جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

لطفا ترجمه نشود

سلام

هفته پیش بود که یکی از اقوام توی بیمارستان بستری شد.

باتوجه به اینکه قرار بود روز بعد مرخص بشه و اون روز هم من شیفت عصر و شب بودم فقط یه کار می شد کرد و اون هم اینکه صبح که توی یکی از درمونگاه های شهری درحال دیدن مریض بودم، بعد از تموم شدن مریض ها و پیش از رفتن سر شیفت برم بیمارستان و همین کارو هم کردم.

رفتم دم در بیمارستان. نگهبان دم در یه پسر جوون بود که من نمیشناختمش و او هم منو نمیشناخت. ظاهرا بعد از فارغ التحصیل شدن من اومده بود سر کار و طبیعتا نمی خواست اجازه بده من برم توی بیمارستان. اینجا بود که دست به دامان نظام پزشکی شدم.

همون طور که اگه مجله نظام پزشکی نبود نمی فهمیدیم که اعضای شورای عالیش هر ماه دور هم جمع میشن و برای هم نوشابه باز میکنن. یا نمی فهمیدیم که مثلا کلی تور دور اروپا و مکزیک + کوبا و .... با تخفیف ویژه برای خانواده پزشکان هست که میتونیم چند سال به صورت خانوادگی اعتصاب غذا کنیم تا بتونیم پول یکی از اونهارو برای خونواده مون دربیاریم. یا حتی نمیفهمیدیم که میتونیم چند صد کیلومتر بریم تا برسیم به تهران و با تخفیف توی زمین های تنیس مجموعه ورزشی انقلاب ورزش کنیم و ....

بگذریم. برای اولین بار بعد از این همه سال از نظام پزشکی کمک گرفتم. البته از کارتش. کارت نظام پزشکیو از جیبم درآوردم و گرفتم جلو چشم نگهبان در بیمارستان و گفتم: خوب توجه کنین، میدونین چه کسی در برابر شماست؟ مامور مخصوص ... (نه انگار اینجاشو نگفتم!) 

نگهبان بیچاره چشمش که به کارت افتاد در رو باز کرد و رفتم توی بیمارستان. آماده بودم که کارتو به نگهبان در ورودی هم نشون بدم که متوجه شدم یکی از نگهبان های قدیمی اونجاست که موقع دانشجو بودن من هم همون جا بود و خوشبختانه منو شناخت و بدون هیچ حرفی منو فرستاد توی بیمارستان.

خلاصه که با همین روش خودمو به بخشی که مریضمون بود رسوندم و بعد به اتاق اون که درست برخلاف همه فیلم ها و سریال های ایرانی اتاق اول راهرو و سمت چپ بود.

تازه با مریضمون مشغول صحبت شده بودیم که یکی از اساتید محترم اونجا (که البته منو نمیشناخت) با چند نفر دانشجو به دنبالش اومدند توی اتاق. گروه آموزشی رفتند بالای سر یکی از مریضهای اون اتاق و استاد شروع کرد به توضیح دادن برای دانشجوها. تنها فرد آشنا توی اون گروه خانم پرستار همراهشون بود که بدون هیچ صدائی و با تکان دادن سر با هم سلام و احوالپرسی کردیم.

استاد درسشو داد و با گروه دانشجوهاش از اتاق خارج شد. مریض هم رو کرد به فامیل بستری ما و گفت: میگم چه قشنگ حرف میزدند. اما من که اصلا نفهمیدم چی گفتند!

پیش خودم فکر کردم: واقعا خدارو شکر که نفهمیدی چی گفتند! من که اگه به جای تو بودم الان سکته رو زده بودم! 

