جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

دعا

سلام

الان درحالی دارم تایپ می کنم که کمتر از دو ساعت پیش از دست یکی از دندونهائی که توی این پست براتون گفتم خلاص شدم و با تموم شدن اثر داروهای بی حسی دردش داره کم کم شروع می شه.

می خواستم این هفته یه پست خاطرات دیگه بنویسم که فعلا امکانش نیست و نمیدونم تا کی به این دلیل

به هرحال وظیفه بود که خدمت برسم و سلامی عرض کنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۸)

سلام

۱. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. وقتی نوشتم گفت: وقتی جوابشو آوردم خودت ببینیشا!

۲. مرده گفت: پهلوم درد می کنه. فکر کنم کلیه ام باشه. راستی کلیه طرف راسته یا چپ؟!

۳. پیرمرده گفت: چند روز پیش اومدم برام دارو نوشتین اما داروها اصلا برام حکم نکردند!

۴. پیرزنه گفت: برام آزمایش قند بنویس. گفتم: فقط قند؟ گفت: خوب قند و چربی که همیشه با همند!

۵. پیرمرده گفت: نمیدونم این قرص مال چی بود اما خیلی خوب بود!

۶. برای پیرزنه طبق دستور آزمایش کلی نوشتم. بعد شصتاد نوع قرص قند و فشار و ... ریخت روی میز و گفت: اینهارو هم میخورم. برام بنویس. شروع به نوشتن کردم که گفت: حواست باشه داروهارو ننویسی روی آزمایشها!

۷. توی اتاق استراحت بودم که زنگ زدند، یعنی مریض اومده. اومدم بیرون دیدم یه پیرزن نشسته روی صندلی های جلو در مطب. رفتم و نشستم توی مطب اما هرچقدر منتظر شدم از پیرزنه خبری نشد. اومدم بیرون و بهش گفتم: میخواین برین پیش دکتر؟ گفت: بله. گفتم: خب بفرمائین تو. گفت: نشستم اینجا گفتم شاید دکتر بعدی که میاد زن باشه!

۸. دختره گفت: چند روزه گلو درد دارم. دردش هم درست مثل وقتیه که خیلی جیغ می زنم!

۹. به خانمه گفتم: بچه تون چیزی نخورده که باهاش مسموم شده باشه؟ گفت: فکر کنم موز نشسته خورده!

۱۰. پیرمرده گفت: برام داروی خوب بنویسی ها. من هم جای پدرت هستم!

۱۱. پیرزنه گفت: فکر کنم قند گرفتم برام آزمایش بنویس. حالا اگه قند داشتم انسولین چقدر بزنم؟!

۱۲. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ یه کم من و من کرد و گفت: آقای دکتر! شما سربازهارو دوست دارین؟!

پ.ن۱: شرمنده که از پست پیش تا حالا این قدر طول کشید. عیالواری و گرفتن وام جدید و به تبع اون دادن شیفت بیشتر و ... خلاصه که شرمنده.

پ.ن۲: طبق حسابی که کردم با دادن قسط وام خونه و وام جدید و پول اینترنت و بیمه عمر تا چند سال باید ماهی حدود یک میلیون تومن قسط بدیم. خدا به دادمون برسه!

پ.ن۳: چند روز پیش بالاخره سبد کالا بهمون دادند. فقط نمیدونم مال ماه رمضون امسال بود یا سال پیش که بهمون ندادند؟!

پ.ن۴: از وقتی دفترچه های بیمه روستائی رو دادند وظیفه داشتیم شبها از ساعت هشت به بعد و روزهای تعطیل اونهارو ببینیم. اما مدتیه که نامه اومده دیگه با این دفترچه ها قرارداد نداریم و نبینینشون! فکر کنم با اداره بیمه مشکل پیدا کردن. به هر حال علت هرچی که باشه درمونگاه ها شبها کلی خلوت شدن دستشون درد نکنه! (یادتون که نرفته؟ ویزیت رایگان و دارو رایگان و ...)

پ.ن۵: فکر کنم این پست هم نوبت خاطرات نه چندان جالب بود شرمنده!

فقط در یک شیفت

پیش نویس

سلام

هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه شیفتهای ما پره از خاطرات (از نظر خودم) جالب، این بار تصمیم گرفتم همه خاطرات یکی از شیفتهامو بنویسم که مال چند هفته قبله. شیفتی که جزء شیفتهای شلوغ تقسیم بندی میشه.

از همون ساعت دو بعدازظهر که شیفتو تحویل گرفتم حمله مریضها شروع شد و همین طور ادامه داشت تا حدود چهار و نیم که یه کمی خلوت تر شد. ساعت حدود پنج و نیم بود که یه پسرو آوردند و گفتند با موتور زمین خورده. مشکل خاصی نداشت. به بهیارمون گفتم زخمشو پانسمان کنه و برن برای احتیاط یه عکس هم بگیرند.

چند دقیقه بعد دیدم همراه مریض داره دنبالم میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پس بهمون آمبولانس نمیدین؟ گفتم: نه این به آمبولانس احتیاجی نداره، آمبولانس مال مریضهای بدحاله. همراه مریض رفت پیش مریضشو و یکی دودقیقه بعد دیدم مریض خودشو زده به غش بازی و داد و فریاد که: وقتی زمین خوردم سرم هم ضربه خورد. حالا سرم داره گیج میره و حالت تهوع دارم و ....

هرطور که بود ردش کردیم رفت. حدود یک ساعت بعد دیدیم یه نفر دویده توی درمونگاه و میگه: ویلچرتون کو؟ کجاست این ویلچر؟ گفتم: ایناهاش کنار دیوار. گفت: پس بیائین کمک. رفتیم بیرون و دیدیم یه پیرزنو پشت یه سواری خوابوندن و حالا میخوان از ماشین بیارنش بیرون. گفتم مشکلشون چیه؟ گفتند: سابقه مرض قند داره. حالا هم نمیدونیم قندش رفته پائین یا بالا؟

مریضو گذاشتند روی ویلچر و خواستند بیارنش تو که دیدیم ویلچر خراب شده و یکی از چرخهاش به راحتی نمیچرخه. گفتم: این چرا اینجوری شده؟ مسئول داروخونه گفت: قرار بود مسئول امور عمومی بده عوضش کنن فرصت نشد. هرطور بود مریضو آوردیمش توی درمونگاه. طبق کتاب باید یه نمونه خون از این مریضها گرفت برای آزمایش و بعد بهشون قند زد تا وقتی جواب آزمایش بیاد چون مقدار قندی که توی یه سرم قندی هست اونقدر نیست که اگه مریض به خاطر بالا رفتن قند خون مشکل پیدا کرده باشه حالشو خیلی بدتر کنه. اما مسئله اینه که همراهان محترم مریض نمیگذاشتند بهش سرم قندی بزنیم و انتظار هم داشتند هرچه زودتر کاری کنیم تا حالش خوب بشه! یکدفعه یادم افتاد اخیرا یه گلوکومتر برامون اومده. به مسئول داروخونه گفتم: گلوکومترو بده. گفت: کاغذ نداره! قرار بود امروز مسئول امور عمومی بره براش از شبکه کاغذ بگیره یادش رفت!

