جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (۱۶۵)

سلام

۱. پیرزنه گفت: من فقط این قرصهای فشارمو میخوام. وقتی نوشتم گفت: حالا قرصهای فشارمو هم برام نوشتی؟!

۲.  خانمه گفت: از بچه ام یه آزمایش گرفتن اما جوابش هنوز نیومده.  گفتم: چه آزمایشی ازش گرفتند؟ گفت: آزمایش متابولیک ارسالی به آلمان!

۳. نسخه بچه رو که نوشتم مادرش گفت: حالا میشه داروشو بگیرم؟  گفتم: بله. داروشو که گرفت اومد توی مطب و گفت: حالا میشه آمپولشو بزنم؟!

۴.  پیرزنه گفت: میخوام چشممو عمل کنم گفتن دکتر داخلی باید اجازه بده. گفتم: پس دفترچه تونو مهر میکنم تا برین پیش دکتر داخلی.  گفت: یعنی تو اندازه یه دکتر داخلی هم نیستی؟!

۵. خانمه گفت: من همیشه دارو میخورم. گفتم: چه دارویی؟ گفت: یه قرص میخوردم که طعمش شیرین بود!

۶. به خانمه گفتم: قبلا دارویی هم مصرف میکردین؟  گفت: بله. گفتم: چه دارویی؟  گفت: هیچی!

۷. میخواستیم از یه درمونگاه روستایی برگردیم ولایت که یکی از پرسنل گفت: من نمیام. من امشب همین جا یه عروسی دعوتم. روز بعد ازش پرسیدم: عروسی خوش گذشت؟  گفت: آره خیلی خوب بود روی هر بشقاب برنج دو تا ران مرغ بود!

۸. به خانمه گفتم: نوار قلبتون یه کم مشکل داره ببرین یه متخصص قلب هم ببینن. خانمه گفت: من اینجا نوار گرفتم چرا باید جای دیگه نشونش بدم؟!

۹. خانمه گفت: بی زحمت یه داروی خوب برای این بچه بنویسین. اون قدر استفراغ کرد که همه فرشمون پوسید!

۱۰. خانمه گفت: اشتهای بچه ام اصلا خوب نیست. غذا فقط نون میخوره و زیتون!

۱۱.  پیرزنه نسخه شو که گرفت اومد توی مطب و گفت: پس قطره چشم برام ننوشتی؟ من که گفتم شبها خوابم نمیره خب از درد چشمم نمیخوابم دیگه!

۱۲. به خانمه گفتم: دردتون زیاده براتون آمپول بنویسم؟  گفت: من چه میدونم؟  شما دکترین!

پ.ن۱: خانمی که توی شماره ۲ پست قبل درباره اش نوشتم هنوز بستریه!

پ.ن۲: وقتی میرفتیم طرف فرودگاه تا بریم تایلند مهرمو هم برداشتم و ماشینو که گذاشتم توی پارکینگ مهرو گذاشتم توی داشبورد ماشین. از وقتی برگشتیم مرتبا وسط مهر بی رنگ میشد و هرچقدر توش جوهر میریختم بی فایده بود.  رفتم یه مهرسازی که تا دیدش گفت: این مهر زیر آفتاب مونده؟ گفتم: بله.  گفت: داخلش کج شده دیگه فایده نداره. مجبور شدم عوضش کنم اون هم مهری که از شروع اینترنی داشتمش!

پ.ن۳: این پی نوشت از اسفند جامونده: اسفند سال نود و سه کیک تولد عمادو به یکی از قنادی های مشهور ولایت سفارش دادم. روزی که رفتم بگیرمش گفتند: شرمنده یادمون رفته درستش کنیم! تیرماه سال گذشته کیک تولد عسلو به همون جا سفارش دادیم. وقتی رفتم بگیرمش یه کیک دیگه بهم دادند!  گفتم: ما که این کیکو سفارش ندادیم.  نگاه کردند و گفتند: وای شرمنده شما کیک ۳۵۸ رو سفارش دادین ما ۳۸۵ رو ساختیم! (عددشو مطمئن نیستم همین بود یا نه!) وقتی اسفند سال گذشته رفتم تا کیک تولد عمادو بگیرم خیلی منتظر شدم طبق قانون تا سه نشه بازی نشه یه برنامه دیگه داشته باشیم اما نداشتیم!

پ.ن۴: عسل داره با تلفن با پسرخاله اش حرف میزنه، بهش میگه: پس کی میایی خونه مون؟ کییی؟  کیییی؟ بعد یکدفعه گوشیو از گوشش برمیداره و به آنی میگه: من کیک میخوام! (اندر حکایت قربان چشم بادامی رفتن و تقاضای بادام اما از نوعی دیگر)