برای کسب اطلاعات بیشتر این هم ترجمه بخشی از سخنان استاد، از زبان پزشکی به زبان آدمیزاد!!:

توده های موجود توی این ناحیه از بدن میتونن خوش خیم باشن یا بدخیم. اما شاید بهتر باشه برای این مریض یه دسته سوم هم تعریف کنیم و بهش بگیم یه توده بدخیم بی پدر و مادر! چون با سرعتی خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنین داره کل بدن مریضو میگیره. الان اون جراحی که برای جلوگیری از انتشار سرطان پای این مریضو قطع کرده اشتباه کرده. مگه این مریض چندوقت دیگه زنده است؟ باید میگذاشت توی این چند صباحی که زنده است از زندگیش لذت ببره.

الان این مریض از عذابی که ما پزشکها براش ایجاد کردیم بیشتر داره زجر میبره تا از بیماریش.

یه پزشک خوب باید بدونه چه زمانی نباید برای مریض کاری انجام بده ....

پ.ن1: به لطف خانم لیلا که اولین کامنتو توی پست قبل برام گذاشته بودند تونستم بقیه مرورگرهارو هم یکی یکی برگردونم. از لطفشون ممنون.

پ.ن2: برای عماد یه کیف مدرسه خریدیم. چند روز بعد یه قسمت از کیف پاره شد. آنی به کیف نگاهی کرد و گفت: نگاه کن تورو به خدا. انگار با آب دهن کیفو به هم چسبوندن! چند دقیقه بعد عماد درحالی که داشت با دقت به کیف نگاه میکرد گفت: بابا! چطور میشه با آب دهن دوتا پارچه رو به هم چسبوند؟!

پ.ن3: آآآآآآآآآ ......... اااااااااااا ........ بوووووووووووووووووووووووووووووفففففففففف ............ (بخشی از سخنان گهربار عسل خانوم که من و آنی هنوز به توافق نرسیدیم که چشمهاش چه رنگیه؟!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۱)

سلام

اولا ممنون به خاطر لطف شما چه توی پست رمزدار قبل و چه برای فوت زن داداش آنی.

مطمئن باشین که اگه مجبور نبودم پست قبلو رمزدار نمی کردم. هنوز خاطرات شهر اسمشو نبر و عکس العملی که چند نفر از مردم اون شهر نشون دادند از یادم نرفته و برای همین ترجیح دادم این بار هم که بحث درباره یه شهر خاصه همه نتونن اون پستو ببینن.

به هر حال ممنون و شرمنده.

۱. برای خانمه که هم سردرد داشت و هم درد پا به اصرار خودش هم استامینوفن نوشتم و هم دیکلوفناک. وقتی داروهاشو گرفت اومد توی مطب و گفت: کاش برام یه مسکن هم نوشته بودین!

۲. یک روز توی مرکز نبودم. روز بعد که اومدم پیرمرده گفت: فقط یه روز اینجا نبودی ها من حالم بد شد و آوردنم اینجا یه دکتر اینجا بود که نجاتم داد دستش درد نکنه!

۳. مرده گفت: همه شکمم از ناف به پائین درد می کنه. بی زحمت برام یه سونوگرافی از زیر ناف بنویس!

۴. به پیرمرده گفتم: برای قندتون از کدوم قرصها میخوردین؟ گفت: اصلا یادم نیست اما از اون کوچیکهاش بنویس!

۵. خانمه گفت: بهم گفتن بچه ات به باقلا حساسیت داره میشه یه شربت بنویسین که این حساسیتش از بین بره؟!

۶. به پیرزنه گفتم: قندتون خیلی بالا بوده مگه رژیمتونو رعایت نمی کنین؟ دخترش گفت: دیروز چندتا شیرینی خورده. از مطب که می رفتند بیرون پیرزنه به دخترش گفت: چرا بهش گفتی شیرینی خوردم؟ آبروم رفت!

۷. به مرده گفتم: پنی سیلین می زنین؟ گفت: بله اما فقط به آمپول 6.3.3 حساسیت دارم!

۸. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: استهال دارم!

۹. پیرزنه پرسید: ببخشید فشارسنج از روی لباس هم اثر داره؟!

۱۰. نسخه مرده رو که نوشتم گفت: اگه میشه ویزیتشو رایگان کنین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه جای پارک نبود ماشینمو الان یه جای ممنوع پارک کردم و پلیس هم رسید. برای اومدن پیش شما بیست هزار تومن جریمه شدم!