همراه مریض گفت: پس آمبولانسو بدین ببریمش بیمارستان. گفتم: خودتون هم میتونین ببرینش. همراه مریض فرمودند: این از ویلچرتون این هم از گلوکومترتون این هم از دکترتون. بعد هم ویلچرو بلند کرد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بهیار مرکز و یکدفعه ویلچرو پرت کرد طرف بهیارمون که خوشبختانه بهش نخورد. از ترس جونمون مریضو گذاشتیم توی آمبولانس و ردش کردیم رفت!

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۷)

سلام

۱. پیرمرده گفت: نمیدونم چند روزه چرا وقتی حرف می زنم نمیتونم نفس بکشم؟!

۲. پیرزنه گفت: این آزمایشو چند روز پیش اون دکتر چشم درشته برام نوشت حالا شما جوابشو میبینین؟!

۳. خانمه دختر سیزده ساله شو آورده بود و باافتخار می گفت: اینو آوردم چون میخواد برای اولین بار آزمایش کلی بده!

۴. خانمه بچه شو آورده بود دکتر. نسخه شو که نوشتم گفت: برای خودم هم این داروهارو مینویسین بگیرم؟ هنوز ویزیت نگرفتم. براش نوشتم. پیرزنه که بعد از اون اومد توی مطب گفت: نرفته بود پذیرش حالا هزار تومن به نفعشه!

۵. به خانمه گفتم: سابقه هیچ بیماری نداشتین؟ گفت: چرا تالاسمی نرمال دارم!

۶. تلفن مرکز داشت زنگ میخورد و مسئول پذیرش هم سرش شلوغ بود. رفتم و گوشیو برداشتم. خانمه پشت تلفن گفت: اون خانم دکتر که «آی یو دی» میگذاره هست؟ گفتم: بله هستند. گفت: همون خانم دکترو میگما. آخه میدونین؟ دکترا دونوعند یه نوعشون مریض میبینه یه نوعشون آی یو دی و اینها میگذاره!

۷. یه روز دیدم هر داروئی مینویسم مریض میره داروخونه و برمیگرده و میگه: مسئول داروخونه گفت این قرصها معده تو اذیت میکنه به دکتر بگو چندتا قرص معده برات بنویسه. رفتم دم داروخونه و گفتم: جریان چیه؟ گفت: تصادفا ته انبار چشمم افتاد به شش هزارتا قرص رانیتیدین که از خیلی وقت پیش مونده بود. نگاه که کردم دیدم دوماه دیگه وقت دارند و ما هم فراموش کردیم بیاریمشون توی داروخونه!

۸. مسئول تزریقات داشت می خندید. گفتم: جریان چیه؟ گفت: پیرزنه پسرشو آورده بود آمپول بزنه. وقتی خودش هم داشت آمپول می زد بهش گفتم: اسم پسرت چی بود؟ گفت: یادم نمیاد! پسره گفت: آخه مجبور بودی این قدر بزائی؟!

۹. به پیرزنه گفتم: فشارتون خوبه. گفت: پس یعنی سردردم از سردرده؟!

۱۰. به خانمه گفتم: زیاد حرص میخورین؟ گفت: از دست این دختر (که باهاش اومده بود) و خواهرش. هرشب یکیشون میره سر کامپیوتر و یکیشون سر لپ تاپ و تا ساعت پنج صبح نمیگذارن بخوابیم!

۱۱. خانمه بچه چهار ماهه شو آورده بود. گفتم: تا حالا چه داروهائی بهش دادین؟ بچه رو داد بغلم و گفت: اینو بگیر تا داروهارو از کیفم دربیارم!

۱۲. یه خانم باردار بهم گفت: میخوام برم پیش دکتر .... کارش خوبه؟ گفتم: آره خوبه. گفت: میدونم، آخه چند ماه پیش دیدم خانمتونو که باردار بود برده بودین پیشش!

پ.ن: باتوجه به اینکه خریدار خونه مون برای انتقال وام خونه از روی سندمون عجله داشت و میدونستم اگه بخوام معامله رو فسخ کنم به این زودی ها دستم به پولی که تا حالا به فروشنده خونه جدید دادم نمی رسه مجبور شدیم باهاش توافق کنیم و به اندازه پول پارکینگو ازش بگیریم. با این تعهد که همسایه های جدید اجازه میدن ماشینمونو توی پارکینگ بگذاریم. درواقع فقط توی سند پارکینگ نداریم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۶)

سلام:

۱. توی دفترچه یه زن باردار نوشتم لطفا سونوگرافی کامل حاملگی انجام شود. گفت: حالا حتما باید کامل باشه؟ میترسم خیلی گرون بشه!

۲. برای مرده آزمایش نوشتم. مسئول داروخونه که همون موقع برای کاری اومده بود توی مطب میخواست برگه دوم دفترچه رو بکنه که مرده گفت: برگه دفترچه رو برای چی می کنی؟ مسئول داروخونه گفت: این برگ ویزیت پزشکه دیگه. به درد تو که نمیخوره. مرده گفت: به درد من نمیخوره به درد دفترچه که میخوره!

۳. پیرمرده گفت: از دیروز سرگیجه دارم. البته ناراحت کننده هم نیستا. اتفاقا خیلی هم خوشاینده!

