جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (274)

سلام

1. خانمه گفت: من به آموکسی سیلین حساسیت دارم برام ننویس. به جاش از اون کپسول پونصدها بنویس که نصفشون سبزه نصفشون طوسی!

2. به پیرزنه گفتم: بفرمایید. گفت: من همیشه شصت کیلو بودم. حالا دیدم شدم شصت و یک کیلو!

3. پسره گفت: برام یه دارو بنویس که زودتر خوب بشم. من کارگرم. اگه یه روز نرم سر کار پول ندارم. درحال نوشتن نسخه بودم که گفت: راستی دیشب کلی مشروب خریدم و خوردم. از اون هم میشه؟!

4. توی یکی از مراکز دوپزشکه بودم که یه مریض بدحال آوردند. هم من و هم خانم دکتر رفتیم بالای سرش. وقتی حالش کمی بهتر شد و دیدم خانم دکتر هم اونجاست، برای دیدن مریضهایی که پشت در هر دو مطب جمع شده بودند رفتم توی مطب. چند دقیقه بعد خانم دکتر اومد و گفت: مریضه بهتر شده اما هنوز مشکل داره. به نظر شما چکارش کنم؟ .... ببخشید چکارش میخواین بکنین؟! گفتم: باشه خودم میرم سراغش!

5. شیفتو از یکی از خانم دکترها تحویل گرفتم. چند دقیقه بعد مسئول پذیرش اومد و گفت: میگم این خانم دکتر حالش خوبه؟ گفتم: چطور؟ گفت: "اومده به من میگه کسی را به اسم ... توی این شهر میشناسی؟ گفتم نه چطور؟ گفت چند هفته پیش اومد پیشم و گفت اینجا باغ دارم من هم ..... تومن بهش پول دادم و برنامه شیفتهامو هم بهش دادم تا برام میوه بیاره اما هنوز خبری نشده!"

6. مرده گفت: دکتر! تو که انگار سنّی نداری. چرا این قدر پیر شدی؟ چند سالته؟ وقتی سنّمو گفتم گفت: تو که از من بزرگتری. پس مشکلی نیست. واقعا پیر شدی!

7. شب توی یه مغازه بودم که یکی از خانم دکترها بدون حجاب وارد شد و به محض دیدن من اول سلام کرد و بعد فورا شالش را کشید روی سرش!

8. یه خانم دکتر جدید اومد برای طرح که اتفاقا توی کوچه خودمون زندگی میکنن. یک روز که با هم از سر کار برمیگشتیم گفت: چه خوبه که توی یک کوچه زندگی میکنیم. روزهای اول باید دوساعت برای راننده هایی که میخواستن بیان دنبالم آدرسمونو میگفتم. اما حالا فقط میگم توی کوچه دکتر ...!

9. پسره گفت: از دیشب بدن درد دارم. گفتم: کجای بدنت درد میکنه؟ انگشت کوچیک دست چپشو نشون داد و گفت: اینجا!

10. (14+) دختره گفت: دیشب اومدم اینجا و سرم زدم. میخواین بهتون نشون بدم؟ گفتم: نشون بدین! آستینشو بالا زد و چسب روی چین آرنجشو بهم نشون داد! جرات نکردم براش آمپول بنویسم!

11. مرده خانمشو آورده بود و گفت: چند روزه گلوش درد میکنه و سرفه هم میکنه. حالا اول گلوشو نگاه کن بعد یه گوشی بگذار روی سینه اش بعد هر دارویی که لازمه بنویس! راستی قبل از نوشتن فشارشو هم بگیر!

12. خانمه گفت: این بچه را چندبار آوردم اینجا و خوب نشده. میخوام ببرمش پیش متخصص. داشتم براش ارجاع میزدم که پرسید: حالا ببرمش پیش متخصص چی براش مینویسه؟!

پ.ن۱. به گفته آنی پسرخاله گرامی و خانواده دوباره راهی کانادا شدن. درصورت ارسال خبرهای تکمیلی به استحضار شما خواهد رسید 

پ.ن۲. اینو باید توی پی نوشت های پست پیش مینوشتم اما سه تاش تکمیل بود :

میخواستم بنویسم روز شنبه ۲۵ آذر رکورد بازدید از وبلاگم با ۴۹۲۲ بازدید شکسته شد که با ۱۱۹۸۷ بازدید در پنجشنبه هفتم دی شگفت زده شدم و به پشتیبانی بلاگ اسکای پیام دادم و خواستم بررسی کنند که این بازدیدها واگعیه با کیکه؟! آخه هرروز هزار و خرده ای بازدید و یکدفعه توی یک روز خاص این همه؟ به طوری که میانگین بازدید روزانه درطول یک ماه گذشته را به نزدیک ۲۵۰۰ رسوند.

پ.ن۳. با عماد توی خیابون و سوار ماشین هستیم و طبق معمول یکی از آهنگهای رپشو گوش میده. یه ماشین با دو سرنشین دختر و یه آهنگ بلند شش و هشت ازمون سبقت میگیره. عماد سرشو تکون میده و میگه: واقعا ببین تفاوت از کجاست تا کجا! گفتم: حالا کی گفته آهنگ تو بهتره؟!

به یاد "میلو"

سلام

سالها پیش توی یک بازی وبلاگی نوشتم که گرچه خودم را علاقمند به محیط زیست میدونم حال و حوصله نگهداری از هیچ حیوان خونگی را ندارم! و خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم همین طور هستم. درواقع الان تنها موجودات زنده ای که به نوعی میشه به عنوان حیوان خونگی ازشون یاد کرد ماهیهای عماد هستند که در طول چند ماه اخیر و در روزهایی که عماد دانشگاهه عسل ازشون مراقبت میکنه.

مدتها بود که بچه ها اصرار میکردند که یه گربه بیارن خونه اما موافقت نمیشد. تا این که چند ماه پیش و چند هفته بعد از شروع سال تحصیلی یک روز وسط هفته عماد یکدفعه ظاهر شد و یه بچه گربه آورد و گذاشت خونه و چند ساعت بعد هم رفت و گفت: تا آخر هفته نگهش دارین. آخر هفته میام و شنبه که دارم میرم با خودش میبرمش. و بعد هم رفت.

من توی تخمین زدن سن گربه مهارتی ندارم اما عماد گفت دوماهه است. یه بچه گربه شیطون و بازیگوش که بیشتر بدنش سفیدرنگ بود با چند لکه کوچک و بزرگ به رنگهای مختلف.

عماد آخر هفته اومد و با گربه (که اسمش را گذاشته بودیم "میلو") مشغول بود و شنبه موقع رفتن گفت: من که نمیتونم ببرمش توی خوابگاه. این هفته را هم نگهش دارید هفته بعد میبرمش خونه یکی از دوستانی که اونجا دارم. اون هفته هم گذشت و باز هم عماد اومد و باز به بهانه ای گذاشتش و رفت و همین طور هفته بعد! توی این مدت به "میلو" علاقمند شده بودیم. یه بچه گربه تمیز و زیبا و شیطون که علاقه شدیدی به بازی با ما و بقیه داشت. کافی بود یک تکه طناب را جلو صورتش آویزون کنیم تا چندین دقیقه هم خودشو سرگرم کنه و هم ما رو! اما از طرف دیگه مشکلاتی هم داشت از جمله این که به دلیل نامعلومی تمایل شدیدی به پنجه زدن به دستها و پاهای ما داشت! بیخبر از اطراف درحال مطالعه بودیم که یکدفعه یه پنجه به پاهامون کشیده میشد! بعضی از لباسهامون هم به لطف پنجه های ایشون سوراخ شد! نمیدونم شاید هم مقصر خود ما بودیم که به اندازه کافی باهاش بازی نمیکردیم اما به هرحال دیگه این رفتارهاش از حد تحمل ما بالاتر رفت. نهایتا "میلو" به حکم دادگاه خانوادگی به تراس خونه تبعید شد. (البته جلو تراس را شیشه زدیم و خیلی سرد نمیشد) و فقط روزی چند ساعت از اونجا بیرونش می آوردیم. تا این که یک روز دیدیم یکی از گلهای زیبایی که داشتیم به لطف ایشون از ریشه دراومده!

آخر هفته وقتی عماد اومد، بهش هشدار داده شد که گربه را با خودش ببره وگرنه هفته بعد دیگه اونو نمیبینه. اما ترتیب اثری داده نشد. پس روز شنبه و به محض رفتن عماد چند عکس از گربه گرفته شد و توی دیوار گذاشته شد. یکی دو روز گذشت و بعد خانمی به آنی زنگ زد و گفت: دختر من یه بچه گربه شبیه این داشت که مُرد و حالا خیلی ناراحته. چون این گربه خیلی به اون شبیهه من دو میلیون میخرمش! برق سه فاز از سر هردومون پرید. طبیعتا استقبال کردیم و براش پیام فرستادیم. و اما در پیام بعدی ایشون اومده بود: فقط برای این که مطمئن بشم این گربه هم نمیمیره به بچه تون بگین یک بار گربه را از دستهاش و یک بار از پاهاش و یک بار هم از دُم آویزون کنه و ازش عکس بگیرین و برام بفرستین تا مطمئن بشم سالمه! ناخودآگاه به یاد انیمیشن "در جستجوی نمو" افتادم و برادرزاده دندون پزشک! اما آنی به یه چیز دیگه فکر میکرد: فرستادن چنین عکسهایی همانا و منتشرشدن اسممون توی نت به عنوان حیوان آزار همانا! نهایتا از خیر دومیلیون گذشتیم و رفتیم سراغ متقاضی بعدی که یه واگذاری رایگان میخواست. اما قول داد که به خوبی ازش نگهداری کنه. ما هم به حرفش اعتماد کردیم و "میلو" را بهش دادیم رفت.

اما نکته جالب چهار روز بعد بود. وقتی عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. برای واگذاری رایگان! آقاهه تماس گرفت و گفت: ما داریم آخر هفته از شهر میریم بیرون بیارمش یکی دو روز اونجا باشه؟ ما هم گفتیم: نه! و شماره یکی دیگه از متقاضی هایی که به ما پیام داده بود براش فرستادیم. او هم چند ساعت بعد پیام داد و گفت واگذارش کرده.

فکر کردیم همه چیز تموم شده اما دو روز بعد دوباره عکس "میلو" را توی دیوار دیدیم. این بار با یک اسم جدید! و فهمیدیم فقط ما نیستیم که نتونستیم بعضی از رفتارهای این گربه را تحمل کنیم! الان چند هفته است که دیگه توی دیوار ندیدیمش. امیدوارم صاحب خوبی پیدا کرده باشه.

پ.ن1. من توی هر درمونگاهی که میخوام بلاگ اسکای را باز کنم، اول موزیلا را باز میکنم. بعد یک صفحه خصوصی توش باز میکنم و اونجا بلاگ اسکای را وارد میکنم. چند هفته پیش توی یکی از درمونگاهها وبلاگ یکی از دوستان را باز کردم و اسم و ایمیلم را توی قسمت کامنتها نوشتم و میخواستم آدرس وبلاگ را بنویسم که یکدفعه یادم اومد موزیلا را باز کردم اما این صفحه عمومیه نه خصوصی و فورا صفحه را بستم. از اون روز به بعد هربار که به همون درمونگاه میرم (مثل امروز) موقع کامنت گذاشتن به محض این که روی قسمت نام کلیک میکنم مینویسه "ربولی حسن کور" و به محض این که روی قسمت ایمیل کلیک میکنم ایمیلم نوشته میشه! میترسم یه روزی یکی دیگه از همکاران اینجا بلاگ اسکای را باز کنه و بفهمه من اینجا بودم و دیگه پیدا کردن من خیلی هم سخت نخواهد بود! هیستوری اون روز را پاک کردم، کوکی ها را پاک کردم و حتی کل موزیلا را ری استارت کردم اما فایده نداشت. کسی میدونه چکار باید کرد؟ (نمیتونم فایرفاکس را پاک کنم و دوباره دانلود کنم چون با نت داخلی دانلود نمیشه)

بعدنوشت: با روشی که دختر معمولی توی کامنتشون گذاشتند مشکل حل شد. با تشکر از ایشون و سایر دوستانی که راه حل ارائه دادند.

پ.ن2. اخوی گرامی با خریدن خونه سه خوابه کلی پول کم آورده و از بابا کمک خواسته. بابا هم که با تغییر خونه اش کلی پول اضافه آورده بهش کمک کرده و دقیقا همون مبلغ را به دو پسر دیگه اش هم داد! باتوجه به این که چند روز پیش از این ماجرا سه تا وام هم گرفته بودم فعلا حسابم حسابی پر و پیمون شده! و حالا کل پولها را ریختم توی حسابی که روی معدل حساب وام میده. نمیدونم چقدر بشه وام گرفت و قسطش چقدر میشه. و مسئله مهم تر این که نمیدونم این پول را چکار کنم؟! باتوجه به وضعیت اقتصادی مملکت نگه داشتن پول نقد هم که یک اشتباه بزرگه. جالب این که از دو ماه پیش بعد از چند سال دوباره یارانه مون هم برقرار شده!

پ.ن3. تا جایی که شد از اسم آنی کمتر استفاده کردم اما نشد کامل حذفش کنم

نویسنده های دروغگو

سلام

یادمه توی کتاب عربی توی یکی از سالهای تحصیلی حکایتی را میخوندیم که توش نوشته بود: پادشاهی خواب دید که همه دندونهاش ریخته و فقط یکی مونده. از خوابگزار دربار تعبیرشو سوال کرد و او بهش گفت: همه اعضای خانواده شما پیش از شما میمیرند و او ناراحت شد. بعد از "ابن سیرین" پرسید و او بهش گفت: عمر شما از همه اعضای خانواده تون بیشتره و او خوشحال شد.

اما نمیدونم چرا الان دو روزه که ما هر کار کردیم هنوز نتونستیم به مادر آنی بگیم که با مرگ خواهرش الان او تنها بازمانده خانواده اش شده و عمرش از همه خواهرها و برادرهاش بیشتر شده. متاسفانه به دلیلی دوری مسافت مراسمش را هم نتونستیم بریم.

چند روز دیگه با یک پست جدید درخدمتم.

بعدنوشت: بنا به درخواست رسمی آنی، از این پس مطلقا هیچ خبری درباره ایشان و خانواده محترمشان در این وبلاگ درج نخواهد شد. 

خاطرات (از نظر خودم) جالب (273)

سلام

1. خانمه پسرشو که زمین خورده بود و یه خراش وسیع روی گونه اش ایجاد شده بود آورده بود و گفت: هرچی لازمه براش بنویسین فقط تا فردا خوب بشه. گفتم: مگه فردا چه خبره؟ گفت: تازه از پدرش جدا شدم. تا فردا پیش منه. اگه پدرش اونو اینطوری ببینه دوباره یک سری جنگ و دعوا داریم!

2. به خانمه گفتم: این قرصهای قند و فشارتونو به اندازه یک ماه بنویسم خوبه؟ گفت: نههه! من روزی سه تا از این قرصها میخورم. اگه برای یک ماه بنویسی زودتر از یک ماه تموم میشن برای دوماه بنویس!

3. (18+) خانمه گفت: من دیشب با شوهرم رابطه داشتم. و حالا از صبح دارم فکر میکنم که من دیشب قرص جلوگیریمو خوردم یا نه؟! حالا برم قرص اورژانسی بگیرم؟ گفتم: اگه بقیه شبها را مرتب خوردین نگرانی نداره. نهایتا اگه مطمئن شدین که نخوردین امشب دوتا قرص با هم میخورین. گفت: پس من قرص اورژانسی نمیخورم اما اگه حامله شدم گردن شماست! (بعدا فهمیدم قرص اورژانسی را هم از داروخونه گرفته!)

4. طبق معمول مراکز دوپزشکه (!) خانم دکتر گفت: من مجبورم تا آخروقت بمونم و اینجا انگشت بزنم. شما اگه دوست دارین تشریف ببرین. چند دقیقه سر خیابون ایستادم و هیچ ماشینی سوارم نکرد. گوشیمو درآوردم وبرنامه اسنپ را باز کردم و داشتم مقصد را مشخص میکردم که یک پراید جلوی پام ایستاد. من هم بی خیال اسنپ شدم و سوار شدم. چند کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که موبایل آقای راننده زنگ خورد و چند جمله صحبت کرد و بعد با تعجب از من پرسید: مگه شما اسنپ نخواسته بودین؟ گفتم: نه! گفت: من راننده اسنپم. اومدم جایی که ماشین خواسته بودند و دیدم شما با گوشی ایستادین من هم سوارتون کردم. حالا زنگ زدن میگن ما اسنپ خواسته بودیم پس کجایین؟! نهایتا دور زدیم و برگشتیم دم درمونگاه که دیدم یکی دیگه از پرسنل درمونگاه اسنپ خواسته و با هم برگشتیم ولایت!

5. توی روستایی بودم که تعدادی از اهالی اون روستا فامیلشون با من یکیه. پیرزنه اسممو از روی قبض خوند و گفت: اهل همینجایی؟ گفتم: نه از ولایت اومدم. گفت: خب حالا مگه فرقی هم میکنه که مال کجا باشی؟!

6. مریضها که تمام شدند خانم مسئول داروخونه لطف کردند و برام چای با یک شیرینی کنارش آوردند. داشتم چای میخوردم که آقای مسئول پذیرش اومد توی مطب و با دیدن چای گفت: هیچوقت برای من چای نیاورده اما برای شما که فقط یک روز اینجا هستین میاره! بعد گفت: خودمونیم دیروز رفتم توی بانک تا ضامن وام یه نفر بشم. چک را که دادم ازم پرسید شغلتون چیه؟ گفتم پزشکم. اگه بدونین چقدر بهم احترام گذاشتن!

7. یک "خانم مسئول پذیرش" جدید توی یکی از درمونگاه های شبانه روزی استخدام شد! اولین باری که با هم شیفت دادیم آخر شب گفت: یه چیزی بهتون بگم؟ گفتم: بفرمایید. گفت: من قبلا دوبار بچه مو آورده بودم اینجا و وقتی میدیدم شما شیفتین به شوهرم میگفتم این دکتره به قیافه اش نمیخوره که دکتر خوبی باشه بیا بریم. اما حالا که با هم شیفت دادیم میبینم انگار خیلی هم دکتر بدی نیستین!

8. برای یک دختر 17 ساله نسخه مینوشتم که مادرش گفت: براش آمپول بنویس. دختره گفت: مامااان!  من تو رو توی خونه قَسَمت دادم که دیگه اینو نگی!

9. یه آقای مسئول پذیرش که فرزند شهید بود اون قدر پیگیری کرد که در آخرین سال کارش از استخدام قراردادی به رسمی تبدیل شد. و در تمام طول چندماهی که تا بازنشستگیش مونده بودهر ماه روز واریز حقوق این جمله را ازش شنیدیم: انگار اون موقع حقوقم بیشتر بود که!

10. (شبیه شماره هشت شد اما تقصیر من نیست!) درحال نوشتن نسخه برای یک دختر بودم که پدرش گفت: یه آمپول هم براش بنویس. دختره گفت: بابا! این کارو با من نکن!

11. سر شیفت بلاگ اسکای را باز کرده بودم. شیفت را تحویل دادم و اومدم دم در درمونگاه که یه لحظه شک کردم بلاگ اسکای را بستم یا نه؟ برگشتم و رفتم توی مطب و درحالی که خانم دکتر داشت بیمار میدید رفتم جلو کامپیوتر که خانم دکتر گفت: وقتی میخواستین برین از سامانه خارج شدین. من الان دارم با یوزر و پسورد خودم مریض میبینم خیالتون راحت باشه!

12. خانمه گفت: برای درد گوشم قطره ننویسین. گفتم: چرا؟ گفت: چون وقتی میخوام توی گوش دوم قطره بریزم قطره های گوش اول میریزن بیرون!

پ.ن۱. یلدا بر همه دوستان مبارک. طبق رسم خانواده ما شب یلدا هرخانواده ای خونه بزرگترهای خانم خونه است.  ما هم دیشب خونه مادر آنی بودیم و اخوی هم خونه مادرخانمش. و امشب همه خونه بابا هستیم. جای همه خالی.

پ.ن2. یه خانم حدودا سی ساله توی یکی از مراکز بود که چند هفته پیش به بقیه خانمهای همکار میگفت: میگن یه خواننده مُرده به اسم "گلپا" شما اسمشو شنیده بودین؟! دو سه هفته پیش هم میگفت: میگن یه خواننده دیگه مُرده که اسمش "شاهرخ" بوده. این خواننده ها کجان که من اصلا اسمشونو هم نشنیدم؟! پیش خودم گفتم: خب شاید اصلا اهل موسیقی نیست. اما چندروز پیش که از یکی دیگه از خانمها میپرسید: دیشب یه چیزی توی تلگرام خوندم که نفهمیدم یعنی چی. تو میدونی پارتنر چیه؟! فهمیدم مسئله فقط موسیقی نیست!!

پ.ن3. اخوی گرامی که پیش بابا زندگی میکرد چون دیگه پسر و دخترش بزرگ شده بودند خونه دوخوابه ای که داشت فروخت و با پولی که توی این چندسال از مستاجرشون گرفته بود یه خونه سه خوابه خرید و رفت اونجا. بابا هم که دیگه اون خونه دوطبقه براش بی استفاده بود و حال و حوصله مستاجر را هم نداشت اون خونه را فروخت و یه خونه ویلایی خرید. اما فاصله مون از هم خیلی بیشتر شد.

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (14) (تا سه نشه...)

سلام

چند سال پیش بعدازظهر یه روز پنجشنبه بود. توی درمونگاهی شیفت بودم که موقع ورود من به شبکه بهداشت ولایت خلوت ترین درمونگاه شبانه روزی محسوب میشد و حتی خودم در یک روز که برف شدیدی هم در حال باریدن بود سابقه دیدن فقط دو مریض در طول یک روز را هم داشتم. (رکوردی که تکرارش دیگه واااااقعا بعیده) اما نمیدونم درطول این سالها چه اتفاقی افتاده که الان این درمونگاه شلوغ ترین درمونگاه شبانه روزی ولایته و شیفت دادن اونجا دل شیر میخواد.

بگذریم، حالا که این ماجرا بعد از چند سال یادم اومده زودتر بنویسمش تا دوباره یادم نرفته! گرچه مطمئنا یه بخشهاییش را فراموش کردم!

 

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (272)

سلام

1. چوب آبسلانگ و چراغ قوه را برداشتم که بچه از روی صندلی پرید پایین و گفت: نمیخوام ... نمیخوام .... مادرش گفت: بیا بشین روی صندلی. میخواد گلوتو ببینه نمیخواد که برات شیاف بذاره!

2. به پیرزنه گفتم: پاهاتون روزها بیشتر درد داره یا شبها؟ درحال تکون دادن سر و هردو دستش فقط میگفت: شبها ... شبها .... شبها ....!

3. توی یک مرکز دوپزشکه بودم. خانم دکتر گفت: من مجبورم تا آخر وقت بمونم. اما حالا که مریض نیست اگه دوست دارین تشریف ببرین. اومدم لب جاده و چند دقیقه ایستادم که یه ماشین نگه داشت و سوار شدم. راننده گفت: من راننده مرکز بهداشت استانم. اگه سی ثانیه دیگه ایستاده بودی حراست شبکه تون میرسید و سوارت میکرد!

4. (16+) توی یکی از شیفتها زیاد سرم و آمپول نوشتم. آخر شب خانم مسئول تزریقات گفت: امشب خیلی اذیتم کردی. دیگه بعد از ساعت دوازده هیچ اتفاقی نمیفته ها! گفتم: مگه هرشب اتفاقی میفتاد؟! (منظورش این بود که سرم ننویسم البته!)

5. توی یکی از مراکز شبانه روزی همیشه آقای مسئول تزریقات می اومد و میگفت: چرا این قدر کم سرم مینویسی؟ بیشتر بنویس! و من کار خودمو میکردم. یک روز که رفتم شیفت اومد و گفت: چرا این قدر سرم مینویسی؟ کمتر بنویس! گفتم: چه عجب! من که مثل همیشه نوشتم چطور شده نظرت عوض شده؟ گفت: قراردادمون با شبکه بهداشت تموم شده بود تمدیدش کردیم. منتهی قبلا هرچقدر پول میگرفتیم میرفت توی جیب خودمون و آخر ماه یه پول ثابت به شبکه میدادیم. از این به بعد پول تزریقات میره توی جیب شبکه و ما یه پول ثابت میگیریم!

6. یکی از بهیارهای قدیمی شبکه را که چند سال پیش بازنشسته شده بود توی خیابون دیدم. گفت: کدملیم را برات بفرستم میتونی فردا یه مقدار دارو برام بنویسی؟ گفتم: بله. گفت: دستت درد نکنه. فردا توی هر درمونگاهی که بودی خودت بگیر برام بیار همین جا پولشو بهت میدم. من وقت نمیکنم برم داروخونه! (داروها را روز بعد براش نوشتم و کد رهگیری شونو براش پیامک کردم. هیچ جوابی هم نیومد)

7. پیرزنه گفت: چند روز پیش یه سرم و آمپول زدم. ممکنه مریضی الانم مال اون سرم و آمپول باشه؟ گفتم: مگه چه سرم و آمپولی زدین؟ گفت: یه سرم سفید با یه آمپول سفید!

8. توی یکی از درمونگاه ها بودم که برام چای آوردند توی مطب. تشکر کردم و بعد از خوردن چای لیوانش را بردم توی آبدارخونه درمونگاه و میخواستم بشورمش که مسئول پذیرششون رسید و گفت: نمیخواد بشوریش. این لیوان فقط مخصوص پزشکهاست. کس دیگه ای توش چای نمیخوره. ما فقط یه آب تهش میریزیم و میچرخونیم و خالیش میکنیم!

9. نسخه مرده را که نوشتم گفت: قرصهای خوابمو هم مینویسین؟ گفتم: از کدوم قرصها برای خواب میخورین؟ گفت: از همون ها که اگه به فیل هم بدی بخوره میخوابه!

10. نسخه یه بچه را نوشتم و به پدرش گفتم بره داروخونه و داروهاشو بگیره. پدره یکدفعه برگشت سمت بچه و گفت: فهمیدی؟ دکتر گفت اگه شربتشو نخورد بیارش تا براش آمپول بنویسم!

11. جواب آزمایش پیرزنه را دیدم و گفتم: جواب آزمایشتون خوبه. فقط قندتون روی مرزه و غلظت خونتون بالاست. گفت: اصلا سابقه نداشت. یعنی دیگه قرص قند نخورم؟ گفتم: باید بخورین تا دوباره نره بالا. گفت: برای غلظت خون هم که همون آسپیرینو ادامه بدم!

12. برای یه پسر دبیرستانی نسخه نوشتم و با پدرش از مطب رفتند بیرون. چند دقیقه بعد پسره برگشت توی مطب. گفتم: بفرمایید! تا اومد حرف بزنه پدرش هم اومد توی مطب و گفت: برای چی اومدی اینجا؟ بعد روکرد به من و گفت: دکتر! حق نداری براش استراحت بنویسی ها! باااید بره مدرسه تا از درسهاش عقب نیفته. اگه باز هم اومد پیشت نمینویسی! بعد به پسرش گفت: حالا راه بیفت بریم!

پ.ن1. دو سه روز بعد از روزی که من میرم خواستگاری آنی یه آقای مهندس خیلی محترم هم میخواستن برن خواستگاری که چون خانواده آنی با ما صحبت کرده بودند بهشون اجازه نمیدن که رسما بیان خونه شون خواستگاری. چند هفته پیش این آقای مهندس محترم بالای سر قبر پدر آنی دفن شد! یعنی اگه آنی با او ازدواج کرده بود توی چندماه هم پدرشو از دست داده بود و هم شوهرشو.

پ.ن2. پسرخاله گرامی بعد از اتمام درمان پسرش و با پیدا نکردن کار توی کانادا به آفریقا برگشت. اما باتوجه به وضعیت پسرش و لزوم مراقبت های مناسب مسئولین شرکتشون بهش لطف کردند و دوباره برشون گردوندند به گرجستان. (البته این اتفاق چندماه پیش افتاد اما فراموش کردم بنویسم! ضمنا این اطلاعات فقط از استوری های همسر ایشون که توسط آنی رویت شده به دست اومده!)

پ.ن3. بعد از چندسال بالاخره فیلم "سرخ پوست" را دیدم. چیزی از داستان فیلم نمینویسم تا اگر کسی خواست ببیندش براش اسپویل نشه. اما باید بگم حیف از این فیلم زیبا و خوش ساخت که با چنین پایان آبکی تموم شد! حقیقتش با دیدن اون بازی شگفت انگیز اول باورم نمیشد دارم بازی آقای "نوید محمدزاده" را میبینم. چه خوب که بالاخره خودشو از اون کاراکتر همیشگی معتاد و آدم مشکل دار و ... جدا کرد. درضمن تعجب کردم که مرحوم پسیانی نقشی به این کوتاهی را قبول کردن. درضمن بازی دخترشونو هم تا به حال ندیده بودم.

پیام عشق

سلام

تنها عموی من همیشه برام قابل احترام بوده. عموئی دقیقا بیست سال بزرگ تر از من و ده سال کوچک تر از پدر بزرگوار. گرچه شخصیتش و جدّی بودن بیش از حدّش مانع از این میشه که آدم رابطه نزدیکی باهاش داشته باشه اما همچنان برام قابل احترامه. چه اون موقع که در پنج سالگی و در هفته های اول جنگ با عراق رفتیم خونه شون و تا دم پادگان بدرقه اش کردیم چون ارتش افراد ذخیره شو دوباره به خدمت فراخونده بود. چه زمانی که گوشه حیاط خونه شون پر از وسایل بدنسازی بود و هر روز عصر باهاشون تمرین میکرد. چه زمانی که سالها به کلاس خوشنویسی میرفت و نهایتا هرچه تلاش کرد نتونست توی آزمون مرحله "عالی" قبول بشه و چه زمانی که سالها با ساز "نی" مانوس بود و در سالهای آخری که موسیقی کار میکرد چند شاگرد هم گرفت اما بعد از یک سری کارهای دندان پزشکی دیگه نتونست "نی" بزنه. و چه زمانی که خوشبختانه درمان بیماری سرطانش موفقیت آمیز بود و به دیدنش رفتیم و چه الان که به ندرت به خونه همدیگه میریم و معمولا همدیگه رو توی خونه بابا اینها میبینیم. توی کار هم تا میتونست پیشرفت کرد و در هنگام بازنشستگی مسئول یکی از شهرستانهای استانمون توی اداره شون بود و حتی بعد از بازنشستگی از کارهای دولتی با کاری که خودم براش پیدا کردم توی یکی از مراکز خصوصی چند سال ریاست کرد. توی این پست هم کمی درباره عمو نوشتم.

و اما ماجرائی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به زمانی که (اگه اشتباه نکنم) دانش آموز دبیرستان بودم.

  

ادامه مطلب ...

خاطرات (از نظر خودم) جالب (271)

سلام

1.پیرمرده یکی یکی مشکلاتشو گفت و براش دارو نوشتم. آخرش هم گفت: اگر دردم یکی بود اندکی بود!

2. خانمه گفت: این پسر دلش درد میکنه. پارسال هم رفت سونوگرافی و گفتند سنگ کلیه داره. ممکنه حالا هم دردش از سنگ کلیه باشه؟ بچه را دیدم و گفتم: نه دردش ربطی به سنگ کلیه نداره. مادرش گفت: اما آخه رفت سونوگرافی!

3. به مرده گفتم: این طور که میگین ممکنه چربی تون بالا باشه. گفت: نه چند ماه پیش یه آزمایش کامل دادم و همه اش سالم بود. وقتی داروهاشو نوشتم گفت: میشه چندتا قرص چربی هم برام بنویسین؟ چند ساله که میخورم!

4. برای یه دختر نه ساله نسخه مینوشتم که گفت: ببخشید من هروقت اومدم پیش دکتر میخواستم یه چیزی بگم اما روم نشده. اما این بار اگه نگم میترکم!  گفتم: خب بگو! گفت: میخوام یه بار با این گوشی ها صدای قلبمو گوش بدم. گفتم: خب گوش بده. گوشیو گذاشت توی گوشش و صدای قلبشو گوش داد و گفت: واااای چه باحاله! بعد هم رفت.

5. به یه پسر نوزده ساله گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: گلوم درد میکنه. خیلی هم بی حالم. گلوشو دیدم و گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: خیلی کم اما خیلی بی حالم. گفتم: آبریزش بینی هم دارین؟ گفت: بله اما خیلی بی حالم. گفتم: میخواین یه سرم براتون بنویسم؟ پدرش گفت: بفرما! دیدی گفتم این دکتره کارش درسته؟!

6. () (15+) چند هفته بود که از یکی از آقایون مسئول پذیرش توی یکی از درمونگاه های شبانه روزی خبری نبود. من هم از کسی نپرسیدم که کجاست. یه روزبه عنوان بیمار اومد و دیدم دست راستش از اواسط ساعد قطع شده. براش نسخه نوشتم و رفت. بعد از یکی از پرسنل پرسیدم: دستش چی شده؟ گفت: زنش ولش کرد و رفت. او هم سر یه سیم لختو گرفته و اون طرف سیمو کرده توی پریز برق تا خودشو بکشه. اما فقط دستش سیاه شد و قطعش کردن. (علت این که این ماجرا را بعد از چند سال نوشتم این بود که اخیرا شنیدم قصد داره با یک دختر چهارده ساله اهل یکی از روستاهای خیلی دورافتاده ازدواج کنه درحالی که هنوز گاهی دچار عوارض اون برق گرفتگی میشه)

7. خانمه دختر دو سه ساله شو آورده بود. دختره را معاینه اش کردم و میخواستم دارو براش بنویسم که مادرش گفت: پریروز آوردمش پیش خانم دکتر و براش دارو گرفتم. اما از اون روز فقط میگه من حتما باید برم پیش آقای دکتر تا خوب بشم. دارو همه چیز داریم زحمت نکشین. بعد هم قبض ویزیتشو گذاشت و رفت! (منظورش از آقای دکتر شخص من نبوده چون من پزشک ثابت اونجا نیستم)

8. یه خانم خیلی محترم به عنوان پرسنل اومد توی یکی از درمونگاه ها. به آنی گفتم: این دختره که تازگی ها اومده توی درمونگاه ... ظاهرا دختر خیلی خوبیه. اگه یه نفر دنبال یه عروس خوب میگشت بگو. چند روز بعد همون خانم اومد و کد ملیشو داد تا براش دارو بنویسم. وقتی رفت رفتم توی قسمت خانواده اش که دیدم شوهر و یه پسر ده ساله داره! خوب شد چیزی بهش نگفتم.

9. پیرمرده گفت: کمرم درد میکنه. یه آمپول بارگزاری عضلات برام بنویس!

10. به مرده که با سرفه اومده بود گفتم: سرفه هاتون خلط هم داره؟ گفت: هنوز نه، ولی دیگه نزدیکه!

11.بچه را از طرف مدرسه با فرم توانائی فعالیت در زنگ ورزش فرستاده بودند. داشتم برگه شو مهر میکردم که مادرش گفت: گوش و گلوشو هم میبینین؟ گفتم: مشکلی داره؟ گفت: نه اما حالا که مجانی فرستادنش دکتر گفتم استفاده کنم!

12. پیرزنه گفت: وقتی اومدم توی مطب اون قدر ذوق کردم که دیدم خودت شیفتی! گفتم: چطور؟ گفت: یادته چهل روز پیش اومدم پیشت گفتم پاهام درد میکنن گفتی یواش یواش خوب میشن؟ گفتم: خب؟ گفت: پاهام دوسال بود که درد میکردن. همین حرفی که تو زدی انگار یه آب بود روی آتیش. یواش یواش خوب شدن!

پ.ن1. احتراما پایان وامهایی که برای ساخت خونه گرفته بودیم به استحضار میرساند. گرچه پیشاپیش جانشینهایی مثل هزینه دانشگاه عماد و ... به جاش اومده و به دلایلی که امکان گفتنش در اینجا نیست احتمالا مجبور میشیم چند وام دیگه هم بگیریم.

پ.ن2. توی خردادماه بود که یک شب شیفت بودم. صبح روز بعدش هم توی یه درمونگاه دیگه مریض میدیدم که از شبکه بهم زنگ زدند و خواستند بعدازظهر برم توی سالن اجتماعات دانشگاه علوم پزشکی. بعدازظهر یک سر رفتم اونجا و دیدم غلغله است و رئیس دانشگاه داره صحبت میکنه. چند دقیقه نشستم و دیدم انگار کسی به کسی نیست و برگشتم خونه! دو سه روز بعد توی یکی از درمونگاه ها بودم که دیدم پرسنل دارن انتخابمو به عنوان پزشک نمونه تبریک میگن! و بعدا فهمیدم اون روز همه نمونه های استان اونجا جمع بودن! کلی پیگیری کردم تا فهمیدم لوح تقدیرمو به کی دادن و گرفتمش (برای ارزشیابی امسال به درد میخوره!) جالب این که چند ماه بعد تازه فهمیدم اون نمونه شدن هدیه هم داشته و رفتم و اونو هم گرفتم و چند شب پیش به عنوان کادو تولد دادمش به آنی! پنج عدد کارت هدیه یک میلیون ریالی!

پ.ن3. نمیدونم چرا اما روز هشتم آبان بازدید وبلاگم یکدفعه با یک افزایش عجیب و غریب به بالاتر از 2600 نفر رسید و باعث شد میانگین بازدید روزانه از وبلاگ در یک ماه اخیر از چند روز پیش به بالای 1200 نفر برسه! البته مطمئنا با گذشت یک ماه از این روز و خروج این روز از محاسبه میانگین ماهیانه شاهد سقوط این میانگین خواهیم بود!

بعدنوشت: روز نوشتن این پست هم آمار بازدیدهام عجیب و غریب شد: 2830 بار بازدید از صفحه!)

غلط بگیر پول هم بگیر!

سلام

توی اون چند هفته ای که به جز سایتهای نسخه نویسی عملا سایت دیگه ای باز نمیشد یک روز وقتی رفتم سر شیفت میخواستم آدرس یکی از سایتهای نسخه نویسی را بنویسم که تصادفا موقع نوشتن اولین حرف انگشتم خورد روی یک کلید دیگه و فورا به عنوان پیشنهاد آدرس یه سایت دیگه بالا اومد که تا اون روز اسمشو هم نشنیده بودم. کنجکاو شدم و بازش کردم که سایت باز شد  ولی بعد از چند ثانیه صفحه کاملا سفید شد درحالی که بخشهائی که تا چند ثانیه پیش عکس و نوشته بود رنگ روشن تری داشت. و این نشون میداد که سایت کاملا بسته نشده. اومدم پائین تر و در پائین سایت متوجه چند گزینه شدم و یکی یکی بازشون کردم ولی هیچکدومشون باز نشدند تا این که رسیدم به گزینه وبلاگ. روش کلیک کردم و وارد وبلاگ اون سایت شدم که پر از انواع مقاله های مختلف درباره شهرهای مختلف کشور و جاهای دیدنی و سوغات اون شهرها وامثالهم بود.

وقتی مریضها را رد کردم اون وبلاگو باز کردم و چرخی توی اون زدم. طبیعتا اول ولایتو سرچ کردم و بعد شهرهائی که خودمون رفته بودیم (و متوجه شدم توی هر شهر چند جای دیدنی از دستمون در رفته) و بعد هم جاهائی که تا به حال نرفته بودیم. از خوندن اون وبلاگ کلی لذت بردم و دیگه هروقت سرم خلوت میشدسری به اونجا میزدم بخصوص که انتخاب چندانی هم نداشتم. اما به تدریج خوندن اون نوشته ها برام عذاب آور شد. من که همیشه به غلطهای املایی حساسیت داشتم حالا با نوشته هایی روبرو بودم که نه تنها پر از غلط املایی بودند بلکه اشتباه های عجیب تاریخی و جغرافیایی هم داشتند! برای نمونه در مورد یک مکان تاریخی نوشته شده بود: این مکان در زمان ساسانیان ساخته شده و تاریخ بنای آن متعلق به بیش از 2500 سال پیش است! یا درمورد یکی از جنگل های شمال نوشته بود: در صورت رفتن به اعماق این جنگل مراقب باشید چون محل سکونت ببر است! درحالی که الان چند دهه از انقراض ببر در ایران میگذره.

تا جایی که تونستم تحمّل کردم اما بعد دیدم دیگه این اشتباه ها بیش از حد شدن و حسابی دارن روی اعصابم رژه میرن! عملا گزینه های دیگه ای هم روی میز نداشتم که بخوام از خیر این وبلاگ بگذرم و برم سراغ سایت های دیگه. پس شروع کردم براشون کامنت گذاشتن اون هم با اسمی که نه اسم واقعی خودم بود و نه ربولی حسن کور! و غلطهای هر متن را براشون گفتم. دو سه هفته بعد بود که متوجّه شدم یک نفر برای چندتا از کامنتهام جواب گذاشته و توی همه شون هم یک متن را نوشته: درصورتی که مایل به همکاری با این سایت هستید یک ایمیل به این آدرس بزنین. بعد هم یک ایمیل گذاشته بود. یکی دو روز فکر کردم و بالاخره براشون ایمیل فرستادم. یکی دو هفته گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد اما یک روز برام ایمیل اومد و ازم شماره تلفن خواستن! شماره مو هم براشون فرستادم و دوباره  هیچ خبری نشد. اما بعد از دو سه هفته یک روز عصر که داشتم توی خیابون پیاده روی میکردم موبایلم زنگ خورد و گوشی را جواب دادم که خانمی که تماس گرفته بود خودشو معرفی کرد و گفت از طرف همون سایت تماس گرفته. ازم پرسید کجا کار میکنم که این همه روی غلطها حسّاسم؟ من هم طبق معمول زمانهایی که خودمو معرفی میکنم گفتم: کارمند شبکه بهداشت هستم. که اون خانم گفتند: اما من ایمیلی که داده بودین سرچ کردم و متوجه شدم توی Linked in نوشتین که پزشک هستین! گفتم: بله هستم. گفتند: سابقه نویسندگی هم داشتین؟ گفتم: نه اصلا! گفتند: رزومه تونو در مورد گردشگری بگین! گفتم: رزومه خاصی ندارم. من یک پزشک عمومی ساده ام که به بعضی از شهرها سفر کردم! فرمودند: به هرحال رزومه تونو برامون ایمیل کنین! شب براشون ایمیل زدم و نوشتم: من هیچ تخصّصی درباره گردشگری ندارم و فقط به سفر علاقه دارم و از غلطهای املایی بیزارم. بعد هم شهرهایی که رفته بودم براشون نوشتم.

چند هفته گذشت و هیچ خبری نشد. یک شب برای اون خانم یه ایمیل دیگه زدم و نوشتم: حکایت ما شده حکایت همون نگهبان پیری که پادشاه بهش گفت الان میگم یه لباس گرم برات بیارن و پیرمرد بیچاره تا صبح یخ زد! من که داشتم مطالبمو میخوندم و کامنتمو میگذاشتم. چرا بیخود تماس گرفتین و منو هوایی کردین؟! که چند روز بعد زنگ زدند و گفتند: هنوز مجوّز همکاری با من براشون صادر نشده. بعد هم خواستند هزینه مدنظرمو برای همکاری براشون بفرستم. واقعا نمیدونستم چه مبلغی را برای همکاری بهشون پیشنهاد بدم که نه خیلی بالا باشه و نه خیلی پائین. یکی دو روز فکر کردم و نهایتا به یاد خانم دکتر "خ" افتادم که یه زمانی براشون مطالب وبلاگو میفرستادم و ایشون هم توی نشریه شون چاپ میکردند. (دوستان قدیمی حتما یادشون هست) اما مسئله این بود که توی حادثه نابود شدن همه اطلاعات  گوشیم، (که حتما اونو هم دوستان قدیمی توی ذهنشون هست!) شماره ایشون هم حذف شده بود. یکی دو روز دیگه فکر کردم و یه بخشی از ایمیلی که مطالبمو به اون میفرستادم یادم اومد. خوشبختانه جیمیل  بقیه آدرس ایمیلو یادش بود و به محض این که چند حرف از آدرسو زدم بقیه شو هم برام آورد! یه ایمیل برای دکتر "خ" فرستادم و جریانو براشون توضیح دادم که چند ساعت بعد جواب دادند و بعد از حال و احوال و یادی از گذشته گفتند طبق آخرین دستورالعمل های متعلق به امسال هزینه کاری که من میخوام بکنم برای هر کلمه سیصد تومنه.

باوجود این که مبلغی که میخواستم را پیدا کرده بودم اما حقیقتش روم نشد براشون بفرستم و اصلا هیچ حرفی از هزینه نزدم. اما همچنان به چرخیدن توی وبلاگ ادامه دادم و غلطها را پیدا کردم و به دستور خانمی که با من تماس گرفته بود به جای گذاشتن توی وبلاگ برای ایشون ایمیل میکردم و ایشون هم هرچند روز یک بار توی همون ایمیل تشکر میکردند. تا این که یک روز رفتم سراغ مطالبی که غلطهاشونو گرفته بودم و دیدم به جز دو سه مورد هیچکدومشون درست نشدن! توی ایمیل بعدی گله کردم که گفتند چون تا به حال سابقه نداشته کسی این طور همکاری باهاشون داشته باشه هنوز این مسئله داخل روال کاریشون نشده و یکی دو هفته بعد دوباره ایمیل زدند و گفتند همه اون موارد اصلاح شدند که چک کردم و دیدم که درست میگن.

یک روز به خودم اومدم و دیدم روز اول شهریوره و بیشتر از یک ماهه که دارم غلطهای وبلاگو پیدا میکنم و ایمیل میزنم. گرچه باز هم روم نشد که مبلغی را بگم اما با کلی خجالت شماره حسابمو براشون فرستادم و هیچ توضیح بیشتری ندادم. و تصمیم گرفتم تا زمانی که جوابی بهم ندادند دیگه بهشون ایمیل نزنم. بعد از یکی دو هفته که مطالب وبلاگو میخوندم و غلطها را میدیدم ولی نمیخواستم تصحیحشون کنم تصمیم گرفتم دیگه اصلا وبلاگو باز نکنم تا بیشتر از این حرص نخورم. اواسط مهرماه بود که یک پیامک برام اومد و دیدم پونصد هزار تومن به حسابم واریز شده. خیلی فکر کردم و تنها گزینه منطقی که به ذهنم رسید از طرف اون سایت بود.

بعد از چند هفته که باهاشون قهر کرده بودم و حتی سایتشونو هم باز نمیکردم رفتم سراغ وبلاگشون و در کمال تعجب دیدم مطالب جدیدشون  غلط های خیلی کمتری دارند. و به ندرت میشه ایرادی توشون پیدا کرد. اما بعد از خوندن چند مقاله باز هم غلط ها به صورت خودکار توی ذهنم خودشونو نشون دادن. من هم دوباره شروع کردم به غلط  گیری و زدن ایمیل. بعد هم نوشتم: با وبلاگتون قهر کرده بودم! که ایمیل اومد: قهر چرا؟ ما یک واریزی برای شما داشتیم. اما داریم بررسی میکنیم که پرداختی مون برای شما روال خاص و قانونی خودشو داشته باشه! خلاصه که فعلا دوباره همکاری یکطرفه مون شروع شده. تا ببینیم در آینده چی میشه.

پ.ن1. نمیدونم چی شده اما از حدود یک هفته پیش دیگه کل سایت برام باز میشه که بخش اعظم اون درمورد رزرو اتاق و ویلا و ... توی شهرهای مختلفه. (طبیعتا اگه اسم این سایت را توی کامنتها بنویسید من تکذیب میکنم!)

پ.ن2. بعد از دیدن اعلامیه یکی از همکلاسیهای دوران دبستان و چند هفته بعد یکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان حالا اعلامیه های دو نفر از دبیران دوران راهنمائی مونو به در و دیوار میبینم. نمیدونم توی این ایام سالمرگ مامان من بیشتر به این چیزها توجه میکنم یا جناب عزرائیل داره حلقه محاصره را تنگ تر میکنه!

پ.ن3. عماد دیشب اومد خونه و ظاهرا خوشحاله از این که توی کلاسشون هفت تا پسرند و سی نفر دختر! به گفته خودش از وقتی گفته پدرش دکتره هم دخترها بهش بیشتر احترام میگذارن! بیچاره ها خبر ندارن که پدرش یه پزشک عمومی فسیل شده بیشتر نیست!

روز بغض

سلام

زندگی بالا و پایین زیاد داره. اما در چنین روزی انگار زمان متوقف میشه. و من باز هم پرتاب میشم به اول آبان سال 98 و روز رفتن مامان.

ببخشید که باعث ناراحتی تون شدم. اما باز هم یاد آخرین دیدارمون می افتم که مامان بعد از دوبار احیای موفق (موفق؟) بیهوش و درحالی که چندین سیم به بدنش وصل بود روی تخت بیمارستان افتاده بود و با کمک دستگاه تنفس میکرد و من فکر میکردم احیای کسی که سرطان کل وجودشو گرفته و درد میکشه به جز طولانی تر کردن چند ساعته درد و رنجش چه سودی داره؟

میدونستم که مامان دیگه زمان زیادی مهمون این دنیا نیست. اما نمیخواستم قبول کنم. و درحالی که بالای سرش ایستاده بودیم و بغض کرده بودیم و صدای "بیب بیب" دستگاه ها بلند بود پیرزن تخت کناری هم داشت غر میزد که "یعنی گفتیم بیاییم بیمارستان یه کم استراحت کنیم این مریض شما این قدر سروصدا داره که اصلا نمیشه خوابید"!  من که چیزی نگفتم. اما بقیه کلی بهش غر زدند. (قبلا هم گفتم که نمیتونم برای یه مدت طولانی حرف جدی بزنم!)

خب دیگه غصه را فعلا میبوسیم و میگذاریم کنار. به زودی با یه پست دیگه در خدمتتون هستم که البته یه پست بیمزه خواهد بود!

پ.ن1. از دو سه روز پیش باز هم میانگین ماهیانه بازدید از وبلاگ از هزار بالاتر رفته. با تشکر از لطف همگی دوستان. (یه زمانی از شصت بازدید روزانه چقدر ذوق میکردم!)

پ.ن2. اصلاحیه: مشخص شد که پسر همسایه بغلی گرچه توی همون دانشگاه خوب قبول شده اما رشته اش اصلا پزشکی نیست! بلکه شیمی قبول شده. البته شیمی هم رشته ساده ای نیست اما به هرحال باید اصلاح میکردم.

پ.ن3. چند هفته پیش با عسل توی خیابون بودیم که یه دونه قاصدک از کنارمون رد شد. عسل گرفتش و گذاشتش دم گوشش و گفت: واقعا؟ جدی میگی؟ چه خوب؟ بعد هم ولش کرد و رفت. گفتم: قاصدک چی بهت گفت؟ گفت: از طرف مادر پیغام آورده بود. گفت امروز توی بهشت با بابابزرگ عقدمون کردن!