جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

جایی برای گفتن دلتنگیها

ماجراهای یک پزشک هنوز عمومی

خاطرات (از نظر خودم) ناجالب (3)

سلام

سال پیش یه روز رفتم به یه درمونگاه روستائی. به جای یکی از همکاران پزشک خانواده که اون روزو مرخصی گرفته بود.

خوشبختانه درمونگاه خلوت بود و مریض ها تک تک میومدند.

چند مریضو دیده بودم که خانمی حدودا پنجاه ساله وارد مطب شد. یه چادر کهنه به سرش بود که به همراه لباسهای مشابهش به خوبی وضعیت مالی شو نشون میداد. گفتم: بفرمائین. گفت: ببخشید آقای دکتر. پسرعموم الان توی خونه ماست و حالش خیلی بده. میتونین بیائین و ببینینش؟ گفتم: الان توی خونه است؟ گفت: بله. گفتم: شرمنده، من نمیتونم درمونگاهو ول کنم و با شما بیام خونه. برام مسئولیت داره. گفت: خیلی حالش بده آقای دکتر. اصلا نمیشد بیاریمش. گفتم: شرمنده. گفت: خونه مون همین پشته راهی نیست. گفتم: به هر حال من نمیتونم درمونگاهو خالی بگذارم.

زن بدون هیچ حرف دیگه ای خداحافظی کرد و بیرون رفت و من مشغول دیدن یه مریض دیگه شدم. اما به محض اینکه مریض بعدی از مطب خارج شد همون خانم همراه با مسئول پذیرش مرکز وارد مطب شدند و آقای «ق» مسئول پذیرش گفت: آقای دکتر اگه ممکنه بیائین بریم و مریضشونو ببینین. خونه شون همین پشت درمونگاهه. من مریضشونو دیدم. واقعا نمیشه آوردش ....

خلاصه که اون قدر گفت و گفت و گفت که بالاخره راضی شدم. من و اون خانم و آقای «ق» پیاده از درمونگاه خارج شدیم. دیوار درمونگاهو دور زدیم و توی کوچه پشت درمونگاه وارد یه خونه شدیم. یه خونه کهنه و قدیمی و درب و داغون. خونه ای که هر آجرش حکایتی از فقر و بیچارگی خونواده ای که ساکنش هستند بهمون می گفت.

بادعوت اون خانم وارد یکی از اتاق ها شدیم. یه مرد که ظاهرا هم سن و سال زن بود ولی به شدت شکسته شده بود روی یه تشک کثیف و کهنه دراز کشیده بود. بدنش به شدت ایکتریک بود (زردی داشت) و به سختی نفس می کشید.

یه لحظه وارفتم. گوشی و فشارسنجیو که همراهم برده بودم روی زمین گذاشتم و به خانمی که مارو به اونجا برده بود گفتم: این مریض چشه؟ گفت: سرطان کبد داره. از بیمارستان هم مرخصش کردند و گفتند دیگه کاری از دست ما برنمیاد. گفتم: خب حالا انتظار دارین من چکار کنم؟ گفت: هیچی! فقط الان دو روزه که دیگه غذا هم نمیتونه بخوره. اگه میشه یکی دوتا سرم تقویتی براش بنویسین.

دفترچه بیمه مریض همون جا بود. براش نوشتم و برگشتیم درمونگاه. از مسئول تزریقات هم خواهش کردم که بره خونه شون و سرمشو براش بزنه. اون روز تا آخر وقت و تا دیدن آخرین مریض توی فکر اون مرد بودم. وقتی مریض ها تموم شدند و به طرف ولایت به راه افتادیم. آقای «ق» بهم گفت: اون مرده رو دیدین دکتر؟ میدونین خونواده اش چه روزهائیو پشت سر گذاشتن؟ گفتم: نه چطور؟

