جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (5)

سلام 

اواسط تابستون سال پیش بود و ساعت حدود نه شب. شیفت شلوغی بود و پشت سر هم مریض میومد. درحال دیدن مریض ها بودم که یه لحظه متوجه شدم در درمونگاه باز شد و چند نفر ریختند توی درمونگاه. 

منتظر بودم که بیان توی مطب و مطمئن بودم که باز یه مریض بدحال آوردن. اما همه شون مستقیما رفتند توی تزریقات. 

اما صدای گریه شدید و قطع نشدنی که از توی اتاق تزریقات بلند شده بود باعث شد تا خودمو به اونجا برسونم تا بفهمم جریان چیه؟ 

سه چهار نفر دور خانم مسئول تزریقات حلقه زده بودند. کمی جلوتر رفتم و متوجه شدم خانم مسئول تزریقات درحال پاک کردن خون از صورت یه پسر حدودا یک سال و نیمه است. همه وقتی منو دیدند کنار رفتند و خانم مسئول تزریقات زخم بالای ابروی بچه رو نشونم داد و گفت: بخیه میخواد دیگه؟ گفتم: آره اما نخ ظریف دارین؟ گفت: آره. گفتم: خب پس مشغول بشین. 

خیالم راحت شد که مریض بدحال نیست. اما مسئله این بود که صدای گریه از اون بچه نبود. سرمو کمی به اطراف چرخوندم و منبع گریه رو پیدا کردم. یه پسر حدودا دوازده ساله گوشه اتاق تزریقات و روی زمین نشسته بود و مثل ابر بهار درحال گریه بود. متعجب بودم که اگه این پسر هم آسیب دیده چرا کسی به دادش نمی رسه؟ رفتم پیشش و گفتم: تو چت شده؟ گفت: هیچی. گفتم: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: حالش خوب میشه؟ گفتم: آره بابا چیزی نشده که یه زخم کوچیکه. 

گفت: جواب بابامو چی بدم؟ گفتم: تو چرا باید جواب بدی؟ گفت: آخه از بغل من افتاد. گفتم: نترس چیزی نشده فقط دوسه تا بخیه میخوره. گفت: سه تاااا؟؟ وااای جواب بابامو چی بدم؟ و صدای گریه اش بلندتر از قبل بلند شد. 

بچه ظاهرا قصد آروم شدن نداشت. از اون طرف یه مریض دیگه هم اومده بود و مجبور شدم برگردم توی مطب. 

سه چهارتا مریض پشت سر هم اومدند و رفتند. درحال دیدن یه مریض دیگه بودم که در درمونگاه با شدت باز شد. یه نگاهی به در کردم. یه مرد حدودا چهل ساله و تنومند اومد توی درمونگاه و مستقیم اومد توی مطب. گفت: بچه ام کجاست؟ گفتم: بچه تون؟ همون که سرش زخمی شده بود؟ یکدفعه چهره اش رفت توی هم. گفت: سرش زخمی شده بود؟ الان کجاست؟ گفتم: توی تزریقات. مرد با عجله دوید توی تزریقات. اول صدای مرد بلند شد: بابا .... بابا .... چت شد بابا؟ 

بعد صدای یکی از افرادی که بچه رو آورده بودند درمونگاه: خدارو شکر طوری نشده. بخیه اش کردن. 

چند لحظه بعد یه صدای دیگه بلند شد: بابا .... بابا ... توروخدا .....  

صدای بعد صدای آدم نبود. صدای پرتاب شدن یه صندلی بود و بعد از اون صدای فریاد و گریه اون پسر دوازده ساله شدیدتر از قبل بلند شد. خودمو باعجله به تزریقات رسوندم. دونفر از مردهایی که بچه رو آورده بودند درمونگاه دور کمر پدر بچه رو گرفته بودند و با تمام قدرتشون اونو به سمت عقب می کشیدند. اون پسر هم درحالی که از ترس میلرزید گوشه اتاق پناه گرفته بود. گفتم: چکار می کنید آقا؟ چیزی نشده که. خدائیش از نگاهی که مرد بهم انداخت ترسیدم. مرده یه لحظه سکوت کرد و بعد درحالی که  اون دونفر داشتند اونو از درمونگاه بیرون میبردند فریاد زد: بالاخره که میای خونه ..... خدا به دادت برسه ..... میکشمت! 