۱۱. پسره گفت: بی زحمت یه چیزی برام بنویس که وقتی سیگار می کشیم حالمون بد بشه!

۱۲. پیرمرده گفت: از صبح تا حالا یا سرم گیج میره یا سرگیجه دارم!

پی نوشت: از دو شب پیش به جز سافاری بقیه مرورگرهای اینترنتیمون از کار افتاده و نه اینترنت اکسپلورر کار می کنه نه موزیلا و نه گوگل کروم. کسی میدونه چرا؟

سه ساعت جهنمی (رمز فقط به دوستان نزدیک داده میشه با عرض پوزش)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ممنون

سلام

الان نزدیک هشت ساله که وبلاگ دارم و پست پیش برای اولین بار بود که نظرات یه پستو غیر فعال می کردم. برای اینکه دوستان خوب مجازی به زحمت نیفتند و احساس نکنند که باید حتما تسلیت بگند.

اما خیلی از دوستان با کامنت های عمومی و خصوصی منو شرمنده خودشون کردند.

از همه تون ممنون.

چه دوستانی که کامنت گذاشتند و چه دوستانی که ناراحت شدند.

این طور که فهمیدیم خبری که قبلا بهمون داده بودند یعنی ترخیص مریضمون از آی سی یو و مرگش توی بخش درست نبوده و اون توی آی سی یو فوت شده.

باتوجه به حرف پزشک معالجش که به شوهرش گفته بود: مریضتون بر اثر تصادف و آمبولی بعد از اون بیشتر ریه شو از دست داده بود و اگه هم مرخص می شد دیگه هیچ وقت یه آدم نرمال نمی شد توی این چند روز دارم فکر می کنم که یعنی اگه مرخص می شد و همه اش محتاج کپسول اکسیژن و ... بود و (شاید) هر روز عذاب می کشید بهتر بود؟

خلاصه که خدا این طور صلاح دونست من فقط به خاطر پسر و دخترش ناراحتم. 

راستی ببخشید که کامنتهای پست پیش بی جواب موند

حیف

سلام

زنداداش آنی امروز صبح دقایقی بعد از ترخیص از آی سی یو و آوردن به بخش یکدفعه فوت کرده.

من هم هنوز جریان دقیق ماجرا رو نمیدونم

چند روزی نیستیم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۹۰)

سلام

مریضمون که تازه به هوش اومده بود و رو به بهبود بود دچار عفونت شده. دقیقا نمیدونم با چه میکروبی اما ترجیح دادن دوباره بیهوشش کنن. خدا خودش به خیر کنه.

۱. به مرده گفتم: هیچ داروئی مصرف نکردین؟ گفت: فقط یه آمپول عمومی برام نوشتند زدم. یه نگاه به نسخه قبلیش کردم، بتامتازون زده بود!

۲. خانمه گفت: تا حالا چندبار رفتم دکتر اما خوب نشدم. شما دکتر ششمی هستین به سلامتی!

۳. برای یه بچه شربت دیفن هیدرامین نوشتم. مادرش گفت: شربتو بدم غرغره کنه؟ بچه گفت: قرقره رو بدش به من. من قرقره میخوام!

۴. (۱۴+) خانمه گفت: چندبار از این آمپول های ضد بارداری زدم حالا دیگه پر.یود نمیشم. گفتم: حالا باز هم میخواین آمپول بزنین؟ گفت: خوب آره دیگه!

۵. مرده گفت: مدتیه سینه ام درد میکنه. هفته پیش رفتم آنژیو اما خوب نشد. فهمیدم که از آنژیو نیست!

۶. به پیرزنه گفتم: چند سالتونه؟ گفت: پنجاه و شش سالمه البته شناسنامه مو هم کوچیک گرفتن!

۷. شیفتو که تحویل گرفتم پزشک قبلی گفت: دیشب کاغذ دستگاه EKG (نوار قلب)مون تموم شد. من تا صبح خدا خدا میکردم که مریض قلبی نیاد. گفتم: پس من هم تا آخر شیفت خدا خدا می کنم. گفت: خیلی ممنون!

