جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

از صیام تا سیام (3)

سلام

توی راه هتل سوار مینی ون، من ردیف جلو نشسته بودم. و چون جایی بودم که همیشه فرمون ماشین جلوم بود احساس سواری با ماشین هوشمند بدون راننده را داشتم! یه بار هم نگاه کردم تا ببینم جای گاز و کلاچ ماشین هم جابجا هست یا نه؟ که نبود. اما بی شک اگه قرار باشه من روزی با چنین ماشینی رانندگی کنم مشکل اصلیم تعویض دنده با دست چپ خواهد بود.

مسافرها یکی یکی و دم هتلهایی که معمولا ایرانیها میرفتند پیاده شدند و فقط ما توی ماشین موندیم. راننده مسافت طولانی را به حرکتش ادامه داد تا به هتلی برسه که من پیدا کرده بودم. این هتل کوچیک و چهارستاره جمع و جور ته یه کوچه بن بست. پاسپورتهارا تحویل دادیم که صفحه اولشو اسکن کردند و بهمون پس دادند. بعد گفتند پونصد بات (واحد پول تایلند که هربات حدود صد تومن بود) بدین. گفتم چرا؟ گفتند اگه روز آخر آسیبی به هتل نزده بودین پستون میدیم! خوب شد توی فرودگاه یه مقدار از دلارهارو چنج کرده بودم!

مستخدم هتل چمدونو تا اتاقمون آورد. منتظر بودم مثل فیلمها انعام بخواد که خوشبختانه این طور نشد! از انتخابم راضی بودم. اتاق هتل درواقع یه آپارتمان یه خوابه بود که همه اش با چوب کف پوش شده بود. با آشپزخونه، و دستشویی و حمام مشترک. یه تلویزیون که بیست شبکه رو میگرفت توی هال بود و کنارش یه دستگاه دی وی دی که البته چون ما سی دی نبرده بودیم به دردمون نخورد. اتاقمون دو تراس مجزا در دوطرف داشت.

یه استخر هم توی حیاط بود با یه سالن بدنسازی ( که البته من هیچوقت ندیدم مسافری توش باشه).

تازه سیمکارت تایلندیو توی گوشیم گذاشته بودم که گوشیم زنگ خورد. تور لیدرمون پشت خط بود که گفت تا چند دقیقه دیگه میاد هتل. وقتی رسید اولین سوالش این بود: شما قبلا هم اینجا اومدین؟ گفتم نه چطور؟ گفت ایرانیها معمولا اینجا نمیان.

بعد هم توضیحی درباره بازارها و جاهای دیدنی بانکوک داد و قرار شد برای رفتن باهاش هماهنگی کنیم چون تور شهری رایگان بانکوکمون لغو شده! ضمنا گفت این سیمکارتها کلا اینترنت ندارند و ما فقط میتونیم با وای فای هتل به نت وصل بشیم.

وقتی برگشتم توی اتاق عسل برای سومین بار ازم بستنی خواست! بغلش کردم و از هتل زدیم بیرون عماد هم دنبالمون اومد. سر کوچه یه فروشگاه بود بنام هفت یازده. حدس زدم منظور از هفت باز بودنش در هفت روز هفته است اما مفهوم یازده رو نفهمیدم چون هم بعد از ساعت یازده باز بود و هم بیشتر از یازده ساعت در روز.

بعدا متوجه شدم که هفت یازده یه فروشگاه زنجیره ایه که همه جا شعبه داره ضمن این که همه جا از فروشگاه های زنجیره ای بین المللی مثل مارت و تسکو هم پر بود.

عسل دو سه نوع بستنی خرید و عماد شیر مخلوط شده با عصاره میوه ها. جالب این که هیچکدومشونو هم نخوردند چون از طعمشون خوششون نیومد! اما بازحمت تونستم به خانم فروشنده حالی کنم که میخوام سیمکارتمو شارژ کنم و جالب این که ساعتی شارژ میکردند. من دوساعت سیمکارتهامونو شارژ کردم که شد پنجاه بات و چون اکثر تماسهامون اینترنتی بود تا روز آخر هم برامون کافی بود.

شنبه بیست و یکم شهریور نود و چهار:

صبح بچه ها رو بیدار کردیم و رفتیم سالن غذاخوری. صبحانه حالت سلف سرویس داشت با انواع غذاهای پختنی که هیچکدومو برنداشتیم. خوشبختانه تخم مرغ و نون و پنیر و مارمالاد هم بود که برداشتیم.

بعد لباس پوشیدیم تا بریم بیرون. رفتیم لب خیابون و یه تاکسی گرفتیم. سوار که شدیم گفتم مارو ببر بازار! گفت میرین خرید؟ گفتم بله. راه افتادیم. چندبار توی ترافیک های چند دقیقه ای موندیم و چندبار پشت چراغ قرمز ایستادیم تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم. تاکسی متر 117 بات را نشون میداد که بهش دادم و رفتیم توی بازار (اگه اشتباه نکنم) پلاتینوم یا یک چنین چیزی که از اون بازارهای لوکس و گرون قیمت نبود اما به درد خرید میخورد. گرچه آنی زیاد خرید نکرد و گفت خریدو بگذاریم برای پوکت. اما وقتی رفتیم پوکت و دیدیم اجناس اونجا چقدر گرون تره پشیمون شدیم.

بازارو گشتیم تا ظهر و برای ناهار رفتیم به رستوران داخل بازار. غذارو از روی منویی که به زبون تایلندی بود و از روی عکسهاشون انتخاب کردیم. اما وقتی غذاهامونو آوردند با خوردن اولین لقمه سر جامون خشک شدیم. طعم غذاها افتضاح بود. همه شون یا تند بودند یا خام! بعدا که دقت کردم متوجه شدم از اغذیه فروشی ها به جای بوی اشتها آور غذا بوی گند بیرون میاد (البته این سلیقه شخصی ماست!) تنها بخشی از غذا که همه مون تونستیم بخوریم برنج سفید پخته شده بود که توی یه پلاستیک پیچیده شده بود و باید باز میکردیم و گاز میزدیم.

یه مقدار دیگه چرخیدیم و به محض این که از بازار بیرون اومدیم راننده های توک توک محاصره مون کردند. یه وسیله نقلیه در انواع و اندازه های مختلف. این یه نوع خیلی بزرگه که ظاهرا بیشتر حالت دکور داشت و من هیچوقت توک توک اینقدری توی خیابون ندیدم.

آنی گفت من که سوار اینها نمیشم! یه تاکسی گرفتم که گفت من تاکسیمتر ندارم اگه دویست بات میدین تا برم! همه مون خسته بودیم پس قبول کردیم. راننده تاکسی هم کارت هتلو که دست من بود گرفت، نزدیکترین مسیرو از توی اینترنت پیدا کرد و در کمتر از پنج دقیقه دم هتل پیاده مون کرد! هرکار کردم همه دویست باتو هم برد! فکر کنم فقط عسل از این تاکسی سواری لذت برد چون رنگ تاکسی صورتی بود!

رفتیم توی اتاقمون. یه استراحت کوچیک و بعد عماد و عسلو بردم به استخر هتل که بیشترین عمقش صد و بیست سانتیمتر بود. البته بچه ها مدتها هم با گربه ای که همه اش توی حیاط هتل پلاس بود بازی می کردند.

برای شب یه تور گرفته بودیم. گردش با کشتی روی رودخانه چائوپرایا.

شب ماشین تور اومد دنبالمون بعد هم به چند هتل دیگه رفتیم و کلی هندی سوار کردیم و رفتیم. توی راه یه بارون شدید شروع شد که خوشبختانه زود قطع شد. به محض این که رسیدیم یه برچسب روی لباسمون چسبوندند که بعدا فهمیدیم روال همیشگی اونجاست.

وارد کشتی شدیم و سرجای خودمون نشستیم. خانم خواننده نگاهی به اطرافش کرد و گفت سلام ایرانی! و حدود نصف مسافرها با هم گفتند سلام! ظاهرا نوع آهنگها بستگی به مسافرها داشت و اون شب هم برنامه با اجرای آهنگ ای ایران....  شروع شد و بعد از یه شام سلف سرویس با همون غذاهای عجیب که ما فقط تونستیم مرغشو بخوریم با چند آهنگ تایلندی و انگلیسی ادامه پیدا کرد و بعد آهنگهای ایرانی شروع شد که بیشترین تکرار متعلق بود به ملودی و تکون بده از آرش که کلی از مسافرها هم به حرف آرش گوش دادند!

در پایان برنامه براساس برچسبهای روی لباسمون سوار ماشینها شدیم و برگشتیم هتل.

درمجموع خوش گذشت اما نورپردازیهای اطراف رودخونه و زیبایی محل به پای گردش روی تنگه بسفر درسال 89 نمیرسید.

یکشنبه بیست و دوم شهریور نود و چهار:

وقتی پیش از سفر توی سایتهای مختلف دنبال جاهای دیدنی بانکوک میگشتم خیلی از سایتها دیدن کاخ پادشاه و مجسمه بودای خوابیده را توصیه کرده بودند. اما هرچقدر با آنی فکر کردیم دیدیم تماشای چنین جاهایی جذابیت چندانی برامون نداره. پس تصمیم گرفتیم امروزو به بچه ها اختصاص بدیم. یه تور باغ وحش بانکوک گرفته بودم. صبح زود ماشین اومد دنبالمون و بعد از رفتن به چند هتل دیگه از شهر خارج شدیم. حدود چهل دقیقه توی راه بودیم تا رسیدیم.