و باز صدای گریه اون پسر از توی اتاق تزریقات بلند شد. 

کار بخیه و پانسمان اون پسربچه تموم شد و همراهانش برش داشتند و رفتند. اون پسر دوازده ساله هم درحالی که همچنان درحال گریه بود دنبالشون از درمونگاه خارج شد. 

تازه داشتم معنی حرفشو میفهمیدم: جواب بابامو چی بدم؟ .... 

راستی کی میگه پدر و مادرها بین بچه هاشون فرق میگذارن؟ 

پ.ن1: توی هر درمونگاه چندخانم برای تزریقات هستند که بعضی شون پرستارند بعضی ماما و حتی گاهی از رشته های دیگه مثل تکنیسین های اتاق عمل توشون پیدا میشه. برای همین نوشتم خانم مسئول تزریقات! 

پ.ن2: تا چند سال پیش اخبار سینمارو دنبال میکردم و فیلمهای مطرح هرسالو میدیدم. اما الان چند ساله که چنان درگیر زندگی شدم که سینما هم مثل خیلی دیگه از سرگرمی هام به حاشیه زندگی رونده شده. 

اما اخیرا یکی دوتا از ساخته های جدید سینمای ایرانو دیدم که خدائیش چندان خوشم نیومد. 

اول فیلم «کریستال» رو دیدم. حتی اگه بگذریم از این که داستان و پایان بندی فیلم یه تقلید ناشیانه از فیلمهای مسعود کیمیائی بود. و حتی اگه بگذریم که گریمور این فیلم ظاهرا به جز روشن کردن رنگ موی آقایون کار دیگه ای بلد نبود من هنوز نفهمیدم چطور ممکنه زنی که یک ساله از شوهرش خبر نداره تونسته هم به طور غیابی از شوهرش طلاق بگیره و هم با فرد دیگه ای ازدواج کنه؟! 

شنبه شب هم فیلم «آدمکش» رو از شبکه سه دیدم که هرچقدر فکر میکنم میبینم بازیگر نقش منفی این فیلم (حامد بهداد) اگه هیچ کاری نمی کرد خیلی راحت تر به هدفش می رسید! 

البته باید اعتراف کنم که چند دقیقه از حساس ترین بخش فیلمو به علت قطع برق ندیدم و ممکنه توی همون چند دقیقه موضوع دیگه ای رو شده باشه! 

پ.ن3: برای عسل توضیح میدم که وقتی میریم توی مغازه نباید خودش یه چیز برداره. باید هرچیزیو که پولشو دادیم برداریم. 

بعد میریم توی مغازه. خرید می کنیم و داریم میائیم بیرون. طبق معمول بین عسل و ظرف خیارشور می ایستم. بعد از پله میام پایین و دست عسلو هم میگیرم تا از پله بیاد پائین. یه لحظه احساس میکنم که دستش رفت توی یه ظرف دیگه و اومد بیرون! یه نگاه به دستش می کنم و میبینم یه تخم مرغ توی دستشه! میگم: اینو چرا برداشتی بابا؟ میگه: تو که بهش پول دادی! با هزار بدبختی تخم مرغو بدون این که بشکنه از چنگش درمیارم و سرجاش میگذارم درحالی که عسل همچنان داره میگه: تو که یه بار پول دادییییییی ......!

نظرات 48 + ارسال نظر
پزشک طرحی سه‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:18 ب.ظ http://pezeshketarhi.blogfa.com

من هم همین طور

دخی جلفه سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:13 ق.ظ http://sporty-girl93.blogfa.com

جیگر این عسل خانوم بشم من ، بچه حرف بی ربط که نزده اگه من اونجا بودم کلی بوسش میکردم و گازش میگرفتم

شما لطف دارین
عسل هم متقابلا شمارو گاز میگیرند!