۸. برای خانمه نسخه نوشتم. گفت: توی اینها داروئی نیست که اثر IUD رو از بین ببره؟!

۹. پیرمرده گفت: سرفه هام خلط داره خلطش هم مثل اینه که سفیده تخم مرغو با گندم مخلوط کرده باشی! 

۱۰. پیرمرده گفت: رفتم پیش دکتر گوش گفت باید هربار میری حمام درپوش بگذاری در گوشت!

۱۱. مرده گفت: سرماخوردگی هم آلرژی ایجاد میکنه دیگه. درست میگم یا اشتباه؟!

۱۲. به پیرمرده گفتم: چه آزمایشی میخواین بدین؟ گفت: یه شکافت کامل!

۱۳. به پیرزنه گفتم: دارو احتیاج ندارین. گفت: پس حالا که تا اینجا اومدم اقلا فشارمو بگیر!

پ.ن۱: یه نکته جالب که اخیرا فهمیدیم اینه که توی کلاس عماد یه نفر هست که اسم و فامیلش دقیقا مثل منه!

پ.ن۲: هیچوقت باور نمیکردم یه روز صبح پنج نوع دارو بخورم و برم سر کار. اما بعد از کشیدن دندونم این کارو کردم: قرص مترونیدازول و کپسول آموکسی سیلین برای عفونت دندونم، قرص بروفن برای دردش، کپسول NO FLU که سال پیش برای تبلیغ بهم دادند و داشت تاریخش میگذشت (!) و بالاخره یه قرص رانیتیدین چون با خوردن اون داروها معده ام درد میگرفت!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۹)

سلام

دو ساعت پیش از ملاقات مریضمون برگشتیم. گفتند دیشب به هوش اومده ولی چون میخواسته لوله تراشه شو دربیاره با دارو دوباره بیهوشش کرده اند. ضمن اینکه تغذیه با رژیم مایعات هم براش شروع شده. به هرحال از همدلی و دعای همه دوستان عزیز مجازی ممنون.

امیدوارم خدا همه مریضها رو شفا بده به ویژه دوستان مجازی که دچار مشکل شده اند و پای همه شون براشون پا بشه (چون ممکنه راضی نباشند اسمشونو نمیارم)

خلاصه، دیشب داشتم خاطرات از نظر خودم جالبی که به صورت خلاصه روی کاغذ نوشتمو نگاه میکردم دیدم چندتا از قدیمیهاشونو کلا یادم رفته که جریان چی بوده که درموردشون اون جمله رو نوشتم! پس تا بیشتر از این فراموشم نشدن یه پست دیگه مینویسم:

۱. خانمه با کمردرد اومد و گفت: این چند روزه خیلی فعالیت داشتم. آخه عروسی دخترم بود به سلامتی!

۲. مریضه که از مطب رفت بیرون یه پیرمرد دوید توی اتاق و گفت: آقای دکتر! الان پسرم میاد پیشتون، اگه خواستین ازش سوالی بپرسین یا آزمایشی براش بنویسین یادتون باشه تریاک میکشه اما مثلا ما اصلا خبر نداریم!

۳. داشتم مریض می دیدم که گفتند: تلفن کارت داره. رفتم و گوشیو برداشتم و گفتم: بفرمائین. یه خانمی گفت: ببخشید مزاحم میشم آقای دکتر! اما بی زحمت اگه یه مریضی به اسم .... اومد پیشتون بهش بگین ما نرفتیم مهمونی برگرده خونه!!!

۴. پسره گفت: من الان آزمایش برای گروه خون دادم و گفتند خونم ارهاش مثبته. گفتم: خب؟ گفت: آخه گروه خون پدر و مادرم یکیشون مثبته یکیشون منفی، مگه مثبت در منفی نمیشه منفی؟!