۴. ساعت حدود دوازده شب یه زن و شوهر دختر حدودا هجده ساله شونو آوردند درمونگاه. گفتم: چی شده؟ خانمه گفت: این دختر داشت پشت تلفن با نامزدش صحبت میکرد. یکدفعه جیغ زد و افتاد روی زمین و تشنج کرد. حالا هم هرچی ازش میپرسیم مگه .... چی بهت گفت؟ میگه: .... دیگه کیه؟! 

۵. خانمه پرسید: این قرصهائی که میگن اشتها آورند، فقط اشتهارو بالا می برند یا وزنو هم بالا میبرند؟!

۶. به مرده گفتم: از کی این مشکلو دارین؟ گفت: از دو هفته پیش البته قبلش هم همین طور بودم!

۷. میخواستم فشار خانمه رو بگیرم گفت: راستی من الان پریو.دم برای گرفتن فشار طوری نیست؟!

۸. به مرده گفتم: فشارتون شونزدهه. گفت: امروز یه کم عصبی شدم. طوری نیست!

۹. خانمه گفت: از دیروز تنگی نفس پیدا میکنم. البته یه بار با آب خوردن و یه بار با پاشویه خوب شد!!

۱۰. خانمه گفت: خانم دکتر برامون این آزمایشو نوشته نشد که بریم تاریخش گذشت. گفتم: مشکلی نداره توی یه برگه دیگه براتون مینویسم. گفت: اون وقت آزمایشگاه ایرادی نمی گیره که یه نفر دیگه نوشته بوده حالا شما نوشتین؟!

۱۱. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: راستی من یه قرص دیگه هم میخورم. گفتم: اونو هم باید براتون بنویسم؟ گفت: نه اونو دارم نمیخواد بنویسی!

۱۲. پیرمرده گفت: چند روزه که خیلی خلط به دنیا میارم!

پ.ن۱: نمیدونم چه زمانی ممکنه من بخوام یه کاری بکنم و اون کار راحت انجام بشه؟! خونه ای که اخیرا قولنامه کردیم نوسازه و سندش آماده نبود. دیروز به فروشنده زنگ زدم و سراغ سندو گرفتم که گفت: سندش تا هفته دیگه آماده است. اما تعداد پارکینگهائی که برای ساختمان تائید شده یکی از تعداد واحدها کمتره و مثل اینکه قرار شد واحد شمارو بدون پارکینگ توی سند بنویسن! و این درحالیه که توی قولنامه نوشته این خونه پارکینگ دارد. حالا نمیدونم چی میشه؟ درست میشه؟ معامله رو فسخ کنیم؟ جریمه بگیریم؟ اون وقت ماشینو چکار کنیم؟ و خیلی سوالات دیگه.

پ.ن۲: اولین چک خونه جدید با پولی که از خریدار خونه خودم گرفتیم + پس انداز خودم توی این دو سال رد شد. برای چک دوم هم که تاریخش فرداست ناچار شدیم طلاهای آنی رو بفروشیم. برای چک سوم هم درخواست وام کردم. میمونه پول موقع انتقال سند و تخلیه خونه که تقریبا همون مقداریه که قراره خودمون از خریدار خونه بگیریم.

پ.ن۳: ببینین من چقدر توی اداره اعتبار دارم که ضامن های وامم رئیس و معاون اداره مون هستند! سومی هم خواهر آنیه.

پ.ن۴: باتوجه به مقدار قسطی که وام جدید داره هرچقدر فکر میکنم میبینم اگه (گوش شیطون کر) یه روزی روزگاری رزیدنت بشم عملا غیر ممکنه با حقوق رزیدنتی بتونم قسط این وامهارو بدم. 

پ.ن۵: عماد ازم پرسید: وقتی ما بزرگ شدیم، اول منو زن میدین یا اول عسلو مرد میدین؟!

خونه

سلام

وقتی این خونه رو خریدیم و بهش اسباب کشی کردیم به آنی گفتم: دیگه خونه مونو هم خریدیم و تا مدتها اینجا هستیم. دیگه میتونیم کلی پول صرف سفر و خوش گذرونی بکنیم!

اوائل هم واقعا خوشحال بودیم. اما وقتی زمستون شد و دیدیم از پنجره های آپارتمان شمالی مون فقط صبحها آفتاب داریم اون هم یه کم و برای یکی دو ساعت حالمون گرفته شد. بخصوص که خونه اصولا جای لوله بخاری هم نداشت و پکیجش هم به اندازه کافی خونه رو گرم نمیکرد. 

خلاصه که یکی دو زمستون نسبتا سختو پشت سر گذاشتیم. باز خدارو شکر که توی این دو سال زمستون سختی نداشتیم.

وقتی دیدیم مجبوریم د.ی.ش مونو بگذاریم روی پشت بام و هرچندوقت یک بار دیگه اثری ازش نیست حالمون بیشتر گرفته شد.

مدتی پیش آسانسور آپارتمانمون هم خراب شد ولی تا چند روزی درستش نکردند چون کلی از همسایه های محترم پول شارژشونو نمیدادن و میگفتن ما که طبقه های پائین هستیم و با آسانسور کاری نداریم!

و وقتی عسل به دنیا اومد و دیدیم داریم عیالوار می شیم دیدیم دیگه این خونه جای موندن نیست! چون میدونستیم که به زودی جامون تنگ میشه و با این وضع تورم اگه امروز خونه رو عوض کنیم بهتر از فرداست.

پس گفتیم: اول یه جا رو پیدا میکنیم و زیر سر میگذاریم، بعد خونه رو میفروشیم.

چند هفته ای هرروز عصر می رفتم دنبال خونه که بیشتر بنگاه دارهای محترم هم میگفتند: شما اول پولتونو بیارین تا بعد صحبت کنیم و این باعث شد به یکی دوتا بنگاه هم بگیم که یه آپارتمان برای فروش داریم. اما ما همچنان قصد فروش زودتر از خریدو نداشتیم تا اینکه یه بنده خدائی اومد و آپارتمانو دید و وقتی قیمتی بالاتر از قیمت بنگاهو بهش گفتم و او هم بلافاصله قبول کرد دیدم حیفه که این مشتریو از دست بدیم.

خونه رو همون شب قولنامه کردیم و این بار خیلی جدی تر برای پیدا کردن خونه شروع به گشتن کردیم. طوری که الان توی ماشین آدرس شصتادتا خونه فروشی هست.

