و در پایان مهلتی که داشت همزمان با ارسال پاسخ جدول های دیگه ای که از مجله حل کرده بودم به آدرس داده شده ارسال کردم. ماه بعد شماره جدید مجله را خریدم که توی صفحه اولش نوشته بود: برندگان جدول ویژه کارخانه ... بعد هم اسامی صد نفر را نوشته بودند که من نفر بیست و یکم یا بیست و دوم بودم. بعد هم نوشته بود این افراد میتوانند جاروبرقی ساخت کارخانه ... را با تخفیف ویژه خریداری کنند یعنی به جای بیست و یک هزار و پانصد تومان مبلغ بیست هزار و پانصد تومان پرداخت کرده و جاروبرقی را با پست رایگان دریافت کنند!

من که چنین پولی نداشتم. صبر کردم تا پدر بزرگوار از سر کار اومد و موضوع را بهش گفتم. بابا هم که طبق معمول به همه چیز بدبین بود و میترسید که پولشو بخورن. بخصوص که اسم اون کارخونه را تا اون روز نشنیده بودیم (و بعد از اون هم دیگه نشنیدیم )  اما بالاخره هرچی باشه هزار تومن هم  هزار تومن بود. پول را واریز کرد و فیشش را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم (راستش مطمئن نیستم شاید هم پول نقد را گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم). چند هفته گذشت و دیگه بابا تقریبا مطمئن شده بود که پولمونو خوردن. اما بالاخره یه روز ماشین پست اومد در خونه و یه کارتن بهمون تحویل داد و رفت. روی کارتن عکس یه جارو برقی بشکه ای دیده میشد. کلی ذوق کردیم اما هرطور که بود تا برگشتن بابا صبر کردیم که اومد و جعبه را باز کرد و اول چند قطعه فیبر (فوم) از توی کارتون بیرون اومد و بعد هم یک جارو برقی خوشگل! بعد هم سر همش کردیم و روشنش کردیم که ظاهرا قدرت بدی هم نداشت. یه آپشن هم داشت که من توی هیچ جاروی دیگه ای تا به حال ندیدم و البته نمیدونم به چه دردی هم میخوره! طبق چیزی که توی دفترچه جارو نوشته شده بود لوله خرطومی شو درآوردیم و توی یک محل دیگه که نوشته شده بود زدیم و نتیجه اش این شد که جارو به جای مکش از توی لوله باد میزد!

جارو برقی چند هفته ای گوشه انباری باقی موند تا این که یک شب توی یه مهمونی آقاجون (مرحوم پدربزرگم) اونو دید و به بابا گفت: اگه لازمش ندارین من میخرمش. به محض این که مهمونها رفتند بابا کلی به من غر زد که چرا باعث شدم آقاجون جارو را ببینه؟! بعد هم گفت: اینها الان پول ندارند. اگه جارو را بهشون بدیم معلوم نیست کی پولشو بدن؟ من هم که روم نمیشه به پدرزنم بگم پول بده. خلاصه که چند روزی توی فکر بود تا این که یک روز خوشحال اومد خونه و گفت: آقای ... (یکی از همکارانش) میخواست یه جارو برقی بخره. من هم گفتم یکی دارم. قرار شد فردا براش ببرمش. گفتم: به آقاجون چی میگین؟ گفت: میگم همکارم بهم رو زد من هم روم نشد بهش بگم نه!

فردا بابا با جارو برقی رفت سر کار و بعدازظهر که از سر کار برگشت با غرور مبلغ بیست و پنج هزار تومن از جیبش درآورد و بهمون نشون داد و فهمیدیم در این معامله بیشتر از چیزی که تا اون روز فکر میکردیم سود کردیم! چند روزی گذشت و یه روز بابا اومد خونه و گفت: همکارم هر روز داره غر میزنه. میگه چرخ های این جارو برقی خیلی کوچیکه. به محض این که یه کم دنبال خودمون میکشیمش چپ میکنه! مامان گفت: حالا میخواد پسش بیاره؟ بابا گفت: نه روش نشد! گفت میبرمش توی ویلای کنار رودخونه ام که زیاد ازش استفاده نکنم.