۵. به مرده گفتم: چربیتون از آزمایش قبل خیلی کمتر شده. گفت: آخه از اون روز دارم هر روز از ساعت دو تا پنج ورزش می کنم!

۶. خانمه گفت: برام داروهامو مینویسین؟ گفتم: چی میخورین؟ گفت: بگذار الان از توی کیفم درشون میارم. یه مقدار توی کیفشو گشت و گفت: حالا این قرصه کجا رفته خاک بر سر؟!

۷. خانمه بچه چند ماهه شو آورده بود و گفت: ادرار نداره. گفتم: از کی؟ گفت: از دیروزو مطمئنم که ادرار نکرده قبلشو نمیدونم!

۸. (+۱۴) پیرمرده جواب آزمایششو داد دستم و گفت: اگه گفتی الان چه چیزیم بالاست؟!

۹. مرده گفت: چند روزه که دستم خیلی درد میکنه اما چون دستم به پشت کتفم نمیرسه هی دستمو ماساژ میدم!

۱۰. روز بعد از اعلام نتیجه های کنکور یه دخترو که غش کرده بود آوردند. به مادرش گفتم: چی شده؟ گفت: درست همون رشته و شهری که دوست داشته قبول شده استرس پیدا کرده!

۱۱. به خانمه گفتم: این دفترچه که مال خودتون نیست. گفت: نه هیچ داروئی نخوردم. دخترش گفت: میگن این دفترچه که مال شما نیست. آروم گفت: میدونم دارم حواس دکترو پرت میکنم!

۱۲. به پیرزنه گفتم: الان توی خونه هیچ داروئی میخورین؟ گفت: نه. پسرش گفت: پس اون قرصها که میخوری؟ گفت: اونهارو که برای یه چیز دیگه میخورم!

پ.ن۱: چند هفته است که یه همسایه جدید پیدا کردیم که ظاهرا از برادران نیروی انتظامیه و هرچند روز یکبار میره و یه نگاهی به پشت بام میکنه و برمیگرده. و الان دیگه هیچ د.یشی روی سقف یافت می نشود! به قول آنی این هم یه علت دیگه که باید این خونه رو میفروختیم!

پ.ن۲: به شدت شایع شده که رئیس شبکه داره عوض میشه. ببینیم رئیس جدید کی میشه و چه اخلاقی داره؟!

پ.ن۳: با توجه به افزایش میزان اقساط ماهانه مون از امور مالی پرسیدم: خبری از اضافه کار و پول غذا و ... که طلبکاریم نیست؟ گفت: با این وضعیت شما دعا کنین حقوقتونو بتونیم بدیم تا بقیه اش!

پ.ن۴: مصرف سرم مرکز هر ماه حدود سیصدتا بود. این بار فقط شصت تا برامون آوردند و گفتند: کلی به شرکتهای داروئی بدهکاریم ممکنه به زودی کلا بهمون دارو ندن!

پ.ن۵: صبح با عماد سوار آسانسور شدیم تا ببرم و سوار سرویسش کنم. دو طبقه پائین تر از ما یه دختر کلاس اولی هم سوار آسانسور شد. بعدازظهر به عماد گفتم: دیدی .... خودش تنها میره و سوار سرویسش میشه اما من هنوز باید با تو بیام؟ حالا چه نتیجه ای میگیریم؟ گفت: نتیجه میگیریم که پسرها قویند و میتونن پدر و مادرشونو مجبور کنن باهاشون بیان اما دخترها ضعیفند و نمیتونن!

پ.ن۶: مجبور شدیم دوتا از دندونهای عمادو هم پر کنیم چون بدجور درد گرفته بودند.

دعا

سلام

الان درحالی دارم تایپ می کنم که کمتر از دو ساعت پیش از دست یکی از دندونهائی که توی این پست براتون گفتم خلاص شدم و با تموم شدن اثر داروهای بی حسی دردش داره کم کم شروع می شه.

