جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۷۳)

سلام

۱. خانم مسئول پذیرش به یه آقای سالمند گفت: شرمنده پونصد تومن بقیه پولتونو پول خرد نیست بهتون بدم. آقای سالمند گفت: ازت میگیرم، اما نه این دنیا، توی اون دنیا! 

۲. به خانمه گفتم: توی خونه هیچ دارویی مصرف نکردین؟ گفت: فقط پماد موذی بهش زدم! (خداییش نفهمیدم چی زده بود؟) 

۳. به خانمه گفتم: اول آزمایش بدین بعد براتون دارو مینویسم. رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: آزمایش دادم حالا دارو برام مینویسین؟!

۴. یه خانم سالمند گفت: یه پا طرف راستم دارم، اون خیلی درد میکنه! 

۵. به مرده گفتم: هیچ دارویی مصرف کردین؟ گفت: فقط یه مقدار داروی گیاهی مصرف کردم. گفتم: چه دارویی؟ گفت: سرگین الاغ دود کردم!

۶. خانمه سرما خوردگی داشت. وسط معاینه گفت: ببخشید این بیماری به طریق ویروسی هم منتشر میشه؟ میترسم همسرم هم مبتلا بشه! 

۷. به پسره گفتم: از کی سرما خوردین؟ گفت: از دیروز....  نه....  پس فردا....  نه...... الان سه روزه!

۸. یه پسر کتک خورده را آوردند درمونگاه. خانم مسئول تزریقات بهش گفت: اصلا چرا دعوا میکنین؟ این کارها چه معنی میده؟  پسره گفت: ما دوتا خانواده ایم. یه بار اونها یکی از مارو میگیرن کتک میزنن، یه بار ما یکی از اونها رو. از بیکاری که بهتره!

۹. به خانمه گفتم: توی آزمایشتون توی ادرارتون خون بوده. گفت: حالا خون چی هست؟!

۱۰. خانم مسئول داروخونه چند بار در طول شیفت اومد و ازم پرسید: ببخشید میشه این دارو که نوشتین برام بخونین؟ آخر شیفت هم اومد و گفت: ببخشید که چند بار مجبور شدین نسخه هاتونو برام بخونین، بالاخره زکات علم در نشر اونه!

۱۱. خانمه گفت: راه که میرم احساس میکنم زیر پام نرمه، البته ناراحت نیستم، خوشم هم میاد!

۱۲. برای یه خانم سالمند دارو نوشتم که گفت: این قرصهارو هم برام بنویس. چند دقیقه بعد برگشت و گفت: تو که گفتی این قرصهارو هم برام نوشتی پس چرا داروخونه میگه اینهارو اینجا نداریم؟! 

پ.ن۱: به دستور یکی از خوانندگان محترم این وبلاگ به جای پیرزنه و پیرمرده از یه خانم و آقای سالمند استفاده کردم، اما دروغ چرا؟  زیاد به دلم نچسبید. نمیدونم همین طور ادامه بدم یا نه؟  

پ.ن۲: چه قدر لذت‌بخشه که بعد از ماهها مصرف مرتب دارو، آدم متوجه بشه که دیگه لازم نیست هرشب قرص بخوره! (خواهشا توضیح بیشتری نخواین چون دیگه چیزی نمیگم ولی واقعا سلامتی نعمت بزرگیه!)

پ.ن۳: آنی که بعد از چند روز رفت و برگشت به شهر دانشگاهیش برای دوره کارشناسی ارشد به خاطر بچه‌ها به ناچار انصراف داد چند روز پیش و توی تکمیل ظرفیت نیم سال دوم توی دانشگاه ولایت قبول شد، تازه توی یه رشته بهتر!

پ.ن۴: دارم میرم خرید که عسل هم باهام میاد، آنی به عسل میگه: مواظب خودت باش. وقتی میریم بیرون عسل میگه: چرا مامان بهم گفت مواظب خودم باشم؟ خب آدم باید همیشه مواظب خودش باشه، مگه حتما باید بهش بگن؟!