تا اینکه همون طور که توی این پست گفتم یه خونه پیدا شد که آنی حسابی پسندیدش بخصوص که سه خوابه هم بود و به درد چند سال بعد هم که عسل به یه اتاق جدا نیاز پیدا می کرد هم می خورد. اما فروشنده یکدفعه قیمتو بالا برد و معامله به هم خورد.

مدتی پیش هم یه خونه خیلی خوب دیدیم که تنها ایرادش جای نامناسبش بود.

اما شنبه پیش رفتم توی یکی از خیابونهای ولایت که چندتا بنگاه کنار هم توش هست. رفتم توی یه بنگاه که گفتند صاحبش رفته یه خونه ببینه. حدود بیست دقیقه نشستم و دو سه بار هم هوس کردم که بلند بشم و برم یه بنگاه دیگه اما این کارو نکردم تا این که بالاخره صاحبش اومد.

وقتی شرائطمو بهش گفتم گفت: اتفاقا همین الان رفته بودم یه آپارتمان ببینم که به درد شما میخوره. بیائین برین ببینینش. کلیدو از صاحب بنگاه گرفتم و رفتم دنبال آنی و با هم رفتیم و خونه رو دیدیم و انصافا هردومون ازش خوشمون اومد.

یه واحد توی یه آپارتمان آروم که به گفته یکی از همسایه ها تا حالا پای مامورین بردن د.ی.ش بهش باز نشده بود!

رفتیم سراغ خریدنش. چون یکشنبه شیفت بودم قرار نوشتن قولنامه رو گذاشتیم برای دوشنبه که فروشنده محترم نیومدند و چون من سه شنبه هم شیفت بودم قرار موکول به چهارشنبه شد.

چهارشنبه هم فروشنده گرامی زنگ زدند و فرمودند: من اصلا یادم نبود که امشب عروسی دعوت داریم! قرارمون برای پنجشنبه. و عصر پنجشنبه یه پیامک از صاحب بنگاه برام اومد که قرارمون برای شنبه!

در همون حال که مشغول حرص خوردن بودم یکی دیگه از بنگاه داران محترم بهم زنگ زد که: هنوز خونه نخریدین؟ گفتم: نه! گفت: یه نفره که خونه اش بیشتر از اینها می ارزه اما به شدت پول لازمه. رفتم و خونه رو دیدم و خدائیش پسندیدم. اما مسئله این بود که باوجود اینکه قیمت مناسب بود کلی پول کم می آوردم. به هرحال آنی رو هم بردم تا خونه رو ببینه و او هم حسابی پسندید.

و درنهایت همین چند ساعت پیش خونه رو قولنامه کردیم. اما چون فروشنده محترم داره یه جای دیگه خونه می سازه قرار شد تا خرداد سال بعد هیچکدوممون اسباب کشی نکنیم (ممنون از خریدار خونه خودم که بهم اجازه داد)

به این ترتیب ما از خرداد سال آینده در خونه ای زندگی خواهیم کرد که طبقه همکفه با یه حیاط اختصاصی که هیچکس حتی روش دید هم نداره. ضمن اینکه بیست و پنج متر از خونه فعلیمون بزرگتره و توی یکی از بهترین محله های ولایت هم واقع شده.

اما فقط یه مسئله کوچیک داره و اون هم اینکه کلی پول کم میاریم! و باید علاوه بر پول این آپارتمان قید همه پس اندازمونو هم بزنیم و کلی هم از این و اون قرض بگیریم و تقریبا همه طلاهای آنی رو هم بفروشیم! موعد چک هامون هم روز یکشنبه آینده است و بعد توی هفته بعدترش و یکی هم توی آبان. بقیه اش هم برای انتقال سند و تحویل کلید.

خلاصه که اگه دیدین از چند هفته دیگه این وبلاگ آپ نمی شه بدونین که باید با کمپوت بیائین ملاقاتم!

راستی کسی هست یه مقدار بهم قرض بده تا چند ماه دیگه؟! 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۵)

سلام:

۱. خانمه بچه چند ماهه شو آورده بود و گفت: چشمش عفونت کرده. هفته پیش خودم این طور شده بودم. نمیدونم چون توی چشمش نگاه کردم اون هم گرفته؟!

۲. مرده گفت: چند روزه وقتی میرم دستشوئی تا مینشینم ادرار می کنم!

۳. مرده گفت: نمیدونم چرا توی خانواده ام فقط من مریض میشم؟ البته باز جای شکرش باقیه که بقیه سالمند!

۴. (۱۸+) یه روز رفته بودم به جای پزشک مسئول مرکز مشاوره ازدواج. دیدم کارشناس مرکز مشغول بحث با یه مرده که طبق آزمایش هم خودش و هم عیال آینده اش ناقل ژن تالاسمی بودند. کارشناسه مرتب میگفت: بهتره که با هم ازدواج نکنین. مرده هم میگفت: من نمیتونم این دخترو ولش کنم. کارشناسه بهش گفت: یعنی اینقدر عاشقش شدی؟ شما که اصلا اهل این استان هم نیستین. مرده گفت: باباجان ک....ش نمیتونم دیگه ولش کنم میفهمی؟!

۵. رفتم سر شیفت و خانم دکتر رفت خونه. چند دقیقه بعد یکی از پرسنل گفت: دیشب خانم دکتر داشت مریض میدید که یکی از پرسنل رفت دستشوئی. چند دقیقه بعد اومد بیرون و به من گفت: نمیدونم این کیف مال کیه که مونده توی دستشوئی؟ خانم دکتر نگاهی کرد و گفت: این که کیف منه! توی اتاق استراحت بود کجا بود؟ بعد نگاه کرد و دید همه مدارکش توی کیفه اما از پول هیچ خبری نیست!

۶. خانمه پسرشو آورده بود و گفت: توی کمرش یه لکه زده میخواین ببینین؟ گفتم: باشه. گفت: ببخشین که باید پشتشو بکنه بهتون!

۷. خانمه گفت: این آزمایش قبلیمه. این هم آزمایش جدیدم. گفتم: اسم روی این دوتا آزمایش که با هم فرق میکنن. گفت: دفعه پیش با اسم مستعار آزمایش دادم!

۸. یه زن و شوهر بچه شونو که زمین خورده بود آوردند و گفتند: ببینین بخیه میخواد؟ گفتم: بله بخیه میخواد. خانمه به شوهرش گفت: بیا بریم از دکتر .... بپرسیم. دکترهای اینجا که چیزی حالیشون نیست!