گفت: این مرد وقتی جوون بود با یکی از دخترهای روستا ازدواج کرد و صاحب یه دختر شد. اما کمی بعد زنش که از اول عاشق پسرعموش بود و به اجبار پدرش با اون ازدواج کرده بود دخترو پیش پدرش گذاشت و با پسرعموش فرار کرد. این مرد هم قسم خورد که تلافی کار زنشو سر دخترش دربیاره (!!) چند سال بعد و وقتی دخترش یه کم بزرگ تر شد یه مرد افغانی که این طرفها کار می کرد دخترو دید و عاشقش شد و اومد خواستگاری. مرده هم فورا دخترشو داد به مرد افغانی! یه مدت که گذشت افغانیه برگشت به کشورش و زنشو هم با خودش برد. اینجا روستای بزرگی نیست و همه از حال همدیگه باخبرند. مدتی که گذشت شنیدیم که اون دوتا توی افغانستان بچه دار شدن و دارن زندگی میکنن. اما یه مدت که گذشت شنیدیم که طالبان به روستاشون حمله کرده تا همه شیعه های اونجارو قتل عام کنه. این خونواده هم از روستا فرار می کنند اما توی تعقیب و گریز شوهر دختره تیر میخوره و کشته میشه. و چون راه مرز ایران به شدت تحت نظر طالبان بوده دختره دست بچه شو میگیره و به هر زحمتی که بوده از مرز میگذره و میره پاکستان. اونجا گرفتار سربازهای مرزی پاکستان می شه و بازداشتش می کنن. اما یکی از پلیسهای پاکستانی وقتی داستان زندگیشو میشنوه دلش به حالش میسوزه و باهاش ازدواج می کنه. چند سالی میگذره و اونها صاحب دوتا بچه دیگه هم میشن. اما یه روز توی یه بمب گذاری انتحاری شوهر پاکستانی دختره هم کشته میشه. حالا اون دختره با یه بچه افغان و دوتا پاکستانی داره اونجا زندگی می کنه.

از اون طرف مرده اینجا از چند سال پیش متوجه شد که سرطان کبد داره و چون همه خانواده اش به خاطر کاری که با دخترش کرد چشم دیدنشو نداره سراغ هیچکدومشون نرفت. اما حالا که دیگه دکترها هم جوابش کردن دل دختر عموش به حالش سوخت و چند روزیه که خونه دخترعموشه. حالا دخترش هم که متوجه وضعیت پدرش شده زنگ زده که به اندازه پول بلیت هواپیمای خودم و بچه هام برام پول بفرستین تا بیام و یه بار دیگه بابامو ببینم اما کسی هم اینجا این همه پول نداره ....

اینجا بود که آقای راننده صدام کرد و گفت: رسیدیم ...

چند روز بعد وقتی آقای «ق» رو دیدم و سراغ اون مردو گرفتم گفت: فردای روزی که شما دیدینش داشتند پارچه سیاه به دیوار خونه دخترعموش نصب میکردند.

نظرات 76 + ارسال نظر
پندار دوشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:30 ق.ظ http://neat.persianblog.ir/

زندگی عجب پستی و بلندی هایی داره..
خدا میدونه اون زنه الان توی پاکستان چطوری زندگی میکنه و خرج بچه هاشو در میاره..

واقعا

زهر مار سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:33 ب.ظ

بخاطر پیام قبلیم ناراحت نشید یک لحظه احساساتی شدم نفهمیدم چی نوشتم.اشتباه متوجه شده بودم.ناراحت نشید.عذر میخوام شرمندم

دلیلی نداره از دست شما ناراحت بشم
موفق باشید

زهر مار سه‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 01:09 ب.ظ

چقدر سنگ دل هستید...مثلا دکترید...

دوست عزیز
باور کنید ما هم ناراحت میشیم اما اگه بخوایم با دیدن هرمریض بشینیم و های های براش گریه کنیم که زندگیمون به فنا میره
ضمن این که نمیدونم چطور از روی این داستان متوجه شدین من سنگدلم؟

zahra شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:53 ب.ظ http://bestmoments.blogfa.com

چقد ناراحت کننده بود

خیلی

sarbaz جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:58 ب.ظ http://sarbaz007.blog.ir/

والا آدم چی بگه
اینکاری که این بابا کرد دقیقا مثل تف سربالا شد تو روی خودش

گاهی آدم واقعا میمونه چی بگه

نیایش پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 08:46 ب.ظ http://1392niayesh.blogfa.com

وای چه وحشتناک

واقعا

سینا دوشنبه 28 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.sinaa.blogsky.com

دکتر میدونی این داستان واسه یه فیلم نامه نویس واقعا الهام بخشه

پس شروع کنین دیگه

حسین شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:37 ب.ظ

دکتر داغونم کردی
ایشاالله همه سلامت باشن و فقر ریشه کن بشه که البته می دونیم غیرممکنه

شرمنده
آمین

پرنیان جمعه 25 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:39 ق.ظ

تلافی زنشو سر دخترش در بیاره؟؟؟؟ یعنی چی اخه؟
بعضیا هم کلا بد بخت به دنیا میان...

چی بگم والا؟
واقعا

آنا پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.gandom1359.persianblog.ir

چه حکایت تلخی....واقعا نمیدونم باید به حال کی دل بسوزونم...

به حال همه شون

بنیامین چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:42 ب.ظ http://blog.benyam.in

هییی! امان از این بنی بشر! امان... امان ...

هییییییی

باران چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:51 ب.ظ http://withmygod.blogfa.com/

بله دکتر این گردنه ما ماجرایی داره برای خودش!!!! هم دوبار عمل شد هم هنوز که هنوزه جای اسکارش خوب نشده و بعد از این همه مدت تازه کمی داره جای بخیش بهتر می شه
تازه الان یه 4 ماهی هست که یه تومور مانند داخلشه که بابام می گه لنفاویه اما خب یه سونوگرافی بد نیست برم...

بله دکتر پستتونو خوندم
انشاءالله که چیزی نیست

گم کرده چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:26 ب.ظ http://gomkardeh.persianblog.ir

سلام.تاثربرانگیز بود.
نمی تونم قضاوت کنم در مورد مرد. حتما ظرفیت شکست رو نداشته . خدا به همه مون ظرفیت تقدیرمونو بده

سلام
آمین

رکسانا چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ب.ظ http://iranbanooo.blogsky.com

چقدر دردناک :(

واقعا

پاپیون چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:41 ب.ظ http://http://oinion.blogsky.com/

امان از این سرگذشتهای سراسر غم آلود
دنیا گویا برای مردمان فقیر دار عذاب و مکافات است و آدم جاهل درد بیشتری را تحمل می کند
.
.
.
به روزم دکتر جان

واقعا
مزاحم میشم

sahar چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:32 ب.ظ

سلام
دردناک بود ولی برام تازگی نداشت .
ما بالاخره موفق به برگشت شدیم .2 بار رفتم فرودگاه و هر بار دست از پا درازتر با قلبی ناآرام و چشمانی بارانی برگشتم.دفعه 3 بعد 3 پرواز رسیدم خونه.

سلام
واقعا؟
سه پرواز؟ حالا خوبه چندتا کشور اون طرف تر نبودین

noghli چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:44 ب.ظ http://dr-noghli.blogfa.com/

تویه روستای کوچیک چه زندگی پیچیده ای میتونه باشه

کجاشو دیدین؟

فردا چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:43 ق.ظ http://med84.blogfa.com

سلام.چندین بار در چندین روز مختلف چندین کامنت متعدد گذاشتیم که وا حسرتا! چه سرگذشت غم انگیزی! اما در ظاهر هیچکدام از کامنتها ارسال نشد..و شاید برای اخرین بار دارم تلاش میکنم کامنت بذارم..امیدوارم ارسال شه.

واقعا؟
من که ندیدم

طیبه چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ

ایضا

باران سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:01 ب.ظ http://withmygod.blogfa.com/


چقدر غمگینانه...
دلم سوخت
حتی برای اون مرد...
برای دخترش که با یه بچه افغان و دوتا پاکستانی داره زندگی می کنه

واقعا

سه نقطه جون سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ

سلام
واقعا چه آدم بی عقل و بی عاطفه ای بوده،بیچاره دخترش... سرنوشت دخترش میتونست خیلی بهتر باشه...
در مقابلش چه آدم های بی اندازه مهربونی هستن مثل دختر عموی اون مرد که با تمام اوضاع بد مالیش هر کاری که لازم بود میکرد تا اون پیش از مرگ کمتر درد بکشه...

سلام
باز هم واقعا
ممنون از نظرتون

باران لاهیجی سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ق.ظ

تنم یخ کرد

حق دارین

دکترکوچولو سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:18 ق.ظ

فقط ی " واقعن " میگم بخاطر حس هم دردی با 90% کامنتهایی ک اینبار فقط ی حرف مشترک شنیدن
" واقعا " :)

واقعا

دکترکوچولو سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:15 ق.ظ

من این جور وقتا فقط سکوت میکنم .
یعنی تا مطلب رو بخونم و لود بشه ذهنم و بتونم پیش خودم تجزیه تحلیل کنم ی چند ساعتی زمان میبره ...

