جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (139)

سلام 

1. خانمه گفت: برام آزمایش ادرار بنویسین. شما بهش ویار میگین؟! 

2. مرده گفت: فشارمو هم بگیرین. دست چپو بزنم بالا یا راست؟ گفتم: راست. آستین دست چپشو زد بالا! 

3. به پیرمرده گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: یک. جون ندارم دو. شکمم کار نمیکنه سه. استخون درد دارم! 

4. خانمه گفت: بگذارین دفترچه مو عوض کنم بعد میام تا برام آزمایش بنویسین. گفتم: دفترچه تون که هنوز یه برگ داره. گفت: میترسم توی برگ آخر دفترچه بنویسین ایراد بگیرن! 

5. یکی از خانم دکترها رفت مرخصی زایمان و یه خانم دکتر دیگه به جاش اومد. یه روز که رفتم توی درمونگاهشون دیدم میز مطبو از اون طرف مطب گذاشتن این طرف. گفتم: میزو عمدا جابجا کردین؟ گفت: آره از اون طرف نمیتونم فشار بگیرم! 

6. نسخه بچه رو که نوشتم مادرش بغلش کرد و گفت: به دکتر بگو دستت درد نکنه. دکتر دوست سمیه است ها! (حالا اگه آنی اینو ببینه لابد میگه سمیه کیه؟!) 

7. یه بچه سرماخورده رو دیدم. بعد مادرش اونو از مطب برد بیرون. پدر بچه که پشت در ایستاده بود به خانمش گفت: گلوشو هم دید؟! 

8. به پیرمرده گفتم: دیگه مشکلی نداشتین؟ گفت: نه بقیه دردهامو برکنار کردم! 

9. نسخه پیرزنه رو که نوشتم گفت: من ویزیت نگرفتم. پول هم ندارم. برم داروهامو از بیرون بگیرم؟ گفتم: باشه. گفت: پس به کسی نگی پول نداد و رفت آبروم میره! 

10. به پیرزنه گفتم: توی خونه چه داروئی میخورین؟ گفت: قرص قند بزرگ و کوچیک، قرص فشار نارنجی، اسم بقیه شونو الان یادم نمیاد! 

11. به پیرمرده گفتم: فشارتون بالاست. گفت: قانونا باید خوب باشه؟! 

12. پیرزنه چند بسته قرص گذاشت روی میز و گفت: قرصهامو برام بنویس. از هر بسته دوتا دونه شونو گذاشتم تا بفهمی چی باید بنویسی! 

پ.ن1: موبایلم زنگ خورد. گفتم: بفرمائین. یه پیرزن گفت: آقا این چکی که به ما دادین که پاس نشد! گفتم: چک؟ از کدوم بانک؟ گفت: بانک ..... گفتم: من اصلا توی اون بانک حساب ندارم. گفت: مگه میشه؟ خود بانک این شماره رو به من داد. گفتم: خب اشتباه بهتون داده. 

چند دقیقه بعد باز از همون شماره بهم زنگ زدند. گفتم: بفرمائین. این بار یه دختر جوون گفت: آقا ببخشید اما این چکتونو کی پاس می کنین؟ گفتم: خانم من اصلا اونجا حساب ندارم که چک داده باشم. گفت: مگه میشه؟ خود کارمند بانک این شماره رو به من داد. گفتم: خب اشتباه داده. 

روز بعد موبایلم زنگ خورد. گفتم: بفرمائین. یه مرد بعد از یه سلام و علیک و تعارف حسابی گفت: آقا اگه ممکنه این چکتونو پاس کنین اینها به پولش احتیاج دارن! گفتم: آقای محترم من اصلا توی این بانک حساب ندارم! یکدفعه پیرزنه گوشیو گرفت و گفت: پس اگه ازت شکایت کردیم ناراحت نشو. گفتم: خب شکایت کنین. به مرده گفت: میگه خب شکایت کنین! بعد هم گوشیو قطع کرد! دیگه نمیدونم شکایت کردن یا نه؟!

پ.ن2: عماد از دست مادرش ناراحت بود. به دلیلی برای چند ساعت رفت خونه یکی از اقوام. بعد که برگشت خونه بعد از یه توصیف کامل از اتفاقات این چند ساعت به آنی میگه: خداروشکر که شما پدر و مادرمین. اونها دیگه کین؟! 

پ.ن3: این بار از عماد نوشتم. عسلو میگذاریم برای پست بعد!