۹. به خانمه گفتم: به پسرتون برای اسهالش هیچ داروئی هم دادین؟ گفت: آره شربت تئوفیلین بهش دادم. گفتم: اون که ربطی به اسهال نداره. گفت: میدونم اما وقتی دیگه هیچ داروئی توی خونه نداریم چکار کنم؟!

۱۰. پیرزنه اومد توی مطب و گفت: دیشب اومدم اینجا پیش دکتر. وقتی رفتم خونه یادم افتاد که فشارمو نگفتم بگیره حالا اومدم بگیرم!

۱۱. خانمه ازم پرسید: ممکنه بعد از گرفتن رژیم، وزن آدم برگرده؟!

۱۲. پیرمرده رفت داروخونه نسخه شو قیمت زد بعد رفت پذیرش پولشو حساب کرد و بعد دوباره برگشت داروخونه تا داروهاشو بگیره. بعد به مسئول داروخونه گفت: تو هم به پول نیاز داری؟!

پ.ن۱: خونه ای که توی پست پیش گفتم یادتونه؟ سر یه قیمتی توافق کردیم و رفتیم بنگاه تا قولنامه شو بنویسیم که فروشنده محترم یک دفعه به قیمت هر متر مربع صد و پنجاه هزار تومن اضافه کرد و ما هم دیدیم پولمون نمیرسه پس گفتیم: خداحافظ!

توی این هفته چندتا خونه دیگه دیدیم و یکیشونو از هر نظر پسندیدیم به جز جاش! یعنی اگه دو سه تا خیابون بالاتر بود فورا میخریدمش اما حالا هنوز شک داریم.

پ.ن۲: نصف شب از مهمونی برگشتیم خونه که دیدیم در میزنن. درو باز کردم که دیدم یکی میگه: من همسایه طبقه پائینتون هستم. در دستشوئیمون قفل شده و باز نمیشه. از نگهبان آپارتمان پرسیدیم که گفت: قبلا برای شما هم همین اتفاق افتاده شما چکار کردین؟ گفتم: زنگ زدیم آتش نشانی!

پ.ن۳: عماد یکی از اون بستنی های جایزه دارو خورده و میگه: با این همه زحمت خوردمش اما چیزی برنده نشدم! 

پ.ن۴: به نظر شما ما چطور باید به عماد حالی کنیم که باید بره بخوابه چون فردا باید بره مدرسه؟!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۴)

سلام

سال پیش تقریبا همه تابستونو توی طرح معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان بودم. اما امسال بنا به دلایلی این امر بر عهده بعضی از ازمابهترون بود! و من فقط چند روزی توی اون قسمت بودم.

این پست هم خاطراتی از همون چند روزه:

۱. خانمه گفت: نمیدونم چرا این بچه اصلا بزرگ نمیشه؟ الان هم قدهای این بچه دوبرابر اون قد کشیدن!

۲. خانمه گفت: مطمئنین دستگاه شنوائی سنجی تون سالمه؟ گفتند بچه ام شنوائیش مشکل داره اما این بچه توی خونه از سی کیلومتری صدای منو میشنوه!

۳. به خانمه گفتم: وزن بچه تون کمه. از شربتهای تقویتی که توی بازار هست بهش دادین؟ گفت: یه بار براش خریدم. وقتی رسیدیم خونه نشست شربته رو خورد اما اصلا گرسنه اش نشد!

۴. به خانمه گفتم: فشار بچه تون پائینه گفت: اگه فشارش پائینه برای اینه که هنوز صبحونه نخورده. هیچوقت نمیتونه قبل از ساعت ده غذا بخوره!

۵. به بیشتر بچه ها وقتی میگفتم آستینتو بزن بالا، فورا اخم میکردن و دنبال آمپول میگشتن. بعد از یه مکث میگفتم: میخوام فشارتو بگیرم. اکثرا لبخند میزدند و بعضیشون میگفتند مثل پیرزن ها!

۶. خواستم فشار یکی از بچه ها رو بگیرم به روی میز اشاره کردم و گفتم: دستتو بگذار اینجا. با کلی دقت انگشتشو گذاشت دقیقا همون جا که من گذاشته بودم!

۷. درحال معاینه تیروئید به یکی از بچه ها گفتم: آب دهنتو قورت بده. وقتی داشت از اتاق میرفت بیرون، خواهرش که باهاش اومده بود به مادرش گفت: وقتی دکتر به فاطمه گفت آب دهنتو قورت بده من هم قورت دادم!

۸. یه روز یه کم دیر رسیدم به محل پایگاه و چند نفر از بچه ها و مادرهاشون منتظرم بودند. وقتی رفتم توی اتاقم دونفر با هم اومدند تو و هردو معتقد بودند نوبت اونهاست. بالاخره مسئول پایگاه مجبور شد از روی شماره سریال پرونده بهداشتیشون نفر اولو معلوم کنه. وقتی دومی اومد توی اتاق گفت: ببخشید که سر نوبت اون همه بحث کردیما! مسئله این بود که اون خانم بیرون به من توهین کرد و باید ادب می شد!

۹. به یکی از پدرها گفتند بچه تون باید بره مدرسه استثنائی. پرونده شو پاره کرد و بچه شو برد و گفت: سال دیگه میارمش!

۱۰. به خانمه گفتم: وزن بچه تون زیاد بوده. گفت: اینها خونوادگی درشتند!

۱۱. گلو یکی از بچه هارو نگاه کردم. به مادرش گفت: مامان بیا ببین چقدر بچه بستنی خوردن بعد آقای پارکی چوبهاشونو جمع کرده داده به دکتر!

۱۲. مرده وسط دیدن یکی از بچه ها اومد تو و گفت: ببخشین من عجله دارم فقط میخوام جواب آزمایش بچه مو نشون بدم. وقتی رفت بیرون به خانمی که توی اتاقم بود گفت: ببخشید مادر. خانمه گفت: وا مگه من چند ساله به نظر میام که این آقا بهم میگه مادر؟!

۱۳. خانمه بچه شو آورد پیشم. پرونده بهداشتی بچه رو نگاه کردم و گفتم: اول ببرینش شنوائی سنجی. خانمه بچه شو گذاشت و از در رفت بیرون. یک دقیقه بعد برگشت و گفت: میگه بچه ات هم باید بیاد!

۱۴. چند نفر دیگه بیشتر نمونده بودند و یکدفعه همه شون اومدند تو. من هم دیگه حالشو نکردم بهشون چیزی بگم. یکی از بچه ها شروع کرد با گچ روی تخته سیاه یه نقاشی بکشه و کم کم بقیه بچه ها هم رفتند کمکش. یکی از بچه ها گفت: نگاه کنین! من هم شماره موبایل مامانمو نوشتم روی تخته! مادرش با چنان سرعتی بلند شد و تخته رو پاک کرد که نگو!

۱۵. توی اتاقم نشسته بودم که دیدم سر و صدا میاد. رفتم بیرون دیدم خانمه پرونده بهداشتی بچه شو پاره کرده و داره داد میزنه که: بچه من استثنائیه؟ میدونی این بچه چقدر چیز بلده؟ اصلا بیا باهاش به انگلیسی حرف بزن ببینم کدومتون کم میارین؟! 

۱۶. به خانمه گفتم: قد بچه تون کوتاه بوده. گفت: عیب از خونواده پدرشه که قدکوتاهند. مثلا خود پدرش هم قد منه!

پی نوشت1:

این قدر گفتیم اول یه خونه میخریم بعد اینجارو میفروشیم آخرش برعکس شد!

توی هفته ای که گذشت یکدفعه سر و کله یه مشتری برای آپارتمانمون پیدا شد.

وقتی ازم قیمت خواست. قیمتی بهش گفتم که کلی از آخرین قیمتی که بنگاه های مختلف روی خونه گذاشته بودند بیشتر بود و وقتی اون بنده خدا فورا قبول کرد پیش خودم گفتم: حیفه که این مشتریو از دست بدم! و خونه رو بهش فروختیم رفت! به همین سادگی.

توی این چند روز هم درس و جزوه و همه چیزو گذاشتم کنار و دارم دنبال خونه میگردم.

خریدار خونه گفته: من اصلا عجله ای برای خالی کردن خونه ندارم. اما توی این مملکت ما که آدم از فردای خودش خبر نداره بهتره زودتر یه جارو پیدا کنیم دیگه!

حالا یه جا رو پیدا کردیم که گرچه مجبوریم باز چند میلیونی برای خریدش قرض بگیریم اما خونه نسبتا خوبیه. تنها مسئله اینه که نمیدونیم میشه توی تراسش د.ی.ش گذاشت یا نه؟!

قراره فردا با یه متخصص این کار بریم آپارتمانو ببینه!!

پی نوشت2: مدتی پیش حدود دویست هزار تومن از حقوقمون کم کردند.

چند روز پیش یکی از کارمندان شبکه رو دیدم که بهم گفت: هفته بعد قراره معاون وزیر بیاد اینجا و توی شبکه دارن با عجله برای پرسنل ستادی حکم جدید میزنن و اون مبلغو به حقوقشون برمیگردونن! ضمن اینکه طبق یه خبر موثق نامه محرمانه اومده که شبکه دیگه حق نداره هیچ چیزی بخره چون بودجه نیست حتی خودکار! (حالا چطور قراره ویزیت و دارو رایگان بشه خدا میدونه!)

داستانچه (۵) (راز پنهان) (۱۶+)

مرد خودشو روی صندلی جابجا کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:

_ ببینین خانم دکتر! شما پزشکین، درست. متخصص بیهوشی هم هستین، درست. اما فعلاً شما بیمارین و من معالج شما هستم. گرچه نمیدونم چرا با وجود نفرتی که از مردها دارین به من مراجعه کردین نه به یک دکتر زن! الان چهار جلسه است که داریم با هم صحبت می کنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. کاملاً مشخصه که شما دارین در برابر من مقاومت می کنین! باور کنین من قصد دارم به شما کمک کنم. پس سعی کنین آروم باشین و جبهه نگیرین.

خانم دکتر چند ثانیه ای ساکت بود و بعد آروم گفت:

_ خودتون خوب میدونین که چرا من اینجام. چون به نظر مادرم شما مشاور خیلی خوبی هستین و تونستین بهش در تحمل یه پیردختر که به هیچ عنوان حاضر به پذیرش هیچ خواستگاری نیست کمک کنین. اون بیچاره هم اصلاً نمیدونه که من چرا اینکارو می کنم. خوب حالا میخواین چکار کنین؟ من خوشحال میشم اگه به مادرم بگین نمیتونین بهم کمک کنین تا برای همیشه از دستم خلاص بشین.

- این چه حرفیه که میزنین خانم دکتر؟ کمک به شما وظیفهء منه. حتی اگه خودتون چندان رغبتی به این کار نداشته باشین. امروز هم مادرتون بیرون توی اتاق انتظار هستند؟

_ بله! چطور؟

روانکاو از روی صندلی بلند شد، به طرف در رفت و آن را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم! خوب هستین؟ یه لحظه تشریف میارین تو لطفا؟

پیرزن آرام آرام وارد اتاق شد. چهره اش به شدت پیر و شکسته به نظر می رسید. با کمک عصا به سختی راه می رفت و بعد از چندین قدم کوتاه خودش را به اولین صندلی رساند و روی آن نشست. عینک ته استکانیش را روی چشمش جابجا کرد و به چهرهء روانکاو خیره شد و گفت:

_ بفرمائید.

مشاور به چشمان پیرزن نگاه کرد. چشمانش با وجود سن بالا و عینکی که آنها را بزرگتر از حد معمول نشان می داد زیبا بودند. کاملاً مشخص بود که این زن در دوران جوانی برای خودش برو و بیایی داشته ولی حالا چه؟ تنها در یک خانهء بزرگ همراه با دختری که سالهاست از سن ازدواجش گذشته زندگی می کند. مادری بود که به شدت نگران دخترش هست که می خواهد با زندگیش چکار کند؟ بخصوص وقتی که دیگر خودش در این دنیا نباشد.

- ببینین مادر! بگذارین خیلی رک باهاتون حرف بزنم. دخترتون حاضر نیست به من، درواقع به خودش کمک کنه. برای همین من فقط یه راه دیگه بیشتر ندارم و چون میدونم که اون مخالفت میکنه خواستم جلو شما بهش بگم ... تنها راهی که برای من مونده... هیپنوتیزمه.

خانم دکتر با شنیدن این کلمه تکانی به خودش داد و گفت: نه! حتی فکرشو هم نکنین!

اما روانکاو بدون اینکه توجهی به این عکس العمل نشان بدهد، به آرامی گفت:

_ خوب چی میگین مادر؟ من برای این کار به رضایت شما و دخترتون نیاز دارم. اگه ایشون خودشون نخوان من نمیتونم هیپنوتیزمشون کنم. پس لطفا راضیشون کنین و هروقت راضی شدند تشریف بیارین.

***

چند روز بعد خانم دکتر با ظاهری آرام ولی درونی پر از اضطراب روی صندلی روبروی روانکاو نشسته بود. پیرزن هم همچنان بر روی نخستین صندلی اتاق به آن دو خیره شده بود.

مرد گفت: بسیار خوب! تو الان یه دختر بچه پنج ساله ای... خوبی؟

- نه!

- چرا؟

- آخه الان خوردم زمین دستم زخم شده!

- اشکالی نداره زود خوب میشه. خوب انگار باید چند سالی بریم جلوتر... الان شما هفده سالتونه. چکار می کنین؟

- دارم درس میخونم. به پدر قول دادم که هرطور شده همین امسال توی کنکور قبول بشم. اونم توی رشتهء پزشکی.

- این روزها از چیزی نگرانی نداری؟ البته به جز کنکور.

- نگرانی؟... نه... اون پسره عوضی که چن وقتی بود هر روز توی راه دبیرستان دنبالم راه می افتاد اما از روزی که به پدر گفتم دیگه ندیدمش. نمیدونم بهش چی گفت یا چکار کرد. اصلاً هم برام مهم نیست.

- خوب بهتره چند سال دیگه بریم جلوتر... الان کجائین؟

- دارم طرح میگذرونم. تورو خدا ببین بعد از این همه سال درس خوندن کارمون به کجا رسیده! منو فرستادن آخر دنیا! دارن زنگ میزنن. حتماً باز مریض اومده. اما راستی سرایدارمون امشب نیست. بهش خبر دادن حال مادرزنش توی بیمارستان به هم خورده او هم مجبور شد زن و بچه هاشو ببره تا شهر. مجبورم خودم برم ببینم کیه... چقدر محوطه تاریکه... لابد لامپ سوخته ... کیه؟ گفتم کیه؟ چرا جواب نمیده؟! بذار در رو باز کنم ببینم کیه؟

بفرمائین؟ شما کی هستین؟ مریض بدحال دارین؟... خوب بفرمائین.

بذارین ببینم... چرا صورتهاتونو بستین؟ ... برین بیرون آقایون! بیرون وگرنه الآن سرایدارو صدا می کنم. پاتو از لای در بردار وگرنه الان داد میزنم.

خانم دکتر نفس نفس می زد و با استرس فریاد زد: مردم... بریزن اینجا... به دادم برسییید... گفتم برو گمشو عوضی... به من دست نزن... دستمو ول کن... منو کجا میبرین؟ دهنمو ول کن آشغال... ولم کنییین... تورو خدا... التماستون می کنم... روسریمو نه... نههههههههههه...

دقایقی بعد، روانکاو که خانم دکتر را از دنیای هیپنوتیزم خارج کرده بود، همچنان بهت زده روبروی او نشسته بود. خانم دکتر همچنان با صدای بلند گریه میکرد درحالی که مادرش او را در آغوش گرفته بود و همراهش اشک می ریخت...

***

روانکاو با شرمندگی و درمانده دستهایش را در هم می مالید. نمی دانست چکار کند یا چه بگوید که میزان شرمندگی و ندامتش را نشان دهد. فقط توانست بگوید:

_ منو ببخشید، کار بدی کردم،عمل فاحشی بود که هرگز خودمو بخاطرش نمی بخشم... باور کنین از اول اصلاً چنین قراری نداشتیم. منو و دوتا از دوستام تصادفاً شنیدیم که سرایدار درمونگاه داره میره شهر. تصمیم گرفتیم نصف شب بیائیم و یه کمی سر به سرتون بذاریم. به خدا خودم هم نمیدونم چی شد و چرا کار به اونجا کشید؟

- اما کشید جناب روانکاو کشید. اون دوتا الان کجان؟

- دوهفته بعد از اون ماجرا و رفتن شما از روستامون هردوشون سوار ماشین پدر یکیشون بودند که تصادف کردند... رفتند زیر تریلی. آخه حتی گواهینامه نداشتن. نمیدونم چی شده بود و کی مقصر بود اما من فکر کردم اون هم تقاص کاری بود که با شما کردیم. خودم هم همون وقت میخواستم خودمو بکشم اما جراًت نکردم. برای فراموش کردن ماجرا خودمو توی درس غرق کردم و شدم اینی که میبینین.

بعد هم دست سرنوشت منو فرستاد به همون شهری که شما هم هستین. من وقتی ماجرا رو توی اون نامه برای شما توضیح دادم مطمئن بودم که تا نامه ام به دست شما برسه من دیگه توی این دنیا نیستم. اما ظاهراً قسمت نبود. حالا هم برای مجازات حاضرم هر کاری بگید بکنم.

- مجازات؟! کدوم مجازات میتونه دل منو آروم کنه؟! چه مجازاتی میتونه درحد کاری باشه که شما کردین؟ میدونین این همه سال من چی کشیدم؟ میدونین چند وقت توی بخش روانی بستری بودم؟ بعدش هم رفتم خارج. پدر و مادرم اصرار داشتند تا برم شاید بتونم همه چیزو فراموش کنم. اونجا بیهوشی خوندم و برگشتم. اون شبو نتونستم فراموش کنم اما کم کم رفت توی هزارتوی ضمیر ناخودآگاه...

- وقتی برای اولین بار دیدمتون تعجب کرده بودم که چرا اینقدر قیافه تون برام آشناست. اما اصلاً به فکرم نرسید که ممکنه شما همون... اما یادمه که فامیلتون این نبود...

- عوضش کردم. پدرم که مُرد فامیلو هم عوض کردم. نمی خواستم چیزی منو یاد گذشته بندازه.

- حالا میخواین چکار کنین؟

- چکار می تونم بکنم؟ شما می خواید چکار کنید؟

روانکاو به او خیره ماند اما چیزی نتوانست بگوید.

