جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

انتظار

سلام 

اولا لازمه که از همه دوستان بزرگوار که اینجا یا از طریق روشهای دیگه به من و آنی تسلیت گفتند سپاسگزاری کنم. به هرحال جز صبر چاره ای نیست ولی زندگی همچنان ادامه خواهد داشت.

این پستو گذاشته بودم تا بعد از سه پست خاطرات بگذارم اما ظاهراً برعکس شد!

چند سالی میشد که منتظر بودیم، منتظر یه روز خاص، تا شاید بتونیم کمی از زحمات پدر و مادرمونو جبران کنیم. به هرحال کم چیزی نیست که دو نفر نه یک سال و دو سال، که پنجاه سال تمام با هم زندگی کنند. اون هم وقتی که آدم بعضی از زندگی های این روزهارو میبینه که دونفر یه روزه عاشق میشن و یه روزه فارغ! 

برادر کوچکترم که میگفت باید سالن اجاره کنیم و لباس عروس بگیریم و بعد سورپرایزشون کنیم، اما من موافق نبودم. چون اخلاق پدر بزرگوارو میدونستم. عملا غیرممکن بود که از ماجرا باخبر بشه و پا توی چنین مراسمی بگذاره. بخصوص که چنین کاری تا به حال نه تنها توی فامیل که توی ولایت هم سابقه نداشت،  و پدر من هم کسی نیست که قدمی برخلاف آداب و رسوم برداره.

نهایتا به این نتیجه رسیدیم که توی خونه شون جمع بشیم و براشون کادو ببریم، اما بعد دیدیم که این میشه همون برنامه هرسال! پس تصمیم گرفتیم که بی خبر از خودشون فامیلو هم خبر کنیم.

اما مگه میشه آدم فامیلو خونه یه نفر دعوت کنه، اون هم بدون اطلاع خودشون؟

امسال وقتی تقویم سال جدیدو برای اولین بار گرفتم توی دستم، اول یه نگاه به روز سالگرد ازدواج کردم. روز پنجشنبه بود، خوبه، اوه اوه تعطیل هم هست، چه عالی، ببینم مناسبتش چیه؟... و اینجا بود که حسابی توی ذوقم خورد! فکرشو بکن آدم همه رو دعوت کنه، یا حتی سالن بگیره و دادار دودور راه بندازه، اون هم درست روز اربعین! 

چند روز بعد وقتی با برادران گرامی روبرو شدم درباره این موضوع با هم صحبت کردیم و بالاخره قرار شد برنامه رو (که هنوز هم مطمئن نبودیم چطور قراره برگزار بشه) یک هفته به تاخیر بندازیم.

کلی درباره کادوها هم با هم صحبت کردیم، که جدا جدا بگیریم یا پول روی هم بگذاریم و یه چیز حسابی بخریم؟ و بالاخره قرار شد پولهارو روی هم بگذاریم. 

بالاخره روز سالگرد ازدواج فرارسید، اما من که میدونستم قراره برنامه هفته بعد برگزار بشه احساس خاصی نداشتم. توی خونه بودم که برادرم زنگ زد و گفت: ظاهرا چند نفر از فامیل برای برگزاری سالگرد ازدواج رفتن خونه بابا اینها! گفتن ما هم بریم! 

برنامه کلا به هم ریخت،  فامیلی که هیچ سالی توی این برنامه شرکت نمیکردند یکدفعه تصمیم گرفته بودند برای پنجاهمین سالگرد خودشونو برسونن. خداییش تعجب کردم که چطور این تاریخ یادشون مونده بود؟! 

هول هولکی آماده شدیم که یکدفعه به یاد کادو افتادیم، طبیعتا روز اربعین مغازه خاصی باز نبود، پس مجبور شدم پولی که برای خرید کادو در نظر گرفته بودم توی یه پاکت بگذارم و با خودمون ببریم. 

اون شب در جمع فامیل خوش گذشت، اما یه بار دیگه هم به من ثابت شد که غیرممکنه یه چیزی رو برنامه ریزی کنم و راحت انجام بشه! 

پ.ن۱: مورد دیگه ای به جز خاطرات برای پست بعدی به ذهنم نمیرسه، اگه مورد دیگه ای پیش اومد که مینویسم وگرنه پست بعدی خاطرات خواهد بود و احتمالا بعد از مراسم چهلم برادر آنی نوشته خواهد شد. 

پ.ن۲: روز جمعه ساعت چهار و نیم بعدازظهر توی درمونگاه شبانه‌روزی نشستم توی مطب و ساعت حدود دوازده و بیست دقیقه شب تونستم بلند شم و برم سراغ شام! فکر کنم این هم یه نوع رکورد باشه.

پ.ن۳: روز مرگ برادر آنی عسل هم تب کرده بود و برای همین نرفته بود پیش دبستانی و بردمش خونه مادرم. وقتی رفتم دنبالش گفت بابا! دردی چیه؟ گفتم نمیدونم چطور؟ گفت آخه وقتی به مامان بزرگ خبرو دادم (!) گفت پس دیگه دردی نمیکشه!

نظرات 16 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1396 ساعت 12:10 ب.ظ http://fasledeldadegi.blogfa.com

سلام آقای دکتر...
بعد مدتها به اینجا سر زدم و با خبر شوکه کننده فوت برادرِ آنی جان روبرو شدم...خدا به همه تون صبر بده...هوایِ آنی رو بیشتر از همیشه داشته باشید...

سلام
سپاسگزارم
چشم

خلیل شنبه 16 دی‌ماه سال 1396 ساعت 07:43 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام،

زندگی از شادی و غم سرشار است. هیچیک فراموش شدنی نیست. شاد و سالم باشید.

سلام
سپاسگزارم

طیبه جمعه 15 دی‌ماه سال 1396 ساعت 07:43 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام
اول بگم اولین باره خدمت رسیدم از وبلاگ دوست خوشگلم رافی جون
تسلیت...متاسفم
بعدشم چقدر بامزه و باحال و صبورید
چندین پستتون رو امشب خوندم
من عاشق وبلاگ و وبلاگ خونی هستم
مخصوصا که بسیار با حوصله می نویسید
درباره خاطره هاتون بگم یاد سوتی های خودم میفتم..اگه من هم پیشتون میوندم مریضتون بودم همش باید از یکی از مریض هاتون به اسم طیبه می نوشتید.خخخخخخخخ

سلام
خوش آمدید
ممنون
شما لطف دارین
باز هم منتظر شما هستم

کسی که سعی میکنه انسان باشه پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1396 ساعت 11:19 ق.ظ http://zendegi1396.blogfa.com

سلام
همین که زنده نگه میدارید این تاریخ رو خودشارزشمنده.

سلام
ممنون

ونوس پنج‌شنبه 14 دی‌ماه سال 1396 ساعت 10:45 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

سلام
انشالا سایه این زوج خوشبخت همواره رو سر فرزندان قدرشناسشون باشه و عمر باعزت داشته باشند
نمیدونم کی و چطوری فقط ازین پست متوجه شدم عزادار بودین. هرچند دیر ولی بهتون تسلیت میگم و صبر آرزومندم

لیلا شبهای مهتابی سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1396 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.yalda4000.blogfa.com

سلام آقای دکتر...خیلی خوبه که هنوزم چراغ وبلاگ رو روشن نگه داشتین...خیلی از پستاتونو خوندم..کلی لایک داشتن.دست به قلمتونم عالی لطفا به منم سر بزنین...البته اگه فرصت داشتین

سلام
از لطفتون سپاسگزارم

منم دکتر منم شنبه 9 دی‌ماه سال 1396 ساعت 02:55 ب.ظ

سلام خدا صبر بده دکتر.

سلام ممنون

سایه شنبه 9 دی‌ماه سال 1396 ساعت 01:21 ب.ظ

تسلیت میگم خدا صبر بده به شما
منم پیشنهادم انه پدر و مادرتون رو باهم بفرستین به یه مسافرت
ولی نگید خلاف برنامه ریزی میشه هااااااا ما هم برا هفته بعد برا اومدن برادرزاده م کلی برنامه داریم

ممنون
شاید وقتی هوا بهتر شد

مطهره شنبه 9 دی‌ماه سال 1396 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام.
فوت برادر خانمتون رو تسلیت میگم وبرای برادر خودتون هم آرامش ومغفرت طلب میکنم...
انشالله پدر ومادر هم سالیان سال سایشون به سر شما مستدام باشه و هرسال براشون سالگرد ازدواج بگیرین.

سلام
از لطفتون سپاسگزارم

پونی پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1396 ساعت 11:38 ب.ظ http://pppooonnnyyy.blogfa.com/

درود
غم بزرگی از سر گذروندید و زندگی همچنان ادامه دارد
سرتون سلامت و سایتون مستدام

حسابی باید استراحت کنید تا ذهن و روان بازسازی بشه
البته اگه مقدور بشه!
یه سفر مهمونشون میکردید بد نبود پدر و مادر را

سلام
ممنون از لطفتون
بله البته نه توی این وضع هوا

Maryam.k پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1396 ساعت 04:49 ق.ظ http://dreamlandd.blogsky.com

سلام دکتر
بازم تسلیت میگم ایشالا دیگه غم نبینین
کلا به من ثابت شده برا هرچی برنامه ریزی کنی یه اتفاقی میفته ک برنامه ریزیا درس پیش نمیره
الهی عسلم

سلام
سپاسگزارم
واقعا

کاکتوس پنج‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1396 ساعت 02:05 ق.ظ http://cactusonly.blogfa.com/

خداوندرحمتشون کنه...غم ازدست دادن برادرهیچوقت ازیاد نمیره مخصوصا واسه خواهر همیشه این درد تازست..خدابه همسرتون صبربده

سپاسگزارم

نبات سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1396 ساعت 06:02 ب.ظ

یه مسافرت براشون برنامه ریزی کنید. هتل و بلیط و همه چی را هم رزرو کنید.

مامان باباها به خاطر بچه ها گاهی این چیزها را خیلی از خودشون دریغ می کنن. کیش، ترکیه، یه جایی که با سلیقه و حال و هواشون جور باشه.

این هم فکر خوبیه
البته نه این موقع از سال

افق سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1396 ساعت 03:11 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

بعضی وقتا چیزای برنامه ریزی نشده اینقدر خوب اتفاق می افته که آدم وسوسه میشه کلا برنامه ریزی و بذاره کنار.بگه هر چه پیش اید ،خوش آید

واقعا

شیرین سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1396 ساعت 12:12 ب.ظ http://khateraha95.blogfa.com

خدا پدر مادرتونو حفظ کنه
وای چقدر خوب من اصلا نمیدونم تاریخ ازدواج پدر و مادرم کیه ؟
واقعا چرا من اینجوریم اخه
عیبی نداره این پستتون ایده خوبیه برای امسال البته اگه زمانش نگذشته باشه وگرنه میونه برای سال دیگه

ممنون
پس منتظر پستتون در این مورد هستم

نسیم سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1396 ساعت 12:25 ق.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

سخت تر اینه که آدم نه شهامت زندگی کردن رو داشته باشه نه مردن!

وا
چرا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد