جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (109)

سلام

۱. به خانمه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: شرمنده دیگه هیچ ناراحتی ندارم!

۲. مرده گفت: از دیروز دو سه روزه که مریضم!

۳. مرده رو برای تعویض پانسمان آوردند. گفتم: از بلندی افتادین؟ همراهش گفت: بله از بلندی افتاده روی یه نفر دیگه!

۴. خانمه یه توده روی دستش بهم نشون داد و گفت: این چیه؟ گفتم: داره بزرگتر میشه؟ گفت: نه ولی قبلا کوچیک تر بود!

۵. خانمه رو سگ گاز گرفته بود. براش دارو نوشتم و گفتم: دیگه که ناراحتی نداشتین؟ گفت: چرا مانتوم هم پاره شد. هشتاد و پنج هزار تومن پولشو داده بودم!

۶. مرده گفت: سرما خورده ام. نمی دونم آمپول میزنم یا کپسول باید بخورم!

۷. نسخه پیرمرده رو که نوشتم به پشتی صندلی لم داد و گفت: منو نشناختین نه؟ گفتم: نه! شما؟ گفت: خب اشکالی نداره اما من توی سریال .... که اطراف اصفهان پر شده بود نقش .... رو داشتم!

۸. یکی از خانم های مسئول تزریقات دفترچه بچه شو آورد و گفت: بچه ام مریض شده. به دکتر .... (متخصص کودکان) زنگ زدم که گفت باید این داروهارو بهش بدم. حالا شما این داروهارو توی دفترچه اش می نویسین؟ گفتم: باشه مشکلی نیست. گفت: البته ببخشین که نیاوردمش پیش خودتون. اگه میدونستم که استادی مثل شما (!) شیفته اصلا به دکتر .... زنگ نمی زدم!

۹. خانمه گفت: دکتر برای بچه ام آزمایش مدفوع نوشته اما از دیروز مدفوع نکرده. نمی شه به جاش آزمایش ادرار بده؟!

۱۰. مرده گفت: می شه آدرس مطب اون خانم دکتری که اون روز برام این نسخه رو نوشت بهم بدین؟ به نسخه اش نگاه کردم و گفتم: اینو که خودم نوشتم! گفت: نه من مطمئنم که یه خانم دکتر بود!

۱۱. به خانمه گفتم: نوار قلبتون یه کم مشکل داره. برین یه متخصص قلب هم ببیندتون. گفت: اون وقت نوارمو هم ببرم؟!

۱۲. پیرزنه گفت: با این همه درد و مرض هنوز زنده مونده ام. البته دور از جون شما!

پ.ن۱: میدونین این خاطرات مال چند وقت پیشه؟ یکی شونو هرچقدر فکر کردم یادم نیومد جریانش چی بود که خلاصه شو نوشتم؟!

پ.ن۲: صبح رفتم توی یه مرکز روستائی که دیدم دارند توی قفسه های داروخونه دارو می چینند. گفتم: دارو آوردند؟ گفتند: آره بیا ببین. نگاه کردم و دیدم دوتا پماد تتراسیکلین چشمی اومده و پنج تا شیشه آموکسی سیلین  ۱۲۵ و .... گفتم: چرا این قدر کم؟ گفتند: اعتراض که کردیم گفتند شاید دفعه بعد دیگه همینو هم نتونیم بیاریم!

پ.ن۳: قراره از شنبه کارم توی مرکز ترک اعتیاد شروع بشه بالاخره! 

پ.ن4: چقدر وحشتناکه وقتی آدم بفهمه یکی از پرسنلش توی یکی از درمونگاه های شهر اسمشو نبر (البته اهل اون شهر نبود) بعد از گرفتن انتقالی و برگشتن به شهر خودش به دلیل تجاوز به خانم دکتر محل کارش اعدام شده.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (108)

سلام

۱. (۱۳+) به خانمه گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: پ.س...م ورم کرده و از سینه ام خلط میاد. بعد هم فورا آستینشو زد بالا و منتظر موند!

۲. خانمه گفت: مدتیه که کمرم درد می کنه. رفتم پیش متخصص برام سی تی اسکن نوشت ولی دستگاهش خراب بود. اومدم اینجا تا وقتی دستگاهش خرابه اقلا برام یه نوار قلب بنویسی!

۳. پیرمرده گفت: چند روز پیش هم اومدم اینجا اما داروئی که برام نوشتند هیچ توفیقی نداشت!

۴. خانمه گفت: حالا با این داروها خوب می شم؟ یعنی احتیاجی نیست که برم پیش دکتر خصوصی؟!

۵. به خانمه گفتم: ممکنه استخونتون شکسته باشه. باید عکس بگیرین. گفت: برای گرفتن عکس باید ناشتا باشم؟!

۶. به پسره گفتم: آمپول می زنین؟ پدرش گفت: این هم قرص می خوره هم آمپول می زنه. همه کاره است!

۷. نسخه خانمه رو که روی سرنسخه نوشتم گفت: ببخشید میشه توی دفترچه بنویسینش؟ گفتم: چرا از اول نگفتین که دفترچه دارین؟ گفت: خب آخه ما اولین باره که میائیم اینجا!

۸. (۳۱+) توی یه مرکز روستائی داشتم با مسئول داروخونه صحبت می کردم که یکدفعه شروع کرد به خندیدن. گفتم: چیه؟ گفت: یادم افتاد به پیرزنه که دو روز پیش اومد و ک.ا.ن.د.و.م گرفت و دیروز اومده بود و می گفت: نمی شه اینهارو عوض کنین؟ برای شوهرم کوچیکه!!

۹. داشتم برای خانمه نسخه می نوشتم که گفت: راستی من شربت نمی خورما غیر از آدمیزادم!

۱۰. خانمه گفت: من هرماه می رفتم اصفهان برام داروهامو تجدید میکردن امروز رفتیم دیدیم دکترمون فوت کرده حالا شما نسخه مو تجدید می کنین؟ دفترچه رو ازش گرفتم و دیدم مهر یکی از پزشکان مشهور اصفهان پای نسخه است. گفتم: واقعا دکتر .... فوت کردن؟ گفت: بله مثل اینکه صبح از خونه شون اومدن بیرون و یکدفعه سکته کردن و افتادن زمین و دور از جونشون مردن!

۱۱. به خانمه گفتم: حامله نیستین؟ شوهرش گفت: مطمئنم که حامله نیست اما ممکنه حامله باشه؟!

۱۲. یه دختر بچه با مادرش اومدند توی مطب. مریض قبلی که داشت بیرون می رفت به بچه گفت: وااای موهاتو میدی به من؟ و رفت بیرون. بچه به مادرش گفت: وای چقدر بعضی از مردم حسودند!

پ.ن۱: به سلامتی و دل خوش دانشکده دندون پزشکی ولایت هم افتتاح شد.

پ.ن۲: طبق کامنت خصوصی پزشک طرحی خوشبختانه همه سرنشینان ماشینی که درمورد تصادفشون این پستو گذاشته بودند زنده مونده اند و درحال بهبودند.

پ.ن۳: بالاخره تونستم توی سایت وبلاگستان ثبت نام کنم. از این به بعد باز هم لینک هام به ترتیب آپ شدن خواهند بود.

پ.ن۴: دیشب بالاخره از شر اون یکی دندون عقل که نیاز به کشیدن داشت راحت شدم!

پ.ن۵: آنی از بیرون میاد و میگه: یه اعلامیه روی دیوار بود به نام (خیلی فکر کردم اسمشو چی بنویسم تا بالاخره دیدم اسم خودمو بنویسم بهتره اما این توضیحو میدم که فامیلش مشابه مدیر مدرسه عماد بود) ربولی حسن کور.

میگم: یعنی مدیر مدرسه عماد بود؟ عماد میگه: نه بابا مدیر ما که اسمش آقای حسن کوره نه ربولی حسن کور!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (107)

سلام

این هم دومین و آخرین بخش از خاطرات دانش آموزان بدو ورود به دبستان امسال:

۱. گوشیو که گذاشتم روی سینه بچه گفت: اگه قلبم داره تند می زنه مال اینه که هرروز از صبح تا شب توی کوچه ام!

۲. (۱۴+) فشار بچه رو که گرفتم گفت: عمو میشه یه بار دیگه هم بکنی خیلی حال داد!

۳. بچه مثل بچه آدم (!) نشسته بود روی صندلی و داشتم فشارسنجو میبستم دور بازوش که مادرش بهش گفت: حالا بادش میکنه تا اون عدد قرمزه. بچه یکدفعه پرید بالا و گفت: نهههههه نمیخوامممم بازش کننننن و چنان داد و فریادی به پا کرد که نگو. با هزار فلاکت آرومش کردیم و فشارشو گرفتم. وقتی از اتاق می رفتند بیرون مادرش گفت: فکر کنم به خاطر حرف من بود که این حرکتهارو می کرد آره؟!

۴. معاینه بچه که تموم شد پدرش گفت: ببخشید ما همه جا رو رفتیم جای دیگه ای هم هست که بریم؟!

۵. به مرده گفتم: بچه تون سابقه هیچ بیماری نداره؟ گفت: این بچه اون قدر مریض نمی شه که ما حتی براش دفترچه هم نگرفتیم!

۶. پرونده بهداشتی بچه رو از پدرش گرفتم و باز کردم. همه اش سفید بود. گفتم: اینجا اتاق آخره. چرا اول اومدین اینجا؟ گفت: گفتیم اول بیائیم خدمت شما که بزرگ اینجا هستین!

۷. خانمه با بچه اش وارد اتاق من شدند که بچه با دیدن من فرار کرد و گفت: من نمیام پیش دکتر. الان آمپول میزنه! مادرش گفت: بیا این که دکتر نیست. اگه دکتر بود که در اتاقشو می بست!

۸. (۱۴+) خانمه گفت: دیروز بچه مو بردم واکسنشو بزنه مرده هی فشار می داد توی دهنش و مالشش می داد روی لبهاش اشکالی نداره؟ گفتم: چیو؟؟ گفت: همون ظرف پلاستیکیو که قطره فلج توشه!

۹. به خانمه گفتم: ساکن کجا هستین؟ گفت: وا ما که یه بار چند ماه پیش توی درمونگاه .... اومدیم پیشتون که!

۱۰. وسط دیدن بچه ها برام یه استکان چائی و یه بیسکوئیت (از همون بیسکوئیت ها که به بچه ها می دادن) برام آوردند و گذاشتند روی میز. معاینه بچه که تموم شد مثل خان دستشو دراز کرد و بیسکوئیت منو برداشت و از در رفت بیرون!

۱۱. معاینه بچه که تموم شد مادرش گفت: مشکلی که نداشت؟ گفتم: ظاهرا توی بینائی سنجی خوب جواب نداده. از بچه اش پرسید: اونجا خوب جواب ندادی؟ جواب نده تا تو هم عینکی بشی بدبخت بشی!

پ.ن۱: از پزشک طرحی هنوز خبری نیست و حتی کامنتهارو تائید نکرده. امیدوارم با خبرهای خوش برگرده.

پ.ن۲: هفته پیش رفتم سراغ گرفتن پروانه مطب که گفتند: مسئولش این هفته مرخصیه و هفته بعد میاد. نامه بردم برای گرفتن عدم سوء پیشینه که گفتند: مسئولش همون آقائیه که این هفته مرخصیه! یه نامه از شبکه بردم که توی ساعات غیر اداری بهم احتیاج ندارن و خواستم تائیدش کنن که گفتند: تائید این نامه هم کار همون آقاست که این هفته مرخصیه!! خدا عاقبتمونو به خیر کنه.

پ.ن۳: سایت www.weblogestan.ir  رو پیدا کردم که ظاهرا یه چیزی شبیه گودره (البته فقط درمورد بولد شدن وبلاگ های آپ شده). اما من که نتونستم توش عضو بشم. شما میتونین؟!

پ.ن۴: یکی از پرسنل شبکه باهام تماس گرفت و گفت: یه خانم دکتر مجرد خوب سراغ دارین برای امر خیر؟ گفتم: دکتر ... که تازه اومده طرح ظاهرا دختر خوبیه. گفت: نه یکیو میخوام که سنش بالاتر باشه. گفتم: حالا شاه داماد هم پزشکند؟ گفت: نه دکترا هم نداره اما چون زن همه برادرهاش پزشکند میخواد جلو اونها کم نیاره!

خلاصه اگه دوست دارین و واجد شرائط هستین بسم الله!

گذشته

سلام

ظاهرا قسمت اینه که فقط برای تماشای فیلم های اصغر فرهادی برم سینما.

توی دوره ترک اعتیادی که اصفهان میگذروندم، روز آخر تصمیم گرفتم برم سینما. چون هرچی باشه سه شنبه بود و بلیت هم نیم بها! (بالاخره ده روز می رفتم اصفهان و میومدم یه چیزهائی ازشون یاد گرفتم دیگه!)

همون موقع فیلم های خوبی روی پرده بود مثل هیس ..... دخترها فریاد نمی زنند یا دهلیز و ... اما به هر حال تصمیم گرفتم باز هم برم سراغ فیلم اصغر فرهادی بخصوص که بعید می دونستم چنین فیلمیو دست کم در آینده نزدیک بشه از تلویزیون دید.

نمی دونم چند روز بود که فیلم روی پرده بود اما تعداد تماشاچی ها خیلی کمتر از چیزی بود که انتظار داشتم.

فیلمو پسندیدم اما به نظرم به پای فیلمی مثل «جدائی نادر از سیمین» یا حتی «درباره الی ...» نمی رسید.

طبق معمول بیشتر فیلم های فرهادی موضوع اصلی فیلم درباره پنهان کاری بود. خیلی از افراد چیزیو از دیگران مخفی میکردند. از لوسی گرفته (ارسال ایمیل) تا سمیر (علاقه اش به سلین) و حتی احمد (این یکیو چون ماری اجازه نداد بگه نمی دونم چی بود؟!).

به نظر می رسه فرهادی اون قدر از خروج از ایران و حذف انواع محدودیت ها و خط قرمزها اون قدر به وجد اومده بود که به سیم آخر زد و به جای مثلث عشقی این بار یه چند ضلعی عشقی در فیلمش به وجود آورد که رئوسی مثل احمد، سلین، سمیر، ماری، و حتی لوسی و نعیما داشت.

این ذوق زدگی مختص فرهادی نیست بلکه در افراد دیگه ای مثل محسن مخملباف (با ساخت فیلمی مثل آواز مورچه ها) یا حتی بازی گلشیفته فراهانی در بعضی از فیلمها که خودتون بهتر از من میدونین تجلی پیدا کرده. به حدی که فقط میخوان تابوهائی که تا حالا داشتند بشکنند حالا نتیجه هرچه شد شد.

مورد دیگه ای که نباید از قلم انداخت توانائی حیرت انگیز فرهادی در بازی گرفتن از بچه هاست حتی برای بچه ای که زبونشو نمی فهمه (فواد) مثل بازی تحسین برانگیزی که بچه های فیلم «درباره الی ....) داشتند.

درنهایت باید بگم گذشته هم فیلمی بود که اگه آنی اونو میدید به احتمال فراوان خوشش نمیومد اما من در مجموع نمره ای بالاتر از حد متوسط بهش میدم.

پ.ن۱: زمانی که دنبال خونه می گشتیم یه خونه درحال ساختو هم دیدیم که بهمون قول دادند تا آخر آذر ماه سال پیش تموم میشه.

چند روز پیش تصادفا از اونجا رد می شدم. هنوز ساخته نشده بود!

پ.ن۲: معلوم هست توی این مملکت چه خبره؟ دیشب شیفت بودم و دیدم دارن پشت سر هم کسانیو میارن که توی یه مراسم ختم غش کردن. وقتی سوال کردم فهمیدم توی مراسم راننده همون اتوبوس مسیر اصفهان - تهران بوده اند که اخیرا تصادف کرده. حالا این پستو بخونین. حالا این پستو. خدا آخر و عاقبتمونو به خیر کنه. 

پ.ن3: قرار شد از اول مهر کارمو توی کلینیک ترک اعتیاد شروع کنم 

پ.ن4: پست جدید خاطرات (از نظر خودم) جالب انشاءالله بعد از مراسم چهلم امید.

خاطرات (از نظر خودم) جالب (106)

سلام

تابستون امسال هم مثل سالهای پیش مدتی توی طرح سنجش دانش آموزان بدو ورود به دبستان شرکت کردم و خاطرات این پست متعلق به همون روزهاست:

۱. به خانمه گفتم: وزن بچه تون خیلی بالا بوده باید آزمایش بده. گفت: وا پس ما هی توی خونه بهش غر می زنیم میگیم چیزی نمی خوری!

۲. خانمه یه دفترچه زردرنگ آورد و داد دستم و گفت: مسئول بهداشت میگه من از این چیزی سردرنمیارم بدین به دکتر! وقتی نگاه کردم دیدم دفترچه ثبت تزریق واکسن توی ایالات متحده است برای بچه ای که متولد اونجا بود (میدونم خنده دار نبود اما تا حالا ندیده بودم خو!)

۳. به مرده گفتم: خود بچه تون هیچ ناراحتی نداشت؟ گفت: چرا خیلی زودرنجه. بچه های داداشمو بهشون کشیده میزنی چیزی نمی گن اما این ناراحت میشه!

۴. به خانمه گفتم: بچه تون هیچ ناراحتی داره؟ گفت: بله وقتی گریه میکنه دیر ساکت میشه!

۵. به مرده گفتم: دخترتون سابقه هیچ بیماری نداشته؟ گفت: دخترم همین حالا کوهنوردی هم می کنه. دختره گفت: همین حالا از یه کوه هائی بالا میرم که شما هم نمی تونین بالا برین!

۶. بچه از مادرش پرسید: چرا دکتر داره فشارمو می گیره؟ مادرش گفت: چون پسر خیلی خوبی هستی!

۷. به خانمه گفتم: قد بچه تون کوتاه بوده. گفت: طبیعیه. ما کلا جزء خانواده آدم کوتوله ها هستیم!

۸. خانمه گفت: من خودم دیابت دارم ولی بچه ام هیچ ناراحتی نداره. وقتی توی جدولشون تیک زدم، بچه به مادرش گفت: چرا تو یکی داری من هیچی؟!

۹. معاینه بچه تموم شد و داشت با مادرش از اتاق می رفت بیرون که مادرش برگشت و گفت: ببخشید ما یه ترازوی دیجیتال توی خونه داریم که وقتی روش می ایستیم error میده. میدونین مال چیه؟!

۱۰. فشار بچه رو که گرفتم به مادرش گفت: بپرس ببین این فشارسنجو از کجا خریدن ما هم بخریم؟!

۱۱. توی یکی از پایگاه ها با همکاری که بهداشت دهان و دندان کار می کرد توی یه اتاق بودیم. داشت یکی از بچه هارو می دید که بچه گفت: من روزی سه بار مسواک می زنم. همکارمون پرسید: واقعا روزی سه بار؟ مادرش گفت: حواست باشه هروقت دروغ میگی مورچه ها دورت جمع میشن!

۱۲. بچه به خانم مسئول بهداشت دهان و دندان گفت: نمی دونم چرا وقتی مسواک می زنم موهاش میره لای دندونهام!

پ.ن۱: بالاخره امتیازات لازم برای پروانه مطبو جمع کردم و بردم پیش مسئولش که گفت: طبق قانون جدید باید امتیازات امسالو هم جمع کنی. امروز با امتیازات امسال رفتم که گفت: پرینترم خرابه گواهیو پرینت بگیرم بهت بدم! (نمی دونم میشه من بخوام یه کاری انجام بدم و راحت انجام بشه؟!)