***

از ICU خارج شد. قدم زنان در راهروهای بیمارستان حرکت کرد و به سلام پرسنل و بعضی از بیماران جواب داد تا بالاخره به اتاق CCU رسید و زنگ در را زد.

بلافاصله یکی از پرستارها که قصد داشت خارج بشود در را باز کرد و گفت:

_ سلام خانم دکتر! اومدین مادرتونو ببینین؟ بهترن شکر خدا.

در همین موقع یک نفر او را از پشت صدا کرد.

- ببخشید خانم دکتر سلام! شما الان شوهرمو توی ICU دیدین. ما رو نذاشتن بریم تو. میشه بگین حالش چطوره؟

خانم دکتر نگاهی به صورت زن کرد. چشمان نگران زن همچنان به او خیره بود. با لحن آرام و مهربانی جواب داد: خوب میشن نگران نباشین.

- راستش اصلاً نمیدونم چرا این کارو کرده؟ توی زندگیمون که هیچ مشکلی نداشتیم. آزارش هیچوقت به یه مورچه هم نمی رسید. یعنی شما میگین چرا او خودکشی کرد؟...

پی نوشت: این داستان چند ماه بود که ذهنمو قلقلک میداد. اما نمینوشتمش چون احساس میکردم ممکنه به بعضی از همکاران روانشناس بربخوره درحالی که به هرحال هرداستانی یه «بدمن» لازم داره و هر فردی هم بالاخره باید شغلی داشته باشه (امیدوارم نگین کاش حالا هم نمینوشتیش!) 

به هرحال اگه هنوز کسی هست که از این داستان ناراحت شده همین جا رسما ازش عذرخواهی میکنم.

راستی این داستانچه هم توسط سرکار خانم نسرین در بیست و ششم اسفند نود و نه بازنویسی شده است.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۳)

پیش نویس:

سلام

هرچند جای مناسبی نیست اما همین جا درگذشت مادر سرکار خانم دکتر خالقیو به ایشون و خانوادده محترمشون تسلیت میگم و براشون آرزوی صبر دارم

۱. به مرده گفتم: کجاتون درد میکنه؟ گفت: این کلیه ام دردو میگیره بعد میده به اون یکی اون یکی درد میگیره!

۲. به خانمه گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. وقتی آستینشو زد بالا فشارسنجو بستم دور بازوش. خانمه گفت: من آستینمو بیشتر از اینجائی که شما فشارسنجو بستین بالازدما!

۳. یه زن و شوهر بچه ده روزه شونو آورده بودند دکتر. بچه خواب بود و با حرفهای پدر و مادرش هیچ عکس العملی نشون نمیداد. اما جالب اینکه با هر سوال من لبخند میزد! (نمیدونستم دیگه صدام هم این قدر خنده داره!)

۴. (15+) خانمه چندتا شیاف واژینال پروژسترون آورده بود و میگفت: اینو متخصص برای دخترم نوشته. اما چون حامله است میترسه استفاده کنه. گفت از دکتر بپرس ببین میشه از پ.ش.ت استفاده شون کنم؟! (راستی خودمونیم مگه پروژسترون توی حاملگی جزء گروه ایکس نبود؟)

۵. مرده بچه شو آورده بود و گفت: از دیشب تا حالا دوبار استفراغ کامل کرده و سه بار هم یک چهارم!

۶. خواستم برای مرده نسخه بنویسم که دیدم عکسش روی دفترچه هست اما اسمی که توی دفترچه نوشته شده اسم یه خانمه. بهش گفتم: انگار اسمتونو توی دفترچه اشتباه نوشتن. گفت: آره اسم خانممه. توی دفترچه اون هم اسم منو نوشتن. فکر کنم برای اینکه نتونیم دفترچه مونو به خونواده های دیگه بدیم!

۷. پیرمرده گفت: انسولینم تموم شده برام بنویسین. بعد گفت: البته اینو هم بگم که من بیماری دیابتو توی جبهه گرفتم!!

۸. به خانمه گفتم: بچه تون دیگه هیچ ناراحتی نداره؟ گفت: سرش هم درد میکنه. بچه گفت: من سرم درد نمیکنه. مادرش گفت: پس چرا بروفن میخوری؟ گفت: چون تو بهم میدی!

۹.مرده گفت: چند روزه از این داروهای اعصاب میخورم و احساس میکنم خیلی ریزبین شدم تا حدی که گاهی مولکولها رو هم می بینم!

۱۰. به پیرزنه گفتم: آخرین برگ دفترچه تونه باید عوضش کنین. گفت: خوبه اومدم اینجا بهم گفتین وگرنه نمیفهمیدم دفعه بعد دفترچه ام برگ نداشت!

۱۱. یه پسر جوونو با شکایت تشنج آوردند درمونگاه. بعد از گرفتن شرح حال و توصیف کامل پدر و مادرش از نوع تشنج و زمانش فرستادمش اورژانس. بهیارمون که باهاشون رفته بود وقتی برگشت گفت: اونجا دکتر ازشون پرسید: پسرتون چه اش شده؟ هردوشون گفتند: قرص خورده!

۱۲. خانمه بچه چندماهه شو آورده بود و گفت: خیلی خراب کاری کرده بود. اون قدر که از لباسش بیرون ریخته بود. گفتم: خب؟! گفت: خب میترسم از خراب کاریش خورده باشه!

پ.ن۱: باتوجه به اینکه خیلی از بنگاه های خونه میگفتند اول باید خونه مونو بفروشیم تا بعد دنبال خونه بگردیم، دیروز اولین مشتری برای دیدن خونه مون اومد. اما ظاهرا که نپسندید (ادامه گزارش فروش خونه در پستهای بعد اعلام خواهد شد!)

پ.ن۲: یکی از پسرخاله های گرامی غریق نجاته و توی استخر کار می کنه. چند روز پیش دیدمش و گفت: پسرتو توی استخر دیدم. بهش میگم منو میشناسی؟ میگه: فکر کنم تو هم یکی از اونهائی هستی که توی اینترنت باهامون آشنا شدی! 

پ.ن۳: چند ماه پیش و درست پیش از انتخابات مجلس حدود سیصد هزار تومن با عنوان حق جذب به حقوقمون اضافه شد و جالبه که حالا میخوان حذفش کنن. 

به نظر شما چرا آیا؟!