الی سه‌شنبه 11 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:48 ب.ظ http://WWW.ADRINABANOO.BLOGFA.COM

هیچ چیزی به اندازه خشونت علیه بچه ها منو داغون و عصبی نمیکنه . حتی این کلیپهای طنزی که توی شبکه های اجتماعی پخش میشه هم منو ناراحت میکنه

حق دارین

باران لاهیجی شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:16 ب.ظ

واااااااای چه بابای خشنی
طفلی بچه دلم براش خیلی سوخت خدا کنه اذیتش نکرده باشه

چقدر عسلی ناناز میگههههههههههههه
بوس واسشششششششششششش

واقعا
ممنون

طاها پنج‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:55 ب.ظ http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
من همیشه از پدرم حساب می بردم اما هیچوقت یه تلنگر هم ازشون نخوردم...

تو فیلم های ایرانی باید دید کدومشون به نسبت بقیه بهتر بودن برای اونها وقت گذاشت

چهره ماه عسلتون رو ببوسید
شاد باشید

سلام
درستش هم همینه
واقعا
چشم

محدثه چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 ب.ظ http://maybechange.mihanblog.com

نه مطالبتون خیلی قشنگ بودن و البته خنده دار..
ولی با امتحان های میان ترم کار سختی بود!..

ممنون

رها(من و نمی دونم) چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:49 ق.ظ

سلام
بیشتر شبیه این بود ک بچه اولی ناتنی بود. یعنی شاید بچه زنه بود از یه مرد دیگه!
به هر حال رفتار احمقانه ای بود
من فکر میکردم همیشه دکترا بخیه میزنن!
عسل هم که به جلسه توجبهیه حسابی میخواد!
سوالی هم داشتم
میشه ی دکتری ک سنش بالاست بیمار پذیرش کنه اما خودش عمل نکنه و فقط بالا سر عمل باشه؟
و باز ی سوال دیگه اینکه ایا امکان داره ما با ی دکتر برای عمل وقت بگیریم بعد عمل رو بده به دانشجوهاش؟؟

سلام
ظاهرا بعضی جاها دکترها بخیه میزنن اما توی ولایت ما نه
یه بار یکی از اقوام ما رفته بود عمل بهش گفته بودن هزینه عمل دکتر این قدره مال دانشجوهاش این قدر
فکر نکنم به اسم دکتر باشه و به کام دانشجوش
الله اعلم

بهاران چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:39 ق.ظ

سلام آقای دکتر.
این خاطره ی تلخ یه طرف ولی از طرف دیگه این عسل شیرین و عسلس رو ببوسین.
اونقدر خندیدم که اشکم در اومد. واقعا تخم مرغ می خواد چیکار ؟

سلام
ممنون از نظرتون
چشم

محدثه چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:43 ق.ظ http://maybechange.mihanblog.com

سلام من خواننده جدید وبتونم! خدایی کار سختی بود کل آرشیوتون رو در عرض 3 روز خوندم..(خیلی خسته نباشم)
و در اخر خدا عماد و عسل کوچولو رو براتون حفظ کنه..
(بچه یعنی همین شیطنت هااا

سلام
خوش اومدین
نمیگم خسته نباشین مگه خوندن این مطالب باعث خستگی میشه؟!

میم چهارشنبه 5 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ق.ظ

خوب راست میگه بچه(عسل)

دکتر نیلوفر دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:19 ب.ظ

یعنی دکتر جان همه چی یه طرف اون قسمت عسل خانوم یه طرف. بخدا تا آخر ساعت کاری لبم خندان بود از خاطره عسل

یعنی شما سرکار به جای کار میرین وبگردی؟
وااااای!

مهسا دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:53 ب.ظ http://shohareman11.blogfa.com/

یادم رفت بگم شما رو لینک کردم

شما لطف دارین

مهسا دوشنبه 3 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:44 ب.ظ

خاطره تلخی بود. در تعجبم چرا کسی از حقوق انسانی اون بچه دفاع نکرد .تعجبی نداره هنوز تو کشور ما زنها کتک می خوره کودکان تنبیه می شن

واقعا که چه انتظاراتی دارین شما!

پیمان یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:36 ب.ظ

سلام، خیلی نکته بجایی را مطرح کردید.فرق گذاشتن بین بچه ها اصلا کار درستی نیست و این مسئله حتی در مدارس خیلی شدیدتره،

سلام
ممنون از لطفتون

منصوره(مامای مهربون) یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:31 ب.ظ http://midwifery2012.blogfa.com

سلام دکتر
اون خانمه که معتاد بود زایمان کرد.جالبیش اینه که مکونیال غلیظم بود.احتمال اینکه نوزادش نیاز به احیا داشته باشه خیلی بودددددددددد ولی یه بچه تپل و سرحالی دنیا اومد که همه تعجب کردیم.بدون تحریک خودش گریه کرد.ا

سلام
شاید خوب به دنیا اومده باشه اما بعید میدونم با چنین مادری زندگی خوبی داشته باشه

سارا یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:14 ق.ظ

اون بچه بزرگ می شه اون پدرمسن، ممکنه پسر در دوران سالخوردگی پدر همین رفتار رو با اون نداشته باشه ولی احترامی هم نخواهد گذاشت.

وقتی آدم دائم همچین فیلم ها یا سریالهایی رو نگاه می کنه متوجه پایین آمدن کیفیت فیلم ها نمی شه چون کم کم اتفاق می افته.

شاید عسل خانوم دوست داره مثل شما خرید کنه یکی از خریداتون رو بدید دستش شاید خوشحال بشه؟

دقیقا
مسلما
ممنون از راهنمائی تون

زهره خاموش شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:22 ب.ظ

سلام
آدمهای نادان و متاسفانه عصبی و تند مزاج همه جا هست این به شهر و ولایت خاصی برنمیگرده ...
حس ناسیونالیستیم تحریک شد !!! نتونستم در جواب بعضی کامنتا ساکت باشم ...لطفا شماهم بفرمایید
عسل خانم هم که همچنان عسلن

سلام
این که مسلمه
چشم
ممنون

منصوره(مامای مهربون) شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:57 ق.ظ http://midwifery2012.blogfa.com

سلام
طفلی پسرهچه بابای بیشعوری داشته.اینطور ادما لیاقت پدر شدن ندارن.ادم تو حکمت خدا میمونه.
الهی بگردم این عسلوووووووووووووووتخم مرغ میخواد چکار اخهههههههههههههههههخداحفظش کنه

سلام
واقعا
چی بگم؟

افسون شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:00 ق.ظ

من هم با خوندن این پستتون یه لحظه از ذهنم گذشت شاید طرف ناپدریش باشه, حیف بعضی والدین نمیدونن بدرفتاری با بچه چه آسیبی بهش میزنه, من همیشه حس کردم تو دلم خالیه و زیر پام سسته چون هیچوقت پدرم کاری نکرد که دلمون به حمایتش گرم باشه و مادرم هم بیشتر به تر و خشک کردنمون میرسید تا محبت کردن, الان دیگه به محبت اونا و هیچ کس دیگه نه احتیاج دارم نه باورم میشه ولی حتی تو این سن هم حسرتش آتیش میزنه دلمو, ببخشید تلخ بود ولی گفتم شاید چند نفر بخونن و شاید بیشتر حواس همه مون به رفتارمون با بچه ها باشه که احساس بی پناهی نکند

ممکنه
متاسفم

افسون شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:49 ق.ظ

با توجه به این که من بیماری ناشناخته ای دارم و همه کامنتها رو میخونم دیدم بدک نیست اگه در راستای اون واژه کارت بگم که منظورشون سبد خریده(cart), بدبختی ما اینجاست که واژه های خارجی بیشتر بکار میبریم حتی وقتی معادل فارسیش زیباتره!

ممنون که گفتین
نمیدونستم

sahar شنبه 1 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:41 ق.ظ

salam
migam cheghadr ghalat ghulut neveshtam, mal e khastegiye haaa
rastesh ketabamo chap kardam va in chan vaght kheili dargir budam.
va alan ham daram barmigardam.
sharmande babat e un hame ghalat, az man baeed bud vali har ruz az 10 sob ta 7 shab pishe publisheram budam va 3-4 saat bishtar nemikhabidam.