پ.ن۲: دوستی تعریف میکرد: برای یکی از دوستان یه کار واجب پیش اومد که باید هرچه زودتر میرفت تهران. ماشین نداشت، یه زنگ زد به یه آژانس و قیمت آژانس تا تهرانو پرسید. بعد یه فکری کرد و یه نگاه به ساعتش کرد و رفت. چند ساعت بعد از تهران زنگ زد که: با هواپیما اومدم، هم سریع تر بود هم ارزونتر!

تغییر

سلام

بچه که بودم، موقع بیمار شدن معمولا پیش یکی از این دو پزشک می رفتم:

1. آقای دکتر «ح» که گفته می شد اولین پزشک با طب جدید در استان ما بوده. یه پیرمرد با سر بدون مو که خیلی از مردم به سرش قسم میخوردند. خدا رحمتش کنه چند سال پیش با به جا گذاشتن یه لشکر بچه که خیلی از اونها هم پزشک شدند عمرشو داد به شما.

2. آقای دکتر «غ»، یه متخصص بیهوشی که به عنوان پزشک عمومی مطب زده بود و کارش هم گرفته بود. وقتی وارد مطبش می شدم اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب میکرد صندلی بزرگی بود که دکتر روش می نشست با چرخ های زیرش. همون صندلی که الان خودم هم تقریبا هر روز روش می نشینم. نمی دونم شاید اولین چیزی که علاقه منو به پزشکی به وجود آورد میل به نشستن بر چنین صندلی بود و درک احساس لذتبخش حرکت بر روی چرخهای اون صندلی!

خلاصه که این آقای دکتر هم وقتی من دانشجوی پزشکی بودم توی یه تصادف اتومبیل رفتند اون دنیا.

سال ها گذشت. من بزرگ شدم و باتوجه به اون انگیزه قوی که گفتم پزشک شدم! و بلافاصله بعد از اتمام طرح ازدواج کردم.

از همون اول با آنی تصمیم گرفتیم که به جای تلاش برای به دست آوردن پول و پول و پول سعی کنیم از زندگیمون لذت ببریم. و مدتی بعد تصمیم گرفتیم به جای زدن مطب همون حقوق شبکه رو مصرف کنیم و بعد از وقت اداری پیش هم توی خونه باشیم.

چند سال دیگه هم گذشت. من صبح ها سر کار بودم و ماهی چند روز هم شیفت می دادم. تا اینکه کار به جائی رسید که دیدم داریم کم میاریم. (از نظر اقتصادی البته) این بود که شروع کردم به خریدن شیفت های همکاران. اول یکی، بعد دوتا و کم کم کار به جائی رسید که گه گاه چهار یا پنج شیفت یک روز درمیون داشتم.

هم من و هم آنی خسته شده بودیم. اما چکار باید میکردیم؟ صرفنظر از قولی که به هم داده بودیم احساس میکردم تاسیس مطب علاوه بر نیاز به یه سرمایه اولیه قابل توجه نیاز به آدمی داره که بتونه حسابی مردمو جذب کنه که اون آدم هم طبیعتا آدم ساکتی مثل من نبود!

چند سال پیش یکی از پزشکان استخدامی شبکه که داشت دوره تخصصشو شروع میکرد ازم خواست به جاش برم توی مرکز ترک اعتیادی که کار میکرد. رفتم و محل کارشو دیدم و زیاد خوشم نیومد و رد کردم.

الان حدود یک ساله که با یه گروه وابسته به بهزیستی به خونه بعضی از پیرزنها و پیرمردهای نیازمند میریم و ویزیتشون می کنیم. هم برای اونها خوبه و هم برای من. اما توی چند ماه گذشته مسئول گروه اون قدر اصرار به نوشتن داروی کمتر و کم کردن هزینه هاش داره که هربار تصمیم میگیرم بهش بگم دیگه نمیام. اما اون وقت قسط دوتا وامی که داریم میدیم و هزینه زندگیو چکار کنیم؟

تا اینکه چند ماه پیش توی خونه نشسته بودم که موبایلم زنگ زد. خانمی که پشت خط بود از طرف یکی از متخصصین سرشناس شهر تماس میگرفت و گفت برای یه کاری برم اونجا و من هم رفتم.

اونجا بود که متوجه شدم ایشون هم برای مرکز ترک اعتیادی که داره نیرو میخواد. گفتم: من حتی دوره ترک اعتیادو هم ندیدم. گفت: این هم پول گذروندن دوره. برو دوره شو ببین. اونی که شما رو معرفی کرده گفته حتما با شما کار کنم! هرچقدر هم پرسیدم کی منو معرفی کرده؟ چیزی نگفت.

خیلی فکر کردم. خدائیش از سر و کله زدن با یه لشکر معتاد خیلی خوشم نمیومد. اما قرار بود برای سه چهار ساعت کار در بعدازظهرها به اندازه همه اون شیفتهای شب پول گیرم بیاد و این بد نبود.

تا چند ماه بعد خبری از برگزاری دوره ترک اعتیاد نبود. پس رفتم دنبال گرفتن پروانه مطب که فهمیدم چون هیچوقت به فکر زدن مطب نبودم توی این چند سال میزان برنامه های بازآموزی که گذروندم خیلی کمتر از اونیه که برای گرفتن پروانه مطب کافی باشه.

کلی پول خرج برنامه های غیرحضوری توی اینترنت کردم تا جائی که امتیازم با 25 امتیاز کلاس ترک اعتیاد به میزان مورد نظر می رسید. و به این ترتیب من در روزهای اخیر دوره ترک اعتیادو گذروندم تا انشاءالله بعد از گرفتن پروانه مطب راهی کار در مرکز ترک اعتیاد بشم.

جالب اینکه همین دیروز یکی دیگه از همکاران با من تماس گرفت و خواست منو با حقوق یک و نیم برابر اون پزشک متخصص استخدام کنه که به دلیل تعهد اخلاقی که احساس میکردم قبول نکردم گرچه نمی دونم با این وسوسه چکار کنم؟!

نمی دونم شاید از این به بعد با کم شدن تعداد شیفت هام از تعداد خاطرات (از نظر خودم) جالب کم بشه و شاید هم معتاد نوشت بهشون اضافه بشه!

اما واقعا زندگیم به یک تغییر نیاز داشت حتی اگه کاملا هم خوشایندم نباشه.

پ.ن1: یه روز سر کلاس یکی از معتادین سابق گروه معتادان گمنامو آوردند که می گفت ما دوستی داشتیم که بعد از شش سال پاکی لغزش کرده و توی یه مجلسی شراب خورده. دکتر «ش» که از همکاران محترم غیر مسلمان هستند در گوش من گفت: پس ما که توی یه مراسم از روز هشتم تولدمون شراب بهمون میدن یه معتاد بالفطره ایم و خودمون خبر نداریم!

پ.ن2: دارم سر قبر امید به مردم خرما تعارف می کنم. مرده یه خرما برداشته و درحالی که داره سرشو تند تند به بالا و پائین تکون میده میگه: داداشته دیگه؟!

پ.ن3: دارم برای پیرمرده نسخه مینویسم. میگه: همین طوری مشکی پوشیدین یا برای یه مُرده پوشیدین؟ میگم: برای یه مُرده پوشیدم. میگه: خب جوون که نبوده اشکالی نداره!

پ.ن4: روز پزشک امسال شیفت بودم. پس برای اولین بار توی پست گذشته از سرویس جدید بلاگ اسکای استفاده کردم و پستو یک روز بعد از نوشتن آپ کردم. ظاهرا هم که جواب داد!

پ.ن5: قبل از درگذشت امید داشتیم برای یه مسافرت برنامه ریزی می کردیم. یه روز به آنی گفتم: فلان آژانس مسافرتی تور تاجیکستان آورده بود بریم؟ عماد گفت: تاجیکستان دیگه کجاست؟ گفتم: یه کشور دیگه که مثل خودمون حرف میزنن. گفت: من دارم میرم کلاس زبان فقط برای اینکه هروقت رفتیم یه کشور دیگه باهاشون انگلیسی صحبت کنم حالا میخواین مارو ببرین یه کشوری که مثل خودمون حرف میزنن؟!

داستانچه (۷) (مقایسه)


صورت پدر قرمز شده بود. معلوم بود تیرش بزنی، خونش در نمی :آید. نگاهی به پسرش انداخت و گفت

_ خب آقای به اصطلاح دکتر! حالا دیگه بدون اینکه به ما چیزی بگی میری کنکور میدی؟! مگه چند بار بهت نگفتم توی همین چند متر حُجره اونقدر پول در میاد که هزارتا دکتر و مهندس اونقدر در نمیارن؟ مگه نگفتم تو هم مثل داداشت از فکر درس و دانشگاه بیا بیرون، بیا پیش خودم هر چقدر هم پول بخوای میریزم به پات به شرطی که کارت خوب باشه؟ گفتم یا نه؟

صورت پسر هم قرمز شد، اما نه از سر خشم. نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی گفت:

_ من پزشکیو دوست دارم بابا. چند بار دیگه هم اینو بهتون گفتم، پولش برام مهم نیست.

پدر صدایش را بالا برد که:

_ مهم نیست؟! برای تو مهم نیست، واسه اون بدبختی که قراره چهار سال دیگه بیاد باهات زیر یه سقف زندگی کنه که مهمه! حالا یه نفر از صفر شروع میکنه میره دکتر میشه تا به جایی برسه، تو چرا؟! تو که می تونی اینجا روزی به اندازهء یک ماه حقوق یه دکتر درآمد داشته باشی چرا؟! دوست داری؟... برو دم نونوایی بگو من پزشکیو دوست دارم، اگه یه نون بهت داد؟ اصلاً برو همون ده کوره ای که قبول شدی با عشق و علاقه ات زندگی کن. فقط اگه جرآًت داری بیا بگو بابا پول لازم دارم. و به دنبال این حرف ها سرش را به طرف پسر بزرگتر کرد و گفت:

_ یه زنگ بزن فرانفکفورت ببین فرشها رسیده یا نه؟

پسر آرام و ساکت بر جای مانده بود.

***

چهرهء پدر باز قرمز بود، نگاهی به پسرش انداخت و با عصبانیت گفت:

_ آقای دکتر... این جفنگیات رو هم توی دانشگاه یاد گرفتی؟ یکی از افتخارات من اینه که توی این سالهایی که از خدا گرفتم یه بار هم پیش دکتر نرفتم. حالا شما می فرمایید برم فلان آزمایش و بهمان؟ که چی مثلاً بشه؟ اگه فکر کردی من میشم موش آزمایشگاهیت که هر روز یه فیلمی سرم در بیاری، کور خوندی!

اگه ده دقیقه پیش اومده بودی اینجا داداشتو می دیدی... هزااار ماشالله! چه خونه و زندگی! چه ماشینی! عروسم هم که از هر انگشتش یه هنر میریزه. ببین او به کجا رسیده و تو کجا؟!

میای به من التماس می کنی تا بیام برات آزمایش بدم؟ لابد معلمتون گفته هر کی باباشو بیاره روش آزمایش بکنیم یه نمره بهش اضافه می کنیم، آره؟ پسر ساکت ماند و چیزی نگفت.

***

پدر با عصبانیت نگاهی به پسرش انداخت و پرسید:

_ خب آقای دکتر، لابد به آرزوت رسیدی!... آره؟ همینو می خواستی؟ که منو پابند دکتر و دوا و مریضخونه کنی؟! دکترم گفت کلیه هام داغون شدن. یا باید هی مرتب دیالیز بشم یا کلیه پیوند کنم... کور خونده اگه فکر کرده من هر روز خدا میام می خوابم روی تخت بیمارستان که هی سوزن به دستم فرو کنن. ماشالله اون پسرم از صبح تا حالا دنبال کلیه هست و داره مثل ریگ پول خرج میکنه. ولی این پسرم که به اصطلاح دکتره و قراره اینجا حرفشو بخونن اصلاً پیداش نیست... اصلاً برو همون جا که صبح تا حالا بودی، دیگه نمی خوام ریختتو ببینم! پسر ساکت و آرام فقط نگاهش کرد و چیزی در جواب نگفت.

***

_خب آقای دکتر! حاشا به غیرتت! معلوم هست کجایی و چه غلطی می کنی!؟ یه بنده خدایی کلیه شو داد به من و رفتم اتاق عمل. خیلی درد داشتم ولی داداشت و عروسم مثل پروانه دورم می چرخیدند اما تو بعد از سه روز که از عملم گذشته سر و کله ات پیدا شده که چی؟ تا حالا کدوم گوری بودی؟!

در ادامه صحبتش، دسته گلی که برایش آورده بود را در حد توانش به طرف او پرت کرد و با صدای بلندتری گفت:

_ از اینجا گمشو بیرون... دیگه نمی خوام اسمتو هم بشنوم... اصلاً اسمتو از توی شناسنامه ام خط می زنم... برو بیرون تا هر چی از دهنم در میاد بهت نگفتم!

پسر رنگ به چهره و توان پاسخ به حرف های پدر را نداشت، آرام به راه افتاد و از اتاق خارج شد. صدای زنانه ای از پشت سر شنید که با دلسوزی به او گفت:  آقای دکتر...! شما اینجا چکار می کنید؟! چرا لباستونو عوض کردین؟ نکنه با رضایت شخصی دارید از اینجا میرید؟.. اشتباه نکنید، خودتون هم می دونید که باید دو سه روز دیگه تو بیمارستان بستری باشید. اهدای کلیه عمل ساده ای نیست. شما که بهتر از من این چیزا رو می دونید!

پ.ن1: از همه دوستان مجازی که درمورد امید به ما لطف داشتند

 از صمیم قلب تشکر میکنم.

پ.ن2: یکی از دوستان مجازی یه کامنت خصوصی گذاشته که: من ترم دوم پزشکی هستم. لطفا منو راهنمائی کنین.  ! 

کسی میدونه چه راهنمایی باید به ایشون کرد؟! 

پ.ن3: دکتر «و» یکی از پزشکان استخدامی شبکه سال پیش رزرو یکی از رشته های رزیدنتی بود و باهاش تماس گرفتند که بره ولی چون باز داشت درس میخوند نرفت و خوند و خوند و خوند ...

حالا امسال توی امتحان رزیدنتی قبول شده. دقیقا در همون شهر و همون رشته!

پ.ن4: روز پزشک بر همه همکاران مبارک

دل

سلام

دل امید خیلی برای زندائیش تنگ شده بود ..........

خاطرات (از نظر خودم) جالب (105)

سلام

این هم از پست جدید. پستی که طبق معمول متعلق به چند هفته قبل هستند به جز دوتای اولی که احساس کردم اگه الان ننویسمشون مزه شون میره.

برخلاف دو پست خاطرات قبلی این پست از نظر خودم بد نشده چون خاطرات نسبتا جالب تر نوبتشون شده!

۱. پیرزنه رو با یه فشار خون خیلی بالا آوردند. بهش گفتم: حرص خوردین؟ گفت: راستش نشستم پای سریال خرم سلطان (!) اونقدر برای ابراهیم گریه کردم ....!

۲. انگشت دست پیرمرده رو عقرب نیش زده بود. گفتم: عقرب کجا بود؟ گفت: دم در حیاط ایستاده بودم که دیدم داره از توی کوچه رد می شه. یه مقوا برداشتم و گذاشتم روش و فشار دادم. همه جاش زیر مقوا بود به جز دمش نمی دونم چطور منو نیش زد؟! (برای خواندن چند خاطره عقربی دیگه به اینجا مراجعه کنید!!)

۳. (۱۴+) داشتیم از یه درمونگاه روستائی بر میگشتیم خونه که وسط راه راننده شروع کرد به خندیدن. گفتم: چی شده؟ گفت: دیروز که توی این جاده می رفتم، یه پسر جوون که یه زن سی چهل ساله رو ترک موتورش سوار کرده بود اینجا جلومو گرفت و گفت: از کدوم طرف می شه رفت امامزاده؟ گفتم: چند کیلومتر دیگه که برین جلو یه جاده آسفالته هست که میره اونجا. پسره گفت: پس به ما گفته بودند یه جاده خاکی و پرت هست که از پشت کوه رد می شه و کسی هم ازش رفت و آمد نمی کنه؟!

۴. به خانمه گفتم: آمپول می زنین براتون بنویسم؟ گفت: اگه از اون آمپول هاست که توی خونه دارم نمیخواد بنویسین. گفتم: چه آمپولی دارین؟ گفت: من چمیدونم؟ مگه من سواد دارم؟!

۵. (۱۳+) پسره گفت: مدتیه که یه جوش بزرگ به پشتم زده. گفتم: یعنی توی کمرتون؟ یه کم من و من کرد و گفت: نه درست کنار شیارم!

۶. خانمه پسرشو آورده بود و گفت: چند روزه که زود زود میره دستشوئی. گفتم: سوزش ادرار هم داره؟ گفت: نمی دونم. هنوز ختنه نشده که ببینم سوزش ادرار داره یا نه!

۷. (۱۴+) خانمه گفت: از اون پمادهای مال عفونت هم برام بنویس. گفتم: از کدومشونو میگین؟ گفت: از اونها که چندتا لوله دارن نمیخواد لوله شونو بشوری!

۸. خانمه گفت: برای این آزمایش باید ناشتا باشم؟ گفتم: نه غذا هم بخورید مشکلی نداره. گفت: حالا من ناشتا هستم طوری نیست؟!

۹. خانمه بچه عقب افتاده شو با سرماخوردگی آورده بود. تا گوشیو گذاشتم روی سینه اش عینکمو برداشت و پرتاب کرد بالا! شانس آوردم بین زمین و آسمون گرفتمش!

۱۰. پیرزنه گفت: ناشتا اومدم تا اگه نوار قلب برام لازمه سونوگرافی بنویسی!

۱۱. نسخه مرده رو نوشتم و دادم دستش گفت: دست گلت درد نکنه!

۱۲. (۱۵+) آمبولانس  یه مریضو که ارست (ایست قلبی تنفسی) کرده بود آورد درمونگاه. عملیات احیا رو شروع کردیم و وسط کار یه شوک به مریض دادم که دیدم یکی از همکاران اخم کرد. چند دقیقه بعد از بردن جسد اون بنده خدا ازش پرسیدم چی شد؟ گفت: وقتی شوک دادین دست اون خدابیامرز یکدفعه پرتاب شد بالا و خورد به اونجا که نباید میخورد!

پ.ن۱: من خاطراتو به همون ترتیبی که اتفاق افتادند نوشتم. اگه این قدر مثبت فلان پشت سر هم اومد تقصیر من نیست!

پ.ن2: فرودگاه ولایت ما که باعنوان بین المللی افتتاح شد و زمانی به چند شهر داخلی و دو کشور خارجی پرواز داشت مدتیه فقط هفته ای دو پرواز به مشهد داره. اخیرا هفته ای یه پرواز تهران هم اضافه شده که به گفته رئیس فرودگاه هفته پیش با یه مسافر اومده و با سه مسافر برگشته! بنده خدا می گفت: انتظار دارین شرکت های هواپیمائی باز هم به اینجا پرواز بگذارند؟!

پ.ن3: برای برداشتن چیزی از توی سالن خونه بلند شدم و رفتم توی اتاق خواب. غافل از اینکه عسل هم داره چهار دست و پا دنبالم میاد. کمی بعد صدای گریه عسل اومد و دیدم افتاده روی زمین. برای این که ساکتش کنم دستمو کوبیدم روی زمین و گفتم: ای زمین بد چرا دخترمو انداختی؟ یه نگاهی بهم کرد و شروع کرد به زدن روی چهارچوب فلزی در! 

پ.ن4: بالاخره موفق شدیم همه پولی که از افراد حقیقی برای خرید خونه قرض کرده بودیم پس بدیم. حالا فقط مونده پرداخت اقساط دو وامی که داریم که هنوز نفهمیدم چرا باوجود اینکه این همه مدته داریم قسط میدیم همچنان مقدار بدهی که به هرکدوم از دو بانک داریم از کل وامی که گرفتیم بیشتره؟!