می خواستم این هفته یه پست خاطرات دیگه بنویسم که فعلا امکانش نیست و نمیدونم تا کی به این دلیل

به هرحال وظیفه بود که خدمت برسم و سلامی عرض کنم.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۸۸)

سلام

۱. خانمه گفت: برام آزمایش بنویس. وقتی نوشتم گفت: وقتی جوابشو آوردم خودت ببینیشا!

۲. مرده گفت: پهلوم درد می کنه. فکر کنم کلیه ام باشه. راستی کلیه طرف راسته یا چپ؟!

۳. پیرمرده گفت: چند روز پیش اومدم برام دارو نوشتین اما داروها اصلا برام حکم نکردند!

۴. پیرزنه گفت: برام آزمایش قند بنویس. گفتم: فقط قند؟ گفت: خوب قند و چربی که همیشه با همند!

۵. پیرمرده گفت: نمیدونم این قرص مال چی بود اما خیلی خوب بود!

۶. برای پیرزنه طبق دستور آزمایش کلی نوشتم. بعد شصتاد نوع قرص قند و فشار و ... ریخت روی میز و گفت: اینهارو هم میخورم. برام بنویس. شروع به نوشتن کردم که گفت: حواست باشه داروهارو ننویسی روی آزمایشها!

۷. توی اتاق استراحت بودم که زنگ زدند، یعنی مریض اومده. اومدم بیرون دیدم یه پیرزن نشسته روی صندلی های جلو در مطب. رفتم و نشستم توی مطب اما هرچقدر منتظر شدم از پیرزنه خبری نشد. اومدم بیرون و بهش گفتم: میخواین برین پیش دکتر؟ گفت: بله. گفتم: خب بفرمائین تو. گفت: نشستم اینجا گفتم شاید دکتر بعدی که میاد زن باشه!

۸. دختره گفت: چند روزه گلو درد دارم. دردش هم درست مثل وقتیه که خیلی جیغ می زنم!

۹. به خانمه گفتم: بچه تون چیزی نخورده که باهاش مسموم شده باشه؟ گفت: فکر کنم موز نشسته خورده!

۱۰. پیرمرده گفت: برام داروی خوب بنویسی ها. من هم جای پدرت هستم!

۱۱. پیرزنه گفت: فکر کنم قند گرفتم برام آزمایش بنویس. حالا اگه قند داشتم انسولین چقدر بزنم؟!

۱۲. به پسره گفتم: مشکلتون چیه؟ یه کم من و من کرد و گفت: آقای دکتر! شما سربازهارو دوست دارین؟!

پ.ن۱: شرمنده که از پست پیش تا حالا این قدر طول کشید. عیالواری و گرفتن وام جدید و به تبع اون دادن شیفت بیشتر و ... خلاصه که شرمنده.

پ.ن۲: طبق حسابی که کردم با دادن قسط وام خونه و وام جدید و پول اینترنت و بیمه عمر تا چند سال باید ماهی حدود یک میلیون تومن قسط بدیم. خدا به دادمون برسه!

پ.ن۳: چند روز پیش بالاخره سبد کالا بهمون دادند. فقط نمیدونم مال ماه رمضون امسال بود یا سال پیش که بهمون ندادند؟!

پ.ن۴: از وقتی دفترچه های بیمه روستائی رو دادند وظیفه داشتیم شبها از ساعت هشت به بعد و روزهای تعطیل اونهارو ببینیم. اما مدتیه که نامه اومده دیگه با این دفترچه ها قرارداد نداریم و نبینینشون! فکر کنم با اداره بیمه مشکل پیدا کردن. به هر حال علت هرچی که باشه درمونگاه ها شبها کلی خلوت شدن دستشون درد نکنه! (یادتون که نرفته؟ ویزیت رایگان و دارو رایگان و ...)

پ.ن۵: فکر کنم این پست هم نوبت خاطرات نه چندان جالب بود شرمنده!