چند هفته گذشت. یک روز بعد از اتمام کلاسهای دانشگاه و پیش از رفتن به خونه برای رفع خستگی رفتم توی یکی از بازارهای ولایت. درحال چرخیدن و تماشای مغازه ها بودم که پشت ویترین یکی از مغازه ها چشمم به یک فروند جاروبرقی ... افتاد. با ذوق زدگی رفتم توی مغازه و جارو برقی را قیمت کردم. جناب فروشنده هم فرمودند: سی هزار تومن! وقتی برگشتم خونه ماجرا را برای بابا تعریف کردم. فردا بعدازظهر وقتی بابا از سر کار اومد گفت: آقای ... گفت: جارو برقی تونو بردم توی ویلا اما دیدم آخرش به درد نمیخوره. تمیزش کردم و به عنوان جارو برقی که تا به حال ازش استفاده نشده دادم به یه مغازه دار توی بازار ... تا برام بفروشه. و اونجا بود که فهمیدم اون جارو برقی که من توی مغازه دیدم درواقع همون جارو برقی خودمون بوده! تا چند هفته وقتی از اون طرف رد میشدم ناخودآگاه میرفتم ببینم هنوز هستش یا نه تا این که بعد از مدتی یک روز رفتم و دیدم نیستش. دیگه کی خریدش و عاقبت این جارو به کجا رسید خبر ندارم.

و این بود ماجرای جایزه ما! ببخشید که این پست این قدر بی مزه بود.

پ.ن1. وقتی دبستان میرفتم یک بار یک سری سوال مذهبی بین همه پخش کردند و گفتند اینها را حل کنید و پاسخنامه را با سی تومان پول (سی تا تک تومنی) بگذارید توی پاکت و به آدرسی که داده شده بفرستید تا توی قرعه کشی شرکت کنید. یه مسابقه دیگه هم همراهش بود که افرادی که اسامی خاصی داشتند (همه شون از اسامی مذهبی) میتونستن با ارسال یک برگ فتوکپی شناسنامه و سی تومان دیگه توی اون مسابقه هم شرکت کنند. شصت تومان گذاشتیم توی پاکت و فرستادیم رفت و دیگه ازش خبری نشد. هیچ وقت نفهمیدم اصولا قرعه کشی انجام شد یا نه؟! احتمالا فکر کردن کسی برای سی تومن نمیره شکایت کنه. از آدرسش هم فقط اسم شهرش یادم مونده که اونو هم نمینویسم. چه کاریه برای خودم دردسر درست کنم؟! احتمالا یکی از عللی که بابا شک داشت برای جارو هم پول بفرسته همین بود!

پ.ن2.عماد الان سر جلسه کنکوره. امیدوارم من اشتباه کرده باشم و نتیجه خوبی بگیره اما با این درسی که این پسر خوند چشمم آب نمیخوره!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (265)

سلام

1. آقای مسئول تزریقات دوید توی مطب و شروع کرد به خندیدن. گفتم: چی شده؟ گفت: الان شورت پیرمرده را کشیدم پائین تا آمپولشو بزنم یکدفعه یه عنکبوت دوید بیرون!

2. خانمه گفت: دو سه تا جوش روی دستم زده. شما میبینین یا برم پیش ماما؟!

3. به پیرزنه گفتم: پیش کدوم متخصص میخواین برین؟ گفت: قلب. برگه را که بهش دادم گفت: حالا درست حالیت شد کجا میخوام برم؟!

4. به مرده گفتم: پاتون از کِی قرمز شده؟ گفت: دیشب کف سالن محل کارمو جارو میکردم یکدفعه پام قرمز شد. نکنه از ما بهترون گاز گرفتن؟! گفتم: مگه محل کارتون کجاست؟ گفت: من مُرده شورم.

5. داشتم برای پیرزنه نسخه مینوشتم که گفت: پشت شونه ام یخ میکنه. براش دارو مینویسی؟ گفتم: از کی اینطور شده؟ دخترش گفت: از وقتی که من یادمه این مشکلو داشته. پیرزنه گفت: کی از وقتی یادت میاد من اینطور بودم؟ دیگه حرف الکی هم نزن!

6. داشتم مریض میدیدم که مرده با قبض ویزیت اومد توی مطب و گفت: یه مریض داریم. بیارمش یا صبر کنم این مریض بیاد بیرون؟!

7. توی سیاری (دهگردشی) توی یکی از خونه های بهداشت بودیم که بهورزشون اومد توی اتاق و یک لیوان چای گذاشت روی میز و رفت بیرون. چند دقیقه صبر کردم و بعد رفتم بیرون و بهش گفتم: ببخشید! قند نیاوردین. گفت: با نبات شیرینش کردم بعد آوردم!

