جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۵)

سلام 

۱. به خانمه گفتم: برای سردردتون رفتین پیش متخصص؟ گفت: آره رفتم  گفت حتما سینوزیت داری رفتم عکس گرفتم گفت سینوست به صورت مادرزادی اصلا تشکیل نشده! (توضیح: خود این حالت هم گاهی میتونه علائم سینوزیت رو نشون بده)

۲. به مرده گفتم: بچه تون راحت دارو میخوره؟ گفت: آره یه بار دکتر یه شربت پرتقالی براش نوشت هی یواشکی میرفت سر یخچال ازش میخورد انداختمش!

۳. به یه بچه که ماسک زده بود گفتم: دهنتو باز کن ببینم. گفت: نمیتونم گفتم: چرا؟ گفت: چون ماسک زدم!

۴. یکی از خانم دکترها چند ماه که از طرحش گذشت از کار توی ساعات اداری بیرون اومد و رفت توی شیفت شب. به شوخی بهش گفتم: چهارتا شیفت که دادین و هی بیدارتون کردن میفهمین همون صبح ها بهتر بود. گفت: این شیفت سومم بود. یه شیفت دیگه که بیام متوجه میشم!

۵. خانمه بچه چهار ساله شو با وزن پایین آورده بود. گفتم: خوب غذا میخوره؟ گفت: اگه بخواد میتونه بخوره اما با من لجبازی میکنه!

۶. به خانمه گفتم: برای فشار چه قرصی میخورین؟ گفت: یه قرص ریز. فکر نکنم قرصی از این کوچیک تر توی دنیا باشه!

۷. خانمه گفت: فشارم توی خونه دوازده بود حالا شما هم بگیرین. گفتم: الان که پونزدهه. گفت: آره توی خونه هم پونزده بود!

۸. خانمه بعد از جر و بحث با مسئول پذیرش اومد پیش من و گفت: من پنج تا آمپول میخوام بزنم دونه ای دو هزار تومن. شما بگین جمعشون میشه هزار یا ده هزار؟!

۹. به خانمه گفتم: سرفه های بچه تون خلط هم داره؟ خانمه به بچه اش گفت: گلوت درد میکنه؟ بچه گفت: نه. خانمه به من گفت: نه خلط نداره!

۱۰. مرده گفت: میدونم باید برم پیش متخصص اما بالاخره شما هم از هیچی بهترین!

۱۱. به خانمه گفتم: متوجه نشدین چی بود که نیشتون زد؟ گفت: من فقط یه لحظه دیدمش، یه چیزی بود شکل خفاش، اندازه این پشه ریزه ها!

۱۲. (۱۸+) (این خاطره از من نیست و توی یکی از گروههای پزشکان توی تلگرام خوندم اونقدر بهش خندیدم که دلم نیومد اینجا ننویسم اون هم حالا که کلا تعداد این سوتی ها کمتر شده!): به خانمه گفتم: شما که هر سال صیغه چند نفر میشین بهتره برای احتیاط یه آزمایش ایدز هم بدین. گفت: نخیر خودم توی اینترنت خوندم راه انتقال ایدز با رابطه های نامشروعه، من صیغه میخونم!

پ.ن۱: باز هم از همه همدردی های شما ممنونم تصمیم گرفتم یه مقدار حال و هوای خودم و این وبلاگو عوض کنم. به هرحال غصه خوردن ما چیزی رو عوض نمی کنه. مامان هم کمی بهتره اما متاسفانه به یکی از داروهای شیمی درمانی حساسیت داره و هربار به نوعی دچار عوارض میشه حتی با وجود این که پیش از تزریق دارو بهش داروهای ضد حساسیت هم تزریق میشه. امیدوارم با اتمام این دوره شیمی درمانی دیگه بشه این دارو را عوض کرد.

پ.ن۲: عسل چند روز پیش یه جمله قصار مدرسه ای گفت که هرچقدر فکر کردم یادم نیومد، پس فعلا این جمله شو که توی تابستون گفت مینویسم:

داشتیم شام میخوردیم که برق قطع شد. آنی یه شمع گذاشت وسط سفره و گفت: حالا شاممون شاعرانه تر هم شد. عماد گفت: خب هرشب برقو قطع میکنیم و شام میخوریم تا شاعرانه بشه. گفتم خب چراغو خاموش میکنیم چرا برقو قطع کنیم تا غذاهای توی یخچال خراب بشن؟ عسل گفت: خب یه شمع هم میگذاریم توی یخچال تا غذاهای توی یخچال خراب نشن!

پ.ن۳: از اون همکار گرامی مبتلا به سرطان خبر دیگه ای ندارم. امیدوارم خبر بهبودشونو بشنوم.

پ.ن۴: بالاخره روز جمعه خونه کلنگی که خریده بودیم تخریب شد. تا ببینیم چی میشه.

