جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۸۹)

سلام 

۱. داشتم برای مرده نسخه می نوشتم که گفت: دکتر! من یه چیزی از شما دیدم که هیچوقت یادم نمی ره. گفتم: چی؟ گفت: یه بار اومدم پیشتون، داشتین برام نسخه می نوشتین، اونقدر مریض دیده بودین که وسط نسخه خودکارتون تموم شد یکی دیگه برداشتین!

۲. یکی از خانمهای مجرد پرسنل درمونگاه ناراحت بود. گفتم: چی شده؟ گفت: پدر پسری که دوستش دارم و قرار بود بیان خواستگاری فوت شده. گفتم: خدا رحمتش کنه، حالا حتما خواستگاری کلی عقب میفته. گفت: حالا بالاخره میاد خواستگاری، مسئله اینه که یه کادوی خوب سر سفره عقدو از دست دادم!

۳. (۱۴+) یه پیرزن و پیرمرد حدود هفتاد ساله اومدن توی مطب. گفتم: بفرمائید. خانمه گفت: دیشب میخواستم سوندشو دربیارم، هرچقدر که کشیدمش درنیومد بالاخره قیچیش کردم، حالا انگار یه تکه اش مونده اون تو!

۴. خانمه گفت: تپش قلب دارم و سردرد. گفتم: همیشه تپش قلب دارین؟ گفت: نه، وقتی که استرس دارم. گفتم: سردرد هم وقتی که استرس دارین؟ گفت: نه وقتی عصبانیم!

۵. ساعت دو و نیم صبح از خواب بیدارم کردند. به خانمه گفتم: بفرمائید. گفت: امروز توی خیابون یه تابوت دیدم ترسیدم!

۶. مرده بچه شو آورده بود. بعد از معاینه پرسیدم: وزنش چقدره؟ دارو چی خورده؟ دیگه هیچ ناراحتی نداره؟ و پدره هربار گفت: نمیدونم. بعد گوشیشو درآورد و به خانمش زنگ زد که جواب نداد. گوشیو قطع کرد و گفت: خاک بر سر این مادر کنن که مادری بلد نیست وگرنه الان باید با این بچه میومد اینجا!

۷. نسخه خانمه رو که نوشتم گفت: میشه خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه و اومد پایین و به همراهش گفت: تو هم بیا خودتو وزن کن، مفته!

۸. به خانمه گفتم: سرفه هم میکنین؟ گفت: نه ولی عطسه می‌کنم.  شوهرش بهش گفت: مگه سرفه و عطسه با هم فرق میکنه؟! خانمه گفت: بله اگه باور نداری از دکتر بپرس!

۹. موقع پیاده شدن از ماشین اداره از راننده پرسیدم: برگشتنم هم با شماست؟ راننده یه نگاه به درمونگاه پر از مریض کرد و گفت: این طور که من میبینم برگشتنت با خداست!

۱۰. خانمه دوتا بچه دوقلوشو با دفترچه هاشون آورده بود. یکیشونو دیدم و دفترچه هارو برداشتم و از خانمه پرسیدم: این بچه تون اسمش چیه؟ گفت: احمدرضا، بعد به صورت بچه دقیق شد و گفت: نه این حمیدرضاست!

۱۱. صورت خانمه کبود شده بود. گفتم: چطور ضربه خورده؟ گفت: شوهرم زده. گفتم: چرا؟ گفت: دیگه عادت کردم هروقت که بچه‌ها شلوغ میکنن منو میزنه!

۱۲. داشتم برای یه بچه نسخه می نوشتم که مادرش گفت: راستی هرروز صبح دلش درد میکنه. بچه گفت: درد نمیکنه من فقط میخوام صبحانه نخورم!

پ.ن۱: سالها از گوشیهای سونی و سونی اریکسون  استفاده کردم اما این گوشی Xperia z3 آخری توی این دو سه سال  اونقدر اذیت کرد و منو کشوند به تعمیرگاه موبایل که گوشیو عوض کردم و به گروه سامسونگیون وارد شدم! توی این چند روز هم که ازش راضیم. البته پولم به موبایل های پرچمدار سامسونگ نرسید و به موبایل های گروه A اکتفا کردم. از فروشنده پرسیدم: الان اگه بخوام این گوشی قبلیو بفروشم چند میخرین؟ گفت: پنجاه شصت هزار تومن!

پ.ن۲: از مهمونی برمیگردیم. عسل دستشو میگذاره روی در جلو ماشین نزدیک محل باز شدن در عقب و وقتی که من در عقب ماشینو باز میکنم دستش می ره لای در و صدای گریه اش بلند میشه. دستشو که در میارم وسط گریه هاش میگه: اشکالی نداره بابا میبخشمت، هنوز هم خیلی دوست دارم!