سلام
اشکالی نداره پیش میاد خانم دکتر
امیدوارم همیشه موفق باشید

زرین جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:44 ب.ظ

خواهش میکنم، شما صاحبخونه هستید. موفق باشید.

اختیار دارین

سارا جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام
ممنونم ازتون
بابت فرستادن ایمیل
به خانواده ی گلتون سلام برسونید
یاعلی

سلام
خواهش

راضیه جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:13 ب.ظ

وای که چقدر عصبی میشم وقتی این رفتار ها رو از پدر و مادر ها میبینم .
همین چند شب پیش تو خیابون یه مادری رو دیدم که به دختر دو سه ساله اش گفت کاپشنتو تنت کن اما اون قبول نکرد اول جلوی مردم تو خیابون زدش بعدم کاپشنو انداخت توی جوی کنار خیابون و بی توجه به دخترش که گریه میکرد چندتا حرف زشت زد و راه افتاد .
انقد شوک زده شدم که یادم رفت داشتم کجا میرفتم و گریه ام گرفت .
آخه چرا بعضی پدرو مادر این کارو می کنن ؟
**
پ.ن 3 : من عااااشق این شیرین کاری های بچه ها هستم

واقعا هرچیزی لیاقت میخواد

پرنیان جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:51 ق.ظ

دلم کباب شد واسه پسره

واقعا

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:47 ق.ظ

مرتیکه روانی وحشی.
خدا ازش نگذره.
بچه هم همیشه بچه نمیمونه.
امیدوارم بززگ که شد تلافی همه کتک ها رو دربیاره و باباهه رو بندازه گوشه خیابون که بمیره.

دقیقا

زرین پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:18 ق.ظ

نه باعث نشده، وقتی دو اسمی باشی این موارد عادی...بله واقعا از پله ها افتادم، البته به گواهی برادرهایم. مگه خیلی عجیبه؟ فقط حدود 2.5 متر بوده...

نه
فقط برای شوخی بود

sahar چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:06 ب.ظ

salam
ay baba commentam parid!
migam man aslan nemitunam tojihi baraye in raftar e pedare nadaram.
dar zemn Aslan banoo dorost migan dg, shoma ke pul dade budid.:)

سلام
وهمچنین

باز رفتین اون ور آب؟

زهره چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:14 ب.ظ http://zohrehvameysam.blogfa.com/

سلام آقای دکتر

واقعا متاسفم برای اینجور پدرو مادرا ...بیچاره بچهه

پ ن 1 : من این موضوعو نمیدونستم

پ ن 3 : چه عسل ناز نازی شیرنی

سلام
ایضا
اینجا این طوریه از وقتی تزریقات خصوصی شده
شهرهای دیگه رو نمیدونم
ممنون

رخساره چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 04:34 ب.ظ http://doctoregharib.mihanblog.com

اوخییییییییی...عسسسسسسسل

ممنون

عطیه چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:25 ب.ظ

طفلی بچه چ کتکی خورده.
وای از دست عسل کلی خندیدم. فکر کنم حالا حالاها باهاش برنامه داشته باشید

واقعا
به احتمال فراوان!

مادر چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام خسته نباشید ...وای اونجا دیگه کجاستتتتتت خدا به شمارحم کنه وحافظ تون باشههههه.......... اللهیییییی....... چه عسلیییییی هست این عسل خانم

سلام
ممنون
اینجا ولایت ماست!
ممنون

مژگان امینی چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 01:10 ب.ظ http://mozhganamini

نمی دانم چرا بعضی ها وقتی یک بچه کوچک به دنیا می آد
فکر می کنند بچه قبلی بزرگ شده

دقیقا

ققنوس چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 12:12 ب.ظ

از دست یک سری آدم ها... چقدر اعصابم فشرده شد.... کاش با پدر خشنش یه صحبتی می کردید که آروم بشه.... آدم یاد مراسم گاوبازی اسپانیایی‌ها می افته. طفلی پسر بچه...
عسل خیلی جیگر دکتر

واقعا
جرات نکردم!

نسیم چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:18 ق.ظ http://www.mannevesht73.blogfa.com

سلام
انقدر قشنگ می نویسید که با وجود اینکه کلی خوابم میومد خوندم یه عالمه از وبتونو
خوشحال میشم تبادل لینک کنیم اگر مایل بودین.
وقت بخیر.

سلام
چشمهاتون قشنگ میبینه
مزاحمتون میشم

پژمان چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:11 ق.ظ http://lahzelahzeomrman.mihanblog.com/

سلام
یه همکار دارم که بعضی اوقات با هم صحبت میکنیم. ایشون چند وقت پیش میگفت که پسر بزرگش رو دوست نداره و هر کاری می کنه مهرش تو دلش نمیشینه. عوضش یه دختر داره که اندازه دنیا دوسش داره. خیلی سعی میکنه ولی از پسر 11 سالش خوشش نمیاد. منم یه جورایی از این همکارم بدم اومده. من اصلا فیلم نمی بینم. چقدر سخته بچه داشتن.

سلام
واقعا سخته بچه داشتن

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ب.ظ

چون برادره اینقدر عذاب وجدان و حس پشیمانی داشت، پدرش حداقل کوتاه می اومد.
نه مثل برادره بنده که همیشه شاهکارشون رو یادآوری میکنند، بنده وقتی چند ماهه بودم از دست ایشون به پایین پله های زیرزمین می افتم، هنوزم میگه وقتی افتادی هیچ اتفاقی برات نیفتاد. هنوز دنبال جوابه...

واقعا؟
یعنی حتی باعث نشده یادتون بره اسمتونو توی کامنتها بنویسین؟!

مریم سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 10:15 ب.ظ

باباهه طوری رفتار کرده که آدم فکر میکنه فقط بابای بچه کوچیکست و اون بزرگه سر راهیه!
واقعا پدر و مادرها میتونن بین بچه هاشون فرق بگذارن!!


الهی عسل
از پسش بر نمیاین :)))

ممکنه
متاسفانه
ممنون
خدا چند سال دیگه به دادمون برسه!

افسانه سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:48 ب.ظ

اول از همه جیگر این عسل خانم که با حرفاش کلی دله ادم شاد میشه. راست مگیه بچه شما که یک بار پولشو دادین که؟ دیانای من هم هر وقت خرید میریم فکر میکنه همه چیز مجانیه و بابام چرا این همه چیز اینجا هست رو نمی خره و بعد تند تند هر جی می خواد و می اندازه تو کارت تا ما بخریم. نا هم دور از چشمش همه چیز رو میزاریم سر جاش.
واسه اون داستان هم واقعا خیلی تاسف باره که یک بجه باید انقدر از پدرش بترسه و فرق زیادی بین دو تا بجه باشه

ممنون از نظرتون
اما شما هرچی میخرین میندازین توی کارت؟

امیر سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:19 ب.ظ

سلام آقای دکتر من یه پشت کنکوریم که سال قبل پزشکی پایین قبول میشدم اما چون پارسال تلاشی نکرده بودم موندم تا پزشکی های تهران رو بیارم می خواستم بدونم بنظر شما که الان یه پزشک عمومی هستین دانشگاه چقدر تاثیر داره؟ ممنون میشم جواب بدین

سلام
در این که دانشگاه تهران یکی از بهترین های ایرانه که هیچ شکی نیست اما مهم تر از هرچیز همت خودتونه
باید اعتراف کنم من خوشحالم که جائی درس خوندم که رزیدنت نبود چون باعث شد توی دوران اینترنی کار عملی بیشتری انجام بدم

شیرین امیری سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:03 ب.ظ

والله ما که خیلی بینمون تفاوت گذاشته میشد
خانواده همسر هم علی الظاهر میگن که براشون خیلی عزیزه ولی درواقع فقط برای سرویسهایی که ارائه میده تو خونه شون راهش میدن!
دلم میخواست دستم میرسید پسره رو نجات میدادم
بازمرسی تهش شیرین بود برعکس ته خیار

واقعا؟
بله توی وبلاگتون نوشته بودین
من هم
ته خیار؟!

فاطمه سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:42 ب.ظ

ای وای من !
اونوقت شما در موقعیتی هم نیستید که کاری برای اون بچه بکنید.
بنظر من مساله فرق گذاشتن بین بچه ها و یکی رو از دیگری بیشتر دوست داشتن نیست . متاسفانه بعشی از والدین یادش میره بچه اولش هنوز هم بچست و مثل یک آدم بزرگ باش برخورد می کنند.

این عسل خانوم شما هم واقعا عسلی واسه خودش! خدا حفظش کنه.

ای وای من هم !
نه واقعا کاری نمیشد کرد
ممکنه
ممنون

ستاره بامداد سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 08:06 ب.ظ http://morningstars.blogsky.com

واقعا که!! چه پدری!!!
از این به بعد دیگه با عسل نرین خرید که مجبور بشین استراتژی های مختلفی رو برای مهار کردن دستش!!! به کار ببرین

واقعا
چشم

سین سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:24 ب.ظ

سلام
من تازه واردم (البته تو نظر دادن)

خاطره ناجالبتون من رو یاد یکی از دوستامون انداخت که با داشتن یه پسر از همسرشون جدا شده و دوباره ازدواج کرده بودن و از ازدواج دوم یه دختر داشتن. رفتار همسر جدیدشون با اون پسر دقیقاً مثل پدر خاطره شما بود. متأسفانه
پ.ن2: چندساله که تلویزیون دائم یه سری تله فیلم میسازه و پخش میکنه که ارزش دیدن ندارن، فیلمهای سینما هم که اظهر من الشمسه، پیشنهاد میدم فیلمهای شبکه نمایش رو ببینید (اگر طرفدار سینما 1 و سینما 4 بوده باشید، خوشتون میاد)
پ.ن3: عزیزم، راست میگه :)

سلام
خوش اومدین (البته تو نظر دادن)
واقعا باعث تاسفه
ممنون از پیشنهادتون
راست میگه؟!

فردا سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:13 ب.ظ

چه قدر ماجرای غم انگیزی بود.. ذهن من میگه این مرد ناپدری بچه اول بوده و یا بچه ی اول بچه ی زن اول بوده!! و گرنه نمیشه در شرایط مساوی یه پدر بین دوتا بچه ی هم جنس خودش این طور تفاوتی بذاره که...

چه عرض کنم؟

هیوا سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:07 ب.ظ http://jojehordakezesht.blogsky.com/

سلام
بعضی ها واقعا لیاقت اینکه نام شریف پدر و مادر بهشون گفته بشه ندارن.
پ.ن 2: من تا تعریف یه فیلم رو نبینم ، نمی بینمش.
پ.ن3: این عسل خانم واقعا که اقتصاد دانی هستند ها! پسر من کوچیک که بود ، می گفتم پول ندارم، می گفت بریم از آقای فروشی (سوپر مارکت) بگیریم. ، هم چیپس می خریم هم پول می گیریم.

سلام
واقعا
شما تعریف فیلمهارو هم میبینین؟
واقعا

ستاره سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام
خسته نباشید
اصولا نباید اجازه بدهند که کودکان بزرگتر با کودکان کوچکتر باهم تنها باشند و درسته که بچه 12 ساله به آن حدی رسیده که خوب و بد را تا حدودی از هم تشخیص یدهد ولی هنوز از نظر عقلی مثل بزرگسالان نیست
پی نوشت 3: یادش به خیر.... من هم مثل عسل کوچولوتون وقتی با بابام می رفتم بیرون، هرچی که می خواستم بر می داشتم و گاهی هم لج می کردم که نه من اینو می خوام اونوقت بابام هم مجبور می شد که بخره

سلام
ممنون
حق با شماست اما جلو اتفاقو نمیشه گرفت

شاداب سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:10 ب.ظ http://rival.blogfa.com

وای اولش که گفتید بچه 1/5ساله وخون واینا یه لحظه قلبم ریخت، آخه رو بچه های زیر2سال حساسم.. البته بقیش هم خوشحال کننده نبود دلم واسه اون پسربچه ام سوخت..
درآخراعتراف میکنم کارعسل کوچولو واقعأخندوند منو :))

فقط به بچه های زیر دوسال حساسین؟
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد