ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
1. به دختره که با کمردرد اومده بود گفتم: چیز سنگینیو بلند نکردین؟ مادرش گفت: سنگین ترین چیزی که این دختر توی خونه بلند می کنه قاشقه!
2. خانمه گفت: رفتم مطب دکتر .... گفتند تا چندماه دیگه نوبت نداره. اما منشیش گفت اگه از یه دکتر معرفی نامه بیاری میتونی بدون نوبت بری تو. گفتم: باشه براتون مینویسم. گفت: پس حتما مینویسین؟ دیگه لازم نیست به کس دیگه ای بگم؟!
3. پیرمرده گفت: چندروز پیش اومدم اینجا اما شما نبودین یه خانم دکتر دیگه بود!
4. خانمه گفت: اونقدر سرگیجه دارم که انگار هرروز منو میبندن به پنکه!
5. خانمه گفت: گوشم ضربه خورده. میشه توی گوشمو ببینین شکسته یا نه؟!
6. چند نفر دست و پای یه پیرمردو گرفته بودند و آوردند توی درمونگاه. دیدمش و گفتم: این که مرده. یکی شون گفت: ما الان زنگ زدیم خونه و گفتیم فشارش رقته بالا بردیمش درمونگاه حالا چطور بگیم مرده؟! (زیاد خنده دار نبود قبول دارم!)
7. به خانمه گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: من سرم هم میزنم!
8. پیرمرده چندنوع دارو گذاشت روی میز و گفت: این داروهامو برام تکرار کنین. وقتی براش نوشتم گفت: خیلی وقته این داروهارو میخورم و خوب نمیشم. کاش دست شما شفا باشه بقیه که نوشتند که خوب نشدم!
9. دختره گفت: برام یه آزمایش رانندگی بنویس!
10. خانمه دفترچه بیمه رو گذاشت روی میز و گفت: لطفا نسخه رو آزاد بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه دفترچه خودم نیست!
11. یکی از پرسنل درمونگاه با یه پیرزن اومد توی مطب و گفت: ایشون مادرم هستند. پیرزنه گفت: مایه خجالت!
12. پیرمرده گفت: این دو نوع قرصو برام بنویسین. گفتم: اینها که یکیند. گفت: پس فقط یکیشونو برام بنویسین!
پ.ن1: برامون یه حکم حقوقی جدید زدند اما حقوق آبانمون از حقوق مهرمون کمتر شد. از امور مالی شبکه پرسیدم: چرا؟ گفتند: چون حقوق اضافه شده توی ماه اول میره توی صندوق ذخیره بازنشستگی اما مالیاتش کسر میشه!
پ.ن2: جریان اضافه حقوقو برای معاون شبکه گفتم. گفت: این که چیزی نیست همین حکمو برای من زدن تاریخشو زدن از آبان 98! حالا کامپیوتر منتظره از آبان 98 این اضافه حقوقو برام محسوب کنه!
پ.ن3: عسل داشت تاب تاب میکرد و میخوند: اگه منو انداختی یه جائی میندازی!
بچه ای که کنار عسل روی تاب نشسته بود هم شروع کرد به خوندن همین شعر. یکدفعه مادرش به خانمی که همراهش بود گفت: یه نفر بود میگفت این شعرو به بچه هاتون یاد ندین چون ممکنه فکر کنن خدا عمدا اونهارو میندازه. بعد همونطور بچه رو تاب میدادند و به محض این که بچه میگفت: خدا منو نندازی هردوشون با هم میگفتند: نهههه خدا که آدمو نمیندازه! (پایان ماجراهای عسل در پارک) فعلا هم که توی این سرما نمیشه پارک رفت!