جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

سفر به دیار مهمت (۵)

سلام 

پنجشنبه سی و یکم شهریور ماه هزار و سیصد و نود و پنج 

وقتی قرار شد راهی ترکیه بشیم با آنی فکر کردیم واقعا حیفه این همه راه بریم اما سری به استانبول نزنیم. برای همین بود که بلیتو از طریق استانبول گرفتم درحالی که اگه از طریق آنکارا گرفته بودم زودتر میرسیدیم. رفتم توی اینترنت و کلی گشتم تا یه هتل با کیفیت قابل قبول و قیمت مناسب پیدا کنم. بالاخره یه هتل کوچیک در مرز مشترک دو محله بشیکتاش و اورتاکوی پیدا کردم و چون برای رزرو اینترنتی نیاز به کارت اعتباری بین‌المللی بود از همون سایتی که قبلا درباره اش گفتم کمک گرفتم و بالاخره یه اتاق برای دوشب رزرو کردم. اما بعد از گرون شدن ناگهانی بلیت هواپیما یه روز از آژانس مسافرتی بهم زنگ زدند و گفتند یه بلیت استانبول به تهران هست که نفری چند صد هزار تومن ارزونتره اما به جای صبح دوم مهر ساعت هشت و نیم شب اول مهر به تهران برمیگرده،  گفتم ما که توی یه شب کار خاصی نمیتونیم انجام بدیم همون بلیت اول مهرو بگیرین. بعد رفتم توی سایت رزرو هتل تا دو شب رزرو اون هتلو به یک شب تبدیل کنم اما متوجه شدم که توی بخش توضیحات اون هتل نوشته هیچگونه تغییری در رزرو یا حذف اون ممکن نیست! نهایتا گفتم بالاخره یه طوری میشه!

با این پیش زمینه بود که صبح روز سی و یکم شهریور از خانواده آقای صاحبخونه خداحافظی کردیم و از آقای صاحبخونه خواستیم برامون تاکسی بگیره. تاکسی که اومد از خونه اونها بیرون اومدیم و سوار تاکسی شدیم و ازش خواستم حرکت کنه، اما راننده یه چیزی به ترکی گفت که من نفهمیدم. آقای صاحبخونه اومد و با راننده صحبت کرد و گفت آقای صاحبکار بهش گفته حرکت نکن میخوام بیام ازشون خداحافظی کنم! از ماشین پیاده شدیم و یکی دو دقیقه بعد آقای صاحبکار هم رسید. رفتم جلو باهاش دست بدم که آقای صاحبخونه توی گوشم گفت اول چونه بعد پیشونی تو بزن پشت دستش! من هم همین کارو کردم که ظاهرا رسم احترام به بزرگترهای اونجا بود. کمی با هم صحبت کردیم و در پایان با هم دست دادیم و رفتیم طرف همدیگه. خوشبختانه قبلا از آقای صاحبخونه شنیده بودم که اونجا به جای گونه ها دو طرف پیشونیو به همدیگه میزنن و غافلگیر نشدم! ضمنا آقای صاحبکار با دادن کرایه تاکسی حسابی مارو شرمنده کرد.

سوار تاکسی شدیم و مستقیم به فرودگاه ازمیر رفتیم. تشریفات معمول انجام شد و سوار هواپیمای onur air شدیم، همون ایرلاینی که در سفر قبلی مون به ترکیه باهاش از آنتالیا به استانبول برگشته بودیم. توی راه به عماد و عسل و بقیه بچه های داخل هواپیما یه محلول هدیه دادند که با خوندن کاتالوگ همراهش که به زبان ترکی بود به زحمت فهمیدم محلول دفع حشراته.

توی فرودگاه آتاتورک به بخش امانات رسیدیم که آنی پیشنهاد کرد چمدون هایی که اون شب بهشون نیاز نداریم امانت بگذاریم و همین کارو هم کردیم. من پیشنهاد کردم اینجا هم ماشین اجاره کنیم که آنی قبول نکرد. از در فرودگاه که بیرون اومدیم همه مون جا خوردیم. چون به جای هوای گرم و تابستانی مانیسا و ازمیر با یه هوای واقعا سرد مواجه شدیم. یه تاکسی گرفتم و به جای دادن آدرس برگه پرینت شده رزرو هتلو دادم دستش. راننده هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و به راه افتادیم. آنی گفت خوب شد برای بچه‌ها لباس گرم برداشتم. اما چند دقیقه بعد گفت ای وای!  لباس گرمهارو هم توی فرودگاه امانت گذاشتیم!