نظرات 31 + ارسال نظر
بهار جمعه 16 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 02:50 ب.ظ http://searchofsmile.blog.ir

مورد شماره دوازده منو یاد یکی از بچه های شرکت انداخت ،البته ایشون حداقل ماهی دوبار با یه متخصص زنان مشورت میکنه و شک دارم صیغه هم بشه با این حساب ایدز داره
نمیدونم چرا خیلی کم پیش میاد با نوشته هاتون بخندم ولی همشون برام جالبن

ممنون از لطف شما
خوشحال شدم که نظر واقعی تونو گفتین

راحنا دوشنبه 5 آذر‌ماه سال 1397 ساعت 08:33 ب.ظ http://rahena.blog.ir

اینقدر با این پست های خاطرات جالب خندیدم که واقعا حالم خوب شد
امروز هیلی روز کسی کننده و غمگینی دود اما الان اینقدر خندیدم حالم بهتر شده واقعا
ممنونم ازتون بازم بگین از این خاطرات

خنده تون مستدام اما خواهشا دیگه سراغ دود نرین

ابانا شنبه 5 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 09:40 ب.ظ

سلام.
شماره ی ۱۰ قصه ی همه ی ماهاست...

سلام
دقیقا متاسفانه

ایوا شنبه 5 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 02:01 ب.ظ http://mysecretdiary.blogsky.com

امیدوارم که مادرتون هرچه زودتر بهبود پیدا کنند.

سپاسگزارم

عاطفه پنج‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 07:17 ق.ظ

سلام
اون ایدزیه قشنگ بود




یه دوستی داشتم محض شوخی همیشه بعد خوردن غذا تو مهمونی میگفت خیلی ممنون ماستش (یا مثلا سس مایونزش یا ... ) خیلی خوشمزه بود
گفتم در تشکر از زحماتتون بخندونمتون

سلام
ممنون از لطف شما

ی د ادبیات چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 10:10 ب.ظ

دکتر فکر نکنم این جور خاطرات کم شده باشند، بلکه نگاه شما کمی گرفته شده وگرنه قبلاً از ترک دیوار هم جُک درست می کردید.

ترک دیوار
یاد یه خاطره افتادم
حیف که اینجا نمیشه گفت!

مهم نیست چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 11:13 ق.ظ

چرا عطر زندگی دکتر دلژین دیگه تو لینکتون نیست؟

چون وبلاگشونو حذف کردن

شیرین چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 08:42 ق.ظ http://khateraha95.blogfa.com/

از اخر
انشالله که همه کارای خونه عالی پیش بره عاشق اینم یه زمین داشته باشم خودم با طرح دلخواهم خونه بسازم
انشالله شماهم همونی رو بسازید توش که دلتون میخواد
ای جان عسل و کارای عسلیش
خدا بحق خوبانش مادر گرامیتونو حفظ کنه و شفاشون بده و همیشه بیای درباره روزهای خوب و بهبودش بنویسی
خداییش اینها همه از سادگی ادمهاست اینقدر سوتیهای بامزه

از لطف شما ممنونم

Atena چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 12:09 ق.ظ

سلام*نمیشه زود زودبنویسید؟!

سلام
مدتیه تعداد این نوع خاطرات خیلی کمتر شده

زرگانی سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 08:55 ب.ظ

عرض سلام و ادب
در حالی که فکر می کردم همه پست هاتون رو خوندم امروز یکدفعه خاطرات ناجالب رو کشف کردم! عجیبه که اونا رو بیشتر دوست داشتم. عمیق بودن و آدم رو به فکر فرو می بردن. امیدوارم بازم ناجالب بنویسین. چون واقعا جالبن!! دست کم برای من. همه شون هم قابلیت تبدیل شدن به داستان رو دارند. پس خوش به حال من!! البته حتما قید می کنم که بر اساس خاطرات واقعی یک پزشک نوشته شدن. در نهایت، توانایی قلم تون توی این مدل خاطرات که طولانی تره بیشتر به چشم میاد. امیدوارم یه روز خاطرات تون رو کتاب کنید.

شما بیش از حد به من لطف دارین
ممنون

الی سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 11:45 ق.ظ

سلام اقای دگتر امیدوارم هر چه سریع تر مادر گرامیتون بهبودی رو کامل بدست بیارن

سلام
من هم امیدوارم
ممنون

رافائل دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 12:05 ب.ظ http://raphaeletanha.blogsky.com

سلام آقای دکتر.
یعنی با شماره ی یازده اونقدر خندیدم که نگو و نپرس.
عسل حسابی چلوندنیه ها!خدا براتون حفظش کنه.
خداروشکر ساخت و ساز خونه داره راه میفته.

