جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) جالب (131)

سلام

1. به خانمه گفتم: چربی تون بالاست. گفت: ما که همه اش روغن مایع میخوریم پس چرا چربی؟ راستی ببخشید خامه و کره هم موثرند؟!

2. به خانمه گفتم: چه داروئی به بچه تون دادین؟ گفت: قطره دایم تکون!

3. دوتا دختر اومدند توی مطب گفتم: بفرمائین. یکیشون گفت: ما از طرف دکتر .... اومدیم برای تعیین گروه خون!

4. خانمه گفت: اجازه هست خودمو وزن کنم؟ گفتم: بفرمائید. رفت روی وزنه و گفت: ببخشید موقع وزن کردن لباس آدم هم موثره؟!

5. مرده بچه شو آورده بود و گفت: چنان سرفه میکنه که دندونش درد میگیره!

6. خانمه بچه شو آورده بود و گفت: این بچه مسموم شده. گفتم: چیزی خورده که باهاش مسموم بشه؟ گفت" نه!

7. خانمه از کربلا اومده بود. گفت: اونجا رفتم دکتر برام این آمپولو نوشتند. گرفتم و نگاهش کردم. آمپول آموکسی سیلین بود ساخت کشور مصر (چیه؟ نوشتم جالب ننوشتم خنده دار که! خب تا حالا ندیده بودم!)

8. پیرزنه گفت: نمیدونم جای پدرمی یا برادرم ....!

9. خانم مسئول تزریقات اومد توی مطب و گفت: حدس زدم شما شیفت باشین. گفتم: چطور؟ گفت: آخه فقط شمائین که با همه پنی سیلین ها همزمان دگزامتازون هم نمینویسین!

10. دفترچه بیمه روستائی پیرزنه رو مهر کردم تا بره پیش متخصص. گفت: انشاءالله مال سفر مکه تو مهر کنی!

11. خانمه گفت: نمیدونم چرا این قدر رنگ پوست دستم تیره شده. بچه اش گفت: مال اون کرمه است که تازه خریدی!

12. به خانمه گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: باز هم ناراحتی دارم اما غیر از اینهاست که تا حالا گفتم!

پ.ن1: یه نگاه به آخرین پست اون یکی وبلاگم بندازین جالبه (از نظر خودم البته!)

پ.ن2: مدتیه بعضی شبها عسل (و گاهی عماد) رو میبرم پارک نزدیک خونه مون. اگه بدونین چه حالی میده وقتی عسل سوار بر تاب هر چند دقیقه یک بار دستهاشو می بره بالا و با فریاد میگه: اومدیم پاااااارک! دیگه چی بگم از اون شب که موقع برگشتن یهو گفت: مرسی بابا!