+ خدا بگذره از گناهش .....

حق دارین
آمین

الناز دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:16 ب.ظ

شما روحیه ی قوی ای دارین به خاطر اینکه چندین ساله به این شغل ادامه دادین

مسئله اینه که کار دیگه ای هم بلد نیستم!

نارنجی دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:52 ب.ظ http://14mehr.persianblog.ir

چقدر غمگین بود...

واقعا

الناز دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:22 ب.ظ http://www.green-swallow.blogfa.com

عجب روحیه ی قوی ای دارین شما

من؟
این اتفاقات برای یکی دیگه رخ داده
من چکاره بیدم

سودی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:12 ب.ظ

من باورم نمیشه پدری حتی به خاطر کاری که زنش کرد با دخترش اینکارو بکنه یعنی دلیل اینکه دخترشو به اون افغانی داده چیزهای دیگه مثل فقر یا هرچیز دیگه بوده و مردم راحت واسه یکی قصه میسازن. اونم تو روستا بهرحال غم انگیز بود

خب ممکنه
من فقط نقل قول کردم

فاطمه یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:34 ب.ظ

ای وای من !! چقدر سخت و دردناک !ای وای!

واقعا

شیدا مهرزاد یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:13 ب.ظ http://manohichkas.mihanblog.com


وبم دلنوشته ها!!!!!
چرااااااااااااااا اطلاعات آدم ثبت نمیشه اخه؟!مسئولین پاسخگو باشن!!!!

آهان اونجارو میگین!

الی یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.adrinabanoo.blogfa.com

واقعن ناراحت کننده بود

واقعا

فروز مامان دیانا یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ http://diananini.blogfa.com

سلام دکتر ، چه غم انگیز ، بیچاره دخترک که آواره شده

سلام
واقعا

:)
سلامــــــــ
کاش خدا قدرتی به آدما میداد که باش میشد به این جور موردا کمکـــ کرد،شایدم ما آدما ظرفیت حکمت این زندگی و اتفاقات رو نمیدونیم.

سلام
ای کاش
شاید

دانشجوی پزشکی (جواد) شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 04:36 ب.ظ http://rozhayejavad.mihanblog.com

واقعا بعضیا با چه دیدی به جهان نگاه میکنن

مرسی پست پرمعنیی و سنگینی بود
برخلاف سایر پست ها که بیشتر(نه همه شون) سطحی و خنده دارن

واقا ممنون

باید از خودشون بپرسین!
خواهش

دکتر شیرین شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://dr-shirinalyan.mihanblog.com

عجب حکایت غم انگیزی دکتر شاد بنویس که شاد شویم

چشم انشاءالله پست بعدی

شکلات شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام

اون دختر و سه تا بچه ش بی گناه قربانی شدن.... یعنی اسم این رو هم باید حکمت بذاریم؟؟

فقط باید خدا رو شکر کنیم، و اینکه به قول حافظ:

زمان خوشدلی دریاب و دریاب / که دایم در صدف گوهر نباشد

ممنون آقای دکتر

سلام
واقعا
بهم بگو این حکمت خونه اش کجاست تا برم دم خونه اش ....!

[ بدون نام ] شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااام.
اومدم ببینم پُست جدیدتون چیه...
آقای دکتر شما تشریف آوردید وب ناقابل من،کلیــــــــــــــــــــــ ذوق ملگم کردید هاااااااااااااا!

سلام
وب شما کجا هست آیا؟!

ققنوس شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:51 ق.ظ

چقدر دردناک بود. طفلک دختره چه زجرها که نکشیده.
ایرانی و پاکستانی و افغانی چه شود؟؟؟؟ کاش یکی از سربازهای آمریکایی عاشقش بشه و با خودش ببره آمریکا

واقعا
به به اون وقت لابد دوتا بچه آمریکائی هم به دنیا میاره!

فاطمه شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 ق.ظ http://www.radepayegol.blogfa.com

مصداق هرچه کنی به خودکنی

این هم حرفیه

عسل شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:21 ق.ظ http://my-sweet-world.blogsky.com

اینجور مواقع من فقط میپرسم پس نقش خدا این وسط چیه؟ چرا اجازه میده آدم بیگناه تاوان کار دیگری رو بده؟ شما میدونید؟

من که خبر چندانی ندارم اما ظاهرا میگن اینها امتحانه و هرکسی ازش سربلند بیرون میاد یه روزی پاداششو میبینه

زهره خاموش شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ق.ظ

سلام خسته نباشین ....
چرخ فلک میچرخه و میچرخه و حوادثی پیش میاره که شاید آدما فکرشو هم نمیکردن بهرحال خدا جای حق نشسته ....دوس داشتم بدونم مرده روزای آخر زندگیش به چه چیزی فکر میکرده و مادر دختره الان چکار میکنه ؟
ضمنا کامنت nasrin هم جالب بود تواین هیروویری کمی خندیدیم

سلام سلامت باشین
چی بگم؟

سبا شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:15 ق.ظ

سلام آقای دکتر
واقعا تلخ بود
من خیلی وقته خاطرات شمارو میخونم واقعا جالبن
فقط یه سوال داشتم مگه پرده گوش خود بخود سوراخ میشه؟ تازه دردش با داروام خوب نمیشه حالا ترمیم میشه؟ مرسی

سلام
خب با شکر میخوندینش
ممنون
خود بخود که نه اما گاهی عفونت گوش میانی پرده رو پاره میکنه و بیرون میاد
معمولا بله

هیچکس جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:47 ب.ظ http://manoroozgar.blogfa

سلام
چه ماجرای دردناکی

سلام
واقعا

یوکابد جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:37 ب.ظ

مانند همیشه زیبا وسرگرم کننده جای تحسین داره که وبلاگتون رو باهمه جورخاطره ای اعم ازشاد وغمگین زیباکردین در هرصورت مثل همیشه لذت بخش بود بد نیست گاهی ما ذره ای ازوقتمون رو به داستان های آموزنده ی زندگی دیگران اختصاص بدیم
درحد قضاوت نیستم فقط میتونم بگم دلم برای دخترش سوخت درهرصورت هرکسی بازتاب کارشو میگیره
تشکر

از لطفتون ممنون

nasrin جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ

بیاید به نیمه پر لیوان نگاه کنیم،یه دختر از یه روستاى دور افتاده با این وضعیت پدرو مادر٢تا کشور خارجى رفته،خوبه دیگه

اون هم چه کشورهائی

آسیه پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ب.ظ

سلام دکتر
با خوندن این پست خیلی ناراحت شدم بیشتر بخاطر کاری که اون پدر با دخترش کرد چطور یه پدر میتونه انقد بی رحم باشه

خدایا چه آدمایی پیدا میشنا

سلام
واقعا

پرستار پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام.
غم انگیزی این زندگی حد نداره! چه مادر بی محبتی و چه پدر...
دنیا دار مکافات است...

سلام
واقعا

علی کور سروستونی پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ب.ظ

سلام حسن کور ، هفته ای یه بار میام اینجا که روحیه ام عوض شه ، اما امروز !!!! حالم گرفته شد برای دختره . با اینکه پدر ش در حقش نامردی کرده بازهم میخواد ببیندش ، به خدا گریه ام گرفته.

سلام
شرمنده

کیمیاگر پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:47 ب.ظ

یاد رمان هزار خورشید تابان خالد حسینی افتادم...
این موضوع هم میتونه دستمایه یه رمان بشه...دخترش
ناگفته ها داره...ناگفته هایی از سه فرهنگ..سه مرد زندگیش از سه فرهنگ متفاوت وبعضا متحجرانه

این کتابو خریدم اما هنوز نخوندمش
واقعا

شیرین پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:27 ب.ظ http://SILVERSKY5.BLOGFA.COM

سلام
اینم پستی با سبکی متفاوت و اما تامل برانگیز از شما...!
جریان جالب و ناراحت کننده ای بود...دختره شدیدا گناه داره چون از همون بدو زندگیش بی تقصیره...پدره آدم بی منطقی بوده...پدر و مادر اون خانمه هم که به زور شوهرش دادن از همه بی منطق تر و بی فرهنگ تر...
سرطان زندگی آدمو نابود میکنه...
با خوندن اینا که کاری از دست ما ساخته نیست اما خیلی خوبه که خدا رو برای چیزایی که داریم و قدرشو نمیدونیم شکر کنیم...
دکترجان ببخشید طولانی شد اصن دست خودم نبود اینو خوندم منقلب شدم...!!!

سلام
با شما موافقم
ممنون از نظرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد