جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (138)

سلام 

1. به پیرمرده گفتم: فشارتون خیلی بالاست. پیاده اومدین؟ گفت: بله از دم در! 

2. مسئول پذیرش اومد توی اتاق استراحت و گفت: دکتر چرا هرچقدر زنگ میزنم نمیائین مریضو ببینین؟ گفتم: من صدای زنگی نشنیدم. مریضو که دیدم بهم گفت: واقعا صدای زنگ نشنیدین؟ گفتم: نه! گفت: آره فکر کنم یادم رفت زنگو بزنم! 

3. نسخه بچه رو که نوشتم پدرش گفت: یه برگه استعلاجی برای مدرسه شون می نویسین؟ سرنسخه ها تموم شده بود. روی یکی از برگه های اندازه A5 نوشتم. مرده کاغذو گرفت. نگاهش کرد و بهم داد و گفت: بی زحمت روی یه سرنسخه بنویسین تا ببرم اینو نمیخوام. گفتم: چرا؟ گفت: آخه این مال بیت الماله حیفه اون طوری کاغذ کمتر مصرف میشه! 

4. مرده گفت: اگه لازمه تا برم EOC.  گفتم: کجا؟ گفت: امرجنسی اورژانس سنتر! 

5. داشتم مریض میدیدم که دونفر درحالی که دست و پای یه مردو گرفته بودند دویدند توی مطب و مرده رو انداختند روی تخت. گفتم: چی شده؟ یکیشون گفت: حالش خوب نیست بیا حالشو جابیار! 

6. خانمه گفت: ببخشید میشه به بچه هم خلط آور داد هم آنتی بیوتیک؟! 

7. پیرزنه گفت: بچه ام همکار شماست. رفت دانشگاه. لیسانس آزمایشگاه رفت فوق لیسانس برگشت! 

8. پیرمرده دوتا آزمایش داد دستم و گفت: خوبند؟ گفتم: چربی خون خانمتون بالاست. گفت: زنیکه رو میگی؟! (با عرض پوزش از جامعه محترم نسوان) 

9. به خانمه گفتم: همین جا آزمایش میدین؟ گفت: نه اینجا چون دندون پزشکی شو دیدم میترسم آزمایشگاهش آلوده باشه! 

10. خانمه گفت: ببخشید توی سن من قند باید چند باشه؟! 

11. بچه گفت: من کپسول نمیخورم. گفتم: چرا؟ گفت: آخه میچسبه به دستهام! 

12. به پیرزنه گفتم: فشار هم دارین؟ گفت: نه فشارمو تا حالا لو ندادم! 

پ.ن1: طبق تماس دو شب پیش با دکتر پرسیسکی وراچ ایشون هنوز وبلاگی ندارند. ضمنا داستان کوتاهی که در اولین وبلاگ ایشون نوشته شده متعلق به ایشون نیست. 

پ.ن2: رفتم توی یه مغازه تا خودکار بخرم که همزمان دختر یکی از اقوام آنی هم اومد توی مغازه. همون شب همون دختر به آنی تلفن زده بود که: شما چطور اجازه میدین که یه پزشک خودش بره برای خودش خودکار بخره؟! اصلا در شانش نیست! (ظاهرا کلاسمون خیلی بالا بوده و خودمون خبر نداشتیم!) 

پ.ن3: عسل که هر روز توی کیش میگفت: بریم خونه مون باب اسفنجیو ببینم. بعد از برگشتن تا هفته پیش می گفت: بریم همون خونه خوشگله (هتل) ماشین صورتی سوار بشم! (کالسکه های کوچک شبیه ماشین که توی بعضی از بازارها بود)

معتادنامه (5)

سلام 

1. سرانجام پس از مدتها آقای همکارمون که اخیرا بازنشسته شده یاد گرفت افرادی که میان مرکز ترک اعتیاد شماره پرونده دارن نه شماره تخت! 

2. خانم ویزیتور محترم یه بسته کپسول گیاهی برای هموروئید (بواسیر) آوردند و فرمودند: یک بار که مصرف کنین مشتری همیشگیش میشین! 

3. داشتیم برای یک خانم جدیدالورود پرونده درست میکردیم که خانم همراهش گفت: اینجا برای ترک قلیون هم دارو میدین؟ آقای پرستار مرکز گفت: شیشه شو بشکنین. خانمه گفت: تا حالا سه بار شکستم اما فرداش دوباره خریدم! 

4. توی یکی از درمونگاه های شبانه روزی شیفت بودم که نصف شب یه پیرمرد اومد و گفت: پسرم از این خورده. نگاه کردم و دیدم شربت متادونه. گفتم: قبلا هم میخورده؟ گفت: آره کلی هم تریاک میکشه! گفتم: خب پس دیگه مشکلی نیست. گفت: آخه دیدم روش نوشته این شربت سمی است ترسیدم! 

5. بعضی از مریضها که پولشون به اندازه یه شربت کامل نیست میان و براشون به اندازه پولشون شربت توی یکی از این استوانه های مدرج میریزیم (اسمشون چی بود راستی؟!) وقتی برای یکی از مریضها توش سی سی کردم و براش ریختم توی شیشه گفت: اینو بده به من تا براتون بشورم. بعد هم پیش از جواب دادن من برش داشت و برد سر شیر آب و توش آب ریخت و آبشو خورد و بعد شستش! 

6. به مریضه هرچقدر گفتیم: برو مشاوره گفت: نه نمیرم. آقای پرستارمون یهو اوقاتش تلخ شد و گفت: بابا مگه میخوای سنگ کول کنی؟ خب برو مشاوره دیگه! مریض بیچاره گفت: چشم! پرونده شو گرفت و دوید توی اتاق مشاوره! 

7. پسره که توی شماره پنج این پست درباره اش نوشتم اومد و گفت: لطفا اگه بابام اومد شربت منو بهش ندین! گفتیم: چرا؟ گفت: آخه خودش میخوره شون به من نمیده! 

8. مرده با بچه اش اومد و شربت گرفت. بچه اش گفت: این چیه؟ مرده گفت: شربت پرتقاله! امیدوارم اون بچه نصف شب هوس شربت پرتقال نکنه! 

9. تعدادی از بیماران مرکز ترک اعتیاد مدتی میان و غیب میشن. اما بالاخره فهمیدم یکیشون کجا رفته چون اعلامیه شو دیدم! 

10. برای کار توی مرکز ترک اعتیاد از شبکه بهداشت یه نامه گرفتم که به من در ساعات غیر اداری نیازی ندارند. حالا مسئول مرکز ترک اعتیاد میگه: ببین میتونی یه نامه بگیری که صبح ها هم بهت احتیاج ندارن؟! 

11. پسره اومد و گفت: دارم میرم مهمونی نمیخوام با شربت برم آبروم بره. بعد یه شیشه عطر از جیبش بیرون آورد و گفت: فقط پنج سی سی توی این بریزین تا امشب حالم بد نشه! 

12. آخر کار درآمد مرکزو تحویل صاحب مرکز دادم و اومدم بیرون. پسره دم در به دوستش گفت: نگاه کن آقای دکترو. پولهای مارو جمع کرد حالا داره میره! 

پ.ن1: فکر نمیکردم از معتاد نامه قبل تا حالا این همه وقت گذشته باشه. ظاهرا تعداد موارد جالب توی مرکز ترک اعتیاد زیاد نیست. 

پ.ن2: خانم پرستار سابق مرکز یه روز پیش از رسیدن من یه سر اومده بود مرکز و رفته بود. ظاهرا همین روزها وقت زایمانشونه! پس بگو چرا یهو تصمیم گرفت دیگه نیاد سر کار! 

پ.ن3: توی کیش سوار تاکسی بودیم. عماد نگاهی به تبلیغات کنار جاده کرد و گفت: بریم پارک آبی؟ راننده تاکسی گفت: پارک آبی هنوز کامل نشده. هنوز دارن میسازنش. عسل یکدفعه گفت: بریم پارک مرمز (ترجمه: قرمز!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (137)

سلام 

1. پیرزنه از یکی از اقلیت های قومی که مشخص بود داره به زور فارسی حرف می زنه با لهجه غلیظ بهم گفت: سرت که درد می کنه، پاهات هم که خیلی درد می کنه، پس من چکار می کنم؟! 

2. به خانمه گفتم: دیگه مشکلی ندارین؟ گفت: از چشمهام هم آبریزش بینی دارم! 

3. به بچه گفتم: امروز توی خونه تون که بودی شکمت کار نکرده؟ گفت: نه فقط وقتی رفته بودیم گردش اونجا کار کرد! 

4. بچه گفت: چرا دفعه پیش که اومدم اینجا شربتش تلخ بود؟ گفتم: شربت شیرین اینجا نداریم! گفت: پس چرا مال داداشم تلخ نبود؟! خدائیش نمیدونستم چی بگم؟! 

5. مرده با حالت تهوع و سرگیجه اومده بود گفتم: چی شده؟ گفت: سرم درد می کرد. دوستم یه قرص بهم داد گفت مال سردرده خوردم. وقتی خوردمش گفت: هه هه هه باهات شوخی کردم بهت قرص متادون دادم! 

6. ساعت دوازده ظهر پیرزنه گفت: برام یه آزمایش قند و چربی می نویسین؟ گفتم: می نویسم اما برای فردا صبح باید پیش از خوردن صبحانه آزمایش بدین. گفت: خب من هنوز هم صبحانه نخوردم! 

7. داشتم یه مریضو می دیدم و یه مریض دیگه پشت در ایستاده بود. پیرزنه اومد از لای در منو نگاه کرد و به مریضی که پشت در بود گفت: باز هم این دکتره است؟ من قبلا پیشش اومدم. چیزی حالیش نیست اما دستش خیلی خوبه! 

8. خانمه گفت: صبح که رفتم دستشوئی توی مدفوعم انگل دیدم. حالا باید آزمایش انگل بدم؟! 

9. با یکی از پرسنل درمونگاه صحبت میکردیم. یه پرنده که با چوب تراشیده شده بود بهم نشون داد و گفت: پسر من اصلا اطلاعات پزشکی نداره اما اینو برام درست کرده! 

10. خانمه گفت: آبریزش بینی تر دارم! 

11. به پیرمرده گفتم: این دوتا قرص که بهم نشون دادین که یکیند. گفت: آره راست میگین پس فقط این یکیشونو بنویسین! 

12. به خانمه گفتم: هیچ داروئی رو مرتب مصرف می کنین؟ گفت: بله این قرصو دارم برای اعصاب میخورم. گفتم: این که مال معده است. گفت: جدی؟ نمیدونستم برای معده هم خوبه! 

پ.ن1: یک بار چندین ماه پیش به خانم «ر» معاون درمان شبکه گفتم: خانمم ازتون تشکر کرد که منو دوشنبه شیفت گذاشتین چون دیگه برای دیدن برنامه 90 تا دیروقت تلویزیون خونه مون روشن نبود. از اون ماه به بعد تقریبا همه دوشنبه شبها شیفت بودم مثل امشب! 

پ.ن2: از وقتی از کیش اومدیم دیگه عسل بهونه پارکو نگرفته اما هنوز کلی از جملات قصارش توی پارک باقی مونده! از طرف دیگه هر چند روز یک بار هم یه چیز جدید میگه. نمیدونم نوشتن جملاتش کی تموم بشه؟! 

هفته پیش که برای دیدن فیلم شهر موشهای 2 رفتیم سینما وقتی بلند شدیم که از سالن بریم بیرون عسل بهم میگه: «بابا بریم تلویزیونشونو خاموش کنیم بعد بریم!»

خاطرات (از نظر خودم) جالب (136)

سلام 

اول شرمنده از تاخیر بسیار زیاد این بار  

رفتیم کیش و برگشتیم. خوشی های ناشی از زیبائی های جزیره و جنگ های نیمه شبی که رفتیم و دیدن یکی از اقوام دور که ما اصلا نمیدونستیم ساکن کیش شده تا حدودی با هوای گرم و شرجی و آفتاب سوختگی عماد بعد از شنا و بیماری ناگهانی آنی که منو ساعت یک صبح برای گرفتن دارو راهی بیمارستان کیش کرد تاحدودی کمرنگ شد اما درمجموع خوش گذشت. 

وقتی هم که برگشتیم اخوی گرامی که یک روز بعد از ما راهی مشهد شده بودند برگشتند و دستمون به مهمون بازی بند بود. 

بگذریم. این هم از بقیه خاطرات متعلق به معاینه دانش آموزان. 

1. (14+) به درخواست یواشکی مادر بچه بهش گفتم: اگه باز غذاشو نخورد بیارینش اینجا تا براش یه آمپول بنویسم. مادر بچه گفت: میبینی .... (اسم بچه) آقای دکتر یه آمپول بزرگ داره اگه غذا نخوری میارمت بهت بزنه! 

2. همکار خانممون (به درخواست یکی از دوستان به جای خانم همکارمون!) به مادر بچه گفت: شوهرتون سیگار هم می کشه؟ گفت: اون نون نمیخوره که پول خرج نشه سیگار بکشه؟! 

3. به مادر بچه گفتم: وزن بچه تون زیاده. گفت: واقعا؟ من همه اش فکر میکردم وزنش کمه هی به زور بهش غذا میدادم بخوره! 

4. همکار خانممون به بچه گفت: وزنت بالاست دیگه باید چیپس و بستنی و پفکو خیلی کم بخوری. بچه گفت: آخه اینجوری که نمیشه! 

5. به بچه گفتم: آب دهنتو قورت بده. شروع کرد به کشیدن نفس عمیق! مادرش گفت: نه آب دهنتو قورت بده. بچه نفسشو حبس کرد! گفتم: نه آب دهنتو قورت بده. یه کم فکر کرد و بعد یه تف گنده انداخت روی زمین! 

6. همکار خانممون به مادر بچه گفت: وزنش زیاده چیپس و پفکشو قطع کن اما بستنی زیاد مشکلی نداره. مادرش گفت: اتفاقا چیپس و پفک نمیخوره اما روزی چهار پنج تا بستنی میخوره! 

7. به مادر بچه گفتم: توی قلبش یه صدای اضافی داره باید ببرینش پیش متخصص. گفت: اون مشکلی نداره همه خاله ها و عمه هاش هم دارند! 

8. همکار خانممون به مادر بچه گفت: وزنش کمه یه کم غذاشو بیشتر کنین. مادر بچه گفت: مدتیه رژیم گیاهخواری داره! 

9. پدر بچه گفت: به بچه ام بگین که اگه غذا نخورد چی میشه؟ گفتم: اگه غذا نخوره که اصلا بزرگ نمیشه مدرسه هم راهش نمیدن. پدرش گفت: عجب چیزی گفتی دکتر! این از خداشه که مدرسه نره! همین الان داره میگه میشه من به طور اینترنتی برم سر کلاس و امتحان بدم؟! 

10. متاسفانه تقریبا همه بچه ها امسال دندونهاشون داغون بود نمیدونم چرا؟  

۱۱. خیلی ناراحت کننده بود وقتی مادریو دیدم که بعد از سالها نازائی صاحب بچه های سه قلو و فلج شده بود. یکی یکی بغلشون میکرد و میاورد توی اتاق معاینه.

پ.ن1: خب خاطرات بچه های امسال هم تموم شد. 

پ.ن2: خدائیش فکر نمیکردم کیش اینقدر گرم باشه! از هواپیما که پیاده شدیم به عسل گفتم: هوا گرمه یا سرده؟ گفت: هوا داغه! 

پ.ن3: با تعریف هائی که از فیلم شهر موشها 2 شنیده بودیم امشب رفتیم و دیدیمش. خدائیش اونقدر که توی بعضی وبلاگها ازش تعریف کرده بودند ازش خوشم نیومد. با دیدن هربخشی از فیلم یاد یه فیلم دیگه می افتادم! از هری پاتر و ماتریکس گرفته تا رسوائی! باز جای شکرش باقیه که سر موش ها چادر نکرده بودند! 

پ.ن4: عماد بعد از مدتها وبلاگشو آپ کرده و هرروز ازم میپرسه چرا کسی برام کامنت نمیگذاره؟ میگم: خب حق دارن. مگه علم غیب دارن که آپ کردی؟ راستی شما علم غیب ندارین؟! 

پ.ن5: عماد آدرس وبلاگشو به چندنفر از فامیل داده بنابراین خوشحال میشم اگه براش کامنت میگذارین اشاره ای به این وبلاگ نداشته باشین! باتشکر.

بعدنوشت: یادم رفت ابراز شرمندگی کنم به خاطر این که فرصت پاسخگویی به کامنتهای محبت آمیزتون توی پست قبل وجود نداشت

خاطرات (از نظر خودم) جالب (135)

پیش نویس: 

سلام 

ظاهرا قسمت اینه که من دیگه پیش از رفتن سر شیفت هول هولکی آپ کنم نمیدونم چرا؟ 

دو سه روز پیش متوجه شدم اینترنت اکسپلوررمون بعد از مدتها دوباره کار می کنه پس توی این پست باز هم اعداد فارسی خواهند بود! 

قرار بود اخوی گرامی برامون ویندوز سون رو بیاره که او هم رفت قاطی مرغا و دیگه یادش از خونواده اش رفت! 

یه چیز دیگه هم باید بگم و اون هم این که این پست تماما اختصاص داره به خاطرات مربوط به معاینه دانش آموزان بدو ورود به دبستان در تابستان امسال (خاطرات پیش از این زمان هم هنوز توی نوبتند اما دیدم دیگه مزه اینها میره!) 

1. به یه بچه گفتم: دستتو بگذار روی میز تا فشارتو بگیرم. گفت: نمیتونم. گفتم: چرا؟ گفت: آخه آستینم کوتاهه! 

2. میخواستم فشار بچه رو بگیرم که گفت: این همونه که حالا دستمو باد می کنه؟ گفتم: آره قبلا هم فشار گرفتی؟ گفت: آره یه بار اون قدر دستمو باهاش باد کردند که ترکید! 

3. به خانمه گفتم: بچه تون هیچ مشکلی نداره؟ گفت: نه فقط خوب غذا نمیخوره. بچه گفت: دروغ میگه! 

4. به خانمه گفتم: بچه تون مشکلی نداره فقط چندتا دندون خراب داشته. به بچه اش گفت: ببین! اگه دیشب مسواک زده بودی حالا هیچ مشکلی نداشتی! 

5. فشار بچه رو که گرفتم به بازوش نگاه کرد و بعد گفت: این که هیچ جای بازومو سوراخ نکرده پس چطور دستمو باد کرد؟! 

6. خانم همکارم از مادر بچه پرسید: پدرش سیگار می کشه؟ گفت: گاهی سیگار می کشه گاهی هم نمی کشه! 

7. ظهر از مسئول پایگاه پرسیدم: کس دیگه ای مونده؟ گفت: یه نفر دیگه هست. اینو که ببینین میتونین رفع زحمت کنین! 

8. (13+) توی گوش بچه رو که دیدم از مادرش پرسید: چرا هروقت می کنه توش قلقلکم میاد؟! 

9. فشارسنجو که برداشتم مادر بچه گفت: میخواین فشارشو بگیرین؟ گفتم: بله. گفت: پس بالاخره به آرزوش رسید! 

10. یکی از بچه ها با گریه اومد تو. گفتم: چی شده؟ مادرش گفت: تختو که توی اتاقتون دیده ترسیده آخه فکر میکنه تخت فقط مال اینه که روش به آدم آمپول بزنن! 

11. خانم همکارمون از بچه پرسید: کدوم مدرسه میخوای بری؟ بچه گفت: من پیامبر اعظمم! 

12. گوشیو که برداشتم بچه گفت: بامن کاری نداشته باشیا! 

پ.ن1: اگه بی مزه بودند شرمنده چون پست خاطرات بعد هم ادامه همین خاطراته! 

پ.ن2: وقتی پست قبلو نوشتم یادم اومد که یه پی نوشتو ننوشتم و بعد اضافه کردم. بعد یکی دیگه رو یادم اومد که روم نشد باز بعدنوشت بگذارم پس اینجا مینویسم: 

گوشیمو چندجا بردم برای تعویض ال سی دی که همه شون گفتند هزینه اش بین دویست تا سیصد هزار تومنه! تا این که به یه تعمیرات موبایل باانصاف نشونش دادم که با هشتاد و پنج هزار تومن ال سی دی شو عوض کرد! حالا گاهی (که البته این حالتش هم داره کمتر میشه) باید محکم تر روش فشار بیارم تا کار کنه اما درمجموع خوبه. گرچه دیگه دست دوم شد رفت! 

پ.ن3: با عسل از توی پارک میریم اون طرف خیابون براش بستنی صورتی بخرم! بهش میگم: ماشین میاد؟ میگه: آره! میگم: خب پس الان از خیابون رد نمیشیم اگه الان بریم توی خیابون ماشین میخوره بهمون «دولومبی» میفتیم (خدائیش نمیدونم این دولومبی چطور به ذهنم رسید؟!) بعد گفتم: حالا ماشین میاد؟ میگه: نه! گفتم: خب پس حالا از خیابون رد میشیم. 

موقع برگشتن بهش میگم: حالا ماشین میاد؟ میگه: آره. میگم: خب حالا چکار میکنیم؟ میگه: دولومبی میفتیم! 

پ.ن4: پزشک نمونه شدیم. اون جایزه کذائی رو گرفتیم. و حالا بعضی از پرسنل ازمون شیرینی هم میخوان! 

پ.ن5: ممکنه چند روز طول بکشه تا نظراتتون برای این پست تائید بشه. چرا؟ 

بنا به دلایلی دومین سفرمون به خارج از کشور به سال آینده موکول شد. اما با توجه به اینکه سه سال بود مسافرت نرفته بودیم (به خاطر تولد عسل و مرگ امید) تصمیم گرفتیم امسال حتما یه جائی بریم. 

باوجود این که چندجای مختلفو کاندید کردیم درنهایت (و بازهم به دلایلی) تصمیم گرفتیم بریم همون جائی که ماه عسلو رفته بودیم (ماه عسل هاااا نه ماه مربا یادتون که هست؟!) 

خلاصه که از روز پنجشنبه بعد از ده سال عازم جزیره زیبا (و احتمالا داغ!) کیش خواهیم بود. جالب این که دقیقا به همون هتل سال هشتاد و سه میریم و یه نکته جالب دیگه این که وقتی بلیتهای چارترو گرفتم متوجه شدم با همون خط هوائی داریم میریم که توی سفر ترکیه این قدر از دستشون عذاب کشیده بودیم! خدا به خیر کنه! خب این هم از دهمین پرواز من و آنی، هفتمین پرواز عماد و اولین پرواز عسل!

پ.ن6: برای اولین بار در طول تاریخ بخشی از این وبلاگ همزمان در دو نشریه مختلف چاپیده شد!

پ.ن7: انگار اعداد باز لاتین هستند که!

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (4)

پیش نوشت:

سلام

اولا شرمنده بابت تاخیر

ثانیا بالاخره همه مناسبت ها برگزار شد و راحت شدیم. الان هم دارم با عجله تایپ می کنم چون باید برم ترک اعتیاد و بعد هم از همون طرف سر شیفت. چون هیچوقت بیشتر از سه پست خاطرات (از نظر خودم) جالب پشت سر هم ننوشتم این بار باید می رفتم سراغ یه چیز دیگه!

خانم دکتر آرام روی تخت اتاق استراحت درمونگاه شبانه روزی دراز کشیده بود و فکر می کرد. به روزهای پایان طرحش فکر می کرد که یکی یکی درحال گذشتن بودند. به این که چند ماه دیگه طرحش تموم میشه و میتونه با فراغ بال برای آینده خودش تصمیم بگیره.

اون میتونست مطب بزنه و صبر کنه تا مطبش بگیره و یه درآمد درحد متوسط پیدا کنه. یا این که بشینه و حسابی درس بخونه و شانسشو توی امتحان دستیاری آزمایش کنه. امتحانی که هرسال کلی حرف و حدیث داشت. دست کم اگه قبول نمی شد میتونست تقصیرو گردن تقلب بندازه! گرچه حتی اگه قبول هم می شد چهار سال پر از شیفت و استرس با حقوق پائین انتظارشو می کشید و تازه بعد از اون دوران طرح تخصص که معلوم نبود باید ازکجا سردربیاره.

معلوم نبود اون بار هم مثل حالا خوش شانس باشه. مثل حالا که برای طرحش شیفتهای مرکز شبانه روزی شهر کوچیک محل زندگی شو بهش داده بودند. البته این مسئله همیشه خوب نبود. خیلی از بیماران اونو میشناختند و حتی از اقوام بودند. دیگه توی خونه و مهمونی و هرجای دیگه هم باید برای اقوام نسخه می پیچید و گلایه هاشونو به خاطر تاثیر نکردن داروهائی که براشون نوشته بود می شنید. اما اشکالی نداشت. همین که بعد از شیفت ظرف چند دقیقه به خونه می رسید و میتونست راحت استراحت کنه ارزششو داشت. خوشحال بود که لازم نیست مثل خانم دکترهائی که خودشونو با هواپیما برای شیفتهاشون میرسونن و بعد از شیفت میرن ساعتها توی راه باشه و بعدهم چندین روز پشت سر هم شیفت بده.

توی همین فکرها بود که صدای زنگ اتاق استراحت پزشک بلند شد. باز مریض اومده بود. تعداد مریض های اون روز گرچه خیلی زیاد نبود اما برای اون درمونگاه خلوت یه کم بیشتر از حد معمول بود.

ازجاش بلند شد. روپوش سفیدشو پوشید و راهی مطب شد. مریض یه بچه سه چهار ساله بود که از صبح اون روز دچار اسهال و استفراغ شده بود. یه بیماری شایع توی اون فصل و اون محیط. اما چقدر قیافه مادر بچه براش آشنا بود. نسخه رو که نوشت مادر بچه گفت: لطفا ویزیتشو رایگان کنین خانم دکتر! من پرسنلم. خانم دکتر یکدفعه به یادش اومد که اون زنو کجا دیده.

-: بله بله تازه شناختمتون شما توی درمونگاه .... کار می کنین؟

-: بله خانم دکتر!

-: چشم بفرمائین! این هم ویزیت رایگان!

خانم دکتر نسخه رو که نوشت ازجا بلند شد و آرام به سمت اتاق استراحت برمیگشت که یه مریض دیگه وارد درمونگاه شد. خانم دکتر از میانه راه برگشت و دوباره به سمت مطب رفت.

هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. یه روز دیگه از دوران طرح خانم دکتر گذشته بود. خانم دکتر درحال تماشای تلویزیون بود که باز صدای زنگ بلند شد. مریض باز همون بچه بود.

-: خانم دکتر! این که بهتر نشد که! میشه براش آمپول بنویسین؟

-: قانونا نیازی به آمپول نداره ها!

-: میدونم اما باز باید فردا برم سرکار اگه بهتر نشه که نمیتونم ولش کنم و برم.

بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن خانم دکتر نسخه دومو نوشت. مادر هم گفت: خیلی ممنون خانم دکتر. آمپولشو خودم توی خونه بهش می زنم.

چند ساعت بعد خانم دکتر توی اتاق استراحت خوابیده بود که صدای زنگ بلند شد. خانم دکتر که تازه بعد از دیدن مریض قبلی خوابش برده بود به زور چشمهاشو باز کرد اما با شنیدن صدای فریاد باعجله بلند شد و خودشو به مطب رسوند.

-: خانم دکتر! چی برای این بچه نوشتی؟ ازوقتی آمپولشو بهش زدم هی داره بدحال تر میشه. از چنددقیقه پیش هم که نفسش داره تنگی می کنه.

-: من که چیزی ننوشتم. یه آمپول هیوسین بود و یه پلازیل. خودتون که واردین که. حالا اجازه بدین ببینم چش شده؟

به محض این که خانم دکتر گوشیو روی سینه بچه گذاشت با شنیدن اون همه خشونت صدا خودش هم متعجب شد.

پیش خودش گفت: یعنی چه؟ این بچه چرا این طوری شده؟ درسته پلازیل عوارض داره اما نه این طور ...

درنهایت بچه رو با آمبولانس فرستاد بیمارستان و صبح فردا و پیش از رفتنش به خونه بود که خبر مرگ اون بچه رو شنید.

خیلی فکر کرد که علت مرگ چی میتونه باشه اما چیزی به ذهنش نرسید. اما موضوع وقتی جالب شد که فهمید مادر بچه ازش شکایت کرده.

رفتند دادگاه و پرونده از اونجا به نظام پزشکی ارجاع شد. دوطرف چندبار رفتند و اومدند و حرفهاشونو زدند و درنهایت قرار شد بچه کالبدشکافی بشه تا علت دقیق مرگ مشخص بشه.

اون چندهفته ای که خانم دکتر منتظر جواب بود براش واقعا عذاب آور بود. حالا دیگه خیلی هم خوشحال نبود که توی شهر کوچیک خودشون کار می کنه. هرروز به خودش میگفت: اگه واقعا من باعث مرگش شده باشم چی؟ اون وقت چطور میتونم اینجا به کارم ادامه بدم؟ اصلا چطور توی شهر راه برم؟ هر لحظه ممکنه چشمم به چشم پدر و مادر یا اقوام اون بچه بیفته.

اون شهر کوچیک عملا به دو دسته تقسیم شده بود. خانواده و اقوام خانم دکتر و بعضی دیگه از مردم هیچ ایرادی رو به اون وارد نمیدونستند و بقیه منتظر اعلام گناهکاری خانم دکتر بودند.

تا این که سرانجام بعداز چند هفته نتایج کالبدشکافی از تهران رسید و علت مرگ اعلام شد: پنومونی آسپیراسیون ناشی از مواد استفراغی (ترجمه: التهاب ریه و تنگی نفس منجر به مرگ به علت بازگشت مواد استفراغ شده به داخل نای.

خانم دکتر تبرئه شد البته فقط توی دادگاه و نظام پزشکی. خدا میدونه چه زمانی باید طول بکشه تا مردم اون شهر بتونن بازهم به خانم دکتر اعتماد کنن.

پ.ن1: این داستان واقعی بود. طرح خانم دکتر تمام شد اما نمیدونم الان کجاست؟

پ.ن2: وقتی عسل میره پارک دیگه به این راحتی برنمیگرده خونه. یکی از راههای بردنش به خونه اینه که یه سر میریم به مغازه اون طرف خیابون. یه بستنی صورتی (بستنی توت فرنگی) برای عسل میخریم و یکی برای عماد. بعد برمیگردیم توی پارک و من هی بهش میگم: وااااااااااااای بستنی عماد داره آب میشه عماد گناه داره بریم بستنی شو بهش بدیم؟!

گرچه کمی هزینه داره اما معمولا جواب میده!

پ.ن3: این پستو توی خونه شروع کردم و حالا توی ترک اعتیاد با موبایل کلاغ پری (!) تمومش کردم

پ.ن4 (بعدنوشت): مراسمی که توی این روزها داشتیم به خوبی و خوشی تموم شد. توی مراسم انتخاب پزشک نمونه اون قدر خوش گذشت که آنی گفت: یادت باشه دیگه نمونه نشی تا مجبور نشیم یه بار دیگه این مراسمو تحمل کنیم!

جایزه ام هم یه تقدیرنامه بود با یه بسته حاوی پنج کتاب جیبی: قرآن، نهج البلاغه، صحیفه سجادیه، دیوان حافظ،و رساله دانشجویی. (این بخشو یه بار نوشتم اما پرید دفعه دوم هم یادم رفت بنویسم!)

خاطرات (از نظر خودم) جالب (134)

سلام

1. مرده گفت: برام آزمایش بنویس! گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: یه چیز معتبر بنویس!

2. پیرمرده گفت: سرم گیج می ره. گفتم: آستینتونو بزنین بالا تا فشارتونو بگیرم. آستینشو که زد بالا یه چسب روی چین آرنجش بود. وقتی چشمش بهش افتاد گفت: اه .... این مال سرمه است که هفته پیش اومدم اینجا زدم!

3. یه بچه رو با درد شکم معاینه کردم و به مادرش گفتم: ممکنه آپاندیس باشه. باید یه آزمایش ببرینش. بچه گفت: حالا داروشو بنویسین بزرگ که شدم آزمایششو میرم!

4. پیرمرده گفت: دکتر! موهات داره سفید میشه ها! البته من که پیرمردم موهام سفید شده شما که دیگه هیچی!

5. پیرزنه گفت: میخوای دارو برام بنویسی دفترچه هم میخواد؟!

6. به خانمه گفتم: مشکل دیگه ای نداشتین؟ گفت: دستم هم درد می کنه اما دست که فایده نداره!

7. خانمه گفت: برام آزمایش حاملگی بنویس. گفتم: این دفترچه که مال یه پیرزنه. گفت: مال مادرمه اگه نمیشه بیا توی دفترچه پسرم بنویس!

8. به مرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: چند روزه احساس می کنم گلوم جامد شده!

9. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: میشه چندتا قرص آبریزش بینی هم برام بنویسی؟ برای شوهرم میخوام. بچه اش گفت: چرا دروغ میگی؟ بابا کی آبریزش بینی داشت؟!

10. به خانمه گفتم: آزمایشتون سالمه. به شوهرش گفت: دیدی گفتم بریم اصفهان دکتر؟ اونجا بهتر میفهمن!

11. به خانمه گفتم: بچه تون تاحالا آمپول زده براش بنویسم؟ گفت: هرطور صلاح می دونین اما بچه ام به شما میگه دکترخوبه چون تنها دکتری هستین که تا حالا براش آمپول ننوشته!

12. به پیرزنه گفتم: از کدوم قرصها میخورین؟ گفت: از همون قرصها که توی بسته اند!

پ.ن1: دیشب با چند هفته تاخیر تولد عسلو گرفتیم. جای همه تون خالی. پنجشنبه آینده هم عقد و عروسی آخرین اخوی مجرد بزرگواره.

پ.ن2: بهم گفتن یک قطعه عکس ببرم چون قراره توی مراسم روز پزشک امسال به عنوان یکی از پزشکان نمونه انتخاب بشم. یعنی قراره عکس خودمو بهم جایزه بدن آیا؟! راستی روز پزشک به همه همکاران گرامی مبارک.

پ.ن3: تا حالا از قبولی دوتا از دوستان بسیار محترم مجازی توی امتحان تخصص باخبر شدم. با تبریک به دکتر نفیس و دکتر لژیونلا. اگه دوست دیگه ای هم قبول شده و من هنوز نفهمیدم بهش تبریک میگم.

پ.ن4: دوست خوب مجازی سابینا. برای اتفاقی که برای وبلاگتون افتاد متاسفم. طبق دستور خودتون اونجا کامنت نگذاشتم و لینکتونو هم از توی وبلاگم حذف کردم. امیدوارم وقتی وبلاگ جدیدتون راه افتاد منو فراموش نکنین.

پ.ن5: برای من که وسایلمو تقریبا با وسواس سالم نگه میدارم جای تعجب داشت که چطور گوشیمو گذاشتم روی زمین. یه بنده خدائی پاشو گذاشت روی گوشی و یه خط با عرض حدود یک سانت از بالا تا پائین گوشی سیاه شده. بردمش تعمیر گفتند LCD گوشی باید عوض بشه! این هم از گوشی نو!

پ.ن6: به عسل میگم بیا بریم پارک. میگه: بریم پارک عماد! به عماد میگم: پارک تو دیگه کجاست؟ میگه: اون روز توی خیابون چمن های وسط بلوارو نشونش دادم و گفتم: اینجا پارک عماده!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (133)

سلام

1. خانمه فشارش بالا بود. براش آمپول فوروسماید (ادرار آور) نوشتم و گفتم بیرون بشینین. حدود نیم ساعت بعد که حمله مریضها تموم شد گفتم: تشریف بیارین تا باز فشارتونو بگیرم. گفت: اول باید برم دستشوئی یا نه؟!

2. مرده گفت: بی زحمت یه آزمایش برام بنویسین. میخوام ببینم گروه خونم چندتاست؟!

3. به خانمه گفتم: توی خونه چه داروئی خوردین؟ گفت: آبریزش بینی خوردم!

4. خانمه گفت: نمیدونم چرا هروقت جائی از بدنم میخاره باید حتما آب دهن بهش بزنم تا خوب بشه!

5. خانمه که با شوهرش اومده بود گفت: ببخشید حالت تهوعش مال بیماریشه یا از غذای من؟!

6. مرده گفت: خوابم به اندازه کافی نیست بیشتره!

7. پیرزنه گفت: چندروزه که زانوی دستم درد میکنه!

8. خانمه گفت: دستم ضربه خورده. گفتم: میتونین برین عکسشو بگیرین یا دارو بنویسم؟ گفت: کدومش دردشو میندازه؟!

9. به خانمه گفتم: فشارتون چهاردهه. گفت: امروز میتونم تخم مرغ بخورم؟!

10. خانم دکتر دندونپزشک مرکز به مرده گفت: دیر اومدین دیگه وسیله استریل ندارم. فردا بیائین تا دندونتونو بکشم. مرده گفت: حالا شاید من تا فردا مردم!

11. (در اواخر سال تحصیلی) حال بچه بد بود. براش یه روز مرخصی نوشتم و بهش گفتم: حالا ناراحتی که نمیری مدرسه؟ گفت: من خیلی هم خوشحالم حالا میرم والیبال!

12. پیرزنه گفت: اگه با دارو بدتر هم می شدم میگفتم لابد خودم بدتر شدم!

پ.ن1: نمیخواد بگین خودم میدونم پست قبلی بهتر بود!

پ.ن2: یکی از راننده های شبکه موبایل جدیدمو دیده و میگه: تو هم موبایل کلاغ پری خریدی؟ میگم: کلاغ پری؟ میگه: آره دیگه. از اونها که هی انگشتو میگذارن روش و برمیدارن مثل کلاغ پر!

پ.ن3: ماجراهای پارک رفتن عسل اونقدر زیاد شده بود که میخواستم توی یه پست بنویسمش! اما بعد گفتم حتی اگه این کارو بکنم دوباره دو پست بعد میگین چرا از عسل نمی نویسی؟!

پس این از بخش اولش:

از خونه اومدیم بیرون تا بریم پارک. جلو در خونه همسایه مون چندتا علف سبز شده بود. عسل میگه: بابا خونه اینها هم پارک هست!

خاطرات (از نظر خودم) جالب (132)

سلام

1. به پیرمرده گفتم: آزمایشتون سالمه. گفت: خیلی ممنون خدا خیرت بده!

2. خانمه گفت: ویزیتمو رایگان می کنی؟ باور کن ندارم. حالا اینو نمیگم که بهم کمک کنیا کسی چه میدونه شاید تو از من مستحق تری!

3. خانمه گفت: من رفتم سونوگرافی بهم گفتن مادرزادی یه کلیه دارم. حالا با یه کلیه هم میشه زندگی کرد؟!

4. خانمه گفت: بهم گفتن اگه توی بچگی آبله مرغون میگرفتم بهتر بود. حالا من که توی بچگی آپاندیس گرفتم بهتر بوده؟!

5. به خانمه گفتم: توی خونه چه داروئی خوردین؟ گفت: قرص گلداستار خوردم! (اگه فهمیدین چی بوده به ما هم بگین!)

6. به مرده گفتم: از کی سرما خوردین؟ گفت: هنوز شروع نشده!

7. خانمه گفت: شربت که اون دفعه برام نوشتین اون قدر تلخ بود که هنوز درشو هم باز نکردم!

8. به پیرزنه گفتم: خلط هم دارین؟ گفت: آره حتی از گوشهام هم خلط میاد!

9. خانمه گفت: من دوماه پیش اومدم اینجا دکتر برام آزمایش نوشت حالا تاریخش گذشته؟ گفتم: بله. گفت: آخه توی دفترچه تاریخ ننوشتا!

10. آزمایشات پیش از بارداری خانمه رو نگاه کردم و گفتم: تیروئیدتون مشکل داره. گفت: اون وقت اگه تیروئید شوهرم هم مشکل داشته باشه برای بچه خوب نیست درسته؟!

11. به پیرزنه گفتم: توی آزمایشتون عفونت ادرار دارین. گفت: سوزش ادرار هم دارم؟!

12. خانمه گفت: بدنم خارش داره. گفتم: از کی؟ گفت: از اول!

پ.ن1: توی ماه رمضون درمونگاه ها خلوت شده بود و این خاطرات هم کمتر. به امید تعداد خاطرات بیشتر در هفته های آینده!

پ.ن2. طبق بخشنامه جدید کاردان های بهداشت خانواده دیگه حق ندارند انواع روش های پیشگیری رو به خانمها آموزش بدن و قرار شد این مبحث از فیلمی که برای عروس و دامادها میگذارن هم حذف بشه! من فقط منتظر سالهای بعدم و زمانی که متولدین این سالها نیاز به مدرسه و بعد شغل پیدا می کنن!

پ.ن3. چند روز پیش تولد عسل بود. اما به دلیل ماه رمضون و چند علت دیگه جشنو چند هفته ای به تعویق انداختیم. اما من همون شب تولدش یه کیک کوچیک گرفتم و رفتم خونه. عماد هم اصرار داشت که یکدفعه زنگ بزنیم و اقوامو دعوت کنیم. وقتی گفتیم نه گفت: پس من خودم بعدا یه تولد براش میگیرم و شمارو دعوت نمی کنم. البته کارهای تولدو شما باید انجام بدینا اما خودتون دعوت نیستین!

پ.ن4: چند جمله قصار از عسل دارم اما میگذارم برای پستهای بعد!


روزی که «هواپیما» آمد

سلام

پیش از این که بیام ترک اعتیاد توی خونه بیشتر این پستو نوشتم اما همه اش پرید. شب هم از همین جا باید برم سر شیفت. اما برای این که به بلاگ اسکای ثابت کنم که کی قوی تره تصمیم گرفتم این پستو با موبایل بنویسم حالا هرچقدر که میخواد سخت باشه!

راستی مدتها بود که از این نوع تیترهای روزی که.....  آمد استفاده نمی‌کردم اما دیدم به این پست میخوره.

خب دیگه بریم سر اصل مطلب.

تابستون دو سال پیش بود که بهم گفتند باید برای سه روز برم به جای یکی از پزشکهای خانواده روستایی که رفته مرخصی. روز اول با ماشین اداره که اومده بود دنبالم رفتم. نیم ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم. دوسه نفر از مریضها منتظر دکتر نشسته بودند که با رسیدن من یکی یکی اومدند توی مطب. بعد از اونها هم بقیه مریضها کم کم پیداشون شد.

ساعت حدود ده و نیم صبح بود و درحال دیدن مریض بودم که صدایی شنیدم. یه صدا شبیه صدای پرواز یه هواپیمای یه موتوره. صدا یکدفعه اوج می گرفت و بعد مثل هواپیمایی که داره مانور میده تغییر میکرد و بعد دوباره از اول.

من پروازو خیلی دوست دارم. راستش اگه وضعیت مالی اجازه می‌داد همه سفرهامو با هواپیما می رفتم. تا به حال نه بار سوار هواپیما شدم و منتظر دفعه دهمم. این بود که صدای اون هواپیما توجهمو به خودش جلب کرد. با خودم فکر کردم: یعنی چرا این هواپیما اینجا مانور میده؟ اون هم با این همه فاصله از فرودگاه؟

از پنجره‌ مطب بیرونو نگاه کردم اما هواپیمایی معلوم نبود. طبیعتا نمی شد به مریضی که روی صندلی نشسته و اونهایی که پشت در نشسته بودند می‌گفتم همین جا بنشینید تا من برم یه نگاهی به هواپیما بکنم و بیام!

چند دقیقه ای که گذشت کم کم صدای هواپیما کمتر شد تا این که بالاخره قطع شد.

روز دوم و تقریبا در همون ساعت روز قبل بود که باز صدای هواپیما بلند شد. اما مطب همچنان پر بود. یه لحظه به خودم اومدم و دیدم همونطور که دارم مریض میبینم دارم توی ذهنم اون هواپیمارو هم مجسم می کنم. یه هواپیمای کوچیک سفیدرنگ با بالهای رنگی که داره با آزادی کامل توی آسمون چرخ میخوره و یه دود سفیدرنگ و باریک از پشتش توی آسمون به جا میگذاره.

اون روز هم بعد از چند دقیقه صدای هواپیما قطع شد.

شاید بشه گفت دیدن اون هواپیمای کوچیک دیگه برام جنبه حیثیتی پیدا کرده بود. فردا روز آخر بود و من باید اون هواپیمارو می دیدم.

روزبعد رفتم درمونگاه. خوشبختانه اون روز درمونگاه خلوت بود و برای همین به محض این که صدای هواپیمای تک موتوره بلند شد از جام بلند شدم و از مطب بیرون اومدم.

داشتم به سمت در درمونگاه میرفتم که یه لحظه سرجام خشک شدم. صدای هواپیما از بیرون از درمونگاه و توی آسمون نبود بلکه از داخل درمونگاه میومد! کنجکاویم بیشتر شده بود. اگه این صدا از یه هواپیمای درحال پرواز نبود پس از چی بود؟

سرمو به سمت صدا چرخوندم. صدا از داخل آزمایشگاه بود. سرمو داخل اتاق کردم که مسوول آزمایشگاه منو دید و گفت: بفرمائید آقای دکتر امری داشتین؟ گفتم: عجب صدایی راه انداختین صدای چیه؟ گفت: به خدا تقصیر من نیست تا حالا چندبار به شبکه نامه نوشتیم و گفتیم که سانتریفوژمون خرابه و  خیلی سروصدا میکنه اما کاری نکردن!

پ.ن1: خداییش فکر نکنین من همیشه این قدر گیجم ها!

پ.ن2: سحر خانم! این وبلاگ شما راه نیفتاد؟

پ.ن3: روزهای آخر جام جهانی با ترس فوتبال نگاه می کردیم چون هرلحظه ممکن بود عسل ظاهر بشه و بگه: تو پارک بدویی میکنن! بریم پارک!

پ.ن4: بالطف خدا نوشتن این پست که در ساعت شش با  موبایل شروع شده بود در این لحظه به پایان رسید (البته در لابلای دیدن مریضها)

به قول یه نفر شادزی، مهر افزون