جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۹۳)

سلام

۱. (۱۴+) سه هفته توی یه درمونگاه روستایی بودم که پزشکش طرحش تموم شده بود. یه روز از شبکه زنگ زدند و گفتند از فردا پزشک جدید مرکز میاد اونجا. آخر وقت از پرسنل خداحافظی کردم که خانم مسئول داروخونه گفت: من اینجا با چندتا پزشک مرد کار کردم. اما هیچکدوم به بی عرضگی شما نبودن!

۲. راننده قرار بود دوتا از خانم های توی درمونگاهو ببره، خانمها توی ماشین بودند اما راننده داشت معطل میکرد. به یکی از خانمها گفتم: خودتون بشینین پشت فرمون و راه بیفتین برین. گفت: آخه من اونقدر با احتیاط میرم که اگه با ماشین برم و بعد راننده پیاده راه بیفته زودتر میرسه!

۳. پیرزنه گفت: مدتیه که فراموشی پیدا کردم. مثلا (سرشو برد بالا) خدایا ببخشید که جلو خودت میگم اما رکعت های نمازو هم یادم میره! 

۴. به خانمه گفتم: بچه تون از کی سرما خورده؟ گفت: این از وقتی که از شکمم اومد بیرون سرما خورده بود!

۵. به خانمه گفتم: حرص نخوردین؟ گفت: چرا داداشم رفته سربازی، اما نه گاوم خورده زمین پاش شکسته. بالاخره ده میلیون تومن گاوه! 

۶. پیرزنه گفت: آزمایش هم رفتم. گفتم: خب رفتین آزمایش چی گفتند؟ گفت: هیچی!  خونمو گرفت و گفت پاشو برو!

۷. خانمه گفت: شبها که میخوابم اسید معده ام میاد بالا میاد تا توی گوشم! 

۸. درحال دیدن مریض بودم که یه خانم اومد و گفت: یه مریض بدحال توی خونه دارم که نمیتونم بیارمش، میشه سر راه رفتن به شهر بیایین ببینینش؟  گفتم: باشه. رفتم خونه شون و برای مریض نسخه نوشتم که یکی از اهالی خونه گفت: میشه فشار مادرمو هم بگیرین؟ مریضه گفت: دکتر برای من اومده اینجا حالا چطور شده مادرت این قدر عزیز شده؟!

۹. خانمه گفت: بچه ام تب داره. نمیدونم چرا وقتی میبرمش پیش بچه خواهرم تب هردوشون بیشتر میشه!

۱۰. (۱۴+) خانمه گفت: سینه ام ورم کرده. گفتم: همین یک طرف؟ یکدفعه شوهرش لباس خانمه رو بالا زد و گفت: دست بزن ببین چقدر ورم کرده. نوک انگشتمو گذاشتم و گفتم: بله ورم کرده. شوهرش گفت: ای بابا قشنگ فشار بده! محکم!

۱۱. (توسط خانمها خوانده نشود!) همسر یکی از پزشکان که بچه کنکوری داشت فوت کرد. چند ماه بعد دیدمش که گفت: یکی از مریضها بهم گفت: توی همین روستا چندتا دختر ترشیده داریم نمیخوای؟ گفتم: چند سالشونه؟ گفت: هجده، نوزده سال! 

۱۲. مرده با اسهال و استفراغ اومده بود، نسخه شو که نوشتم گفت: یه پماد هم برای پادرد برام بنویس. از مطب که میرفت بیرون گفت: دکترو ببین، اگه خودم نگفته بودم پماد برام نمینوشت!

پ.ن۱: توی گوشی جدیدی که چند ماه پیش خریدم یه برنامه ورزشی هم هست. روز پنجشنبه حدود یک ساعت پیش از بازی تیم ملی با مراکش از خونه رفتم بیرون تا تمرین دویدنمو انجام بدم. وسط راه بالا پریدم تا برم روی یه جدول، پای راستم اومد روی جدول ولی پای چپم به بالای جدول نرسید. تعادلم به هم خورد و گوشیم از یه طرف پرتاب شد و عینکم از یه طرف دیگه. به زحمت تعادلمو حفظ کردم و گوشیو برداشتم که دیدم ..... 

از بالا تا پایین صفحه پر از ترک های ریز و درشت بود. بعد از تعطیلات بردمش تعمیر که گفت: چقدر شانس داری! فقط صفحه اش شکسته و میشه عوضش کرد. فعلا همون گوشی قدیمی دستمه با همون مشکلاتی که باعث شد عوضش کنم. یعنی نمیدونم چرا من از گوشی این قدر بدشانسی میارم. حالا از یه طرف میترسم گوشی تعمیری دیگه گوشی نشه و از طرف دیگه کلی از تمرینات ورزشی گوشی عقب افتادم! جالب این که قیمت این گوشی ها از وقتی که من خریدمش کلی گرون تر شده!

پ.ن۲: در حین دیدن بازی ایران و مراکش عماد دقیقا همون سوالاتی رو میپرسید که زمانی برادرهای کوچیکم میپرسیدند مثلا: اگه بازی مساوی بشه پنالتی میزنن؟ اگه نمیزنن پس کدومشون میره بالا؟ و.... 

اما سوال عسل موقع دیدن بازی اسپانیا و پرتغال بود: «حالا اونها که لباس سفید دارن به ما کمک می‌کنن لباس قرمزها به اون لباس قرمزها که با ما بازی میکردن؟»

پ.ن۳: میدونم که احتمالش زیاد نیست اما امیدوارم تیم ملی امشب برابر اسپانیا موفق باشه. (وبلاگ فوتبالیم از کار افتاده و ناچارم اینجا بنویسم!)