8. خانم مسئول داروخونه گفت: اولین باری که باهاتون شیفت دادم یاد بچگی هام افتادم. گفتم: چطور؟ گفت: وقتی بچه بودم مادرم اصرار داشت که هروقت سرما میخورم باید آمپول بزنم تا خوب بشم. اما هیچکدوم از خانم دکترها برام نمینوشتن. برای همین مادرم همیشه صبر میکرد تا شما بیائین بعد منو می آورد دکتر و اون قدر اصرار میکرد تا برام آمپول بنویسین!

9. جواب آزمایش خانمه را نگاه کردم و گفتم: آزمایشتون خوب بوده. گفت: پس دیگه نباید قرص تیروئید بخورم؟ گفتم: مگه قرص میخوردین؟ گفت: بله. گفتم: خب پس اگه قرص میخوردین و این قدره باید قرصتونو ادامه بدین. گفت: قبل از آزمایش قرصمو قطع کرده بودم یعنی باید دوباره شروع کنم؟ گفتم: چه مدت بود که قطعش کرده بودین؟ گفت: شش ماه!

10. پسره گفت: اومدم که برام آزمایش بنویسی. درحال نوشتن بودم که گفت: سر راه که می اومدم اینجا از یه درخت دو سه دونه توت خوردم طوری نیست؟ گفتم: نه دو سه تا اشکالی نداره. چند ثانیه بعد گفت: فکر کنم ده تا دونه توت شد حالا آزمایش نشون میده؟ گفتم: خب اگه نمیخوردین بهتر بود اما حالا اشکالی نداره. چند ثانیه بعد گفت: راستش سر راه دستمو پر از توت کردم و خوردم و بعد اومدم. حالا میتونم آزمایش بدم؟!

11. عصر سر شیفت بودم. داشتیم توی آبدارخونه درمونگاه چای میخوردیم  که آقای مسئول تزریقات گفت: ببین دکتر! آب که توی راه آب میریزیم نمیره پائین فکر کنم یه قسمتی از لوله آب گرفته. گفتم: بله ممکنه. چند دقیقه بعد دیدیم ماشین آتش نشانی اومد دم درمونگاه. گفتم: این ماشین اینجا چکار میکنه؟ آقای مسئول تزریقات گفت: راننده اش دوست منه. گفتم بیاد تا راه آبو باز کنیم. بعد هم رفت و شیلنگ آتش نشانی را باز کرد و آورد و سر شیلنگو کرد توی راه آب و به راننده ماشین گفت: آبو باز کن! باز کردن آب همانا و تا سه چهار ساعت از همه اتاق ها فاضلابی که از همه راه آب ها بالا زده بود جمع کردن همانا!

12.(18+) نصف شب برای یه مریض سرم نوشتم. بعد هم تا سرمش تموم بشه نشستیم و با آقای راننده آمبولانس و خانم مسئول تزریقات صحبت کردیم. وقتی مریض رفت  گفتم: خب دیگه بریم بخوابیم. خانم مسئول تزریقات گفت: اگه زن نداشتی می اومدم بخوابیم اما تو که زن داری چه فایده؟!

پ.ن1. مطلبی که توی پی نوشتهای این پست درمورد حقوق سالانه یک میلیون دلاری نوشتم باعث شده بعضی از دوستان خیلی بهم لطف داشته باشند! برای همین لینکش را هم اینجا میگذارم هم توی همون پست.

پ.ن2. باجناق اول ویلای شمالشو فروخته و همون جا زمین خریده تا بسازه. یه خونه هم اجاره کرده و زن و بچه را هم برده. تا مدتی خبری از زندگی سه خواهر در کنار هم نخواهد بود!

پ.ن3. پشت گردن عماد یه ضایعه پوستی زده بود و با پمادهائی که توی خونه داشتیم بهتر نشد. نتونستم از متخصص پوستی که قبولش دارم و همکلاسی دوران دبیرستان خودمه نوبت بگیرم. بالاخره از یه خانم دکتر متخصص پوست نوبت گرفتم. اول که آزاد بهمون نوبت دادند و منشی شون گفت: ما با هیچ بیمه ای قرارداد نداریم! بعد هم به محض این که رفتیم توی مطب خانم دکتر رو به عماد فرمودند: به به چقدر بهتر شدی! آماده ای که بریم سراغ ادامه درمان؟! گفتم: ببخشید ما برای اولین بار اومدیم خدمت شما چی بهتر شده؟ گفت: وای من فکر کردم یکی از نوجوونهائیه که برای درمان آکنه میان پیشم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (264)

سلام

1. نسخه بچه را که نوشتم مادرش گفت: یه گواهی هم بنویس تا فردا ببره مدرسه بهش ایراد نگیرن. گفتم: امروز که مدارس تعطیله دیگه گواهی برای چی میخواد؟ گفت: بله امروز تعطیله اما فردا که میخواد گواهی ببره که تعطیل نیست!

2. نسخه پیرمرده را که مینوشتم چندبار تاکید کرد که قرصهاشو برای دوماه بنویسم. بعد که نسخه اش تموم شد دو بسته قرص دیگه از جیبش درآورد و گفت: اینها مال یه پیرزنه که دید من دارم میام اینجا داد تا براش بگیرم. گفتم: اینها را هم برای دو ماه بنویسم؟ گفت: نه اینها را برای یک ماه بنویس. فکر کنم باید پولشونو خودم بدم!

3. خانمه گفت: مدتیه وقتی میرم پیاده رَوی پام درد میگیره. گفتم: از همون اول که راه می افتین دردش شروع میشه؟ گفت: نه هرچقدر که میرم درد نمیگیره فقط موقع برگشتن درد میکنه! (بعدنوشت: الان یه چیزی یادم اومد. نکنه مسیر رفتش سرازیری بوده و مسیر برگشتش سربالائی؟!)

4. پیرزنه گفت: ممکنه بالا رفتن فشارم از حرص خوردن باشه؟ گفتم: بله ممکنه .حالا چرا حرص میخورین؟ گفت: از دست شوهرم. نه عاقله که بگم عاقله نه دیوونه است که بگم دیوونه است!

5. کد ملی خانمه را زدم توی سامانه و بهش گفتم: بیمه تون اعتبار نداره. گفت: اشکالی نداره آزاد بنویس. نوشتم و رفت و برگشت و گفت: قیمتشونو میگه شصت هزار تومن. مگه با دفترچه نیستن؟!

6. به خانمه گفتم: بیمه تون اعتبار نداره. گفت: دفترچه ها را که جمع کردن. گفتن با کارت ملی بیائیم. دیگه اعتبار چی تموم شده؟!

7. (13+) پیرزنه نشست روی صندلی. بعد انگشت شست دو دستشو به هم چسبوند و گفت: مدتیه که هر دو طرف زخم شده. بعد با سرش به یکی از انگشتها اشاره کرد و گفت: این یکی را پماد زدم و بهتر شد اما اون یکی را هرچقدر پماد زدم هم بهتر نشد. هر چقدر روی انگشتها نگاه کردم زخمی ندیدم. از همراهش پرسیدم: کجاشون زخم شده؟ گفت: باسنشو میگه. چون روش نمیشه نشونتون بده داره با انگشتهاش شبیه سازی میکنه!

8. (16+) نسخه مرده را که نوشتم گفت: میشه چندتا قرص هم برای کاهش میل جنسی برام بنویسین؟ گفتم: اگه میخواین مینویسم. اما داروخونه اینجا این دارو را نداره. گفت: یعنی مردم اینجا به چنین چیزی نیاز ندارن؟

9. داشتم مریض میدیدم که یه خانواده ریختند توی درمونگاه و شروع کردند به داد و فریاد. رفتم ببینم چه خبره که دیدم یه بچه دو سه ساله داره به زحمت نفس میکشه. گفتم: چی شده؟ پدرش گفت: داشت غذا میخورد که نفسش گرفت! همه کارهائی که برای انسداد راههای هوائی میشد اونجا انجام داد انجام دادیم و فایده ای نداشت. پدر و مادرش هم فقط درحال فریاد زدن سر من و بقیه پرسنل بودند. همچنان مشغول بودیم که یکی از پرسنل اومد و به پدرش گفت: مگه این همون بچه نیست که دیروز و پریروز هم آوردینش؟ گفتند: چرا. پرسنلمون گفت: این که غذا نرفته توی ریه اش. دو سه روزه که خروسک میکنه!

10. پسره گفت: زنبور گردنمو نیش زده. براش دارو نوشتم و گفتم: یک قرص ضد حساسیت هم براتون نوشتم. گفت: خواب آوره؟ گفتم: بله. گفت: من راننده اتوبوسم. چطور بخورمش؟ گفتم: خب پس فقط شبها بخورین. گفت: چشم اما من فقط شبها پشت فرمون میشینم مشکلی نیست؟!

11. رفتم توی آبدارخونه درمونگاه، قوری را از روی کتری برداشتم  و برای خودم چای ریختم. بعد کتری را برداشتم که دوتا از خانمهای پرسنل هم اومدند توی آبدارخونه. یکی شون گفت: مواظب باشید دستتون با بخار نسوزه. گفتم: نه حواسم هست. بعد همون طور که آب جوش را توی لیوان میریختم به طور متناوب دستهامو به چپ و راست حرکت میدادم که بخار آب دستمو نسوزونه. یکی از خانمها به اون یکی گفت: نگاه کن! برای این که دستش نسوزه داره از روش لالایی استفاده میکنه!

12. خانمه دوتا پماد مخصوص مشکل هموروئید را بهم نشون داد و گفت: صورتم جوش زده. رفتم پیش دکتر ... (یکی از همکلاسی های دانشگاه که الان مطب داره) این پمادها را نوشت اما خوب نشد. گفتم: این پمادها اصلا ربطی به جوش صورت نداره. اون قدر کنجکاو شده بودم که به آقای دکتر پیامک دادم. ایشون هم سامانه شونو نگاه کردند و جواب دادند: نسخه ای که من برای این مریض نوشتم هنوز گرفته نشده. معلوم نیست داروی کی را بهش دادن؟!

پ.ن1. ظاهرا مشکلات بلاگ اسکای حل شدند. امیدوارم مجبور به جابجا کردن وبلاگمون نشیم.

پ.ن2. بالاخره مبلغ چهار میلیون ریال بابت حق لباس سال 1400 برامون واریزشد!

پ.ن3. توی تعطیلات اواسط خرداد از اومدن اخوی ساکن حومه تهران سوء استفاده کردیم و تولد بابا را چند روز زودتر گرفتیم. غافلگیر شد و خوشحال اما اون قدر هول هولکی شد که امسال اخوی ساکن ولایت نتونست کادو همیشگی خودشو به بابا بده. یعنی همون ادوکلن همیشگی و محبوبشو که الان چند ساله به زحمت پیدا میشه.

داستانچه (12) (آخرین فرصت)

صدای موسیقی از گروه موسیقی که از طرف دانشگاه دعوت شده بود بلند شد. گروه موسیقی اول قصد داشتند یک آهنگ شاد بزنند که با اشاره مسئولین دانشگاه به یک قطعه موسیقی سنتی تبدیل شد اما همین هم غنیمت بود. "سعید" خوشحال بود. باورش نمی شد که بالاخره درسش درحال اتمام است. یک لحظه گفت: "نکنه این بار هم دارم خواب میبینم؟" اما نه، لباس فارغ التحصیلی به تنش بود و کلاهش هم روی سرش.   ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (263)

سلام

1. مرده گفت: هر دو بازوم درد میکنه و شبها میسوزه. ازش شرح حال گرفتم و نسخه شو نوشتم و رفت. وقتی از مطب رفت بیرون همراهش بدو بدو برگشت توی مطب و گفت: میدونی دستش چرا درد میکنه؟ هی زنشو مجبور کرد فرش ببافه و برد و فروخت و خرج کرد حالا این به جای دردهای دست زنشه!

2. (18+) داشتم گوشهای یه بچه را نگاه میکردم و بچه هم درحال گریه کردن بود. خواهرش گفت: گریه نکن. دکتر الان منو هم می..ه!

3. خانمه گفت: برای آزمایش بیتا اومدم. گفتم: خب چرا خودش نیومده؟ گفت: نه خودم میخوام آزمایش بیتا را بدم. تازه فهمیدم منظورش "بتا"ست (آزمایش بتا هاش سی جی برای تشخیص بارداری)!

4. خانمه گفت: بچه ام از روز جمعه مریض بود حالا گواهی را هم از جمعه براش بنویس. گفتم: خب جمعه که مدرسه شون تعطیل بوده گواهی نمیخواد. گفت: میخوام معلمشون بفهمه خیلی مریض بوده!

5. فرم ارجاع به متخصص را مهر کردم و دادم به خانمه. گفت: دفعه پیش رفتم شهر گفتند چرا این مهر را نداره. حالا این مهر را داره؟!

6. پیرزنه گفت: سه ماه پیش برای MRI نوبت گرفتم. هفته بعد نوبتم میشه. حالا برام یه MRI بنویس تا برم!

7. به خانمه گفتم: شما باید برین ماموگرافی. گفت: آزاد یا دولتی؟!

8. خانمه گفت: این آزمایشو ماما برام نوشت گفت بیارم بزنین توی سیستم برم شهر بگیرم. گفتم: باشه. فقط این آزمایش نیست سونوگرافیه. گفت: اون وقت برای این آزمایش باید ناشتا باشم؟ گفتم: هیچ فرقی نمیکنه این سونوگرافیه نه آزمایش. گفت: آهان! خیلی ممنون. حالا هر آزمایشگاهی که برم میگیرن؟!

9. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس تا برم. گفتم: چه آزمایشی میخواین بدین؟ گفت: خب من که نمیدونم چه مشکلی دارم که بگم چه آزمایشی!

10. پسره گفت: یه آمپول برام بنویس. آمپول شیش سیلندر میگن چی میگن؟! بعدا فهمیدم آمپول 6.3.3 میخواد!

11. داشتم برای یه بچه نسخه مینوشتم که مادرش بهش گفت: مامان! آمپول میزنی که دکتر برات بنویسه؟ بچه گفت: من آب مصنوعی هم نمیخورم. اون وقت آمپول بزنم؟ گفتم: آب مصنوعی دیگه چیه؟ مادرش گفت: ORS را میگه!

12. مرده اومد توی مطب و گفت: من فقط دوتا پنی سیلین میخوام! براش نوشتم و کد پیگیری را دادم دستش. گفت: حالا چی نوشتی؟ گفتم: پنی سیلین. گفت: چندتا؟ گفتم: دوتا! بلند شد و رفت!

پ.ن1. توی چند سال اخیر فیلمهای ایرانی که توی اونها فقط چند روز از زندگی یه خانواده بدبخت را نشون میدن حسابی رواج پیدا کرده. حالا نمیدونم علتش جوایزیه که فیلمهای این چنینی توی سالهای اخیر گرفتن یا هزینه کمتری که نیاز دارن یا ... خلاصه که توی چند هفته اخیر دوتا فیلم دیدم (درخونگاه و دوزیست) که واقعا هیچ مفهومی ازشون استنباط نکردم و از اول تا آخرش فقط داد و فریاد و توی سر هم زدن چندتا آدم بدبخت و بیچاره بود! فیلم "شیطان وجود ندارد" را هم دیدم و باوجود موضوع بکری که داشت و غافلگیری وحشتناک پایان اپیزود اولش نتونستم باهاش ارتباط بگیرم (توضیح بیشتری نمیدم تا داستان فیلم اسپویل نشه) اما برخلاف آنی من از فیلم "گربه سیاه" خوشم اومد. فقط نفهمیدم چرا کسی که به قول خودش روزی سه چهار میلیون درآمد داره با اون وضعیت زندگی میکنه؟!

پ.ن2. عسل همراه کلاسشون رفتن به یکی از کارخونه های شیر پاستوریزه برای گردش علمی. وقتی که برگشتند گفتم: چطور بود؟ گفت: من دیگه هیچ وقت شیر پاکتی نمیخورم!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (262)

سلام

1. وقتی خانمه مشکل بچه شو گفت ازش پرسیدم: بچه تون لوزه نداره؟ گفت: چرا بردیمش پیش متخصص گفت لوزه داره اما هنوز سِوُّمه زیاد بزرگ نشده!

2. (18+) راننده مرکز که سن بالائی داشت بهم گفت: چقدر زمونه خراب شده دکتر! گفتم: چطور؟ گفت: دیروز سر راه یه خانمو سوار کردم گفت: وضع مالی ما زیاد خوب نیست میخوای بریم یه جا س.ک بزنم؟ بهش گفتم بعد از یه عمر زندگی با نون حلال حالا بیام با تو برم دزدی؟!

3. خانمه گفت: از دیشب فقط آب پیاز مالیدم کف پای بچه ام ببینم تبش میاد پائین؟! (منتظر کامنت یک رزیدنت میمانیم)

4. خانمه گفت: پهلوم اون قدر درد میکنه انگار خودت با لنگه کفش کوبیدی اونجا!

5. مرده گفت: من هر دو نوع قرص قند را میخورم برام بنویس. گفتم: روزی چندتا قرص میخورین؟ بدون این که قرصی با خودش آورده باشه گفت: یکی از اینا دوتا از اونا!

6. توی درمونگاه بودم که برق رفت. پیرزنه اومد نوبت بگیره که مسئول پذیرش بهش گفت: برق رفته دکتر نمیتونه نسخه بنویسه باید صبر کنی. پیرزنه گفت: مگه دکترتون برقیه؟!

7. یکی از خانمهای مسئول داروخونه بعد از این که نسخه مینوشتم تقریبا برای نصف نسخه ها میومد توی مطب و میپرسید: ببخشید اینی که نوشتین فلان داروئه؟ وقتی نسخه ها الکترونیکی شد خوشحال شدم که دیگه این مشکلو باهاش ندارم اما هنوز وقتی به اون درمونگاه میرم خانمه میاد و میگه: این چیزی که توی کامپیوتر زدین فلان داروئه؟!

8. نسخه مرده را نوشتم و کد رهگیری پنج رقمی را دادم دستش. یه نگاه به عدد کرد و گفت: آمپول برام ننوشتی؟!

9. با یکی از همکاران درباره یکی از متخصصین گوش و حلق و بینی ولایت صحبت میکردیم. گفت: چند سال پیش یه بچه از روی درخت افتاده بود و طوری زبونشو گاز گرفته بود که نصفش کنده شده بود. وقتی بچه را بردند بیمارستان دکتر ... میاد بالای سرش و میگه برین اون نصف زبونشو پیدا کنین و بیارین. میرن و اون قسمتو میگردن و پیداش میکنن و دکتر بچه را میبره اتاق عمل و زبونشو پیوند میزنه. گفتم: زبون کلی رگ و عصب داره. پیوندش به این راحتی نیست. بعد چی شد؟ گفت: هیچی چند ماه بعد خانواده بچه از دکتر شکایت کردند. گفتند دیگه نمیتونه مثل قبل حرف بزنه!

10.(این خاطره مال تابستون سال پیشه که الان یادم اومد)  یکی از راننده ها که خونه اش تقریبا آخرین خونه شهر محل سکونتشه گفت: دیشب در کشوئی گلخونه خونه مونو بستم دیدم درست بسته نمیشه. بازش کردم و دوباره محکم بستمش که دیدم بسته نمیشه چند بار دیگه هم باز و بسته اش کردم و یکدفعه موقع باز کردن در جنازه یه مار افتاد روی زمین!

11. پیرزنه گفت: برام یکی از اون آمپولها بنویس که تا بازش میکنن بوش میاد!

12. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ داروئی هم خوردین؟ گفت: نه فقط همون داروهای خودمونو خوردم!

پ.ن1. مراسم چهلم پدر آنی پنجشنبه برگزار شد و دوباره زندگی به روال عادی خودش برگشت. البته با یک جای خالی توی قلب همه مون که هیچ وقت پر نخواهد شد.

پ.ن2. یکی از دوستان برام یه ویدیو فرستاده از یه شهر کوچیک توی یکی از کشورهای خارجی که تنها دکترش داره میره. و توی اون ویدیو اعضای شورای شهر اونجا اعلام میکنن هر پزشکی بره اونجا هم کرایه خونه شو میدن هم سالی یک میلیون دلار حقوق! اما .... این ایرانه که بهشت پزشکانه! (بعدنوشت: این هم لینکش! ظاهرا بعضی از دوستان نتونستن باور کنن!)

پ.ن3. به عسل میگم: چرا نمره دیکته زبانت این قدر کم شده؟ همیشه خیلی بیشتر میشد که! گفت: این بار تصمیم گرفتم تقلب نکنم هرچیزی که واقعا بلدم بنویسم!

بلاگ اسکای را خدا آزاد کرد!

سلام

وقتی اینترنت محل کارمون به اینترانت تبدیل شد ما فقط چهارنوع وبلاگ را میتونستیم باز کنیم: پرشین بلاگ، میهن بلاگ، بلاگ اسکای و بیان.

دوتای اولی که منهدم شدند و از چند هفته پیش اون دوتا هم دیگه باز نشدند. درواقع من به جز سایتهای نسخه نویسی فقط میتونستم سه چهارتا سایت خاص را باز کنم.

اما از چند روز پیش بلاگ اسکای دوباره باز شده نمیدونم چطور؟! اما بیان همچنان برام باز نمیشه. و به همین دلیل احتمالا از این به بعد کمتر به دوستان بیانی سر میزنم شرمنده.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (261)

سلام

1. خانم مسئول داروخونه برای کاری اومد توی مطب و بعد رفت روی وزنه. به شوخی گفتم: وای وای وای ... چقدر هم چاق شدین! گفت: خدا از زبونت بشنوه دکتر! من که هرچی میخورم دریغ از یک کیلو اضافه شدن وزنم!

2. رفتم توی یکی از درمونگاه های روستائی که پزشکش نیومده بود. خانمه اومد توی مطب و گفت: امروز تو اومدی خدمتمون؟!

3. نسخه پیرزنه را نوشتم توی کامپیوتر و کد پیگیری شو دادم بهش تا بره داروخونه. گفت: پس من این همه پول ویزیت دادم برای یه عدد؟!

4. مرده دخترشو با دل درد آورده بود. گفتم: کجای دلش درد میکنه؟ مرده از دخترش پرسید: کجا دلت درد میکرد؟ دختره هم گفت: توی خونه مون!

