جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

ز ژرفای غار تا به دیدار یار (۴)

سلام 

پنجشنبه دوم شهریور ماه سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح ساعت حدود ده از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با خودم فکر کردم ممکنه دیگه هیچوقت فرصت نشه که دوباره خودمونو به اینجا برسونیم،  پس نمیتونستم از دیدن آسیاب خرابه که کلی وصفشو خونده بودم بگذرم،  حتی اگه ناچار باشم دوباره بیشتر از سی کیلومتر توی همون جاده دیشب رانندگی کنم. ولی بچه‌ها را هر کاری که کردیم بیدار نشدند و آنی هم ناچار شد پیششون بمونه. پس به تنهایی به راه افتادم. اتاقی که اجاره کرده بودیم طبقه سوم بود و برای وصل شدن به مودم موجود توی طبقه همکف ناچار بودیم دستمونو تا کتف از پنجره بیرون ببریم! این هم یه عکس از ویوی این اتاق. خلاصه که وقتی از پله ها پایین رفتم و به مودم نزدیک شدم یکدفعه سروصدای دریافت چندین پیام توی تلگرام و فیسبوک و.....  بلند شد. سوار ماشین شدم و به راه افتادم. از برنامه ای که در حال پخش توی رادیو بود خوشم نیومد پس زدم تا بره روی ایستگاه بعدی که صدای تلاوت قرآن بلند شد، چند دقیقه ای گوش دادم و بعد هم رفتم سراغ ایستگاه بعد که یکدفعه متوجه شدم یکی از رادیوهای نخجوانو گرفتم که فقط آهنگهای شاد آذربایجانی پخش میکرد و تا زمانی که برگشتم دیگه دستم به دکمه های رادیو نرسید! 

سی و سه کیلومتر رانندگی کردم تا به سه راهی آسیاب خرابه رسیدم،  در طول مسیر بازهم هرچند دقیقه یه ماشین با پلاک خارجی میدیدم که نمیدونم چرا بیشترشون مرسدس بنز بودند. 

از سه راهی هم حدود پنج کیلومتر رفتم تا طبق معمول به محل گرفتن ورودیه رسیدم و بعد هم ماشینو پارک کردم و پیاده شدم. اول از یه مسیر سرازیر که با سنگ و سیمان درست شده بود پایین رفتم اما اون پایین همه چیز کاملا طبیعی بود. آبشار آسیاب خرابه درواقع یه آبشار واحد نبود بلکه رشته های باریک آب از جای جای صخره هایی به هم پیوسته به طول چند صد متر به پایین میریخت،  وزش باد گه گاه قطرات آبو به اطراف پراکنده میکرد،  انگار موهای بلند دخترکی بازیگوش بود که در وزش نسیم به اطراف پخش می شد. در بعضی از جاها حوضچه های کوچک و بزرگی در پایین آبشارها به وجود اومده بود که آب زلال و خنک در اونها جمع میشد و بعد جریان پیدا میکرد. دوربینمون همچنان سی دی نداشت،  پس مجبور شدم با گوشی مقداری فیلم بگیرم، اما با دوربینمون کلی عکس گرفتم. آنی و بچه ها توی اتاقی که گرفته بودیم منتظر بودند پس نمیشد هرچقدر دلم میخواد اونجا بمونم و به ناچار بعد از دقایقی گشتن از همون مسیری که رفته بودم،  برگشتم. یکدفعه متوجه شدم که یه آسیاب در بالای اون مسیر همچنان در حال کاره،  البته نه با اون پره های معروف آسیاب های آبی که همه مون بارها دیدیم،  بلکه بخشی از آب آبشار به زیر آسیاب هدایت میشد و اونجا توربینو میچرخوند، ورود به آسیاب نیاز به یک ورودیه مجزا داشت. ظاهراً حضور در ولایت استاد شهریار و سایر ادیبان خطه آذربایجان اثرشو گذاشته بود چون اینجا هم یاد حکایت اون مرد جعبه به دست افتادم که میگفت هرکسی داخل این جعبه رو نبینه حسرت میخوره و هرکسی ببینه مغبون میشه، و من در نهایت تصمیم گرفتم که مغبون بشم! بعد هم از پله‌های کنار آسیاب بالا رفتم تا درنهایت به یه فنس رسیدم و برگشتم. آقایی که اونجا بود وقتی دید دارم به فنسها نگاه میکنم گفت: از وقتی یه نفرو موقع گرفتن ماهی برق گرفت، اینجارو بستن. تصمیم گرفتم که کم کم برگردم اما درمجموع آسیاب خرابه ارزش دیدنو داره.

برگشتم به اتاقی که گرفته بودیم و بعد همراه با عماد رفتیم برای خرید برای تهیه ناهار. برام جالب بود که از چهار پنج مغازه خواستم یه ظرف کوچیک ماست بخرم و همه شون میگفتند فقط ظرف بزرگ ماست داریم! بالاخره از یکیشون پرسیدم: چرا ظرف کوچیک ندارین؟  گفت: ما ظرف بزرگ می‌فروشیم چون همه از نخجوان میان و ظرف بزرگ ماست میخوان! اما بالاخره اونقدر گشتم تا یه ظرف کوچیک هم پیدا کردم. موقع خرید آب معدنی هم متوجه یه بطری آب معدنی تولید نخجوان افتادم و برش داشتم که آقای فروشنده گفت: این آب گازداره، آب معدنی نیستا! گفتم: اتفاقا آب گازدار میخواستم! و بعد هم چون آنی و بچه ها از طعمش خوششون نیومد اون بطری تبدیل شد به آب معدنی مخصوص من! روز بعد هم یه بطری دیگه خریدم البته این بار تولید ارمنستان. 

بعد از ناهار بالاخره از اتاقمون بیرون اومدیم و رفتیم سراغ بازار. اتاقمون نزدیک بازار روسها بود، پس طبیعتا اول رفتیم اونجا. از دکه اول بازار برای بچه‌ها آب طالبی گرفتیم و داخل بازار قدم زدیم. فکر میکردم آنی با شدت هرچه تمام تر خریدو شروع کنه (!) اما به گفته آنی قیمت ها اونقدرها هم ارزون تر از ولایت نبود. فقط مقداری لباس خریدیم. بیشتر مغازه ها نوشته بودند شامپو اسب رسید که چون نمیدونستم از کجای اسب شامپو گرفتن جرات نکردم بخرم! (یا نکنه برای شستن اسب بود؟!)

توی بازار روسها راه میرفتیم که به یه دستگاه بستنی قیفی رسیدیم و عسل بستنی خواست. هرچقدر آنی بهش گفت تازه آب طالبی خوردی و نمیتونی بستنیو بخوری به خرجش نرفت و یه دونه بستنی گرفتم، اما همون طور که حدس میزدیم فقط کمی از اونو خورد و بعد هم گفت: دلم یخ کرد دیگه نمیخوام! نه عماد میلی به بستنی داشت و نه آنی، پس خودم ناچار شدم بقیه بستنیو بخورم. در حال خوردن بستنی بودم که یه خانواده از کنارمون رد شدن، مرده نگاهمون کرد و بعد به خانمش گفت: ببین! مرد گنده برای خودش بستنی خریده اون وقت زن و بچه اش ایستادن و دارن نگاهش میکنن!

بعد از کلی راه رفتن و دیدار از بازار روسها و چند بازار کوچیک و بزرگ دیگه به سیتی سنتر رسیدیم. دیدم اینجا گشتن خودش کلی طول میکشه پس خریدهارو برداشتم و بردم به اتاقی که گرفته بودیم. تنها چیزی که من خریده بودم چند کیلو چای سبز و سیاه ساخت جمهوری آذربایجان بود. (اخیرا چای سبزشو باز کردیم کیفیتش بد نیست) سوار ماشین شدم و از گوگل مپ کمک گرفتم تا ببینم از کدوم مسیر راحت تر میشه برم سراغ بچه‌ها و بیشتر از مسیر اسم بلواری که اون طرف مرز احداث شده بود برام جالب بود: بلوار نظامی گنجوی.

بعد از خوردن یه لیوان بزرگ موهیتو از همون دکه اول بازار روسها رفتم سراغ بچه‌ها که دیدم گردششون توی سیتی سنتر تموم شده و بچه ها دارن میرن سراغ پارک بازی نزدیک اون. من هم رفتم و چرخی توی سیتی سنتر جلفا زدم و توی یه مغازه چیزی دیدم که نتونستم ازش بگذرم، یه دست کت و شلوار دوخت ترکیه به قیمت پونصد هزار تومن، با یه پیراهن و کراوات اشانتیون! حقیقتش تازه فهمیدم چرا توی تبریز و اطراف خبری از نمایندگی هاکوپیان و امثالهم نیست! 

خوشبختانه آنی هم کت و شلوارو پسندید وگرنه....! بعد هم گفت هوس چیپس سرکه نمکی کردم یکی میخری؟ برگشتم توی سیتی سنتر، انواع چیپس عمدتا خارجی توی مغازه ها بود ولی هیچکدوم از اونها سرکه نمکی نبودند! نهایتا تنها چیزی که خریدم یه کیلو چای ساخت ترکیه بود!

هوا کم کم تاریک میشد و بچه ها هم خسته شده بودند پس رفتیم توی یه رستوران برای خوردن شام. قرار شد بعد هم بریم شهربازی که یکدفعه وسط راه و با رسیدن به یکی دو بازار دیگه نظر آنی عوض شد و بعد هم که دیگه دیر شده بود و رفتیم و خوابیدیم.

جمعه سوم شهریور سال هزار و سیصد و نود و شش 

صبح از خواب بیدار شدیم، ماشین دیگه عملا جا نداشت (باتوجه به خریدهای تبریز و جلفا) پس فقط چرخی نزدیک اتاقمون زدیم و بعد هم وسایلو جمع کردیم و اتاقو تحویل دادیم. وسایلو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین ولی هر کاری که کردم در صندوق عقب ماشین بسته نشد. آنی اومد و چندتا از وسایلو گذاشت روی زمین و بعد جای اونهارو توی صندوق عقب عوض کرد و در بسته شد. همون موقع یه نفر از کنارمون رد شد و بعد به دوستش که کنارش راه میرفت گفت: ببین! مرده راحت ایستاده تا زنش وسایلو بگذاره توی ماشین! پیش خودم گفتم حالا خوبه اون یکی بگه این که چیزی نیست این مرده دیروز برای خودش بستنی خریده بود و زن و بچه اش نگاه میکردن!

به راه افتادیم، به پارک زیبای کوهستان رسیدیم ولی از ترس این که بچه ها دیگه از اونجا دل نکنن پیاده نشدیم! پس به مسیرمون ادامه دادیم و به یه پلیس راه رسیدیم که نمیدونم چرا جاده رو بسته بودن و ناچار شدیم از یه جاده باریک و پر از دست انداز جلو پاسگاه رد بشیم و بعد هم به کلیسای سنت استپانوس رسیدیم. از یکی دو کیلومتر مونده به کلیسا دو طرف جاده پر از ماشین بود و همچنان بالا رفتیم تا به انتهای مسیر سواره رو رسیدیم، پس آنی و بچه ها رو پیاده کردم و خودم با ماشین برگشتم پایین تا یه جای پارک پیدا کردم و دوباره پیاده رفتم بالا. توی راه پیش خودم فکر کردم که اون سالها که روحانیون مسیحی چنین جایی تارک دنیا میشدند فکر چنین جمعیتیو میکردند؟ لابد وجود آب و درختان مختلف باعث میشده افراد حاضر در این کلیسا نیاز چندانی به خروج از اونجا نداشته باشند.

خودمو به آنی و بچه ها رسوندم و بعد از یه پلکان نسبتا طولانی به کلیسا رسیدیم.  دیدن این تابلو نزدیک در کلیسا برام جالب بود. وارد کلیسا شدیم که اولین کلیسایی بود که در داخل ایران واردش می شدم. ساختمان شامل محل مراسم مذهبی و موزه و چند اتاق مخصوص سکونت و ......  بود. از یکی از اتاقها صداهایی شبیه صدای نیایش کشیش ها بلند بود و ناخودآگاه وارد اتاق شدیم که چند دختر و پسر جوون که اونجا بودند با دیدن ما شروع کردند به خندیدن و بعد دوباره به ایجاد اون اصوات ادامه دادند. یه قسمت از ساختمان هم چند قبر قدیمی بود که عسل ازم پرسید: اینها چیه؟ گفتم: قبر کشیش هایی که اینجا بودن. گفت: اینها قبره؟ و فورا نشست و شروع کرد به خوندن فاتحه

بعد از یکی دو ساعت از کلیسا خارج شدیم و همون جا ناهار خوردیم و بعد راهی شدیم. چند کلیسای کوچک تر دیگه هم سر راه بود مثل کلیسای چوپان و ننه مریم که دیگه اونجاها توقف نکردیم.


مسیرمونو به موازات ارس ادامه دادیم تا به سد ارس رسیدیم، به نظر جای زیبایی میومد ولی متاسفانه فرصتی برای نگه داشتن و استفاده از این محیط نداشتیم.

کم کم از ارس دور شدیم و دیگه اونو ندیدیم. به شهر شوط که رسیدیم آنی گفت میخوام بشینم پشت ماشین و نشست. به مسیرمون ادامه دادیم تا به جاده فرعی قره کلیسا رسیدیم، از آنی خواستم بره سمت کلیسا که گفت: یه کلیسا که دیدیم همه شون هم شکل همدیگه اند!

به چالدران که رسیدیم گفتم: حالا که نگذاشتی بریم قره کلیسا باید بریم حداقل مقبره سیدصدرالدینو ببینیم. ماجرای جنگ چالدران همیشه برای من احساس برانگیز بوده و دوست داشتم مزار شهدای این جنگ و ازجمله سیدصدرالدین وزیر شاه اسماعیل صفوی رو ببینم. فکر میکردم مقبره داخل شهر باشه ولی در چند کیلومتری شهر و داخل یه روستا بود. چند دقیقه ای صبر کردم تا دختری که در حال گرفتن سلفی با مجسمه بود کنار بره ولی فایده ای نداشت،  پس این عکسو از مجسمه و اون دختر خانم  گرفتم. وارد محوطه مقبره شدم که خانمی که در حال گرفتن سلفی با قبر بود با ورود ما با شتاب دستشو پایین آورد و بعد هم بیرون رفت. برخلاف تصور من دو قبر اونجا بود. شنیده بودم مزار سایر شهدای این جنگ هم همون جاست ولی هرچقدر که گشتم چیزی پیدا نکردم. سوار ماشین شدیم و به راهمون ادامه دادیم، به خوی که رسیدیم هوا تاریک شده بود و آنی هم خسته، پس خودم دوباره پشت فرمون ماشین نشستم. هوا تاریک شده بود پس علی رغم میل باطنی از خیر دیدن مقبره شمس تبریزی و پوریای ولی گذشتیم.

همون جا شام خوردیم و دوباره به راه افتادیم. و رفتیم و رفتیم تا به ارومیه رسیدیم و بعد از دقایقی گشتن یه هتل با قیمت مناسب و امکانات نسبتا خوب پیدا کردیم و اتاق گرفتیم. یه اتاق توی طبقه سوم ولی این بار با آسانسور! گوشی آنی و تبلت بچه‌ها به راحتی به وای فای هتل وصل میشدند ولی من باید از اتاق خارج میشدم و به راهرو هتل میرفتم تا بتونم از وای فای استفاده کنم! خلاصه که این گوشی آبروی منو توی این سفر جلو آنی برد!

بقیه اش برای پست بعدی...... 

پ.ن۱: روز یکشنبه اومدم توی وبلاگ و کامنت هارو دیدم اما فرصت جواب دادنو نداشتم، روز دوشنبه اومدم تا به نظرات جواب بدم که دیدم چندتا از اونها نیست!  یکیشون کامنت طولانی جناب مهربان بود که از مدعیان دروغین طب سنتی گفته بودند و یه کامنت دیگه هم بود که یه اسم دیگه برای چوروتمه نوشته بودند که الان یادم نیست. بقیه رو هم یادم نمیاد. خلاصه که اگه کامنتتون نیست مقصر من نیستم. 

پ.ن۲: امسال ما به جز هفتاد درصد حقوقمون هیچ دریافتی نداشتیم بقیه همکاران چطور؟  

پ.ن۳: توی خوی از دو نفر پرسیدیم ارومیه از کدوم طرفه؟ اما هیچکدوم فارسی بلد نبودند، برام جالب بود. به هر حال توی مدرسه که فارسی میخونن، نمیخونن؟ 

پ.ن۴: از جلفا که راه افتادیم عماد گفت: من هوس اسنک کردم. اما توی هیچکدوم از شهرهای بین راه اسنک فروشی ندیدم. توی یکی از شهرها عماد دم یه مغازه ساندویچی پیاده شد و رفت و برگشت و گفت: اینجا هم اسنک نداشتن. بعد من پیاده شدم و رفتم توی مغازه کناری اون ساندویچ فروشی و یه مقدار خرید کردم. موقع رد شدن از جلو ساندویچ فروشی صاحبش صدام کرد و گفت: پسرتون اومد و گفت ایستک میخوام ولی وقتی ایستکو نشونش دادم گفت اینو نمیگم، حالا تازه فهمیدم چی میخواسته، ما اینجا استیک نمیفروشیم!

پ.ن۵: چند بار برای پرشین بلاگ کامنت فرستادم که چرا مطالب دو سال من حذف شده حالا میبینم مطالب مرداد و شهریور و مهر هم اونجا ناپدید شده! ظاهرا به قول یکی از دوستان میخوان در اوج با وبلاگ نویسی خداحافظی کنیم!

پ.ن۶: جشن تولد عسلو توی تیرماه گرفتیم و جشن تولد پسرعموش که از عسل کوچیک تره توی مهرماهه. عسل میگه: بابا من که از.......  بزرگترم پس چرا اول تولد اونه بعد سال دیگه تولد منه؟!