تا اون روز باغ وحشی به اون بزرگی ندیده بودم. ورود برای افراد زیر 130 سانتیمتر (اگه درست یادم مونده باشه) رایگان بود! با ماشین وارد باغ وحش شدیم و دور اون چرخیدیم و در هر قسمت باغ وحش با یه نوع حیوون روبرو شدیم که آزادانه برای خودشون میچرخیدند به جز حیوانات درنده که در محوطه بزرگشون زندانی بودند. البته یادم نمیاد به جز ببر و تمساح حیوون درنده ای دیده باشم! در جای جای باغ وحش تابلوهایی نصب بود که روی اونها نوشته بود: در این باغ وحش حق تقدم با حیوانات است.

این هم چند عکس از باغ وحش: 1 و 2 و و 4

بعد از گردش با ماشین به دور باغ وحش از ماشین پیاده شدیم و شروع به تماشای حیواناتی شدیم که در قفسهای کوچکتر نگهداری میشدند. درحالی که خانم راهنمای ما  جلوتر از ما درحال حرکت بود و مرتبا چترشو بالا میبرد تا گمش نکنیم. درطول راه بارها به گروههای دیگه ای برمیخوردیم که راهنماهاشون اونهارو به مسیر دیگه ای هدایت میکردند. ازجمله گروهی که همه اعضا و حتی راهنماش خانمهای محجبه بودند و علامت دست راهنماشون پرچم ایران بود.

بعد از اون برنامه ما عبارت بود از حضور در نمایشهای حیواناتی مثل اورانگوتانها و دلفینها و فیلها و...  دانه دادن به پرنده ها،  غذا دادن به زرافه ها و....  و خوردن ناهار که کلی تعجب کردیم وقتی همون موزهای کوچکی را سر میز غذا دیدیم که چند دقیقه پیش عماد به زرافه ها داده بود!

تصمیم داشتیم اون شب بچه هارو سورپرایز کنیم و ببریمشون dream land شهربازی مشهور بانکوک اما وقتی بعدازظهر برگشتیم هتل بچه ها از هوش رفتند و بعد هم رفتند استخر و حاضر نشدند بیرون بیان! ماهم دیگه صداشو درنیاوردیم! فقط تا بچه ها توی استخر بودند رفتم و برای شام پیتزا خریدم که حتی اونهارو هم از شدت تندی به زور خوردیم!

پ.ن1: مغز اقتصادی مردم تایلند فوق العاده بود. مثلا توی باغ وحش پنجاه بات میگرفتند و مقداری تخمه آفتابگردان میدادند که به پرنده ها بدین یا صدبات بابت چند موز کوچیک دادیم تا عماد و عسل اونهارو به زرافه ها بدن. موقع بیرون اومدن هم متوجه بشقابهایی میشدید که عکسهایی که بی خبر ازتون گرفتن توشون چاپ کردن و بهتون میفروشن.

پ.ن2: یه چوب نوک تیزو توی موزها فرو میکردیم و جلو زرافه ها میگرفتیم. وقتی موزها تمام شد عماد برای شوخی چوب خالی رو جلو یکیشون گرفت که زرافه بیچاره هم چوبو با زبونش گرفت و برد توی دهنش و شروع کرد به جویدن و هرکار کردیم نتونستیم بیرونش بیاریم!

پ.ن3: اون روز برای اولین بار با دو مرد (مرد؟) ایرانی آشنا شدیم که توی یه کارخونه بزرگ توی ایران کار میکردند و گفتند هرسال از طرف کارخونه به یه سفر داخلی یا خارجی میرن. اما در روزهای بعد اعتراف کردند این دروغیه که به خانواده هاشون میگن تا بتونن مجردی برن سفر! جالب این که توی پوکت هم توی هتل ما بودند و با یه پرواز هم برگشتیم.

پ.ن4: رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی هم قابل تحسین بود. مثلا من هرگز اونجا کسیو ندیدم که از جایی به جز محل خط کشی از خیابون رد بشه. 

پ.ن5: حتما تصدیق میکنید که این پست هم خیلی طولانی شد. بقیه اش باشه برای پست بعد و از جمله سوتی مسئولان محترم تور در ایران.

البته این پستو چند روزه که نوشتم اما نمیدونم چرا تا امشب عکسها درست آپلود نمی شدند شرمنده.