فقط در یک شیفت

پیش نویس

سلام

هرکسی که توی شیفت کار کرده باشه (بخصوص هم رشته ای های ما) حتما تصدیق میکنه که شلوغی و خلوتی هر شیفت (گرچه به خوش کشیکی یا بدکشیکی آدم هم مربوطه!) تا حدود زیادی شانسیه. گاهی اونقدر شلوغ میشه که نمیتونی سرتو بخارونی و گاهی اونقدر خلوته که حوصله ات سر میره. با توجه به اینکه بعضی از دوستان فکر میکنن همه شیفتهای ما پره از خاطرات (از نظر خودم) جالب، این بار تصمیم گرفتم همه خاطرات یکی از شیفتهامو بنویسم که مال چند هفته قبله. شیفتی که جزء شیفتهای شلوغ تقسیم بندی میشه.

از همون ساعت دو بعدازظهر که شیفتو تحویل گرفتم حمله مریضها شروع شد و همین طور ادامه داشت تا حدود چهار و نیم که یه کمی خلوت تر شد. ساعت حدود پنج و نیم بود که یه پسرو آوردند و گفتند با موتور زمین خورده. مشکل خاصی نداشت. به بهیارمون گفتم زخمشو پانسمان کنه و برن برای احتیاط یه عکس هم بگیرند.

چند دقیقه بعد دیدم همراه مریض داره دنبالم میگرده. گفتم: بفرمائین. گفت: پس بهمون آمبولانس نمیدین؟ گفتم: نه این به آمبولانس احتیاجی نداره، آمبولانس مال مریضهای بدحاله. همراه مریض رفت پیش مریضشو و یکی دودقیقه بعد دیدم مریض خودشو زده به غش بازی و داد و فریاد که: وقتی زمین خوردم سرم هم ضربه خورد. حالا سرم داره گیج میره و حالت تهوع دارم و ....

هرطور که بود ردش کردیم رفت. حدود یک ساعت بعد دیدیم یه نفر دویده توی درمونگاه و میگه: ویلچرتون کو؟ کجاست این ویلچر؟ گفتم: ایناهاش کنار دیوار. گفت: پس بیائین کمک. رفتیم بیرون و دیدیم یه پیرزنو پشت یه سواری خوابوندن و حالا میخوان از ماشین بیارنش بیرون. گفتم مشکلشون چیه؟ گفتند: سابقه مرض قند داره. حالا هم نمیدونیم قندش رفته پائین یا بالا؟

مریضو گذاشتند روی ویلچر و خواستند بیارنش تو که دیدیم ویلچر خراب شده و یکی از چرخهاش به راحتی نمیچرخه. گفتم: این چرا اینجوری شده؟ مسئول داروخونه گفت: قرار بود مسئول امور عمومی بده عوضش کنن فرصت نشد. هرطور بود مریضو آوردیمش توی درمونگاه. طبق کتاب باید یه نمونه خون از این مریضها گرفت برای آزمایش و بعد بهشون قند زد تا وقتی جواب آزمایش بیاد چون مقدار قندی که توی یه سرم قندی هست اونقدر نیست که اگه مریض به خاطر بالا رفتن قند خون مشکل پیدا کرده باشه حالشو خیلی بدتر کنه. اما مسئله اینه که همراهان محترم مریض نمیگذاشتند بهش سرم قندی بزنیم و انتظار هم داشتند هرچه زودتر کاری کنیم تا حالش خوب بشه! یکدفعه یادم افتاد اخیرا یه گلوکومتر برامون اومده. به مسئول داروخونه گفتم: گلوکومترو بده. گفت: کاغذ نداره! قرار بود امروز مسئول امور عمومی بره براش از شبکه کاغذ بگیره یادش رفت!

همراه مریض گفت: پس آمبولانسو بدین ببریمش بیمارستان. گفتم: خودتون هم میتونین ببرینش. همراه مریض فرمودند: این از ویلچرتون این هم از گلوکومترتون این هم از دکترتون. بعد هم ویلچرو بلند کرد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به بهیار مرکز و یکدفعه ویلچرو پرت کرد طرف بهیارمون که خوشبختانه بهش نخورد. از ترس جونمون مریضو گذاشتیم توی آمبولانس و ردش کردیم رفت!

ادامه مطلب ...