5. نسخه مرده را که نوشتم گفت: ببخشید من میتونم یه نصیحتی بهتون بکنم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: من توی کویت کار میکنم. پارسال وقتی اومدم ایران یکی از دوستهای کویتیم را هم با خودم آوردم. اینجا مریض شد و آوردمش درمونگاه و دکتری که اینجا بود انگلیسی بلد نبود. دوستم عربی برای من میگفت و من برای دکتر ترجمه میکردم. وقتی رفتیم بیرون دوستم گفت: چطور ممکنه یه دکتر انگلیسی بلد نباشه؟ من هم کلی خجالت کشیدم. حالا میخواستم خواهش کنم اگه زبان بلد نیستین برین یاد بگیرین!

6. یه زن و شوهر حدودا ۶۵ ساله اومدن توی مطب و مرده یکی یکی اسم داروهائی که میخوردن گفت تا من بنویسم. بعد هم گفت: دیگه از بس خوردیمشون اسمشونو حفظ کردیم. پیرزنه گفت: من که نتونستم حفظ کنم اما شما از بس ماشاءالله حافظه تون خوبه حفظشون کردین! 

7. خانمه بچه ده ماهه شو آورد و گفت: سرفه میکنه. البته نمیدونم واقعا مریضه یا فیلمشه؟!

8. مرده گفت: یه فرم ارجاع بهم بده. میخوام برم پیش دکتر ... متخصص عفونی. گفتم: من دکتر ... را میشناسم. متخصص کلیه است نه عفونی. گفت: خب من بیسوادم نمیدونم برای هر دکتری که میدونین باید برم بنویسین. گفتم: اصلا مشکلتون چی هست؟ گفت: میخوام برم بواسیرمو عمل کنم!

9. برای یه بچه نسخه نوشتم و نوشتم: نصف آمپول توی نصف سرم. چند دقیقه بعد دیدم داد و فریاد مادر بچه توی تزریقات بلند شد. رفتم و گفتم: چی شده؟ مادره گفت: شما گفتین نصف آمپول را بریزن توی نصف سرم. حالا این خانم همه آمپولو ریخته توی همه سرم و میخواد نصفشو خالی کنه! گفتم: خب چه فرقی میکنه؟ گفت: چه فرقی میکنه؟ خب همه آمپولو بریزه غلظتش بیشتر میشه یا نصفشو بریزه؟!

۱۰. پسره گفت: چند روزه که بدنم لرزش داره و شبها خوابم نمی‌بره. گفتم: داروی خاصی مصرف میکنین؟ گفت: دو سه روزه که الکل را ترک کردم. گفتم: روزی چقدر میخوردین؟ گفت: تقریبا یک لیتر!

۱۱. رفتم سر شیفت و خانم دکتر رفت توی اتاق استراحت برای وسایلش که یکدفعه شروع کرد به جیغ زدن! همه مریضهای توی درمونگاه پشت در جمع شدند و من و آقای مسئول پذیرش رفتیم توی اتاق تا ببینیم چی شده که دیدیم خانم دکتر ایستاده و به جنازه یه عنکبوت که روی زمین افتاده اشاره میکنه!

12. برای یه بچه نسخه مینوشتم که پدرش گفت: ببخشید من میتونم یه سوال شخصی بپرسم؟ گفتم: بفرمائید. گفت: از دیروز سرم درد میکنه چکار کنم؟!

پ.ن۱. باز هم از همدردی همه دوستان تشکر میکنم. این دردها که فراموش شدنی نیست. اما زندگی ادامه داره.

پ.ن2. توی اسفندماه آخرین قسط یکی از وامهامو دادم. خوشحال بودم که حدود دو میلیون تومن از اقساط ماهانه مون کم شده و دیگه راحت تر زندگی میکنیم که یه اتفاق خاص افتاد و ناچارم تا حدود یک سال تقریبا همون مبلغ را به طور قسطی بپردازم!

پ.ن3. عماد فقط چند هفته برای کنکورش خوب درس خوند و از چند هفته پیش کلا بی خیال درس شده! هرچقدر هم بهش میگم فقط میگه: من شاگرد دوم کلاسمونم! واقعا نگران آینده اش هستم بخصوص که معدل دیپلم هم تاثیر زیادی توی ورود به دانشگاه پیدا کرده و ظاهرا از سال آینده دروس عمومی هم به کنکور برمیگردن. فکر میکنم زمانی متوجه بشه که دیگه خیلی دیر شده.