تاکسی اول توی اتوبانهای داخل شهری حرکت میکرد، بعد به خیابونهای فرعی وارد شد و بالاخره به کوچه های باریک و سنگفرش رسید که دو ماشین به زحمت از کنار هم رد میشدند. اما هرچقدر گشت اون هتلو پیدا نکرد. بالاخره از پذیرش هتل دیگه ای که اونجا بود پرسید و بعد ازمون خواست تا پیاده بشیم. پذیرش اون هتل پاسپورتمونو گرفت و صفحه اولشونو اسکن کرد و بعد با قیافه و ته لهجه هندیش کرایه دوروزو ازمون خواست. گفتم برنامه سفر ما تغییر کرده و ما فردا از اینجا میریم. گفت لغو رزرو این هتل ممکن نیست! کلی جر و بحث کردیم و بالاخره پول یک شبو بهش دادم ولی در نهایت گفت من پول اون یه شب دیگه رو از کارتی که مشخصاتشو موقع رزرو اتاق وارد کردین برمیدارم! یکدفعه به یادم اومد که توی اون سایت نوشته بود این کارت خالیه و اگه با چنین تهدیدی مواجه شدین هیچ مشکلی نداره! پس قبول کردم. بعد چمدونهارو برداشتیم و دنبال مسئول پذیرش راه افتادیم. بعد از حدود پنجاه متر مسئول پذیرش یه در کوچیکو باز کرد و ما از یه سری پله بسیار وحشتناک و تیز بالا رفتیم، در هر طبقه دو اتاق بود، بالاخره به اتاقمون رسیدیم. مسئول پذیرش در اتاقو باز کرد و اتاقو بهمون تحویل داد و رفت. یه اتاق کوچیک که با سه تخت تقریبا پر شده بود و یه حمام و دستشویی بسیار کوچیک. در مشخصات فنی هتل نوشته بود وای فای رایگان در همه جای هتل اما اینترنت عملا فقط در یک محدوده حدود یک متر مربع در کنار پنجره قابل استفاده بود که اون هم مرتبا قطع و وصل میشد! خلاصه که هیچ ارزونی بی علت نیست!

چند دقیقه بعد به آنی گفتم بریم بیرون؟  گفت من که بچه ها رو با این لباس توی این هوا بیرون نمیبرم!

به آنی گفتم اگه میدونستم این هتل اینطوریه برای یه نفر اتاق رزرو میکردم و بعد شما رو یواشکی میبردم توی اتاق! ضمن اینکه چنین هتل بدون پذیرش و....  برای افرادی که برای مسائل بالای هجده سال به سفر خارجی میرن هم ایده‌آله!

آنی توی هتل موند پیش بچه ها اما من بعد از مدتی حوصله ام سر رفت، از هتل بیرون اومدم و توی خیابون های اطراف چرخیدم که جای دیدنی چندانی نداشت، تصمیم گرفتم یه مسیرو با اتوبوس برم و برگردم، سوار اتوبوس که شدم راننده ازم خواست کارت بکشم، گفتم من توریستم، کارت ندارم، چقدر پول بدم؟ گفت نمیخواد برو بشین! بعد از چند ایستگاه پیاده شدم و مقداری هم اونجا چرخیدم، بعد رفتم تا سوار اتوبوس بشم که متوجه شدم اون خیابون یک طرفه است و امکان برگشت از همون مسیر نیست! از چند نفر پرسیدم اما نتونستم بهشون حالی کنم که مسیر برگشت کدوم خط اتوبوسو میخوام! درنهایت ناچار شدم تاکسی بگیرم و تا هتل برم. بعد از مغازه های اون اطراف مقداری خوراکی برای صبحانه فردا گرفتم و برگشتم هتل. ما فقط یه کلید از در پایین داشتیم که پیش من بود و آنی و بچه ها اگر هم میخواستن نمیتونستن از هتل خارج بشن. عسل هم که انتظار هتلی مثل هتلهای تایلند با امکانات و استخر و...  رو داشت حسابی حالش گرفته شده بود.

اون شبو هرطور که بود با برنامه های چند شبکه تلویزیونی ترکیه و اینترنتی که فقط دم پنجره آنتن میداد و مرتبا قطع و وصل میشد سر کردیم و بالاخره خوابیدیم و خدارو شکر کردیم که پرواز فرداست نه پس فردا!

پنجشنبه اول مهر ماه سال هزار و سیصد و نود و پنج 

صبح بیدار شدیم و صبحانه ای که دیروز خریده بودم خوردیم. امروز هم هوا سرد بود و بچه ها و درنتیجه آنی از هتل خارج نشدند، به دلایلی که فعلا گفتنی نیست من ناچار شدم از هتل خارج بشم. به بلوار سه بانده چراغان رسیدم که در ساعتهای مختلف چگونگی حرکت ماشینها در اون تغییر میکرد و حدود دو کیلومتر مسیر این بلوار ساحلیو قدم زدم و بعد هم وارد قسمت های داخلی تر شهر شدم. تا ظهر چرخیدم و بعد به هتل برگشتم. اتاقو تحویل دادیم اما باز هم جرات نکردیم بچه ها رو بیرون ببریم، مدتی توی لابی هتل کناری (که پذیرش اونجا بود) نشستیم تا بچه ها با گربه ای که اونجا بود بازی کنند، این هم یه صحنه از این بازی!

یکدفعه آنی به یادش اومد که اگه از زمانی که چمدونهارو امانت دادیم بیشتر از ۲۴ ساعت بگذره کرایه شون بیشتر میشه ضمن اینکه مطمئنا انتظار توی فرودگاه آتاتورک منطقی تر از انتظار توی لابی هتل بود، از پذیرش هتل خواستم برامون یه تاکسی بگیره اون هم یه تلفن زد و بعد به ما گفت بشینین! حدود پونزده دقیقه بعد دوباره زنگ زد و بعد منو صدا کرد و گفت شرمنده تاکسی ندارن خودتون باید برین! درحالی که بارش بارون هم شروع شده بود با یکی دو چمدونی که همراهمون بود از هتل بیرون اومدیم و کنار خیابون ایستادیم و یه تاکسی گرفتیم، آدرسو به راننده تاکسی گفتم و او هم توی اینترنت مسیرو سرچ کرد و بعد به راه افتادیم درحالی که گوشیش مرتبا به زبان ترکی بهش یادآوری میکرد که کدوم طرف باید بره.

بالاخره به فرودگاه رسیدیم و دقایقی پیش از اتمام بیست و چهار ساعت چمدونهارو گرفتیم اما حالا چرخ دستی نداشتیم که چمدونهارو روش بگذاریم! اجازه هم ندادند که بریم قسمتی که بارهای مسافرین جدیدالورود هست یه چرخ برداریم. از فرودگاه خارج شدم و یکی از چرخهایی که مسافرین رها کرده بودند برداشتم اما نگذاشتند از اون در وارد فرودگاه بشم! از در ورودی هم با اون اشعه و...  نمیشد چرخ دستی وارد فرودگاه کرد! خلاصه که با یه بدبختی یه چرخ دستی پیدا کردم و پیش آنی و بچه ها برگشتم! بعد اول ناهار خوردیم که قیمتش کلی گرون تر از بیرون بود. بعد هم چون چندساعتی وقت داشتیم نشستیم توی سالن و هربار یکیمون مواظب چمدونها بود و بقیه توی سالن قدم میزدیم. چندین مودم بزرگ در جاهای مختلف سالن بود که به هر مسافر دو ساعت اینترنت رایگان میداد اما ما از خیرش گذشتیم چون برای وصل شدن باید شماره تلفنو وارد میکردیم و از کدی که با sms میفرستادند به عنوان پسورد استفاده میکردیم اما دیدیم خارج کردن گوشی از حالت هواپیما برای دریافت sms همانا و کلی هزینه رومینگ هم همانا پس از خیرش گذشتیم.

بالاخره زمان تحویل چمدونها رسید. توی صف ایستاده بودیم که متوجه یه چهره آشنا توی مسافرها شدم. چند هفته پیش پسرخاله گرامی ساکن گرجستان عکسی از دخترش و یکی از خانمهای هنرپیشه کشورمون که به اونجا سفر کرده بود توی فیسبوک گذاشته بود اما من روم نشد درخواست عکس یا امضا بکنم بخصوص که ایشون هم همراه با چند زن و مرد دیگه بودند و ضمنا هیچکس دیگه ای هم چنین درخواستی نداشت! گرچه من کوچکترین رفتاری که نشون دهنده تکبر باشه ازشون ندیدم.

اما این هم که نمیشد که هیچ مدرکی از دیدن ایشون نداشته باشم پس آروم دوربینو از کیفش درآوردم و به طرفشون گرفتم و دکمه رو فشار دادم غافل از اینکه فلاش دوربین روشن بود و یکدفعه همه مسافرین اون اطراف برگشتند و به من نگاه کردند، دختری هم که پشت سرم ایستاده بود گفت بالاخره همه جا باید ایرانی بودن خودمونو نشون بدیم دیگه!! 

خلاصه که برای گرفتن این عکس چنین مشقتی رو تحمل کردم!!

چمدونهارو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتیم و بعد از طی مراحل معمول پرواز سوار هواپیما شدیم. چند دقیقه بعد آقای نوذری هم وارد هواپیما شدند و دقیقا روی صندلی جلو من نشستند و در تمام طول مسیر مشغول صحبت و خندوندن همراهانشون بودند.

وقتی خلبان هواپیما گفت از فرودگاه آتاتورک به فرودگاه امام خمینی پرواز خواهیم کرد ناخودآگاه خنده ام گرفت، حدود سه ساعت فاصله بین دو فرودگاه که به نام افرادی خونده میشن که هیچ نقطه مشترکی با هم نداشتن! همون لحظه عماد هم گفت آخیششش بالاخره توی یه هواپیما سوار شدیم که حرفهای خلبانشو میفهمم! 

ساعت هشت و نیم شب هواپیما از زمین بلند شد، توی راه شام خوردیم و وقتمونو گذروندیم و حدود ساعت یک صبح به وقت تهران در فرودگاه به زمین نشستیم. اما بدون شک یکی از جالب ترین چیزهای این سفر پیرمردی بود که روی صندلی کناری من نشسته بود. توی فرودگاه آتاتورک سکه های ترکیه که داشتیم روی هم گذاشتیم و باهاشون خرید کردیم چون میدونستم که صرافی های ایران سکه نمیخرن. توی هواپیما متوجه چند سکه دیگه توی کیفم شدم، از کیفم درشون آوردم و به آنی نشونشون میدادم که پیرمرده صدام کرد و گفت حاجیییی انا شریک حاجیییی انا شریک!

چند دقیقه بعد پیرمرده یکی از مهموندارهای هواپیما رو صدا زد و یه لیوان آب خوردن خواست، دختره هم یه لیوان آب سرد توی یه سینی گذاشت و براش آورد پیرمرده اول لیوانو برداشت و بعد سینیو از دست دختره قاپید! دختر بیچاره چند

بار خواهش کرد تا سینیو پس بگیره اما پیرمرده گفت میدونی من چندتا از این سینی ها از هواپیماهای مختلف توی خونه دارم؟! و بالاخره وقتی هواپیما روی زمین نشست پیرمرده بلند شد و محکم روی شونه آقای نوذری کوبید! آقای نوذری برگشت و گفت بفرمایید پدرجان پیرمرده هم گفت به شهر ما خوش اومدی!!

وارد فرودگاه شدیم کلی تعجب کردم وقتی دیدم آقای نوذری به طرف بخش مسافران غیرایرانی رفت اما بعد دیدم یکی از خانمهای همراهشون توی هواپیما باهاشونه و دارن به پلیس اونجا میگن این خانم پاسپورت انگلیسی داره.

چمدونهارو که تحویل گرفتیم به آنی گفتم شما همین جا باشید تا من برم و ماشینو بیارم، اما هرچقدر گشتم ماشینو پیدا نکردم! خلاصه که حدود یک ساعت طول کشید تا ماشینو پیدا کنم! بعد هم آنی و بچه ها رو هم سوار کردم و چمدونهارو هم توی ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. تصمیم گرفتم این بار از اتوبان ساوه برگردیم که تا حالا ازش نیومده بودیم اما با یه اشتباه به جای اتوبان وارد جاده قدیم ساوه شدیم و زمان سفرمون کلی بیشتر شد!

و درنهایت به خونه رسیدیم.... 

پ.ن۱: نمیدونم با مهاجرت خانواده آقای صاحبخونه به کانادا (که البته هنوز انجام نشده) دیگه کی میتونیم ببینیمشون؟ یا اصلا میتونیم ببینیمشون؟  

پ.ن۲: پسرعمه گرامی هم که چند سال پیش درباره اش پست گذاشته بودم الان توی آمریکاست.

پ.ن۳: دوست عزیز جناب مهران که برام خصوصی نوشتین نتونستم جوابتونو با ایمیل بفرستم چون ایمیلتونو اشتباه نوشته بودین، اما فکر نمیکنم من برای منظور شما مناسب باشم، توصیه میکنم با یه دانشجوی پزشکی صحبت کنید.

پ.ن۴: وقتی داشتیم از مانیسا حرکت میکردیم خانم صاحبخونه یه چمدون بهمون داد و خواهش کرد که اونو وقتی برگشتیم ایران به مادرش بدیم، خونه مادرش توی یکی از شهرهای بین تهران و ولایت بود اما خیلی بدمسیر بود و ما هم تا به حال اونجا نرفته بودیم پس از چند نفر آدرس پرسیدیم تا بالاخره تونستیم پیداش کنیم. از نفر سوم که پرسیدیم و حرکت کردیم یکدفعه عسل گفت: «تا حالا از سه نفر پرسیدین، حالا باید حتما از همه مردم شهر بپرسین تا بریم در خونه شون؟!»