سلام
خنده تون مستدام
شما لطف دارین
بله خداروشکر

[ بدون نام ] یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام دوباره.
اون «هنوز» ما رو به اشتباه انداخت. من جدا منتظر بودم یه روز بیاین خبر بدین بالاخره امتحان رو قبول شدین! پزشک عمومی بودن خوبه. خط مقدم درمان! بهتر از هیچی!!!؟؟؟ ما یه فامیل دور داشتیم هر وقت می رفتیم خونه ش، می گفت فلانی چرا این قدر کم غذا می خوری. تو جوونی! باید مث گاو بخوری!! نه بی ادب بود نه منظوری داست. فقط خوب و بد رو تشخیص نمیداد. بالاخره یه روز مرد، هم خودش راحت شد، هم ما!!
تا جایی که من میدونم «شنبه گردش» رسم مردم لنجان هست!
برای مادرتون هم آرزوی سلامتی می کنم.
یه جمله هم خطاب به دکتر!! امیر یزدانی!منتظر نباشین دکتر احمدی جوابتون رو بده. ایشون غالبا کامنت ها رو جواب نمیدن. کامنت های بی ربط به موضوع پست رو که اساسا جواب نمیدن

سلام
ممنون از لطف شما
توی این پست شنبه گردش داشتیم آیا؟

زیبا شنبه 28 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:31 ب.ظ http://roozmaregi40.blogfa.com/

سلام. خوبین اقای دکتر؟

سلام ممنون شما چطورین؟

خانم دکتر تمام وقت شنبه 28 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:59 ب.ظ http://Harfhayedivane.blog.ir

ایشالا که سختیا زودتر برن و ارامش دوباره برگرده

امیدوارم

ساناز شنبه 28 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:55 ق.ظ http://sanaz2020.blogsky.com

سلام. ممنون آقای دکتر با این اوضاع و احوال باعث میشید کمی بخندیم، چند لحظه ناراحتی ها فراموش بشه

سلام
خنده تون مستدام

Maryam.k. جمعه 27 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:19 ق.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام سلام
۱۲.واقعا جالب بود
پ.ن۱:ایشالا خدا سلامتی بده بهشون
پ.ن۲:ای جاننننن عسل خانمی
پ.ن۳:ایشالا ک خوب شدن و سرگرم اتفاقای خوب زندگین...
پ.ن۴:مبارک باشه دکتر ایشالا توش فقط اتفاقای خوب براتون بیفته...

سلام سلام
از لطف شما ممنونم

خلیل پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 08:36 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

چه خوب که حال و هوایتان بهتر شده و ما هم مستفثض! شماره ۱۱ بیولژیست نبود!!!
شماره ۱۲ هم شاید تبلیغات صیغه خوان ها ست نه فکر خود این خانم.

سلام
ممنون
نپرسیدم
این که بیشتر تبلیغ منفی بود!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام. دکتر اگه قرار باشه تخصص بگیرین، انتخاب تون چی خواهد بود؟

سلام
از یکی دو سال پیش کلا قید تخصصو زدم
دیگه امتحان هم ندادم

مهربان پنج‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:31 ق.ظ http://daneshjoyepezeshki.mihanblog.com

با سلام و احترام خدمت استاد گرامی جناب آقای دکتر ربولی عزیز
آقا ما خیلی مخلصیم
یه سری مریضا هستن خیلی رو اعصاب ن. مثه همون مریضی که خدمت شما فرموده بودن از هیچی بهترین... من که دیگه لبخند میزنم فقط
دست خودشون نیس دیگه. حالا طرف دیپلم هم نداره
بگذریم
ایشالا هرچه زودتر خبر بهبود مادرتون رو بنویسین

سلام از ماست
کاملا حق با شماست
تغییر رفتار مردم کار من و شما و یک سال و دو سال نیست
ممنون

دکتر امیر یزدانی چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:42 ب.ظ

سلام مگه چه عیبی داره اسمتو یا شهر محل زندگیتو بدونن دکتر یه سرچ بزن وب نوشته های یه جراحاز سال۸۸ داره مینویسه جراح فلونشیپ پستان زنلن داره کانال تلگرام زده کتاب چاپ کرده خاطراتشو مثله شما مینویسه و خلاصه منم الان کانالش عضوم خیلی خوبه چراباید فاصلمون با دکترا انقد دور باشه. من درامد پزشکا رو از ایشون پرسیدم بیزحمت شما هم یه حدوپ درامدی از عمومی و تخصص بهم بگید خیلی ممنون

سلام
اگه زمانی که خوانندگان محترم به خاطر نوشتن خاطرات از شهرشون انواع ناسزاها رو نثارم میکردند اینجا بودید میفهمیدید چرا
درباره درآمد هم نمیتونم چیز دقیقی بگم چون به عوامل خیلی زیادی بستگی داره. توی ولایت ما از چهار و دویست ماهیانه داریم تا دوازده و نیم

ریزوریوس ❤:) چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 04:52 ب.ظ http://risorius.blog.ir

شماره ۱۱ و ۱۲ نابودم کردن اصلا . ایشالا اوضاع هم بهتر میشه؛)

خنده تون مستدام
امیدوارم

Atena چهارشنبه 25 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام*ممنون که خاطرات (ازنظرخودتون وما)جالب روگذاشتید دوباره انشالله هرروزتون بهترازدیروزبشه*خب عسل جون درست گفته این طوری واسه غذاهای یخچال هم محیط شاعرانه ای میشه!*وااا چراکامنت قبلی روسانسور کردین!!!؟

سلام
خواهش
چون بعضی از دوستان هنوز نمیدونن من اهل کجام!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:38 ب.ظ

دکتر مرسی که هستی

مخ لسیم

ونوس سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 09:43 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

شماره 10 و 11 و 12 خیلی خندیدم مررررسی
برای مادر عزیزتون سلامتی آرزو می کنم
تز عسل بامزه بود
شروع ساخت هم مبارک. خیره ان شاءالله

خنده تون مستدام
ممنون
واقعا
من هم امیدوارم

پونی سه‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 12:23 ق.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

الان به حکم مترقی متعه پی میبرم،
امروز خوندم از مدرسه ای هزار و پانصد نفری آزمایش گرفتن نوزده نفر حامل ویروس ایدز بوده
خنده هایتان بیشتر از غمهایتان باشد ....

واقعا
واقعا؟ ترسناکه

واگویه که قبلا وبلاگ داشته دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام آقای دکتر..
حال خودتون چطوره؟

سلام
ممنون

طیبه دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:50 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام دکتر مهربون
ایشالا دفعه ی بعدی که می نویسید بگید دوره ی شیمی درمانی با موفقیت و خیلی عالی سپری شد و نتیجه هم عالیه
دکتر مهربون ممنون که دوباره خاطره نوشتید با مورد ۱۱ تا نزدیکی های مرز ترکیدن خندیدم.ممنون
ای جان عسل هم شاعرانه دوست داره
نیکان خیلی مدل آن شرلی حرف می زنه و سپاسگزاری می کنه و برای هرچیزی (فصل،رنگ،خیابون ،گل،معلم،دوست و ....)مدل آن شرلی ابراز احساس می کنه بهش می خندم و اذیتش می کنم و صداش می زنم نی شرلی ،دیشب بهش برخورد گفت اصلا من نمی خوام بزرگ شدم بابا بشم ،می خوام مامان بشم تا راحت با احساس باشم و شعر بگم
خونه هم به خوبی و دل خوش ساخته میشه و البته با بودجه و اعتبار حضرتعالی که خدا درهیچ قسمت از ساخت لنگ نمی ذاره انشالا.

سلام
ممنون از لطف شما
خنده تون مستدام
خدا بچه ها مونو حفظ کنه

نیلو دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:38 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

فقط شماره 7 و 12
خوشحالم که مادر بهتره. برای سلامتی شون دعا می کنم. امیدوارم بنایی پیرتون نکنه!
عسل مثل همیشه جملات شیرین و عسل تر از خودش میگه

ممنون
سپاسگزارم
لطف دارین ممنون

نیلو دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:38 ب.ظ http://nil-nil.blogfa.com

فقط شماره 7 و 12
خوشحالم که مادر بهتره. برای سلامتی شون دعا می کنم. امیدوارم بنایی پیرتون نکنه!
عسل مثل همیشه جملات شیرین و عسل تر از خودش میگه

جواب قبل تکرار میشود

زرگانی دوشنبه 23 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 03:30 ب.ظ

سلام و عرض ادب. تا می تونید به بهبودی مادر امیدوار باشید. انرژی های مثبت راه خودشونو پیدا میکنن.
اما بعد!
دکتر، به نظر من بیشتر این سوتی ها حاصل سادگی و یه جور صداقت کودکانه ست که حتی تا بزرگسالی با آدمها مونده. مثل مورد ۱۰! هم خنده داره و هم شیرین!
من اخیرا داستانی نوشتم که توش به موضوع اون سیگارهای دراز بیمارستان اعصاب و روان اشاره کردم!! نمی دونم چطوری باید برای مخاطبم توضیح بدم که همین یه تیکه رو از خاطرات یک نفر دیگه وام گرفتم! اما سعی ام رو می کنم! امروز هم با اجازه تون خاطره شماره ۱۰ توجه ام رو جلب کرد.

سلام
شما لطف دارین
حالا لازم نیست تا این حد خودتونو توی زحمت بندازین
من هم یه چیزی گفتم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد